cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

معشوقه سرد

🕊 🔮اولین کانال رسمی جنتلمن در ایران 🇮🇷 کانالی جذاب برای اقایان🕴 ارتباط با ما 🔮

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
7 970
مشترکین
-1124 ساعت
-827 روز
-36630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

❌ توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل #معشوقه_سرد  داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #معشوقه_سرد  رو میخوام👇👇👇👇 @tabliq660👈👈👈👈👈
نمایش همه...
#پارت425 صبح وقتی از خواب پریدم ساعت ۶ بود و به نظرم وقت خوبی برای بیدار شدن بود... از روی تخت بلند شدم و تصمیم گرفتم توی حمومی که در اتاقم بود دوش بگیرم ... حس میکردم از دیروز بوی غذا ها روی تنم مونده ... چون خدمتکار بودم دلیل نمیشد که به تمیزیم اهمیت ندم ! سریع لباس هام رواز تنم در اوردم و اب رو باز کردم و زیر دوش رفتم... برخورد اب سرد با تنم منو کاملا از خواب بیدار کرد... زیر دوش بودم که چشمامو بستم و تصویر تن برهنه ی شهاب تو ذهنم نقش بست.. چه زود خودمونی شده بودم ! دیشب شهاب خان و اقا شهاب بود و حالا الان شده بود شهاب !
نمایش همه...
#پارت426 پوفی از دست خودم گفتم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم... بعد از اتمام کارم تو حموم ، حوله رو دور تنم پیچیدم و بیرون اومدم.... سعی کردم خیلی سریع لباس هام رو بپوشم ... بعد از پوشیدن لباسام و خشک کردن سر سری موهام از اتاق بیرون زدم و به اشپزخونه رفتم... تصمیم گرفته بودم یه جورایی برای معذرت خواهی از شهاب خان صبحونه ی مفصلی تدارک ببینم ... اول از همه صبحونه ی مخصوص باران رو اماده کردم و روی میز چیدم و بعد مشغول اماده کردن بقیه ی وسایل شدم ... میون صحبت های ناهید خانم متوجه شده بودم که اقا شهاب علاقه ی زیادی به عسل دارن... در کابینت رو باز کردم و شیشه ای که مشخص بود داخلش عسل ریخته شده رو بیرون اوردم... وقتی عسل رو هم روی میز گذاشتم....
نمایش همه...
بریم برای ادامه رمان بسیااار زیبا و کاملااا واقعی #معشوقه_سرد😍😍😍
نمایش همه...
#پارت423 نباید بیشتر از این باهاش گرم بگیرم ... ممکنه با خودش بگه چه خدمتکار پررو و گستاخیه ! با همین فکرا بهش نگاهی کردم و گفتم... +با اجازتون من برم بخوابم.. -بله حتما.. +اها راستی شام نمیخورید؟ -نه ممنون .. بیرون خوردم +اها نوش جونتون...شب بخیر باقدم های بلندی ازش دور شدم و وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم ... اما من چقدر بی عقل بودم ! منشیش که گفته بود اقا شهاب اخر وقت به عمارت میاد پس چرا من فکر کردم اون دزده ‌!
نمایش همه...
#پارت424 واقعا خیلی بد شد.. .ای کاش اینجور نمیشد ! برای اشنایی و اولین دیدار اتفاقات خوبی نیفتاد ! واقعا مرد خوب و مهربونی بود که با ضربه ای که من به سرش زده بودم بازهم چیز بدی بهم نگفت ! شاید اگر مرد دیگه ای بود منو همین حالا اخراج میکرد ! با همین فکرا به سمت تختم رفتم و روش دراز کشیدم.. فکر و خیال ولم نمیکرد... واقعا از اتفاقی که افتاده بود ناراحت بودم ... خدا کنه منو اخراج نکنه ... اما اون بهش نمیخورد که انقد سنگ دل و بی رحم باشه... اونقدری خسته بودم که با وجود فکر و خیالات زیاد متوجه نشدم کی خوابم برد...
نمایش همه...
بریم برای ادامه رمان بسیااار زیبا و کاملااا واقعی #معشوقه_سرد😍😍😍
نمایش همه...
❌ توجهههه👇👇 عزیزانی که درخواست رمان کامل #معشوقه_سرد  داشتن رمان کاملش آماده شده و بسیااار بسیااار طولانیه هرکی کامل رمان رو میخواد پیام بده بگه رمان #معشوقه_سرد  رو میخوام👇👇👇👇 @tabliq660👈👈👈👈👈
نمایش همه...
#پارت422 با شرمندگی گفتم... +لطفا کار زشتم رو به روم نیارید .. من فکر کردم شما قصد دزدی از عمارت رو دارید .. ای بابایی گفت و همونطور که سرش رو میچرخوند گفت... -اخه با خودتون نمیگین که کدوم دزدی لخت میشه؟ واقعا که دختر بامزه ای هستی.......... همون لحظه پیرهن سفیدش رو به تن کرد و بدون بستن دکمه هاش شروع به حرف زدن کرد... -فکر نمیکنم ساعت و موقعیت خوبی برای اشنایی باشه اما من شهابم برادر باران و صاحب این عمــارت باخنده دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم.... +ببخشید مقصر من بودم... همونطور که گفتم منم مهگل ام ، خدمتکار جدیدتون و خوشبختم از اشنایی باشما -منم همینطور... نگاهی به چشماش کردم که فهمیدم حسابی خستس ...
نمایش همه...
#پارت421 بله کاملا مشخصه ! حالا که نه تو دزدی نه من ، اجازه هست بریم بخوابیم؟ همون لحظه نگاهم به پیرهن سفید و بعد به تن برهنه و جذابش افتاد.... واقعا بدن ورزیده و جذابی داشت .. وای خدا ! من چیکار داشتم میکردم... تو دلم به خودم لعنتی فرستادم و نگاهم رو از روی تنش برداشتم... +ام...بب..ببخشید میشه اون پیرهن رو بپوشین ؟ چون فکر میکنم اینجور گشتن مناسب نباشه... با خنده گفت ... -خب ... اگر نپوشم قراره باز هم جارو برقی رو توی سرم بزنی؟
نمایش همه...