🔱Red Love🔱
به نام خدا به قلمSDF_FU نظر بدید https://t.me/BChatBot?start=sc-390120-vqVc6OJ
نمایش بیشترکشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
532
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
سلام
دورهی نویسندگی از مبتدی تا حرفهای✅📙
به مدت سه ماه یعنی 100 روز تمام😳 سفری 100 روزه که هرروز تمرین و آموزش داریم.
بهت قول صددرصد میدم🤝 اگه توی این دوره شرکت کنی پشیمون نمیشی👌 مطمئن باش در پایان دوره شما یه نویسندهام و در آخر پشتبانی همراهته.
مباحث✋
از صفر تا صد نویسندگی❤️
طرح، پیرنگ، مضمون، شخصیت پردازی،ایده...
تولید محتوا در نویسندگی
اعتماد به نفس👫
تقویت هوش کلامی😎
و تقویت فن و بیان
نقد🤡
کتابخوانی
کلاسها در تلگرام انجام میشه
و هرچهارشنبه 1ساعت آموزش آنلاین در اینستاگرام
دراین دوره همه چیز یاد میگیری تازه در پایان یه رمان آماده هم داری!
دیگه نمیگی با خودت قلمم خوب نیس☹️ نمیتونم بنویسم.
پس همین حالا اقدام کن.
مبلغ این دوره 500 نه❌ برای شما دوست عزیزم که همین الان ثبت نام کنی 200 هزار تومان است✅✅
به خاطر شما و دوستان علاقه مند که پس از هزینههای بالا برمیان مبلغ رو کم کردم.
پس از تولید محتوا و آموزش خیالت راحت باشه. قیمت این دوره ارزش معنویش زیاده
شک نکن🤚 تو میتونی😆 برای رشد خودت چه هزینهای میدی؟ ب
دورههای دیگه هر ترم 300 است اما شما فقط یک ترم پرداخت می کنید.
به پیوی پیام بدید.
@mahnazi_d
سلام
دورهی نویسندگی از مبتدی تا حرفهای✅📙
به مدت دوماه یعنی 60روز تمام😳 سفری 60روزه که هرروز تمرین و آموزش داریم.
بهت قول صددرصد میدم🤝 اگه توی این دوره شرکت کنی پشیمون نمیشی👌 مطمئن باش در پایان دوره شما یه نویسندهام و در آخر پشتبانی همراهته.
مباحث✋
از صفر تا صد نویسندگی❤️
طرح، پیرنگ، مضمون، شخصیت پردازی،ایده،دیالوگ، درون مایه،
اعتماد به نفس👫
حال خوب👀👁
تقویت هوش کلامی😎
و تقویت فن و بیان
نقد🤡
کتابخوانی
دراین دوره همه چیز یاد میگیری😧 تازه در پایان یه رمان آماده هم داری!
دیگه نمیگی با خودت قلمم خوب نیس☹️ نمیتونم بنویسم.
پس همین حالا اقدام کن.
مبلغ این دوره 500 نه❌❌❌ برای شما دوست عزیزم که همین الان ثبت نام کنی 80هزار تومان است✅✅
به خاطر شما و دوستان علاقه مند که پس از هزینههای بالا برمیان مبلغ رو کم کردم چون خودم هم روزی شبیه شما بودم.
پس از تولید محتوا و آموزش خیالت راحت باشه. قیمت این دوره ارزش معنویش زیاده
شک نکن🤚 تو میتونی😆 برای رشد خودت چه هزینهای میدی؟ به غیر پول؟
دورههای دیگه هر ترم 300 و 150 است اما شما فقط یک ترم پرداخت می کنید و همه چیز یاد می گیرید.
پیام بدین به بات
https://t.me/uSendBot?start=u_FeWCz_xv
#part2
#Red#love
اهمیتی ندادم و گاز محکمی از شونه اش گرفتم
_دانیال درد داره تموم کن
بی توجه به ناله هاش انقدر ادامه دادم که ارضا شدم
در حالی که نفس نفس میزدم بی توجه به گریه هاش سرم و نزدیک گوشش بردم و درحالی که گازی از لاله گوشش گرفتم لب زدم ؛
_خیلی حال دادی عروسک
وبعد رهاش کردم و به سمت حموم رفتم شیر آب و باز کردم و نیشخندی زدم اگه روهام میفهمید دخترش و گائیدم چه عکس العملی نشون میداد
الان نه رز برام مهم بود نه مامانم و نه هیچ کس دیگه فقط به فکر نابود کردن روهام بودم
دوش آب و بستم و حوله مشکی دور کمرم بستم و از اتاق بیرون رفتم و دیدم لخت رو کاناپه نشسته و از پنجره سرتاسر شیشه ای به شهر خیره شد هومی کشیدم گفتم ؛
_آمریکا از اینجا خیلی ترسناک به نظر میاد
با ترس تو خودش جمع شد
و بعد با لبخندی شرورانه لب زدم؛
_البته با شرایط الان تو همه چی ترسناک به نظر میاد
سرم و کج کردم و ادامه دادم:
_من بیشتر از همه الان ترسناک به نظر میام نه؟
با چشم های اشکی و مظلومش بهم خیره شد
_من خیلی احمقم نه؟
نیشخندی زدم و چهره ام و غمگین کردم دوتا دستام و بالاسرش رو تکیه گاه مبل گذاشتم
_تو احمق نیستی...تو فقط کوری این که دوست ندارم و نمیبینی این که واسه سکس میخواستمت ندیدی این که خواهر ناتنیمی رو هم نمیبینی تو خودت به خودت ارزش قائل نیستی پس از من نخواه واست ارزش قائل باشم
با لکنت گفت؛
من منظور...ت چیه؟
متفکر از پشت شیشه به بیرون خیره شدم؛
_دلم و زدی دیگه نمیخوامت حس میکنم دیگه به اون صورت برام جذابیت نداری
با بغض لب زد؛
_یعنی چی چرا با من اینطوری حرف میزنی کم گذاشتم برات من حتی به این که تورو با دخترای دیگه هم قسمت کنم راضی بودم
_واضح بگم دیگه دلم نمیخواد بکنمت زیادی دمه دستی دلم و زدی من هرچی خواستم بدست آوردم باید یکم دست نیافتنی میبودی
تا حداقل مدت زیادی پارتنرم شی اما
انگشت اشاره چندبار به گیجگاهی ضربه زدم
_اون کله پوکت این چیزارو نمیفهمه
#part1
#Red#Love
اجازه دادم قلبم سقوط کنه
And as it fell, you rose to claim it
و زمانی که سقوط داشت کرد تو سیع کردی درستش کنی
سرم رو با ریتم موزیک تکون میدم و چشمهام و رو هم میذارم
It was dark and I was over
اون جا تاریک بود و من داشتم نابود میشدم
Until you kissed my lips and you saved me
تا وقتی که تو لب هامو بوسیدی و منو امن نگه داشتی
سر تو گردنش فرو میبرم و پنجه هام کمر باریکش و چنگ میزنه
My hands, they're strong
دستهای من قوی بودن
But my knees were far too weak
اما زانو هام خیلی سست بودن
To stand in your arms
برای مقاومت تو بازو های تو
دستهاش و دور گردنم قفل کرده و ناخن های بلندش گردنم و خراش میدن
But I set fire to the rain
اما من بارون رو به اتش زدم
Watched it pour as I touched your face
و جاری شدنش رو در حای که صورتتو لمس میکردم نگاه کردم
Let it burn while I cry
اجازه میدم شعله ور بشه وقتی من گریه میکنم
هیکل ظریفش و بلند میکنم و اون پاهای برنزه و کشیده اش رو دور کمرم قفل میکنه
و دوباره لبهامون قفل هم میشه و چشمهام از شهوت سیاهی میره همونطور که بغلمه کمرشو به دیوار تکیه میدم و ناله ای میکنم
_رز خوشبو
بی مقدمه خودم و وارد سوراخ تنگش میکنم که جیغ خفه ای میکشه و از گردنم و گاز ریزی میگیره
نیشخندی میزنم کنار گوشش لب میزنم؛
_گربه ی وحشی
شروع میکنم به ضربه زدن با هر ضربه ام سینه های گردش تکون میخوردن
از داخلش بیرون میکشم و کمرش و چنگ میزنم و هولش میدم سمت دیوار گردنش و فشار میدم و نیم رخ سمت چپش بیشتر به دیوار سائیده میشه
ناله ی دردناکی میکنه
ضربه ای به کپل باسنش میزنم سخت تر از قبل خودم و واردش میکنم
جیغ میکشه
_دانیال بسته
با وعده انتقام برگشتم ایران اما عاشق کسی شدم که یکی دیگه رو دوست داشت پس برای دور کردنش از عشقم هرکاری کردم اما کم کم حس کردم نسبت بهش بی میل نیستم
من عاشق جفتشون بودم
یکی شیطان و سنگدل و یکی فرشته پاک
قلب من طالب جفتشون بود پس تصمیم گرفتم اونارو عاشق خودم کنم حتی شده به زور
#گی#تریسام#ددی#مستر#لیتل#اسلیو
آواز بیست سه سالگی:
#آوازبیستسهسالگی
#پارتاول
چشمانش از بهت، شروع به نبض زدن کردند! گیج و منگ نفس میکشید و هر بازدمش، در لابهلای آویز بالکن و پردهی کیپور طلایی گم میشد.
قلبش هوای بازی" گرگم به هوا"کرده بود؛ که هر لحظه خودش را بالا و پایین پرتاب میکرد.
مثل چوب خشک، که بر خلاف هیکلش بود. با پاهایی که زمین هر لحظه میخواست درون خودش حل کند؛ وسط سالن ایستاده بود.
به همهچیز دید داشت؛ اما انگار کور و کر شده بود! چشمانش، ملافه انداخته شده روی مبلهای مشکی با تاجهای طلایی، که در چهارچوب دیوار بودند؛ نادیده گرفت.
مغزش قفل کرده و آژیر خطر میکشید. از بینیاش دوباره، بوی تعفن لجن و مرگ را استشمام کرد.
لب گزید بر بوی خاکی که میآمد! خاکی که بوی شیرینش را از او ربوده بود.
تصویری از آخرین لحظهی زندهبودنش؛ ذهنش را همانند، جنگجهانی دوم برهم ریخت. ثانیهای از تصور و بوی زنندهاش، یک قدم به عقب برداشت.
از سوزش معده، چشمانش را بست. ابروهایش از درد درهم شد؛ سوزش معده باعث شد حالت تهوع به سراغش بیاید و حالت عق زدن در بیاورد. دستانش جلوی بالا آوردن زردآب و بهم خوردن معدهاش را گرفت.
خون به مغزش نمیرسد! ولی در گلویش جمع شده بود و مانند یک غده میتپید.
مدام مغزش یک سوال را تیکبار میپرسید!
چرا به خانهی مرگ پا گذاشته بود؟ همین خانه بود؛ که عزیزترین کسش را از او دزدیده بود!
ولی باز قلبش فریاد میکشید. همین خانه بود که لبش را خندان کرده بود! همین خانه بود که دلتنگیهایش را درمان میکرد.
از مرور خاطرات خسته شد. مثل روزهای گذشته، نفسش را با "اه" به بیرون رها کرد. احساس پوچی به سینهاش فشار میآورد. بار سنگین گناه، روی دوشهایش سنگینی میکرد و باعث شده بود برخلاف همیشه؛ کمرش خم و قوز کند.
با قدمهای خسته؛ تن رنجورش را روی ملافهی سفید، که رد گردوخاک، تیرهاش کرده بود رها کرد. عضلههای بدنش سفت شدند و پاهایش را کنارهم چفت کرد.
پلکهایش را بست. تا خاطرات دوباره به جانش ریشه کنند.
نگاه شیوایش را نمیتوانست از یاد ببرد! برای خریدن هر جز این خانه؛ عشقش را نثارشان کرده بود. ماننده بچهای که تازه متولد شده و با هر قربان صدقهی مادرش، قلبش میلرزید و صدای قهقهاش، چراغ خانه را روشن میکرد.
دیوانهی ساعت گرد طلایی با طرح فانتزی که هر قسمتش جدا از هم بود، شده بود. کنار گل نیلوفرش، پهلوی پنجره آویزان کرده بود. و هربار با نگاه کردن به عقربههای ساعت، انرژی میگرفت؛ میدانست برای زندگی کردن وقت زیادی دارد.
اما حالا چی؟ کنار بالکن روی زمین و پر از خاکهای نشسته، افتاده بود و هوای سرد، گرد و خاکهایش را جابهجا میکرد.
پاهایش را در خودش جمع کرد و با نگاهی دلسوزانه برای آخرینبار سالن را از نظر گذراند.
خانهی آرزوهایش به کفناش تبدیل شده بود! مبلی که بوی پوسیدگی میداد، بر دلتنگیاش افزود.
بلند شد تا به خاطراتش پشت پا بزند؛ تا بر زخم درون سینهاش نمک بگذارد.
اما برای یک لحظه نگاهش به ستون مربعی، کنج دیوار خورد و فرو ریختن آوارههای قلبش را حس کرد.
دهانش باز ماند و قطرهای اشک از روی گونهاش چکید!
چشمانش؛ مثل چاقو برنده شدند و جان گرفتند و بر روی دیوار نشستند.
ناخودآگاه یک قدم نزدیکتر شد. همان جایی که میز شیشهای مستطیلی شیکش، گذاشته بود.
چند بار پلک زد! حوضچهی اشکش دیدهاش را تار کرده بود و بیناییاش را گرفته بود.
درست میدید؟ نکند فانتزیهای ذهنش کار دستش داده بودند؟
چهرهی آرشا با خطوط منظمی بر روی دیوار سفید، حک شده بود و نمای زیبایی را به خانهی بیروح بخشیده بود.
سرش را به دست گرفت! قفسهی سینهاش ریتم دیوانگیاش را بالا برد.
رنگهای سیاه، بدجور بر چهرهاش دلبری میکردند. با صدای لرزان نامش را خواند.
-آ...ر...آرشا؟
چطور ممکن بود؟ مهبوت شده تکرار میکرد. «آرشا نیست.» حاضر بود قسم بخورد تا بعد از مرگش؛ هیچ نقاشی آنجا قرار نداشت!
گلویش به خسخس افتاد! با صدای بلند نفس میکشید اما هیچی نمیتوانست هوا را به سیستم ایمنیاش بازگرداند. دستش اینبار به سمت دکمهی مانتوی آبیاش رسید تا غدهای که در گلویش بود را آزاد کند. انگار دنیا دست به یکی کرده بودند، هوای آزاد را از او بگیرند. نتوانست تحمل کند و به سمت بالکن دوید.
دوید تا مغزش را به آرامش دعوت کند؛ تا تکهی گمشدهی پازل را کنارهم بچیند.
مچش دور میلهی آهنی قفل شد. وزنش را روی پاشنهی پا انداخت و نفس عمیقی کشید؛ هوای دلپذیر را به ریههایش فرستاد.
دانههای شیشهای برف، تنش را منجمدتر کرد.
نمیدانست از عطر مطبوع برفهای ریز بود! یا گلهای رز و نیلوفر آبی، که در فضا پخش شده و نفسی دوباره به او بخشیده بود.
مکث کرد. انگار دنیا یک لحظه ایستاده بود!
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.