مجموعهی وحشی
هفت جلد به اتمام رسیده و بصورت pdf و apk در کانال قرار گرفته. لطفاً حتما به ترتیب بخوانید💚 [ پارتگذاری جلد هشتم؛ یکشنبه، پنجشنبه ساعت ۲۲ ] 💢کانال vip، چهار روز در هفته پارتگذاری 💢 کانال عکس شخصیت ها: @wildStory
نمایش بیشتر14 877
مشترکین
-524 ساعت
+127 روز
-2530 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
💚 مخاطبین عزیز؛
وحشی یه مجموعهی چند جلدیه که برای فهم درستش #حتماً لازمه تموم جلدها رو از اول به #ترتیب بخونید چون هرجلد به جلد بعدی #مرتبط و #متصل هست
لطفاً به ما و به خودتون احترام بذارید و این خواسته رو جدی بگیرید 🙏🏻
این ریپلی از جلد اول یعنی امپراطوری گرگهاست، تموم جلدای کامل شده به ترتیب بعد از این فایل قرار گرفتن 💚
درضمن عکس شخصیتهای رمانمون هم توی این کانال قرار داره :
👉🏻 | @wildStory | 👈🏻
🚫حتماً جلدها رو از اول به ترتیب بخونید 🚫
🚫این پیام ریپلی جلد اول هست🚫
🚫تموم جلدا به ترتیب قرار گرفتن🚫
❤ 19
2 11700
عزیزان، کانال vip الان 450 پارت جلوتره و از وقتی که تآسیس شده با سرعت ۱۲ پارت در هفته جلو میره ✨
برای عضویت در کانال vip آشیانه ماه کافیه مبلغ ۴۰ تومن به شماره کارتی که ادمین واستون میفرسته واریز کنید تا بعد لینک عضویت براتون فرستاده بشه
✅ @werwild ✅
❤ 18👍 2
1 70300
شرایط عضویت :
❌فقط با یک اکانت میتونید عضو بشید.
❌ با همون اکانتی که به ادمین پیام دادید، عضو بشید چون اکانت های ناشناس بلافاصله حذف میشن.
سوال هایی که ممکنه براتون پیش اومده باشه:
🌙 آیا پارتگذاری فقط در کانال vip صورت میگیره؟
نه، پارتگذاری در همین کانال هم ادامه پیدا میکنه ولی از این به بعد فقط یک روز در هفته و ۳ پارت تو این کانال قرار میگیره. پنجشنبه
🌙 هرهفته چند پارت در کانال vip قرار میگیره؟
جمعاً ۱۲ الی ۱۵ پارت در هفته خواهید داشت.✨
🌙 پارتگذاری تو کانال vip تا پایان انجام میشه، ولی تو این کانال نه.
❤ 13
1 77200
#پارت_910
#جلدهشتم
#آشیانهی_ماه
همان وقت بود که درب گشوده شد و ماما بیرون آمد.
به لرد هکتور نگریست و گفت:
" تبریک میگم سرورم، صاحب یه دختر شدید!"
و آنوقت نیکولاس مثل کسی که مسابقهی بزرگی را برنده شده باشد داد زد و روی سر دوستش خراب شد!
هکتور پا به پای نیولاس قهقهه زد و همانطور که آرام عقب نشینی میکرد اجازه داد او تمام ضربههایی که خورده بود را تلافی کند!
نیکولاس- بهت نگفتم به من وحی شده که دختره؟؟ از حالا میخوام ادعای پیغمبری کنم اگه میتونی منو انکار کن!
هکتور که هم در پوست خود نمی گنجید هم میخواست جوابی به نیکولاس بدهد گفت- تو چرا دو دقیقه دهنتو نمیبندی مرد؟؟ میخوام زنو بچمو ببینم!
و بعد از زیر دست نیکولاس در رفت و وارد اتاقش شد! نیکولاس میخواست او را تعقیب کند ولی از چهارچوب در وارد نشد چراکه لوریانس تازه زایمان کرده بود و احتیاج به حریم خصوصی با خانوادهاش داشت.
هکتور درحالی بسوی تخت رفت که هنوز بخاطر سر به سر گذاشتن های نیکولاس لبخند گشادی به لب داشت و وقتی به محل مورد نظر رسید ماماها درحال تر و تمیز کردن اطراف لوریانس بودند.
معلوم نبود ماروین کی داخل آمده که اکنون روی تخت نشسته بود و داشت مادرش را بغل میکرد.
هکتور گفت- عزیزم، پسرمون داشت جای تو زایمان میکرد!
همسرش خسته بنظر می رسید.
موهایش روی بالشت پراکنده و پیشانیاش عرق کرده بود.
گونههایش سرخ، و شکمش هنوز گرد و باد کرده بود. با وجود خستگی به شوهرش لبخند زد و آنلحظه قلب هکتور برایش فرو ریخت.
بسویش خم شد، دستش را گرفت، انگشتانش عرق کرده بود. پشت انگشتان او را بوسید و سپس پیشانیاش را. تنش رایحهی گرمی گرفته بود. بوی بهشت میداد!
ماروین- پدر! نباید بزاری مادرم یبار دیگه این دردو تحمل کنه!
او این را کمی طلبکارانه گفته بود.
هکتور سر بلند کرد و به پسر نوجوانش نگریست.
ماروین- اگه میمرد چی!
هکتور با هیجانی امیخته به اطمینان گفت- تو راستی راستی فکر کردی اون چیزیش میشه! مادرت خیلی قویه هیچی نمیتونه اونو از پا دربیاره!
بعد دوباره به لوریانس نگریست و گفت:
" بعلاوه مگه خودت نبودی که دومی رو خواستی! "
بدون اینکه منتظر جواب بماند به دور و برش نگاه کرد و پرسید- حالا بچم کجاست؟
یک ندیمه درحالی که نوزاد را در قنداق پیچیده بود آمد و گفت" اینجا هستن سرورم "
هکتور از لب تخت برخاست و نوزاد را با احتیاط بغل کرد.
سرخ، گرم و بسیار کوچک بود.
لبهای درشت و چشمهای بستهی اخمو داشت.
هکتور بزرگترین لبخند عمرش را به او زد. احساس عجیبی داشت! در مقابل هیکل گندهی او این نوزاد بسیار نحیف و کوچک بود اما تکان عمیقی به قلب او داد.
قدم برداشت و بسوی ایوان اتاقش رفت.
درب را گشود و وارد محوطهی چمنی پشت عمارت شد، می دانست که آنجا مردمانی منتظر آشنایی با شاهزادهی جدید خود بودند.
گرگ سیاه تنومند، با گردن افراشته پیش آمد و به هکتور نزدیک شد. او اولین کسی بود که دخترک را بو کشید.
خانوادهاش، سیرا و پسران نیز آنجا حضور داشتند.
در حاشیهی جنگل گرگ های بیشتری لابهلای درختان ایستاده و به اینسو می نگریستند.
هکتور رو به همگی آنها بلند گفت:
" اون یه دختره! "
و سپس نوزاد را بالاتر گرفت تا همگی ببیند!
رمبیگ از کنار هکتور عبور کرد، پلهها را بالا رفت تا لوریانس را ببیند و سپس تمام گرگها از حاشیهی جنگل خارج شدند، پیش امدند و گرد هکتور حلقه زدند. همگی نوزاد را بو می کشیدند.
هکتور به خودش آمد و دید در مرکز یک گلهی بزرگ از گرگها ایستاده، و او تنها کسی نبود که ترسید!
" یا مسیح! "
نگاهش به عقب چرخید.
آفتاب روی موهای طلایی نیکولاس برق میزد.
تازه به ایوان آمده بود که با دیدن هکتور قدمی به عقب برداشت و همانطور که به وضعیت موجود می خندید گفت:
" روحت شاد برادر! "
آنشب ضیافت بزرگی در قصر برپا شد.
جامهای شراب را به افتخار تولد نوزاد بالا بردند و خانوادههای نامدار بسیاری برای ازدواج پسرانشان با دختر لرد هکتور ابراز امیدواری کردند. صف خواستگاران از همان روز پیش روی هکتور به درازا کشیده بود و آنها تا نیمههای شب به بزم و خوشحالی پرداختند.
اما امروز وقتی درب آن اتاق را به رویش گشودند، همه چیز بی اندازه ساکن و بی روح به نظر می رسید.
زندگیاش زیر سایه قرار گرفته بود.
طلوع را نمی دید، مغرب هم زیادی طولانی شده بود.
@wildEmpire
❤ 64😭 33👍 18💔 12
1 62600
#پارت_909
#جلدهشتم
#آشیانهی_ماه
" سرورم، به خونه خوش اومدید "
این را پیرزن چاق گردی گفت که جزو آشپزان قدیمی این قصر بود و از زمان پدر هکتور در این قصر خدمت میکرد.
او بالای ایوان ایستاده بود، وقتی هکتور را دید اشک ریخت و به او لبخند زد.
هکتور بسوی او خم شد و بغلش کرد.
به یاد می اورد وقتی بخاطر مشاجرات مداوم پدر و مادرش دمق میشد و جایی ماتم می گرفت، این پیرزن او را پیدا میکرد و برایش کلوچهی داغ می آورد.
موهای سپید پیرزن را بوسید سپس دوباره کمر راست کرد.
بخاطر این تحرک کمی سرفه کرد، سرفههایی آرام و گذرا.
سپس از کنار او رد شد،
از زیر طاق قوسی گذشت و به تالار باشکوه قصر سفید پا نهاد.
بوی زنبق و چوب صندل میداد. مرمرها مثل آینه برق میزدند اما شمعدانهای نقره باوجودی که روشن بودند انگار روشنی سابق را نداشتند.
هکتور به انعکاس صدای قدم های خودش گوش میداد.
اما کم کم صداهای بیشتری در گوشش منتشر شد.
انعکاس گوش نواز صدای دویدن بچهها در تالار، و خندههای آهنگین دختربچهای که مثل پرتوهای خورشید بر دیوارهای بلند تالار تابید.
سامیکای کوچکش را می دید که درحال فرار از دست برادرش ماروین بود.
بلند می خندید و منگولههای تابدار گیسوان خرماییاش دور و بر کمرش می رقصیدند.
آنقدر دوید تااینکه به پیش پای پدرش رسید و دستانش را بسوی پدرش بالا اورد تا توسط او در آغوش گرفته شود.
لرد هکتور سر خم کرد و به دختر پنج سالهاش نگریست.
چشم های درشتش برق میرد و با وجود آن گونههای اناری و کک مک های بامزه، به سختی می توانستی جلوی خود را بگیری که او را در آغوشت فشار ندهی!
" پدر.. چیزی احتیاج داری؟ "
با صدای نولان به خودش آمد.
سر چرخاند و به مرد جوان نگریست.
متوجه شد بی دلیل وسط تالار ایستاده و داشت به سمت پایین خم میشد تا خاطراتش را بغل کند!
دوباره به مقابل نگریست و بدون اینکه چیزی بگوید به راهش ادامه داد.
وقتی آنجا به رآس تالار نگاه میکرد، یاد ضیافت انتساب خود به مقام لرد سابجیک می افتاد.
آنروز پدرش هنوز درکنارش بود و با افتخار به پسرش می نگریست. اما هکتور هرچه تا اخر مجلس منتظر ماند مادرش نیامد و همین شب به یاد ماندنی زندگیاش را برایش خراب کرد.
اما به راستی که عجب شبی بود!
تمام بزرگان کشور جمع بودند، هکتور یک آیندهی درخشان و سرافراز و طولانی در پیش روی خود می دید.
در آنشب به یاد ماندنی، هرگز تصور نمیکرد که قرار باشد روزی این عمر درخشان به انتها برسد!
جوان بود! در اوج قدرت و شکوه و ثروت و شهرت!
در روزگاری که می پنداشتی عالم هم حریفت نخواهد شد!
همراه نولان از وردی زیر پلکان بلور عبور کرد.
در آنسو سالن مجللی بود که به استراحتگاه شخصی هکتور می رسید.
و هرچه که قدم به پیش برمیداشت، در مقابلش تصویر جدیدی می دید.
او بود و نیکولاس.
در پشت درب اتاق.
ماماها گهگاه با عجله داخل میشدند.
ماروین در آنطرف سالن روی صندلی نشسته بود و پاهایش را با اضطراب تکان میداد. پسرک بی اندازه نگران مادرش بود. تاکنون دوبار به او آبقند داده بودند.
لوریانس دومین زایمان خود را پشت سر می گذراند.
یک لشکر آدم در تالار بزرگ جمع شده بودند تا با خبر تولد دومین پسر لرد هکتور به هوا بپرند!
" شرط میبندم دختره "
هکتور ضربهای به بازوی نیکولاس زد و گفت- خفه شو!
نیکولاس که در این ساعتها لحظهای دست از سر به سر گذاشتن او برنداشته بود باز هم خندید و جواب ضربهای هکتور را با مشتی به پشت کمرش داد!
نیکولاس- باور کن من حاضرم رو شرفم شرط ببندم که دختره!
هکتور که بی نهایت هیجان زده بود همانطور که می خندید به نیکولاس حمله کرد و گفت- اصلا مگه تو شرف هم داری؟ بی شرف چرا دست از سر من برنمیداری!؟
با ضربات متعدد او، موهای طلایی بلند نیکولاس روی شانهاش بهم ریخت ولی فقط خندید و متقابلا هکتور را نزد چون زن او درحال وضع حمل بود و دلش نمی آمد بیشتر از آن دوست قدیمی خود را اذیت کند.
آنها در سالن انتظار تنها بودند فقط دو طبیب و یک ملازم آنجا حضور داشتند اما در تالار اعظم پر از آدم بود!
هکتور خیلی اشتیاق داشت که دومین پسرش هم متولد شود، از همین رو نیکولاس تمام ثانیه ها را صرف آزار و اذیت او میکرد!
هکتور- یا مسیح! بلاخره داره صدای گریهی بچه میاد!
ماروین نیز از جایش پرید و جلو آمد.
هرسه در سکوت به در اتاق زل زده بودند!
قلب هکتور زیر گلویش می کوبید و ماروین در یک قدمی غش کردن بود!
@wildEmpire
❤ 70👍 32😍 2
1 62400
#پارت_908
#جلدهشتم
#آشیانهی_ماه
او تاکنون انقدرها طولانی از خانه دور نشده بود.
لرد بود.
هرکجا که می رفت باید سریعاً به پست خود باز میگشت.
طولانی ترین زمانی که از خانه دور بود برمیگشت به دوران نوجوانی.
زمانی که با نیکولاس، دورهی آموزش نظامی را طی میکرد.
آنوقت ها مثل نیکولاس پرشور و یاغی بود.
آنها برادرانِ شریر هم بودند.
در یک خوابگاه مستقر بودند، زیر دست اساتید مشترک تعلیم می دیدند و شیطنتهایشان نیز با یک همکاری دوطرفه بود.
نیکولاس با تمام انرژی تمرین میکرد و در مرخصیها با روحیهی کامل به خانه بازمیگشت.
اما هکتور یک راز کوچک داشت.
آن را هرگز به هیچکس نگفت.
او از اینکه به خانه برگردد نفرت داشت.
او هرگز احساس نمیکرد که خانواده دارد. پدر و مادرش فقط در پیش چشم مردم کنار هم می ایستادند ولی در خلوتشان بسیار از هم دور بودند.
آنها با یک وصلت سیاسی به عقد هم درآمده بودند. بدون هیچ علاقهای. حتی وجود هکتور هم باعث نشد که آن زن زندگی با شوهرش را بخواهد.
او معشوقهایی داشت.
بخاطر عذاب دادن شوهرش با آنها پرسه میزد.
پدرش مرد نامداری بود، نمی خواست اجازه دهد این رسوایی سر زبانها بیفتد.
پس در خفا با همسرش در جدال بود و پیش روی دیگران تظاهر میکرد یک زندگی آرام دارد.
این میان هکتور بود که فرسوده میشد.
مادرش را دوست داشت ولی وقتی ارتباط او را با مردان دیگر میدید از درون متلاشی میشد.
روزی رسید که مادرش او را ترک کرد.
حتی وقتی هکتور از دوری او بیمار شد هم به عقب بازنگشت.
این قصر برای هکتور جای سرد و خلوتی بود.
حتی بااینکه زنان زیادی به تختخوابش می آمدند اما او در این قصر تنها بود.
همیشه دلش می خواست یک خانواده داشته باشد. یک خانوادهی واقعی!
اما زنان همه مثل هم بودند!
آنها به آسانی روی تختت می آمدند، به آسانی می گفتند بله! به آسانی جملاتی را بر زبان می اوردند که دروغ بود و آن جملات را به هر مرد دیگری که شرایط مشابه با هکتور داشت می توانستند بگویند تا بلاخره یکی از آنها را بدست آورند. لابد به آسانی هم خیانت می کردند، مثل مادرش!
هکتور وحشت داشت از اینکه آن زندگی کابوسوار دوباره تکرار شود! به هیچکدام از این زنها نمی توانست اعتماد کند، او هنوز گریههای پدرش را بخاطر داشت، زنها همه مارهای خوش خط و خالی بودند.
" پدر... رسیدیم "
نجوای نولان او را از خاطراتش بیرون کشید.
از پنجرهی کالسکه به بیرون نگریست.
نگهبانان درحال گشود دروازههای بزرگ ورودی قصر سفید بودند.
در انتهای ردیف طویل درختان سرو و کاملیا، از دور مرمرهای روشن طاق قوسی عظیم قصر سفید را می دید.
آسمان گرفته بود و باران نرمی می بارید.
چرا قصر سفید در نظرش اینقدر پیر بنظر می رسید؟
وقتی هکتورِ سیزده ساله را به یاد می آورد که درحال دویدن با دوستانش در حیاط این قصر بود، انموقع ها قصر سفید زیر نور آفتاب، درخشش الماس را داشت!
" لرد هکتور برگشتتتن "
" لرد هکتور به خونه برگشتتتنن "
با نزدیک شدن کالسکه به ایوان ورودی، ملازمان و خدمه و پیشکاران همگی از قصر بیرون آمده و مقابل جایی که کالسکه قرار بود توقف کند به صف ایستادند.
حتی باغبانان، اطباء، خیاطها و نگهبانان ظلع شرقی هم آمده بودند.
این نشان میداد که اخبار به گوش آنها رسیده است، می دانستند پدر این عمارت در چه شرایطی است، با این استقبال میخواستند ارادت خودت را به او بازگو کنند.
" بزار کمکت کنم "
نولان پس از گشودن در میخواست دست او را بگیرد.
اما هکتور حتی در زمان مرگ ماروین هم اجازه نداده بود این مردم کمر او را خم شده ببینند.
" احتیاج نیست پسرم "
به وضوح حس میکرد در این چند ساعتی که در کالسکه نشسته بود حالش چقدر رو به وخامت می رفت.
ضعف قلبش یک گره بزرگ در وسط سینهاش ایجاد کرده بود که اجازه نمیداد خوب نفس بکشد.
اگر حرف میزد، یا اگر کمی تند حرکت میکرد به سرفه می افتاد و به دنبالش از درد کبود میشد.
در پیش چشم خود جمعی غریب به چهارصدنفر را میدید که صف کشیده بودند تا از او استقبال کنند.
هکتور در دل از خداوند خواست به او قدرت دهد که مثل همیشه با غرور و آبرو در حضور آنها قدم بردارد.
از خداوند میخواست حالا که به خانه بازگشته، همانطور که یک عمر را با غرور و صلابت طی کرده بود، با غرور نیز جهان زندگان را بدرود گوید.
از پلههای کالسکه پایین رفت.
سرش را بالا گرفت و سینه فراخ کرد.
نولان پالتو پوست بلند او را بر سرشانههای پهنش گذاشت و وقتی هکتور قدم برداشت او نیز در کنارش حرکت کرد.
در مسیری که پیش می رفت خدمه بسوی او تعظیم کردند، و لرد هکتور با نگاهی جدی که خیره به جلو بود از میان آنها گذشت.
هرچند چهرهاش کمی کبود بنظر می رسید، اما ضعف در خود راه نداد. فقط آنقدری توان می خواست که این مسیر باقی مانده را با پای خودش تا اتاقش بپیماید.
@wildEmpire
👍 47❤ 25😭 11🔥 4
2 19800
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.