Book lovers Translate
مجموعه عشق بر اساس اعداد مجموعه اولین قوانین اراذل کانال فروش ما: https://t.me/world_of_translates جلد ششم سرزمین رویاها، نوری در تاریکی فروش ندارد پیام ندید.
نمایش بیشتر4 661
مشترکین
-524 ساعت
+1137 روز
+230 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
#سرکش
#پارت_337
«نامه رو توی خونه گذاشتم، آمادهست.»
قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد، گفت: «نمیخوای صبر کنی تا اولیویا هم نامزد کنه؟» سوال مطرح شد... آن هم قبل از اینکه بتواند به این واقعیت فکر کند که دارد به پدرزنش یادآوری میکند معاملهشان رسماً به انتها نرسیده است.
نیدهام تفنگش را بلند کرد و آن را به سمت پرچینی که در حاشیه رودخانه قرار داشت، گرفت. «تاتنهام از اون دعوت کرده تا امروز برای سواری بروند. اون پسر یک روز نخست وزیر میشه. آیندة اولیویا روشن به نظر میرسه.» شلیک کرد، سپس به مایکل نگاه کرد و گفت: «علاوه بر این، شما در رابطه با دخترها خوب عمل کردی. من هم به قولهام عمل میکنم.»
اما او درباره دخترها خوب عمل نکرده بود، کرده بود؟ فیلیپا قرار بود با یک نادان ازدواج کند و پنلوپه، پنلوپه با یه الاغ ازدواج کرده بود. مایکل دستهایش را در جیبهایش فرو کرد. در مقابل باد ایستاد و برگشت و به دورنمای خانهی دالبی نگاه کرد. «چرا باید اون رو به من بدی؟»
«من پنجتا دختر دارم. و با اینکه باعث میشن دلم بخواد نوشیدنی بخورم، ولی میخوام بدونم که اگه اتفاقی برام بیفته، قیمهاشون، یعنی مردی که تأییدش کردم، درست مثل خودم از اونها مراقبت میکنه.» نیدهام به سمت خانه برگشت و مسیر خودش را در پیش گرفت. «لنگفورد اخلاقیات رو نادیده گرفت. سزاوار هر چیزی که سرش در بیاری هست.»
مایکل احساس پیروزی میکرد. بههرحال باید احساس لذت میکرد. چیزی که در دنیا بیشتر از همه میخواست به او عطا شده بود.
#گیسو
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
👍 24❤ 12❤🔥 1
19400
Repost from N/a
#سرکش
#پارت_339
در هر صورت، این یادداشت وسوسهای بود که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند. او فرصتی برای ماجراجویی، بیلیارد و شبی در انجل میخواست. به هم خودش دروغ نمیگفت، فرصتی برای دیدن دوبارة همسرش میخواست. شوهری که حتی با اینکه میدانست بیفایدهاست، اما برای دیدنش بیطاقت شده بود.
شاید عهد بسته بود که از مایکل دوری کند و خودش را هم از وسوسهاش دور کرده بود. خودش را در برابر احساسی که او ایجاد میکند، محافظت کند. اما نمیتوانست در مقابل او مقاومت کند.
تنها کاری که از دستش برمیآمد، این بود که منتظر فرارسیدن شب بماند و بعد سر ساعت تعیین شده از راه برسد. با وسواس لباس پوشید و آرزو کرد که ای کاش آنقدر به اینکه او چه فکری میکند، اهمیت نمیداد. ای کاش به این اهمیت نمیداد که او چطور ببیندش، یک ابریشم گلبهی سیر انتخاب کرد که برای اوایل فوریه کاملاً نامناسب بود. اما رنگی بود که همیشه فکر میکرد به پوست رنگ پریدهاش میآید. او را کمتر اُمل و بیشتر... دوستداشتنی نشان میهد
کالسکه به ورودی خدمتکاران خانهی جهنم رسیده بود. و این خانم ورث بود که به دنبال او آمد. چشمانش برق میزد و پنلوپه هم از این چشم انتظاری برافروخته بود.
خانهدار درحالیکه شنل ابریشمی نقابدار سادهای با نواردوزیهای سرخ به دست پنلوپه میداد، زمزمه کرد: «به این نیاز پیدا میکنین.»
«من؟»
«اگه براتون مهم باشه که شناخته نشین و از این شب بیشتر لذت ببرین.»
#گیسو
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
👍 25❤ 18❤🔥 1
21000
Repost from N/a
#سرکش
#پارت_338
اما در عوض احساس پوچی میکرد. خالی جز یک حقیقت واحد و غیرقابل انکار.
پنلوپه به خاطر این کار از او متنفر میشد.
اما نه انقدر که مایکل از خودش متنفر میشد.
***
بیلیارد امشب.
یک کالسکه ساعت یازده و نیم دنبالتان میآید.
اِلوا
یک پاکت مربعی کوچک، که با نشان یک فرشتة زن ظریف مهر شده بود، درست بعد از صرف ناهار رسید و ورث با لبخندی آگاهانه آن را تحویل داد. پنلوپه نامه را با دستانی لرزان باز کرد و وعدهی تاریک و مرموز روی یادداشت را خواند.
وعدهی ماجراجویی.
او از روی احضاریهای که رنگ به گونههایش آورده بود به بالا نگاه کرد و از خانهدار پرسید: «شوهرم کجاست؟»
«تمام روز بیرون بودن، بانوی من.»
پنلوپه کاغذ را بلند کرد. «و این؟»
«کمتر از پنج دقیقه پیش رسید.»
سر تکان داد. دعوتنامه و عواقب آن را سبک سنگین کرد. او مایکل را از روزی که اسکیت روی یخ و دعوا کرده بودند، ندیده بود و متوجه شده بود که او را دوست دارد. او آن شب اتاق خوابش را ترک کرده بود و دیگر برنگشته بود. حتی وقتی که پنلوپه منتظرش بود، میدانست بهتر از این است که امیدوار باشد تا از تصمیم برای گرفتن انتقام منصرف بشود و زندگی با او را انتخاب کند.
آیا ممکن بود دعوت از طرف مایکل باشد؟
این فکر نفسش را در گلو حبس کرد. شاید اینطور بود. شاید او را انتخاب کرده بود. شاید مایکل به او یک ماجراجویی و فرصت جدیدی برای زندگی به هردو نفرشان میداد.
شاید نه.
#گیسو
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
👍 21❤ 13🥴 3❤🔥 1
20600
Repost from N/a
#سرکش
#پارت_336
و حالا دیگر برای رفع و رجوع این اشتباهات دیر شده بود.
نیدهام ادامه داد: «بعلاوه تو رو بیشتر دوست داشت.» پرشی از هیجان به خاطر حرفهایش و حقیقتی که در آن بود، از مایکل گذشت. او را بیشتر دوست داشت. تا اینکه مایکل رفت. پنلوپه تنها شد و دیگر به او اعتماد نکرد. البته، حق داشت اعتماد نکند. مایکل اهدافش را روشن کرده بود، با ترجیح دادن چیزی که همیشه میخواست، او را برای همیشه از دست میداد.
پنلوپه همان قربانیای بود که مایکل از ابتدا برای دادنش برنامهریزی کرده بود. قربانی کردنش در آن زمان چندان فداکارانه نبود. اما حالا، آنقدر سخت بود که از حد تصور خارج بود.
البته، کاملاً از او انتظار میرفت، او همة چیزهای ارزشمندی را که تابهحال داشت، نابود کرده بود.
نیدهام بیخبر از افکار ناهنجار مایکل گفت: «حالا مهم نیست. کارت رو خوب انجام دادی. روزنامه امروز صبح ازدواج شما رو ستایش کرده... اعتراف میکنم، از تلاشی که برای چرخوندن قصه انجام دادی، شگفتزده شدم. شاه بلوط خوردن و والس روی یخ و گذروندن بعدازظهر با دخترهام و چیزهای مسخرهی دیگر. ولی کارت رو خوب انجام دادی... به نظر میرسه که وست باورش کرده. روزنامهها قسم میخورن که ازدواجت یه ماجرای عاشقانهست. اگر نام ما به هر شکلی با یک ازدواج رسوایآمیز آلوده میشد، کسلتون پیشنهاد ازدواج نمیداد.
شما باید مخالف این خواستگاری باشید نه کسلتون. پیپا بهتر از یک احمق تمامعیار، است. مایکل دهانش را باز کرد تا حرف بزند، اما نیدهام گفت: «بههرحال، گولشون زدی. انتقام مال توست، همونطور که توافق شده.»
انتقام مال توست. حرفی که یک دهة تمام برای شنیدنش منتظر مانده بود.
#گیسو
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
😢 3❤ 1
600
Repost from N/a
#سرکش
#پارت_335
با این تفاوت که حالا چیزی فراتر از سایهی غولآسای خانه و گذشتهاش وجود نداشت.
چیزی که انتقام آن را از بین میبرد.
مایکل این افکار را کنار زد.
«اعتراف میکنم. زمانی که لنگفورد به فالکونول به عنوان شرط در قمار پیشنهاد داد، میدونستم که تو به دنبالش میای. خوشحال بودم که برنده شدم، چون میدونستم که تو رو احضار میکنه.»
مایکل حس رضایت از خویشتن را در حرفهای او شنید. «چرا؟»
نیدهام شانهای بالا انداخت. «همیشه میدونستم که پنلوپه با تو یا تامی آلس ازدواج میکنه. و بین خودمون باشه، همیشه امیدوار بودم که تو آن فرد باشی، دلیل خاصی هم نداشت، هرچند نامشروع بودن آلس تا حدودی دلیلش بود. من همیشه دوستت داشتم پسر، همیشه فکر میکردم از مدرسه بر میگردی و آماده میشی که عنوان، زمین و دختر رو بگیری. وقتی لنگفورد تو رو به خاک سیاه نشوند. و مجبور شدم لیتون رو تور کنم، بهت بگم که آزردگیم یه ذره دو ذره نبود.»
اگه مایکل از این ایده که نیدهام همیشه او را برای پنلوپه میخواست، متعجب نمیشد، خودخواهی نهفته در این جمله باعث سرگرمیاش میشد.
«چرا من؟»
نیدهام به تایمز نگاه کرد و سوال را سبک سنگین کرد. در نهایت گفت: «تو بیشتر از همه به این سرزمین اهمیت میدادی.»
درست بود. او به زمین و مردمش اهمیت میداد. آنقدر زیاد که وقتی همهچیز را از دست داده بود، شهامت بازگشت و رویارویی با آنها را نداشت. برای رو در رو شدن با پنلوپه.
#گیسو
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
❤ 3
400
Repost from N/a
#ده_راه_برای_شیفتهکردن_یک_لرد
#پارت_353
نیک لحظهای طول کشید تا به سخنانش فکر کند. «فکر میکنم بهترین کار اینکه که توی این بحث خاص با هم صلح داشته باشیم.»
«خب، من مطمئناً قصد ندارم جنجال به پا کنم.»
«چه حیف. چون احتمالاً باعث میشد همهچیز سادهتر بشه.» نیک پاهایش را دراز کرد و مچ پاهایش را روی هم انداخت. «فکر نمیکنی بهتره بذاری اعلیحضرت چند لحظهای با خواهرش صحبت کنه؟»
نگاه ایزابل به سمت دوک برگشت. «با فرض اینکه خواهرتون موافقت کنه، دلیلی نمیبینم که نتونیم ملاقاتی ترتیب بدیم.»
دوک سرش را پایین آورد و با تواضع گفت: «یه شروع شریفانه.»
ایزابل با قاطعیت و صراحت، طوری که انگار داشت در مورد آب و هوا صحبت میکرد، گفت: «اگه حتی انگشتتون بهش بخوره، از این خونه بیرونتون میکنم.»
لیتون و نیک هر دو با این حرفش سیخ نشستند. به وضوح به حیثیت و شرافت دوک توهین شده بود، اما ایزابل زیر نگاههای متعجب و آزردة آن دو ایستاد و به سمت در رفت. او را نمیشناخت، از این جهت نیک را هم خیلی خوب نمیشناخت.
غم و اندوه تهدید به سرازیر شدن به دلش کردند. دستش را روی دستگیرة در گذاشت و به سمت دو مرد باشکوهی که کنار هم ایستاده و منتظر بودند، برگشت. «جورجیانا تحت حمایت ارل ردیچه. کل نفوذ مقامش هم پشت سرش قرار داره.»
بعد از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست. لیتون به سمت نیک برگشت. «ارل ردیچ یه ارله. من یه دوکم. آخرین باری که بررسی کردم، سلسله مراتب اشراف هنوز توی یورکشایر برقرار بود، مگه نه؟»
👍 22❤ 16😁 7🥰 2❤🔥 1
30200
Repost from N/a
#ده_راه_برای_شیفتهکردن_یک_لرد
#پارت_355
نیک در اتاقش بود و داشت برنامهریزی میکرد که او را برای کل روز به گردش ببرد که جین در زده و آمدن لیتون را اعلام کرده بود.
طبق معمول جناب دوک زمانبندی وحشتناکی داشت.
این فکر با ورود جورجیانا که پشت ایزابل پنهان شده و دستانش را محکم در هم گره کرده بود و به کف زمین نگاه میکرد، از بین رفت.
لیتون جلوتر رفت و وقتی حرف زد، خوشحالی بیشاز اندازهای در صدایش موج میزد. «جورجی...»
جورجیانا سرش را بلند کرد و نیک از احساسات زیاد توی صورت دختر شگفتزده شد... خوشحالیای که با اضطراب و غم درآمیخته بود. بله، اما با عشق هم. وقتی لیتون او را در آغوش قدرتمندش گرفت و روی پاهایش بلند کرد، جورجیانا نتوانست شادی را از لحنش دور نگه دارد. «سایمون!»
آن تنگی توی سینة نیک که با گفتن ارتباطش با دوک به جورجیانا به وجود آمده بود، حالا با دیدن تصویر پر از محبت خواهر و برادری آن دو آزاد شد... حالا کاملاً مطمئن بود که فرار دختر به شمال هیچ ارتباطی به لیتون نداشت.
در عوض، وقتی لیتون او را روی زمین گذاشت، دستانش را توی دست گرفت و گفت: «خیلی نگرانت بودم، جورجی. باید بهم بگی چی شده. قسم میخورم تمام تلاشم رو برای درست کردن همهچیز میکنم.»
این حرفش باعث بلافاصله اشک در چشمهای دختر بجشود و دختر دستانش را از دستهای او بیرون کشید و قدمی عقب رفت و از او دور شد. ایزابل آنجا بود و به نشانة آرامشدادن و همبستگی با او بازویش را دور جورجیانا گذاشت. این ایزابل بود که شروع به صحبت کرد. «شاید باید چای بیارم.»
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
💥آیدی فروش نسخهی کامل و بدون حذفیات این کتاب: @Foroosh_87
👍 31❤ 19🥰 5❤🔥 1🌭 1👻 1
33800
Repost from N/a
#ده_راه_برای_شیفتهکردن_یک_لرد
#پارت_354
نیک با مرد احساس همدردی کرد. «فکر میکنم باید آماده باشی تا همه چیزهایی رو که تابهحال در مورد قدرت خودت به عنوان یه دوک باور داشتی، فراموش کنی. تمام ساکنین این خونه قبل از پادشاه جورج، به این زن سوگند وفاداری خوردن.»
خود من هم همینطور.
لیتون به چشمانش نگاه کرد. «بهم نگو که دلبستة این دختر شدی.»
نیک دوباره روی صندلیاش نشست و اجازه داد کلمات در ذهنش جاری شوند.
دلبسته. این کلمه برای حسی که نسبت به ایزابل داشت، عادلانه نبود. نه بعد از دیشب، نه بعد از امروز صبح که او از پشت این میزی که متعلق به چندین نسل پیشش بود، امر کرده بود، نه بعد از اینکه بدون هیچ ترسی با یکی از قدرتمندترین مردان انگلیس رو در رو و... پیروز شده بود.
«کافیه که بگم، اون احترام و تحسینم رو به خودش جلب کرده. شاید حتی بیشتر.»
چشمهای لیتون ریز شد. «اگه این دختر رو قبول کنی، دیوونهای. این رو میدونی؟»
«میدونم.»
«و؟»
«بههرحال این کار رو میکنم.»
سر تکان دادن دوک با باز شدن در نیمهکار ماند. وقتی ایزابل وارد شد، نیک دوباره ایستاد و تحتتأثیر زیباییاش قرار گرفت. حتی در لباس عزاداری هم زیبایی و دوستداشتنی بودنش انکارناپذذیر بود... قد بلند، نرم و بینقص بود. ایزابل لحظة کوتاهی به چشمانش نگاه کرد، اما پیش از اینکه نیک بتواند افکارش را بخواند، نگاهش را برگرداند. یعنی او هم به اندازة خودش ذهنش درگیر اتفاقات دیشب بود؟
❤ 34👍 8🥰 7❤🔥 1😁 1
32900
Repost from N/a
#ده_راه_برای_شیفتهکردن_یک_لرد
#پارت_352
نیک لبخند زد. «بله.»
«معلومه که به نظرت سرگرمکنندهست.» بعد نگاهش را به سمت ایزابل برگرداند. «بانو ایزابل. میدونم اینجا توی یورکشایر چی کار میکنی.»
«اعلیحضرت؟»
«همین سه دقیقه پیش بهم گفتی احمق. کاملاً مطمئنم میتونیم تشریفات رو کنار بذاریم. میدونم اینجا یه جور مجمع زنان رو اداره میکنی.» نه نیک و نه ایزابل این حرفش را تأیید نکرد. «راستش اصلاً برام مهم نیست چی کار میکنین. البته تا وقتی که خواهرم رو وارد این شرارتی که انجام میدین، نکنین. واضحه؟»
ایزابل به جلو خم شد و ساعدهایش را روی دفتر سالنامة چرمی سر میز گذاشت. «نه به طور کامل، نه.»
«ایزابل... تحریکش نکن.» لحن نیک با هشدار همراه بود.
این حرفش فقط بدتر او را عصبانی کرد. «تحریکش نکنم؟ چرا نه؟ چی باعث شده فکر کنه میتونه وارد خونهم بشه، امنیت من و کسایی رو که اینجا زندگی میکنن، تهدید کنه و انتظار داشته باشه که به راحتی اون دختر بیچاره رو بهش تحویل بدم؟»
لیتون فریاد زد: «اون خواهرمه!»
«خواهرتون باشه یا نه، اعلیحضرت. به میل خودش به اینجا اومده. وقتی اومد، ترسیده، نامطمئن و درمانده بود تا از شما دور باشه! میخواستی چی کار کنم؟ بیرونش کنم؟»
«تو به خواهر گمشدة دوک لیتون پناه دادی! من کل لندن رو زیر و رو کردم تا پیداش کنم!»
«با کمال احترام، ایشون به نظر من گمشده نبود.»
این حرف گستاخانهاش باعث شد دوک از حیرت ساکت شود. سپس ایزابل به نیک نگاه کرد و برق چشمانش را درک نکرد. «میخوای طرف ایشون باشی؟»
👍 27❤ 20👏 2❤🔥 1
31200
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.