cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کیلومترِ صفر/شیوا بادی

کپی مطالب این کانال غیر قانونی است و پیگرد قانونی دارد❗ به هیچ وجه راضی نیستم مطالب کانال رو نشر بدید. آی دی نویسنده: @shivawriter پارت گذاری منظم هرشب به‌جز پنجشنبه و جمعه! رمان تا انتها رایگان در کانال قرار می‌گیرد.

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
5 739
مشترکین
+124 ساعت
-237 روز
-14830 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
#پارت۵۰۹ با شوخی و خنده در کنار مادر و برادرش مقداری غذا خورده بود و با بهانه کردن خستگی ابتدا به حمام رفته و سپس به اتاقش پناه برد تمام تنش درد میکرد و این اصلا برایش مهم نبود تنش بیشتر از اینکه درد را فریاد بزند، دلتنگی را فریاد میزد دلتنگی برای دو چشم عسلی رنگ و وحشی!. پدرش را ندیده بود و بسیار دلتنگش بود، اما درست نبود بر بالینش برود و باعث بدخوابی اش شود کمی در اتاق راه رفت و در آخر طاقت نیاورد، به آرامی لباس هایش را عوض کرد و به آهستگی در اتاقش را باز کرد ... سرکی کشید و وقتی مطمئن شد کسی در سالن نیست از اتاقش بیرون آمد سوئیچ ماشینش را از محمد نگرفته بود و ناگزیر بود او را باخبر کند آرام در اتاق محمد را باز کرد و داخل رفت برعکس آنچه که فکر میکرد، محمد بیدار بود با دیدن علی، روی تختش نشست و در تاریکی اتاق سوالی نگاهش کرد _ اوقور بخیر ... کجا؟ _ خوابم نمیبره، میخوام برم بیرون یه هوایی بخورم ! _ اومدی خبر بدی یا بگی باهات بیام؟ علی دست به سرش کشید و با مِن مِن پاسخ داد _ نه، نیازی نیست تو بیای ، یه کم بچرخم فکر و خیالام تموم میشن و میام خونه ! _ خب ... _ سوئیچو میخوام ! کجا گذاشتیش؟ محمد ابروهایش را بالا انداخت و پوزخند زد _ با ماشین میخوای بری یه هوا به کله ات بخوره؟ _ مشکلش چیه؟ محمد از جایش بلند شد و ایستاد ... به طرف رخت آویز گوشه ی اتاقش رفت و از داخل جیب شلوارش سوئیچ را بیرون آورد و به طرف علی گرفت _ مشکلش اینه که هنوز مثل بچگی هات وقتی میخوای بپیچونی و موفق نمیشی، گارد میگیری! _ بیخیال داداش ! سوئیچ را گرفت و خواست از اتاق بیرون برود که محمد صدایش زد _ یه وقت به سرت نزنه بری پیش همتا !
6330Loading...
02
#پارت۵۰۸ شب از نیمه گذشته بود ... محمد به آرامی در خانه را باز کرد و به علی اشاره کرد داخل شود علی نگاهی به محمد انداخت و از داخل گلو، طوری که صدایش بلند نشود حرف زد _ مامان و بابا همیشه قبل از یازده خوابن، الان ساعت دوازده و نیمه، به نظرت بیدارشون کنیم یا نه؟! محمد لبخند زد و دست پشت کمر علی گذاشت _ اگه بیدارشون نکنیم صبح باید حساب پس بدیم، مامانم که از هیچی خبر نداره، امشب چندباری به من زنگ زد که چرا نمیای، یه چیزی سر هم کردم گفتم ... شایدم الان نخوابیده باشه و منتظرم باشه ! _ باشه پس، خیالی نیست ... بریم ببینیم چه میکنیم ! با لبخندی که در نگاهشان جوانه زده بود داخل ساختمان رفتند ... در را باز کردند و به آرامی داخل شدند تمامی لامپ ها خاموش بود و این گواه بر خواب بودنشان داشت محمد به آرامی نجوا کرد _ همه خوابن، یواشکی برو تو اتاق و سرو صدا نکن ... همان لحظه ای که محمد فکر میکرد صدایش را تنها علی شنیده، مادرش در تاریکی خانه ، روی کاناپه انتظارش را میکشید و با شنیدن حرف پسرش ،چشم هایش درشت شد و خوابی که از یک ساعت پیش در سرش غوقا به پا کرده بود ،پرید ! _ چشمم روشن ! تو کیو آوردی خونه محمد ؟! با شنیدن صدای مادرشان هر دو از جا پریدند ... محمد نمیخواست یک دفعه ای بگوید تا مادرش از استرس و شوک زیاد آسیبی نبیند ... _ هیچ کی مامان، بیداری؟! _ میخواستی خواب باشم؟! مشخصه سایه ی دونفره ... نشونت میدم پسره ی بی ... حینی که خط و نشان میکشید از جایش بلند شد و به طرف نزدیکترین پریز برق رفت و آن را زد... با دیدن شخصی که کنار محمد ایستاده ، حرف در دهانش ماند ! شوکه شد و با بهت به دردانه اش نگاه کرد _ ع ... ع ... علی ... دستانش باز شدند و علی در صدم ثانیه خود را به امن ترین جای دنیا رساند ! عطر موهای مادرش را به جان کشید و اشک ریخت _ تنها نگرانیم این بود که یبار دیگه نبینمت و نگم چقدر دوستت دارم ! مادرش لبخند عمیقی زد و دست به موهای بلند شده ی پسرش کشید _ این حرفها چیه؟! میدونی چقدر خدارو صدا زدم تا تو رو بهم برگردونه؟! خدا حرف مادرهارو زمین نمیذاره ! _ نوکرتم ! از مادرش جدا شد و با دقت یکدیگر را نگاه کردند مادرشان با لبخند کنایه زد _ اینکه رمزی حرف زد و گفت یواشکی برو تو اتاق، تو هم که فقط سایه ی موهای بلندت پیدا بود ... نزدیک بود با چوب ازتون استقبال کنم ! هر دو به خنده افتادند و علی گفت _ چوبتم میخوریم ... خیالی نیست ! مادرش با مهری عمیق نگاهش کرد و پرسید _ شام خوردی؟ _ اگه کتک جزء خوراکی ها و شام حساب بشه ،بله ... خوردم ! مادرش روی دستش زد و به طرف آشپزخانه رفت _ مادرت بمیره ... بیا مامان، بیا غذا داریم، محمدم نبود غذا زیاد مونده ... بیایید براتون گرم کنم محمد با گلایه وارد بحثشان شد _ یعنی محمد که نباشه غذا اضافه میاد و باشه چیزی نمیمونه؟! _ حسودی نکن به داداشت ! _ نه دیگه، نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار
6010Loading...
03
سلام♥️ پارت جدید تقدیم دوستان اگر دوسدارید رمانو زودتر تموم کنید میتونید عضو وی‌ای‌پی بشید. هزینه عضویت: هشتاد هزار تومن 5892101188263087 به‌نام شیوا بادی @Shivawriter
1 1420Loading...
04
#پارت۵۰۷ علی هم پیاده شد و کنار همتا ایستاد ... _ مطمئنی نمیحوای با ما بیای؟ _ آره، من خوبم ... تو هم برو تا مامانت از نگرانی در بیاد! _ مامانم که هنوز خبر نداره من پیدا شدم! از حرفش همتا به خنده افتاد ... علی با نگرانی دستان همتا را گرفت و فشرد _ نمیخوای بیام پیشت بمونم؟ _ نه بابا،بیای چکار؟ خوبم! _ ممکنه دردت بیشتر بشه، تنها نباشی بهتره برات! همتا با لبخندی منظور دار به علی اشاره کرد _ تو وضعت از منم بدتره، چند وقته اونجا اسیر بودی و نه غذای درست و حسابی خوردی نه حتی آب ... کتکتم که زده، بیای میشی حکایت کوری عصا کش کور دیگر شد! علی هم به خنده افتاد ... دیگر نتوانست با خودش مقابله کند، همتا را به سینه اش سنجاق زد و نفس عمیق کشید _ دلم برای این ضرب المثل گفتن هات تنگ شده بود، برای سرتق بازی هات ... برای حاضر جوابی و زبون درازی هات، برای این یک کلام بودنات ... برای تمام وجودت دلتنگ بودم همتا! همتا کمی سرش را عقب برد تا به چشمان علی نگاه کند _ این ها تعریف بودن یا ... _ تعریف بودن ! همتا با خنده سری تکان داد و از آن مامن امن بیرون آمد ... _ من دیگه برم علی به هتل نگاهی کرد و با اشاره به آن از همتا پرسید _ هتلش خوبه؟ راحتی؟! _ آره خوبه، به راحتی خونه ی خود آدم نمیشه، اما خوبه ! _ طبقه ی چندی؟ _ طبقه ی سیزدهم ،اتاق ۱۳۰۵ _ نحسی سیزده نگیرتت! _ تا وقتی تو طالع من باشی، نحسی بر من نمیشینه! باز هم حرفش بر جان علی نشست و لبخند را مهمان صورتش کرد همتا گونه اش را بوسید و شب بخیر گفت با دور شدن همتا، دستی روی ریش های نامرتبش کشید و خیره به او سوار ماشین شد ...
1 0860Loading...
05
#پارت۵۰۶ مدت زیادی را در اداره ی آگاهی ماندند... علی تعریف کرد چه شده و چه کرده و اظهاراتش را ثبت کرد همتا نیز همه چیز را شرح داد و سرگرد محسنی و محمد تاییدش کردند از فتوحی خواسته شد به اداره بیاید و با فهمیدن ماجرا، بسیار شرمنده شد ... در حق علی بدی را تمام کرده بود و روی نگاه کردن به او را نداشت ... علی اما با لبخند دست روی شانه اش گذاشته بود و کمی عذاب وجدانش را کم کرده بود _ منم جای شما بودم همین برداشتو میکردم حاجی، اشتباه من بود که بدون اینکه به شما بگم اقدام کردم ! از اداره آگاهی بیرون آمدند و سوار ماشین شدند به محض اینکه محمد ماشین را روشن کرد همتا از بین دو صندلی خودش را جلو کشید تا صدایش به گوش محمد برسد _ لطفا منو ببرید هتل! علی اخم کرده و به عقب برگشت _ چرا؟ بریم خونه ی ما دیگه ! همتا سر بالا انداخت و توضیح داد _ هم تو خسته ای،هم من ... از طرفی هم بهتره تنها برید خونه ، حاج خانم ببینتت خیلی خوشحال میشه ! علی نیشخند زد و ابرو بالا برد _ تیکه ی عروس مادرشوهری انداختی ها، یعنی تو باشی خوشحال نمیشه؟! با حرفش محمد هم خندید و همتا با لبخند جواب داد _ نخیر، منظورم این بود که الان دلش میخواد یه دل سیر ببینتت ! _ خب منم دلم میخواد یه دل سیر تو رو ببینم! با این حرفش محمد سرفه کرد و علی تازه فهمید چه گفته ! دستی به سرش کشید و لبخند زد _ امشب تمامی حیثیتمون جلوی داداشمون رفت! همتا بلند خندید و نزدیک پنجره رفت ... به خیابان چشم دوخت و حرف دیگری نزد ... محمد مقابل هتل توقف کرد و به عقب برگشت _ بابت همه چی ممنون زن داداش،خیلی خیلی زحمت کشیدی، جبران کنیم برات ! _ کاری نکردم، به خاطر دل ِ خودم بوده ! این حرفش همچون نسیم خنکی بر دل علی وزید گویی در کویری خشک و گرم بوده و این نسیم به جانش چسبید! به همتا نگاه کرد و با نگرانی بهش اشاره کرد _ مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟! درد نداری؟ _ بگم اصلا درد ندارم که دروغ گفتم، ولی واقعا خوبم و نیازی به دکتر نیست _ خب داری میگی درد داری! _ یه ضربه خورده دیگه، کم کم خوب میشه ! در را باز کرد و خطاب به محمد افزود _ شماهم خسته نباشید محمد خان،خیلی ممنون از همکاری و برادری تون! محمد با لبخند پاسخش را داد و از یکدیگر خداحافظی کردند ...
1 0010Loading...
06
#پارت۵۰۵ علی با تعجب نگاهش کرد و چشمانش را ریز کرد _ همتا که هنوز بهت حرفی نزده، تو از کجا فهمیدی؟! با این حرف علی، دوزاری همتا افتاد و آه از نهادش خارج شد _ ای وااای ! علی به سرعت به عقب برگشت و با نگرانی صدایش زد _ چی شده؟ درد داری؟! _ نه ... شنود ... شنود ... علی اخم ریزی کرد و سرش را سوالی تکان داد _ شنود چیه؟ _ شنود بهم وصل بوده ! _ خب ... همتا با شیطنت به علی نگاه کرد و به محمد اشاره کرد _ محمد همه ی حرفهامونو شنیده ! محمد لبخند دندان نمایی زد و علی یک پس سری محکم به گردن محمد کوباند ! _ نمیدونی نباید حرفهای زن و شوهرو گوش داد؟! محمد بلند خندید ... _ خب مجبور بودیم، منو سرگرد گوش کردیم تا مطمئن بشیم حالتون خوبه، فضا تاریک بود و دوربین هیچی نشون نمیداد ! _ مگه دوربینم بهت وصل کردن؟ روی سخنش با همتا بود و وقتی همتا به تایید سرش را تکان داد، بر پیشانی خود کوبید _ بدبخت شدم، پاک آبروم رفت ! محمد که حسابی سرخوش بود و حجب و حیای ذاتی اش را کنار گذاشته بود، باز هم سر به سرش گذاشت ... _ چرا؟ یال و کوپالت ریخت؟! _ ببند محمد ! _ آخ ... حیف شد ،زن داداش خیلی شیفته ی یال و کوپالت شده بود ! همتا هم‌بلند خندید و علی لبخند زد ... _ اون میکروفون و دوربین و هرچی که بهت نصب کردنو بکن بده به من ببینم، دو روز دیگه این آقا پته مونو میریزه روی آب !
7840Loading...
07
#پارت۵۰۴ هر دو دوشا دوش هم از پله ها بالا رفتند ... علی جانی در تنش نمانده بود و همتا به خاطر ضربه ای که به پهلویش خورده بود ، کمی خمیده راه میرفت ... اما هر دو با نیروی عشقی که بینشان بود ، از پله های آن زیرزمین کذایی بالا رفتند و به حیاط رسیدند ... همتا با دیدن سرگرد محسنی ، دست علی را گرفت و به طرفش قدم برداشت _ دستگیرشون کردید جناب سرگرد؟ محسنی با اخمی که از صورتش جدا نشدنی بود جواب داد _ بله، هم منصورو هم اونهایی که مشغول خالی کردن انبار بودنو ! علی با قدردانی دستش را جلو برد _ ممنونم، خیلی لطف کردید ! _ کاری نکردیم، کار اصلی رو همسرتون کرد که با پای خودش تو دهن شیر رفت ! علی با لبخندی عمیق و پر از عشق به همتا چشم دوخت ... محسنی به بیرون از باغ اشاره کرد _ برادرتون بیرون منتظرن، باهم به اداره ی آگاهی بیایید برای ثبت اظهاراتتون! _ چشم، حتما ... _ حالتون خوبه که؟! اگر آسیب دیدید آمبولانس خبر کنم ! _ نه ممنون، خوبم ... _ میبینمتون ! محسنی از آن ها دور شد و علی سرش را به گوش همتا نزدیک کرد _ تو خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟ _ خوبم، پیش تو که باشم خوبم ! علی او را به خود فشرد و همگام با هم از باغ بیرون رفتند ... با دیدن ماشینش ، به قدم هایش سرعت داد و همتا هم همراهی اش کرد در ماشین را باز کرد و کمک کرد همتا سوار شود،خودش هم روی صندلی شاگرد نشست و با محمد دست داد محمد تماماً صورتش غرق خنده بود و نگاهش براق ... _ خداروشکر که پیدات کردیم، خداروشکر ! علی تشکر کرد و روی شانه ی محمد زد _ دمت گرم داداش، ممنون که به همتا کمک کردی! _ کاری نکردم، همه ی زحمت هارو زن داداش کشید ! از شنیدن این لفظ، حس خوبی در خونش جریان یافت ... محمد ماشین را روشن کرد و به علی نگاه کرد _ بریم خونه؟! _ نه ... اول باید بریم اداره ی آگاهی ... محمد به تایید سرش را تکان داد و ماشین را راه انداخت ... پشت سر ماشین پلیس راه افتاد و با لبخند به علی نگاه کرد _ به قول زنداداش، عجب یال و کوپالی به هم زدی !
7400Loading...
08
#پارت۵۰۳ مرد جلو تر آمد و ابتدا دست و پای علی را باز کرد _ میتونی دست خانومتو باز کنی یا کمکتون کنم؟ _ خودم میتونم ممنون ... دست و پای همتا را باز کرد و بلافاصله ، بدون توجه به حضور آن پلیس در اتاق ، همتا را به آغوش کشید ... سرش را به سرش چسباند و عمیق بویش کرد ... _ دلم برای این بوی معرکه ات تنگ شده بود ! همتا با تعجب سرش را خم کرد و خودش را بو  کرد _ چی؟! منکه بجز بوی عرق هیچی حس نمیکنم ! علی خندید و دست دورش پیچاند... _ تو دیوونه ترین و خواستنی ترینی! همتا سرش را بالا گرفت و خیره اش شد _ هیچ وقت حس نمیکردم تا این حد یه مرد ریشو رو دوست داشته باشم ! علی دستی به ریش های بلند شده اش کشید و با تردید پرسید _ خیلی بد شدم؟ همتا با لبخند شانه بالا انداخت _ شبیه شیر شدی، در واقع یال و کوپال در آوردی! _ آخ که دلم میخواد مثل یه شیر گرسنه یه لقمه ات کنم!
6950Loading...
09
#پارت۵۰۲ علی با دست دو طرف صورت همتا را فشرد _ آخ که چقدر میخوامت ... نمیدونی چقدر میخوامت ! همتا دستش را روی دست علی گذاشت و به چشمانش خیره شد _ میدونم ! _ نمیدونی، چون خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنی من میخوامت ! همتا بلند خندید ... حرف علی گوشت شده بود و به جانش چسبیده بود ! کمی بعد صدای پای چند نفر به گوششان خورد... _ چی شده یعنی؟ همتا به علی که این سوال را پرسیده بود نگاه کرد _ چطور؟ _ این مدت بجز این یارو منصور و اون دو تا نوچه اش،کسی اینجا نیومده ... اما الان ... صدای پاهایی که از بالا به گوش میرسه برای بیش از پنج نفره! همتا که حدس میزد نیروی کمکی رسیده باشد، لبخند زد و شانه بالا انداخت _ شاید اومدن کمکمون ! _ چی؟! _ میدونی که ! من بدون نقشه جایی نمیرم ! _ کمک کی هست؟ _ محمد و یه آقای پلیس و احتمالا دوست هاش! همان لحظه درب انباری به ضرب باز شد و مردی با لباس فرم پوشیده و اسلحه ای در دست بین درگاه ایستاد _ دستاتونو ببرید بالا ! هر دو به مرد پلیس نگاه کردند و لبخند زدند _ دست و پامون بسته اس قربان ! علی گفت و به دست هایشان اشاره کرد مرد جلوتر آمد و با شک به وضعیت آن دو نگاه کرد _ شما چه نسبتی با هم دارین؟ مگه گروگان نگرفتنتون؟ چرا انقدر نزدیک به هم نشستین؟ اینبار همتا جواب داد ... با لبخندی دندان نما _ چون زن و شوهریم !
9230Loading...
10
#پارت۵۰۱ همتا در حالی که از درد صورتش حمع شده بود، به علی نگاه کرد و لبخند زد ... لبخندی که هم طعم درد داشت، هم طعم زندگی _ نگران نباش، همه چی تحت کنترله! علی جا خورد ... با شک به همتا نگاه کرد و پرسید _ باز چه نقشه ای کشیدی؟ همتا خندید و دستش را به صورت علی کشید _ خوبه من با نقشه اقدام میکنم، تو که بدون هیچ نقشه ای فقط راه میوفتی و قلدری میکنی ! علی سرش را جلو برد و پیشانی همتا را بوسید _ خداروشکر که دارمت ! همتا سرش را روی شانه ی علی تنظیم کرد و جواب داد _ چه خوب شد که منو دزدیدی! _ شرمنده ام نکن، از روزی که منو آوردن اینجا، یه لحظه ام نبوده به تو فکر نکنم، من با وجود مرد بودنم، باز استرس داشتم و هزار فکر و خیال، تو چی کشیدی اون مدت ؟! حتما من شده بودم کابوس خواب و بیداریت! همتا باز هم لبخند زد و صورت زبر علی را بوسید _ تو کابوسم باشی،بازم خواستنی هستی !
10Loading...
11
 نویسنده_صحبت_می‌کند😍 ♨️دیگه لازم نیست برای رمان های حق عضویتی هزینه پرداخت کنید❌ ما #ادمینا تونستیم بالاخره امروز با #گرفتن_هزینه_حق_عضویت_رایگان لیست رمان های  حق عضویتی  رو برای برای مخاطبان عزیزمون آماده کنیم♨️ ولی توجه داشته باشید فقط #امشب_می‌تونید_فرصت_عضویت_رایگان_ این رمان‌ها رو بگیرید⁉️ ❌❌❌ 🌹 21/2/1403🌹   رمان حق عضویتی یک❣ https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی دو❣ https://t.me/+Qo34LbkrBiHlJKyS 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سه❣ https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهار❣ https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی پنج❣ https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی شش❣ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی هفت❣ https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی هشت❣ https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی نه❣ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی ده❣ https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی یازده❣ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی دوازده❣ https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سیزده❣ https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهارده❣ https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی پانزده❣ https://t.me/+R4JSSCjuNwAyNzI0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی شانزده❣ https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی هفده❣ https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی هجده❣ https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی نوزده❣ https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست❣ https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌ویک❣ https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌ودو❣ https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وسه❣ https://t.me/+7Do_xAE3wBJmNThk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وچهار❣ https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وپنج❣ https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وشش❣ https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وهفت❣ https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وهشت❣ https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌ونه❣ https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی❣ https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌ویک❣ https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌ودو❣ https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وسه❣ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وچهار❣ https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وپنج❣ https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وشش❣ https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وهفت❣ https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وهشت❣ https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌ونه❣ https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهل❣ https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهل‌ویک❣ https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهل‌ودو❣ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهل‌وسه❣ https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎊🔑🧸 لیست بی‌سانسور❌❌❌ حق عضویتی❌❌❌ امشب‌و❌❌❌ از دست ندید❌
860Loading...
12
هنوز عضویت رمان های vipرو نگرفتید😒؟ نمیدونی کسایی که جمعه‌ها تو خونه‌ان چه رمان هایی میخونن😐؟ نمیدونید که این لیست همون رمان های توصیه ویژه‌اس🫣 فرصت عضویت فقط امروز رایگانه و ما بخاطر اصرار خیلی‌هاتون تا ساعت ۲۲ لیست دوباره تمدید کردیم🤭😍 بشتابید🏃‍♀🏃‍♀ و از دست ندید لطفا ❌
2020Loading...
13
سوپرایز ویژه روز دختر نویسنده 🎁 رمان‌هایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍 این رمان‌ها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻‍♀️👇 بی سانسور خواندنشون‌و از  دست ندید ❌❌ ❌   🌹 21/2/1403🌹   لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Qo34LbkrBiHlJKyS 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R4JSSCjuNwAyNzI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+7Do_xAE3wBJmNThk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎁 رمان های #بی‌سانسور و ممنوعه‌ی بالا رو از دست ندید😉♨️ دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید                  🎉🎉🎉🎉🎉                   🎉🎉🎉🎉 🎉🎉
1150Loading...
14
سوپرایز روز دختر نویسنده❤️👇: سلام عزیزای‌دلم روز دختر به تک‌تک مخاطبین عزیزم تبریک میگم؛به مناسب این روز قشنگ برای شما لیست رمان های  چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم می‌دونید که اگر چاپ بشن صحنه‌های جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بی‌سانسور خوندشون‌و از دست ندید❌ کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇 فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️ تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 21/2/1403🎉      اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 📚✏️ دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Qo34LbkrBiHlJKyS 📚✏️ سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 📚✏️ چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 📚✏️ پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 📚✏️ ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0 📚✏️ هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 📚✏️ هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 📚✏️ نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 📚✏️ دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 📚✏️ یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 📚✏️ دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 📚✏️ سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0 📚✏️ چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 📚✏️ پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 📚✏️ شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 📚✏️ هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R4JSSCjuNwAyNzI0 📚✏️ هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 📚✏️ نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 📚✏️ بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0 📚✏️ بیست‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 📚✏️ بیست‌‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 📚✏️ بیست‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk 📚✏️ بیست‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 📚✏️ بیست‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk 📚✏️ بیست‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 📚✏️ بیست‌‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 📚✏️ بیست‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+7Do_xAE3wBJmNThk 📚✏️ بیست‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 📚✏️ سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 📚✏️ سی‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0 📚✏️ سی‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 📚✏️ سی‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 📚✏️ سی‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 📚✏️ سی‌‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 📚✏️ سی‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 📚✏️ سی‌‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 📚✏️ سی‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 📚✏️ سی‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 📚✏️ چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 📚✏️ چهل‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 📚✏️ چهل‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 📚✏️ چهل‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 📚✏️ چهل‌‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 📚✏️ چهل‌‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 📚✏️ چهل‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 📚✏️ چهل‌‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 📚✏️ چهل‌‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Y5pBsqvB2YM2MTU0 📚✏️ چهل‌‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 📚✏️ پنجاهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 📚✏️ ❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌
1240Loading...
15
سلام♥️ پارت جدید تقدیم دوستان اگر دوسدارید رمانو زودتر تموم کنید میتونید عضو وی‌ای‌پی بشید. هزینه عضویت: هشتاد هزار تومن 5892101188263087 به‌نام شیوا بادی @Shivawriter
1 0570Loading...
16
#پارت۵۰۱ همتا در حالی که از درد صورتش حمع شده بود، به علی نگاه کرد و لبخند زد ... لبخندی که هم طعم درد داشت، هم طعم زندگی _ نگران نباش، همه چی تحت کنترله! علی جا خورد ... با شک به همتا نگاه کرد و پرسید _ باز چه نقشه ای کشیدی؟ همتا خندید و دستش را به صورت علی کشید _ خوبه من با نقشه اقدام میکنم، تو که بدون هیچ نقشه ای فقط راه میوفتی و قلدری میکنی ! علی سرش را جلو برد و پیشانی همتا را بوسید _ خداروشکر که دارمت ! همتا سرش را روی شانه ی علی تنظیم کرد و جواب داد _ چه خوب شد که منو دزدیدی! _ شرمنده ام نکن، از روزی که منو آوردن اینجا، یه لحظه ام نبوده به تو فکر نکنم، من با وجود مرد بودنم، باز استرس داشتم و هزار فکر و خیال، تو چی کشیدی اون مدت ؟! حتما من شده بودم کابوس خواب و بیداریت! همتا باز هم لبخند زد و صورت زبر علی را بوسید _ تو کابوسم باشی،بازم خواستنی هستی !
1 0120Loading...
17
برشی از رمان سنگ و تیشه: _ بس کن رادین، تمومش کن این غیرممکنه دستش را در هوا تکان داد و فریاد زد _ چرا نمیشه؟ چرا بهونه میاری؟ مگه قبول نکردی زنم بشی؟ مگه محرمم نیستی؟ _ کی بود که میگفت همه چی فقط روی کاغذه؟ خود تو مگه نبودی که دم از عشق یکی دیگه میزدی؟ _ داستانو درازش نکن ، من الان فقط یه چیزو میدونم، اینکه الان و در همین لحظه خیلی میخوامت، میفهمی اینو؟! ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ برای خرید این اثر زیبای خانم بادی میتونید به انتشارات علی سفارش بدید @lipub_shop
9700Loading...
18
اینستاگرام http://www.instagram.com/shivabadi_roman
1 0360Loading...
19
#پارت۵۰۰ با شنیدن صدای پایی ، هر دو از یکدیگر فاصله گرفتند و به در انباری خیره شدند ... منصور داخل آمد و با خشم نگاهشان کرد _ شما دو تا تموم برنامه های منو بهم ریختید ! _ میخواستی طمع نکنی تا این بلا سرت نیاد ! در جواب علی ، جلو آمد و لگد محکمی به پهلویش زد ... علی از درد به خود پیچید و صدای همتا بلند شد _ چته مردک رَم میکنی؟! زورت به این رسیده؟ اگه راست میگی و مردی ، دست و پاشو باز کن تا نشونت بده ! منصور به طرف همتا رفت و از روی شال موهایش را چنگ زد و سرش را عقب کشید _ چی زر میزنی تو عفریته؟ هان؟ بگو چه زری زدی ! _ ازت شکایت میکنم، به جرم آدم ربایی و ضرب و شتم ! _ هه ... شکایت کن، اگه طلوع صبح رو دیدی، برو شکایت کن ... وِروِره جادو ! یک لگد هم‌چاشنی حرف هایش کرد و وقتی همتا صدای آخش بلند شد از او فاصله گرفت ... علی با دیدن وضعیت همتا ،روی زانو بلند شد و فریاد زد _ چه غلطی کردی؟ چکار کردی بی ناموس؟ میکشمت ... زنده ات نمیذارم ! _ ببین خودت زنده میمونی، بعد برای من کُری بخون ! بی توجه به علی و همتا از انباری بیرون رفت و در را بهم کوبید ... علی خودش را به طرف همتا کشید ... دختر بیچاره از درد به خود میپیچید ... _ همتا ...همتا جان ... حالت خوبه عزیزم، سرتو بلند کن ببینمت دختر خوب ... همتا ...
1 0180Loading...
20
#پارت۴۹۹ همتا با خجالت سرش را عقب کشید و نگاهش را به زمین دوخت ... خدا خدا میکرد که دوربین در این تاریکی، تصویری ثبت نکرده باشد ! هرچند که صدایشان حتما به گوش محمد و آن پلیس مغرور رسیده است ! مطمئن بود، پس از رهایی از طرف آن پلیس، کنایه میشنود ! _ همتا ... صدای علی او را از فکر بیرون آورد و نگاهش را صاحب شد ... _ دل منم برات تنگ شده بود ، یه ذره شده بود ... خیلی خیلی تنگ شده بود ... خیلی میخوامت دختر ... نمیدونی چقدر ... _ بسه ! همتا با صدای بلند فریاد زده بود تا علی تمام کند ! دستانش بسته بودند ، وگرنه حتما با دستانش دهان علی را میبست تا آبرویشان بیش از این پیش آن دو مرد نرود ! علی جا خورد و با تعجب نگاهش کرد _ چرا امشب اینجوری میکنی؟! همتا سعی کرد لبخند بزند و در عین حال با ایما و اشاره به علی بفهماند که دوربین و میکروفون به او وصل شده، اما هر کاری کرد علی متوجه نشد _ چرا انقدر چشم و ابرو میای دختر؟ چرا امشب انقدر نمک میریزی تو؟ میدونی هلاکتم، اینجا هم دست و پام بسته اس ... هی برام ادا بیا و دلمو آب کن ... مگر دستهام باز نشن، میدونم باهات چکار کنم ! آنقدر غرق ابراز علاقه ی علی شده بود که بی حواس پرسید _ چکار میکنی؟ علی سرش را پایین آورد و با صدایی آرامتر از قبل پاسخ داد _ یه لقمه ی چپت میکنم، میخورمت ... قورتت میدم ، یجوری میخورمت که حتی استخونهاتم کسی پیدا نکنه ! همتا تازه متوجه وخامت ماجرا شد و قیافه اش در هم رفت ... پاک آبرویش پیش محمد و آن سرگرد رفته بود! حال با چه رویی با آنها روبرو میشد !
8230Loading...
21
#پارت۴۹۸ خبری از کسی نبود و حتی منصور هم نزدشان نیامده بود ... همتا از فرصت استفاده کرد و به چهره ی علی دقیق شد بدون اینکه بخواهد، زبانش از فکرش پیشی گرفت _ این مدت چقدر موهات و ریش هات بلند شدن! _ آره خب ... یجورایی زندانی بودم ... _ ولی خوشگل شدی ! _ چی؟ تازه فهمید چه سوتی داده و سعی کرد برق نگاه علی را ندید بگیرد _ با اینکه این همه یال و کوپال در آوردی، ولی بازم جذابی و به نظرم بهت میاد ! _ یه کلمه ی دیگه تعریف کنی، دیگه هیچ وقت اینهارو کوتاه نمیکنم ! لبخند همتا عریض شد و سرش را کج کرد _ به شرطی که موهاتو از پشت ببندی ! _ میخوای مامانم دیگه خونه راهم نده ؟! _ فوقش میای پیش خودم ! باز هم سوتی داد و اینبار لب هایش را زیر دندان فشرد تا ادامه ندهد علی کمی نزدیکش شد و سرش را نزدیک صورت همتا برد ... _ چه خوبه که دهنمونو نبستن ! _ اتفاقا بده ! _ چرا؟ خیره در چشمان قهوه ای علی، جوابش را داد _ آخه من یه اخلاق بدی دارم، وقتی دلم برای یکی تنگ میشه، کنترل احساساتم دست خودم‌نیست ! ابروهای علی بالا رفتن ... _ جداً ؟! چه اخلاق خوبی ! لبخند زد و بی اجازه ی همتا،سرش را جلو برد و گونه ی همتا را بوسید ...
7670Loading...
22
#پارت۴۹۷ چشمانش آرام آرام باز شدند و اولین چیزی که دید دو چشم قهوه ای آشنا بود ... لبخند زد و نگاهش در صورت علی گردش کرد _ موفق شدم ... _ چی؟! خوبی همتا؟! _ عالی ... بهتر از این ... نمیشه ... بی حال بود ... داروی بی هوشی هنوز اثرش از بین نرفته بود و بدتر از او علی بود ... علی که در این مدت بجای غذا کتک خورده بود و دستان بسته اش خشک و زخمی شده بودند ! _ تو رو چطوری گرفتن؟ آخه تو اینجا چکار میکنی؟ _ حدس میزدم گیرت انداخته باشن، نگرانت بودم، موی دماغشون شدم تا بیارنم پیش تو ! علی با شنیدن حرف های همتا، ابروهایش بالا رفته و لبخند زد _ تو دیوونه ای ! _ یه دیوونه ی عاشق ! اعترافش برای علی شیرین بود ... قند را در دلش آب کرده بود ! _ باز خودتو به خطر انداختی ... _ ارزششو داشت، نگران نباش ... دستانش را کمی تکان داد تا شاید بتواند طناب را از دور مچش باز کند، اما بی فایده بود ... بدون اینکه حرفی به علی بزند، شروع کرد صحبت کردن _ ای خدای مهربون و ای نگهبانان مهربان ما ... ما در سلامت هستیم، فقط دستهامون بسته هستن و قوایی در جانمان نیست ! _ چی میگی همتا؟ خوبی تو؟! _ اوهوم ... دارم از خدا و کائنات کمک میگیرم تا آزاد بشیم ! علی باز هم لبخند زد ... آنقدر دلتنگ همتا بود که بیخیال سرزنش کردنش شد ... _ ای کاش از جانب غیب یه گروه ضربت برسن و حق این یارو رو بذارن کف دستش ... صدامو میشنوید ؟ آهای ... ستاره های آسمون با شما هستما ... صدامو دارید ؟!
7270Loading...
#پارت۵۰۹ با شوخی و خنده در کنار مادر و برادرش مقداری غذا خورده بود و با بهانه کردن خستگی ابتدا به حمام رفته و سپس به اتاقش پناه برد تمام تنش درد میکرد و این اصلا برایش مهم نبود تنش بیشتر از اینکه درد را فریاد بزند، دلتنگی را فریاد میزد دلتنگی برای دو چشم عسلی رنگ و وحشی!. پدرش را ندیده بود و بسیار دلتنگش بود، اما درست نبود بر بالینش برود و باعث بدخوابی اش شود کمی در اتاق راه رفت و در آخر طاقت نیاورد، به آرامی لباس هایش را عوض کرد و به آهستگی در اتاقش را باز کرد ... سرکی کشید و وقتی مطمئن شد کسی در سالن نیست از اتاقش بیرون آمد سوئیچ ماشینش را از محمد نگرفته بود و ناگزیر بود او را باخبر کند آرام در اتاق محمد را باز کرد و داخل رفت برعکس آنچه که فکر میکرد، محمد بیدار بود با دیدن علی، روی تختش نشست و در تاریکی اتاق سوالی نگاهش کرد _ اوقور بخیر ... کجا؟ _ خوابم نمیبره، میخوام برم بیرون یه هوایی بخورم ! _ اومدی خبر بدی یا بگی باهات بیام؟ علی دست به سرش کشید و با مِن مِن پاسخ داد _ نه، نیازی نیست تو بیای ، یه کم بچرخم فکر و خیالام تموم میشن و میام خونه ! _ خب ... _ سوئیچو میخوام ! کجا گذاشتیش؟ محمد ابروهایش را بالا انداخت و پوزخند زد _ با ماشین میخوای بری یه هوا به کله ات بخوره؟ _ مشکلش چیه؟ محمد از جایش بلند شد و ایستاد ... به طرف رخت آویز گوشه ی اتاقش رفت و از داخل جیب شلوارش سوئیچ را بیرون آورد و به طرف علی گرفت _ مشکلش اینه که هنوز مثل بچگی هات وقتی میخوای بپیچونی و موفق نمیشی، گارد میگیری! _ بیخیال داداش ! سوئیچ را گرفت و خواست از اتاق بیرون برود که محمد صدایش زد _ یه وقت به سرت نزنه بری پیش همتا !
نمایش همه...
24👍 14
#پارت۵۰۸ شب از نیمه گذشته بود ... محمد به آرامی در خانه را باز کرد و به علی اشاره کرد داخل شود علی نگاهی به محمد انداخت و از داخل گلو، طوری که صدایش بلند نشود حرف زد _ مامان و بابا همیشه قبل از یازده خوابن، الان ساعت دوازده و نیمه، به نظرت بیدارشون کنیم یا نه؟! محمد لبخند زد و دست پشت کمر علی گذاشت _ اگه بیدارشون نکنیم صبح باید حساب پس بدیم، مامانم که از هیچی خبر نداره، امشب چندباری به من زنگ زد که چرا نمیای، یه چیزی سر هم کردم گفتم ... شایدم الان نخوابیده باشه و منتظرم باشه ! _ باشه پس، خیالی نیست ... بریم ببینیم چه میکنیم ! با لبخندی که در نگاهشان جوانه زده بود داخل ساختمان رفتند ... در را باز کردند و به آرامی داخل شدند تمامی لامپ ها خاموش بود و این گواه بر خواب بودنشان داشت محمد به آرامی نجوا کرد _ همه خوابن، یواشکی برو تو اتاق و سرو صدا نکن ... همان لحظه ای که محمد فکر میکرد صدایش را تنها علی شنیده، مادرش در تاریکی خانه ، روی کاناپه انتظارش را میکشید و با شنیدن حرف پسرش ،چشم هایش درشت شد و خوابی که از یک ساعت پیش در سرش غوقا به پا کرده بود ،پرید ! _ چشمم روشن ! تو کیو آوردی خونه محمد ؟! با شنیدن صدای مادرشان هر دو از جا پریدند ... محمد نمیخواست یک دفعه ای بگوید تا مادرش از استرس و شوک زیاد آسیبی نبیند ... _ هیچ کی مامان، بیداری؟! _ میخواستی خواب باشم؟! مشخصه سایه ی دونفره ... نشونت میدم پسره ی بی ... حینی که خط و نشان میکشید از جایش بلند شد و به طرف نزدیکترین پریز برق رفت و آن را زد... با دیدن شخصی که کنار محمد ایستاده ، حرف در دهانش ماند ! شوکه شد و با بهت به دردانه اش نگاه کرد _ ع ... ع ... علی ... دستانش باز شدند و علی در صدم ثانیه خود را به امن ترین جای دنیا رساند ! عطر موهای مادرش را به جان کشید و اشک ریخت _ تنها نگرانیم این بود که یبار دیگه نبینمت و نگم چقدر دوستت دارم ! مادرش لبخند عمیقی زد و دست به موهای بلند شده ی پسرش کشید _ این حرفها چیه؟! میدونی چقدر خدارو صدا زدم تا تو رو بهم برگردونه؟! خدا حرف مادرهارو زمین نمیذاره ! _ نوکرتم ! از مادرش جدا شد و با دقت یکدیگر را نگاه کردند مادرشان با لبخند کنایه زد _ اینکه رمزی حرف زد و گفت یواشکی برو تو اتاق، تو هم که فقط سایه ی موهای بلندت پیدا بود ... نزدیک بود با چوب ازتون استقبال کنم ! هر دو به خنده افتادند و علی گفت _ چوبتم میخوریم ... خیالی نیست ! مادرش با مهری عمیق نگاهش کرد و پرسید _ شام خوردی؟ _ اگه کتک جزء خوراکی ها و شام حساب بشه ،بله ... خوردم ! مادرش روی دستش زد و به طرف آشپزخانه رفت _ مادرت بمیره ... بیا مامان، بیا غذا داریم، محمدم نبود غذا زیاد مونده ... بیایید براتون گرم کنم محمد با گلایه وارد بحثشان شد _ یعنی محمد که نباشه غذا اضافه میاد و باشه چیزی نمیمونه؟! _ حسودی نکن به داداشت ! _ نه دیگه، نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار
نمایش همه...
21👍 5
سلام♥️ پارت جدید تقدیم دوستان اگر دوسدارید رمانو زودتر تموم کنید میتونید عضو وی‌ای‌پی بشید. هزینه عضویت: هشتاد هزار تومن 5892101188263087 به‌نام شیوا بادی @Shivawriter
نمایش همه...
👍 4 2
#پارت۵۰۷ علی هم پیاده شد و کنار همتا ایستاد ... _ مطمئنی نمیحوای با ما بیای؟ _ آره، من خوبم ... تو هم برو تا مامانت از نگرانی در بیاد! _ مامانم که هنوز خبر نداره من پیدا شدم! از حرفش همتا به خنده افتاد ... علی با نگرانی دستان همتا را گرفت و فشرد _ نمیخوای بیام پیشت بمونم؟ _ نه بابا،بیای چکار؟ خوبم! _ ممکنه دردت بیشتر بشه، تنها نباشی بهتره برات! همتا با لبخندی منظور دار به علی اشاره کرد _ تو وضعت از منم بدتره، چند وقته اونجا اسیر بودی و نه غذای درست و حسابی خوردی نه حتی آب ... کتکتم که زده، بیای میشی حکایت کوری عصا کش کور دیگر شد! علی هم به خنده افتاد ... دیگر نتوانست با خودش مقابله کند، همتا را به سینه اش سنجاق زد و نفس عمیق کشید _ دلم برای این ضرب المثل گفتن هات تنگ شده بود، برای سرتق بازی هات ... برای حاضر جوابی و زبون درازی هات، برای این یک کلام بودنات ... برای تمام وجودت دلتنگ بودم همتا! همتا کمی سرش را عقب برد تا به چشمان علی نگاه کند _ این ها تعریف بودن یا ... _ تعریف بودن ! همتا با خنده سری تکان داد و از آن مامن امن بیرون آمد ... _ من دیگه برم علی به هتل نگاهی کرد و با اشاره به آن از همتا پرسید _ هتلش خوبه؟ راحتی؟! _ آره خوبه، به راحتی خونه ی خود آدم نمیشه، اما خوبه ! _ طبقه ی چندی؟ _ طبقه ی سیزدهم ،اتاق ۱۳۰۵ _ نحسی سیزده نگیرتت! _ تا وقتی تو طالع من باشی، نحسی بر من نمیشینه! باز هم حرفش بر جان علی نشست و لبخند را مهمان صورتش کرد همتا گونه اش را بوسید و شب بخیر گفت با دور شدن همتا، دستی روی ریش های نامرتبش کشید و خیره به او سوار ماشین شد ...
نمایش همه...
25👍 7
#پارت۵۰۶ مدت زیادی را در اداره ی آگاهی ماندند... علی تعریف کرد چه شده و چه کرده و اظهاراتش را ثبت کرد همتا نیز همه چیز را شرح داد و سرگرد محسنی و محمد تاییدش کردند از فتوحی خواسته شد به اداره بیاید و با فهمیدن ماجرا، بسیار شرمنده شد ... در حق علی بدی را تمام کرده بود و روی نگاه کردن به او را نداشت ... علی اما با لبخند دست روی شانه اش گذاشته بود و کمی عذاب وجدانش را کم کرده بود _ منم جای شما بودم همین برداشتو میکردم حاجی، اشتباه من بود که بدون اینکه به شما بگم اقدام کردم ! از اداره آگاهی بیرون آمدند و سوار ماشین شدند به محض اینکه محمد ماشین را روشن کرد همتا از بین دو صندلی خودش را جلو کشید تا صدایش به گوش محمد برسد _ لطفا منو ببرید هتل! علی اخم کرده و به عقب برگشت _ چرا؟ بریم خونه ی ما دیگه ! همتا سر بالا انداخت و توضیح داد _ هم تو خسته ای،هم من ... از طرفی هم بهتره تنها برید خونه ، حاج خانم ببینتت خیلی خوشحال میشه ! علی نیشخند زد و ابرو بالا برد _ تیکه ی عروس مادرشوهری انداختی ها، یعنی تو باشی خوشحال نمیشه؟! با حرفش محمد هم خندید و همتا با لبخند جواب داد _ نخیر، منظورم این بود که الان دلش میخواد یه دل سیر ببینتت ! _ خب منم دلم میخواد یه دل سیر تو رو ببینم! با این حرفش محمد سرفه کرد و علی تازه فهمید چه گفته ! دستی به سرش کشید و لبخند زد _ امشب تمامی حیثیتمون جلوی داداشمون رفت! همتا بلند خندید و نزدیک پنجره رفت ... به خیابان چشم دوخت و حرف دیگری نزد ... محمد مقابل هتل توقف کرد و به عقب برگشت _ بابت همه چی ممنون زن داداش،خیلی خیلی زحمت کشیدی، جبران کنیم برات ! _ کاری نکردم، به خاطر دل ِ خودم بوده ! این حرفش همچون نسیم خنکی بر دل علی وزید گویی در کویری خشک و گرم بوده و این نسیم به جانش چسبید! به همتا نگاه کرد و با نگرانی بهش اشاره کرد _ مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟! درد نداری؟ _ بگم اصلا درد ندارم که دروغ گفتم، ولی واقعا خوبم و نیازی به دکتر نیست _ خب داری میگی درد داری! _ یه ضربه خورده دیگه، کم کم خوب میشه ! در را باز کرد و خطاب به محمد افزود _ شماهم خسته نباشید محمد خان،خیلی ممنون از همکاری و برادری تون! محمد با لبخند پاسخش را داد و از یکدیگر خداحافظی کردند ...
نمایش همه...
20👍 11🤔 2
#پارت۵۰۵ علی با تعجب نگاهش کرد و چشمانش را ریز کرد _ همتا که هنوز بهت حرفی نزده، تو از کجا فهمیدی؟! با این حرف علی، دوزاری همتا افتاد و آه از نهادش خارج شد _ ای وااای ! علی به سرعت به عقب برگشت و با نگرانی صدایش زد _ چی شده؟ درد داری؟! _ نه ... شنود ... شنود ... علی اخم ریزی کرد و سرش را سوالی تکان داد _ شنود چیه؟ _ شنود بهم وصل بوده ! _ خب ... همتا با شیطنت به علی نگاه کرد و به محمد اشاره کرد _ محمد همه ی حرفهامونو شنیده ! محمد لبخند دندان نمایی زد و علی یک پس سری محکم به گردن محمد کوباند ! _ نمیدونی نباید حرفهای زن و شوهرو گوش داد؟! محمد بلند خندید ... _ خب مجبور بودیم، منو سرگرد گوش کردیم تا مطمئن بشیم حالتون خوبه، فضا تاریک بود و دوربین هیچی نشون نمیداد ! _ مگه دوربینم بهت وصل کردن؟ روی سخنش با همتا بود و وقتی همتا به تایید سرش را تکان داد، بر پیشانی خود کوبید _ بدبخت شدم، پاک آبروم رفت ! محمد که حسابی سرخوش بود و حجب و حیای ذاتی اش را کنار گذاشته بود، باز هم سر به سرش گذاشت ... _ چرا؟ یال و کوپالت ریخت؟! _ ببند محمد ! _ آخ ... حیف شد ،زن داداش خیلی شیفته ی یال و کوپالت شده بود ! همتا هم‌بلند خندید و علی لبخند زد ... _ اون میکروفون و دوربین و هرچی که بهت نصب کردنو بکن بده به من ببینم، دو روز دیگه این آقا پته مونو میریزه روی آب !
نمایش همه...
29🤣 11👍 5
#پارت۵۰۴ هر دو دوشا دوش هم از پله ها بالا رفتند ... علی جانی در تنش نمانده بود و همتا به خاطر ضربه ای که به پهلویش خورده بود ، کمی خمیده راه میرفت ... اما هر دو با نیروی عشقی که بینشان بود ، از پله های آن زیرزمین کذایی بالا رفتند و به حیاط رسیدند ... همتا با دیدن سرگرد محسنی ، دست علی را گرفت و به طرفش قدم برداشت _ دستگیرشون کردید جناب سرگرد؟ محسنی با اخمی که از صورتش جدا نشدنی بود جواب داد _ بله، هم منصورو هم اونهایی که مشغول خالی کردن انبار بودنو ! علی با قدردانی دستش را جلو برد _ ممنونم، خیلی لطف کردید ! _ کاری نکردیم، کار اصلی رو همسرتون کرد که با پای خودش تو دهن شیر رفت ! علی با لبخندی عمیق و پر از عشق به همتا چشم دوخت ... محسنی به بیرون از باغ اشاره کرد _ برادرتون بیرون منتظرن، باهم به اداره ی آگاهی بیایید برای ثبت اظهاراتتون! _ چشم، حتما ... _ حالتون خوبه که؟! اگر آسیب دیدید آمبولانس خبر کنم ! _ نه ممنون، خوبم ... _ میبینمتون ! محسنی از آن ها دور شد و علی سرش را به گوش همتا نزدیک کرد _ تو خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟ _ خوبم، پیش تو که باشم خوبم ! علی او را به خود فشرد و همگام با هم از باغ بیرون رفتند ... با دیدن ماشینش ، به قدم هایش سرعت داد و همتا هم همراهی اش کرد در ماشین را باز کرد و کمک کرد همتا سوار شود،خودش هم روی صندلی شاگرد نشست و با محمد دست داد محمد تماماً صورتش غرق خنده بود و نگاهش براق ... _ خداروشکر که پیدات کردیم، خداروشکر ! علی تشکر کرد و روی شانه ی محمد زد _ دمت گرم داداش، ممنون که به همتا کمک کردی! _ کاری نکردم، همه ی زحمت هارو زن داداش کشید ! از شنیدن این لفظ، حس خوبی در خونش جریان یافت ... محمد ماشین را روشن کرد و به علی نگاه کرد _ بریم خونه؟! _ نه ... اول باید بریم اداره ی آگاهی ... محمد به تایید سرش را تکان داد و ماشین را راه انداخت ... پشت سر ماشین پلیس راه افتاد و با لبخند به علی نگاه کرد _ به قول زنداداش، عجب یال و کوپالی به هم زدی !
نمایش همه...
👍 31 6🤯 1
#پارت۵۰۳ مرد جلو تر آمد و ابتدا دست و پای علی را باز کرد _ میتونی دست خانومتو باز کنی یا کمکتون کنم؟ _ خودم میتونم ممنون ... دست و پای همتا را باز کرد و بلافاصله ، بدون توجه به حضور آن پلیس در اتاق ، همتا را به آغوش کشید ... سرش را به سرش چسباند و عمیق بویش کرد ... _ دلم برای این بوی معرکه ات تنگ شده بود ! همتا با تعجب سرش را خم کرد و خودش را بو  کرد _ چی؟! منکه بجز بوی عرق هیچی حس نمیکنم ! علی خندید و دست دورش پیچاند... _ تو دیوونه ترین و خواستنی ترینی! همتا سرش را بالا گرفت و خیره اش شد _ هیچ وقت حس نمیکردم تا این حد یه مرد ریشو رو دوست داشته باشم ! علی دستی به ریش های بلند شده اش کشید و با تردید پرسید _ خیلی بد شدم؟ همتا با لبخند شانه بالا انداخت _ شبیه شیر شدی، در واقع یال و کوپال در آوردی! _ آخ که دلم میخواد مثل یه شیر گرسنه یه لقمه ات کنم!
نمایش همه...
25👍 8🤯 1
#پارت۵۰۲ علی با دست دو طرف صورت همتا را فشرد _ آخ که چقدر میخوامت ... نمیدونی چقدر میخوامت ! همتا دستش را روی دست علی گذاشت و به چشمانش خیره شد _ میدونم ! _ نمیدونی، چون خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنی من میخوامت ! همتا بلند خندید ... حرف علی گوشت شده بود و به جانش چسبیده بود ! کمی بعد صدای پای چند نفر به گوششان خورد... _ چی شده یعنی؟ همتا به علی که این سوال را پرسیده بود نگاه کرد _ چطور؟ _ این مدت بجز این یارو منصور و اون دو تا نوچه اش،کسی اینجا نیومده ... اما الان ... صدای پاهایی که از بالا به گوش میرسه برای بیش از پنج نفره! همتا که حدس میزد نیروی کمکی رسیده باشد، لبخند زد و شانه بالا انداخت _ شاید اومدن کمکمون ! _ چی؟! _ میدونی که ! من بدون نقشه جایی نمیرم ! _ کمک کی هست؟ _ محمد و یه آقای پلیس و احتمالا دوست هاش! همان لحظه درب انباری به ضرب باز شد و مردی با لباس فرم پوشیده و اسلحه ای در دست بین درگاه ایستاد _ دستاتونو ببرید بالا ! هر دو به مرد پلیس نگاه کردند و لبخند زدند _ دست و پامون بسته اس قربان ! علی گفت و به دست هایشان اشاره کرد مرد جلوتر آمد و با شک به وضعیت آن دو نگاه کرد _ شما چه نسبتی با هم دارین؟ مگه گروگان نگرفتنتون؟ چرا انقدر نزدیک به هم نشستین؟ اینبار همتا جواب داد ... با لبخندی دندان نما _ چون زن و شوهریم !
نمایش همه...
24👍 9
#پارت۵۰۱ همتا در حالی که از درد صورتش حمع شده بود، به علی نگاه کرد و لبخند زد ... لبخندی که هم طعم درد داشت، هم طعم زندگی _ نگران نباش، همه چی تحت کنترله! علی جا خورد ... با شک به همتا نگاه کرد و پرسید _ باز چه نقشه ای کشیدی؟ همتا خندید و دستش را به صورت علی کشید _ خوبه من با نقشه اقدام میکنم، تو که بدون هیچ نقشه ای فقط راه میوفتی و قلدری میکنی ! علی سرش را جلو برد و پیشانی همتا را بوسید _ خداروشکر که دارمت ! همتا سرش را روی شانه ی علی تنظیم کرد و جواب داد _ چه خوب شد که منو دزدیدی! _ شرمنده ام نکن، از روزی که منو آوردن اینجا، یه لحظه ام نبوده به تو فکر نکنم، من با وجود مرد بودنم، باز استرس داشتم و هزار فکر و خیال، تو چی کشیدی اون مدت ؟! حتما من شده بودم کابوس خواب و بیداریت! همتا باز هم لبخند زد و صورت زبر علی را بوسید _ تو کابوسم باشی،بازم خواستنی هستی !
نمایش همه...