The service is also available in your language. For translation, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
دسته بندیمشخص نشده است
زبان جغرافیایی و کانال

audience statistics بزارتوآغوش خودت بزرگ شم(استادمغرورمن)

به نام خالق هستی💫🤍 رمان های تکمیل شده: (اشتباه)_(انتقام عاشقی) (عشق خجالتي من)_(ازدواج اجباری)_(تلخی سرنوشت)(استادمغرورمن) رمان در حال تایپ.... :(بزار توآغوش خودت بزرگ شم) نویسنده :فاطمه صباحی ❌ کپی رمان پیگرد قانونی دارد ❌ 
نمایش توضیحات
1 5230
~0
~0
0
رتبه کلی تلگرام
در جهان
1 581 996جایی
از 7 581 589
در کشور, ایران 
118 929جایی
از 449 736

جنسیت مشترکین

می توانید بفهمید که چند زن و مرد در این کانال مشترک هستند.
?%
?%

زبان مخاطب

از توزیع مشترکین کانال بر اساس زبان مطلع شوید
روسی?%انگلیسی?%عربی?%
تعداد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

طول عمر کاربر در یک کانال

بدانید مشترکین چه مدت در کانال می مانند.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
رشد مشترکین
چارت سازمانیجدول
D
W
M
Y
help

بارگیری داده

Hourly Audience Growth

    بارگیری داده

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    #پارت_صد_هشتاد_شش حالم بهم میخورد ازاین حرفای مزخرفشون نگاهم رو به فرش انداختم _علیرضا ،مطمعن باش مثل تو انقدر هول نیستم اخمی کرد وخودشو مشغول خوردن میوه کرد اروم درگوشم گفت _برو بشین روی ،مبل هم کر میشی هم لال حوصله بحث رودیگه نداشتم بی حرف به سمت مبل رفتم ونشستم _بچه چراسوپرایزمون رو یادتون رفته _چه سوپرایزی؟ _بزارید زنگ بزنم سریع شماره تلفنی رو گرفت _عشقم بیا بالا وتلفن روقطع کرد _به کی زنگ زدی؟ _امین ،انقدر عجول نبودی ها دلم گواهی بد میداد.... دعا دعا میکردم اون چیزی که فکرمیکنم نباشه با صدای زنگ ایفون سریع ازجام پریدم به سمت در رفتم امین هم پشت سرم به راه افتاد در رو بازکردم دختر جوان خوشگلی باموهای بلوند وچشم های ابی که دل هرکسی رو میخواست ،میتونست راحت ببره _تو اینجا چه غلطی میکنی صدای عصبانیت امین نشون میداد،سحر عشق امینه من درمقابل این دختر هیچ‌بودم _پس تو بهاری امین پسم زد و به سمت سحر رفت _گمشو برو بیرون صدای بچه های بلند شد _هرچی بوده تموم شده رفته،دیگه ،الان مثل دوتادوست معمولید،بهارخانوم مشکلی ندارید سحر بیاد داخل به سحر خیره شدم،من بااین دختر پرازمشکل بودم،این‌دختر رقیب سرسخت زندگیم بود _اگه امین مشکل نداشته باشه،منم مشکلی ندارم _من مشگل دارم،جای ادم هرزه توخونه من نیست بالاخره صدای پر ازعشوه اشو شنیدم _میترسی عشقمون یادت بیفته _عشقمون ,ادما دوره خریت زیاد دارن،چراباید یاد اون‌دوران بیفتم _امین تا چندوقت پیش ،دوره خریتت بود؟ _اره
    ادامه مطلب ...
    556
    3
    #پارت_صد_هشتاد_پنج امین اسمم رو بلندصداکرد _بهار برگشتم سمتش دستم رومحکم گرفت وبه سمت اتاق برد داخل اتاق شدیم و در رو بست _این چه کاری بود کردی _ندیدی چه حرفای بهم زد... _به جهنم،اونا از حرصشونه _توهم قشنگ سکوت کردی... _توقع داشتی با مهمون چه طوری رفتارکنم _مهم نیست به زنت هرچه بد وبیراه بگه...خود اونا تعجب نمیکنن که چرا از کسی که دوسش داری دفاع نمیکنی _اونا میدونن صبرم زیاده __نمیدونم چرا سرمن، صبر حضرت یعقوب میگیری شونه ای بالا انداخت _دیگه ازاین حرکتا ها ازت نبینم مثل خودش شونه ای بالا انداختم _بریم ازاتاق باهم زدیم بیرون بچه ها بهمون خیره شدن و اکثر بالبخند بهمون نگاه میکردن _چه زود کارتون تواتاق تموم شد وچشمکی بهمون زد پوزخندی زدم چقدر خوش خیال بودن _علیرضا دهنتو ببند _داداش غریبه نداریم که،همه یه دور انجام دادیم ،مگه نه بچه ها؟ _بله _ولی تعجب میکنم زود اومدین بیرون،بهارخانوم داداشمون مشکلی که نداره
    ادامه مطلب ...
    413
    5
    #پارت_صد_هشتاد_چهار _عشقای قبل از بهار برام سو تفاهم بود _شاعرشدی امین _از عشق بهاره دست انداختت دور کمرم ومنو به خودش چسبوند وروی گونم بوسه ای زد نگاهش کردم لبخندی بهم زد... وتمام این صحنه هارو تورویاهام باهاش دیده بودم _ولی شنیده بودم میخواستی برگردی به عشق اولت _میخواستم باهاش بازی کنم، اما بهار نذاشت... _بهارجان ببخشید،ولی امین واقعا عاشق بود،خیلی تعجب کردیم... _عشق اول دوم مهم نیست ،مهم انتخاب ادم درسته واسه زندگی _چی بگم _اه،ول کن مهشید ،گیردادیا گوربابای دختره،خداروشکر امین الان حالش خوبه،الکی فکرمونو درگیر نکنیم _حسین من که حرف بدی نزدم، خواستم امین دوباره شکست نخوره _مهشید ،مطعن باش یه اشتباه رو ،دوبارتکرار نمیکنم _امیدوارم _چرا هیشکی ازمن خوشش نمیومد،ازبچگی توهرجمع میرفتم،بیرونم میکردن دیگه برام عادی شده بود _پاشو پذیرایی کن پوزخندی زدم،نه به اون حرکات،نه به این دستوری حرف زدن بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم... ... لیوان شربت رو به سمتشون گرفتم _روسری چرا سر کردی عزیزم _هرکسی یه جور اعتقاداتی داره باپوزخندگفت _جلو امین هم روسری سرمیکنی؟ _نه عزیزم،من و امین محرمیم... _صیغه ای _جهت اشنایی لبخندی مسخره اس وحرفی نزد دختره عوضی، نفهمیدم چیشد بدون فکرکردن،سینی شربت رو،روی پاهاش ول کردم که دادش هوا رفت _اخ‌‌ببخشید، ازدستم افتاد بجه ها همه زده بودت زیرخنده _به چی میخندید،نفهمیدم از قصد ریخت
    ادامه مطلب ...
    384
    2
    #پارت_صد_هشتاد_سه چشمکی زد واز اتاق بیرون رفت فکرکرده همیشه حرف،حرف خودش باید باشه، عمرا این روسری رو از سرم دربیارم باصدای زنگ در نفس عمیفقی کشیدم واز اتاق زدم بیرون بادیدنم روسریم ،حسابی صورتش قرمز شد لبخندی پررنگی زدم وبه دراشاره کردم به سمت در به راه افتاد ومن هم پشت سرش... نفس عمیقی کشیدم در روباز کرد ۸نفر بودن.دختر پسرای جوان بودن،از ظاهرشون معلوم بود که چه وضع مالی عالی دارن... دخترا جیغ کوتاهی زدن و امین رو سفت بغل میکردن بعد از خوش بش کردنشون، انگار،تازه منو دیدن... _خانومت اینه؟ چه حس بدی بااین حرفشون،بهم دست داد جوابی ندادم، _اره عزیزم،بهارمه حتی بهم دست هم ندادن سلامی ارومی کردن،وبه سمت سالن رفتن نگاهم کرد واروم گفت _گفتم روسری رو دربیار _منم گفتم نه _پس منتظر تیکه هاشون باش _اگه یه کم مرد بودی،نمیزاری نگاه کوتاهی بهم کرد _بریم پیششون به سمتشون رفتیم وکنارهم روی مبل دونفره نشستیم که‌یکی ازدخترا سریع گفت _اصلا به هم نمیاین _اره راست میگه،فکر نکنم زوج اوکی باشید،درسته؟
    ادامه مطلب ...
    404
    2
    #پارت_صد_هشتاد_سه چشمکی زد واز اتاق بیرون رفت فکرکرده همیشه حرف،حرف خودش باید باشه، عمرا این روسری رو از سرم دربیارم
    1
    0
    #پارت_صد_هشتاد_دو وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم... ای کاش مامان بابام خونه بودن،چقدر دل تنگشون بودم... لباس صورتی رنگ، روی تخت حسابی خودنمایی میکرد خداروشکر زیاد باز نبود ،میشد پوشید .... نگاهی توی ایینه به خودم کردم ، خوب بودم...از قیافه بی روح در اومده بودم بی هوا دربازشد نگاهمون توی هم گره خورد نگاهش فقط روی صورتم بود اولین باربود من‌رو با ارایش میدید لبخند کم جونی روی لبش افتاد _در زدن بلد نیستی _فکر نمیکنم ،داخل خونه ام باید اجازه بگیرم _ولی اینجا اتاقمه _وبخشی از خونه من نفسمو بیرون دادم _بهتره روسریتو دربیاری _این یکی رو نمیتونم انجام بدم _نمیگن این دخترباخدا چطور هم خونه یه پسر غریبه اس _میگی یه صیغه محرمیت بینمون خونده شده _شرمنده من نمیتونم دورغ بگم _دورغ نیست،ما عقدیم _باصیغه فرق داره _هیچ فرقی نداره .. _به هرحال من اهل دورغگویی نیستم _باشه ،منم تواتاق میمونم ونمیام بیرون _جراتشو داری _من جز خدا از کسی نمیترسم _نفر دوم منم _چقدر احساس بزرگی داری _چون هستم _شتر درخواب بیند پنبه دانه _این شتره با پنبه سرمیبره،یادت باشه
    ادامه مطلب ...
    450
    2
    #پارت_صد_هشتاد_یک _براش مهم نیست سری تکون دادوگفت _قول بده رفتی باهام درارتباط باشی _نترس، هر روز بهت رنگ میزنم _باشه،نری فراموشم کنی،آدرس خونت رو بهم بده _یه قلم کاغذ بده بنویسم ...... پر غرور بدون توجه بهم، وارد خونه شد... به هدفش رسید، وارد خونه شدم و به سمت اتاق خودم رفتم که نذاشت _کجا؟ _میرم اتاقم _آرایش کردن بلدی؟ باتعجب گفتم _چی؟ _امشب مهمون داریم _کیه؟ _یه سری دوست مشترک _شماکه گفتی نمیخوای منوکسی ببینه _منظورم خانوادم بودم _این دوستات ربط به اون دختر داره _اره،برات لباس هم‌گرفتم روی تخته،میخوام خیلی اوکی باشی جلوشون،بهشون گفتم قصدمون جدیه برای ازدواج _نمیگن توی خونه ات چیکار میکنم _یه چیزعادی برای اونا،راجب خانوادت پزسیدن،جفتشون کانادا زندگی میکنن،و دکتر مغز واعصاب هستن _من نمیتونم انقدر دورغ بگم _تو قبول کردی _تونگفتی بخوام انقدر دورغ بگم _پس لال شو،حرف نزن فقط لبخند بزن _فکرنمیکردم انقدر حسود باشی _حسادت نیست _پس چیه ،میخوای ثابت کنی تونیستی،یکی دیگه هست... _اره میخوام اینو ثابت کنم _علاوه بر حسادت خیلی هم بچه ای لبخند حرصی زد _بروتواتاقت سریع تر
    ادامه مطلب ...
    448
    2
    #پارت_صد_هشتاد _ممنون از راهنمایت،حتما استفاده میکنم،از دست همتون راحت میشم _ماهم ازدست تو غذا رو جمع کردم وازاتاق سریع زدم بیرون.... خدایا با این ادم چیکار باید کنم...نمیخواستم برای این دختر دردسر درست کنم ... به سمت اتاقی که مریم داخلش بود رفتم تقه ای به در زدم _جانم وارد اتاق شدم روی زمین دراز کشیده بود به سمتش رفتم خواست ازجاش بلند شه نذاشتم _مریم من میرم _کجا؟ _خونه امین،این تاوقتی من نرم ازاینجا نمیره _من که گفتم بخاطر م... _نه،برم پیشش بهتره _اگه بلایی سرت بیاره چی؟ _تهش مرگه،منم ارزومه _بهار،نرو _برم بهتره،اما شماره تلفن اینجارودارم،مال خونه روهم بهت میدم،باهات درارتباطم _بمون بهار،اصلا اونم بمونه من مشکل ندارم..اگه توبری کی منو ترک بده _خودم ترکت میدم، هرموقع اماده بودی میام _من اماده ام الان.. بی حرف بغلش کردم _مدت اشنایمون به هفته هم نمیرسه،اماشدی همه کس من _منم جزتودیگه کسی روندارم،بعدازمدتها حس کردم براکسی مهمم،اگه توهم بزاری بری،دیگه امیدی به این دنیا ندارم _مریم،اگه بمون امین واسط دردسر درست میکنه ازبغلش اومدم بیرون چشمای جفتمون خیس بود... باخنده گفت _الان شوهرت ببینه فکرمیکنه حتما بامن رابطه عاشقانه داری
    ادامه مطلب ...
    468
    5
    #پارت_صد_هفتاد_نه _توچرا دم به دقیقه میگی حامله ای _تو بدت میاد ؟ _زیاد نه چپ چپ‌نگاهش کردم _به مشاور زنگ‌زدی با صدای در،حرفم نصفه موند نازنین باسینی غذا وارد شد سینی رو میز گذاشت وبی حرف بیرون رفت _مشاورم گفت باید باتوهم‌صحبت کنه _گفت ادامه بدی یا.. _گفت طلاق اخرین راهه،وهنوز راه های دیگه ای برای ادامه هست ،اگه اونا به نتیجه نرسید انوخت طلاق رو شاید پیشنهاد بده _پس امیدی هست _شاید _اگه توبخوای میشه ازشاید تبدیل به حتما کردش؟ حالا فعلا تا از گرسنگی نمردیم،بزار سوپ رو بخورم قاشق رو داخل سوپ کردم و پرش کردم وقاشق رو به طرفش گرفتم _نمیخواد ،خودم میخورم _حالا من باید نازتو بخرم _شاید _بیا بخور،خودتو لوس نکن دهنش روبازکرد واولین قاشق رو خورد... ... _با سیاوش چیکارمیکنی... _سخته،ولی میخوام بکشم کنار،تواون موقعیت انقدر از ارباب عصبی بودم که نفهمیدم چیکارکردم _یعنی از اون پول میخوای بگذری __ اگه تو قبولم کنی اره،اما خب بدون خیلی راه سختی رو درپیش داریم،بی پولی ،دعوا با ادماش وخیلی چیزای دیگه.. _مگه من بخاطر پول باهات ازدواج کردم _تو باسهیلی زندگی کردی که پولش از پارو بالا میرفت .. _برای من پول اهمیت نداره،من فقط ازت آرامش وراستگویی میخوام،بعدشم دوتایی باهم کارمیکنیم _گفتم که خوشم نمیاد... _فعلا سوپتو بخور..‌. ... "بهار" بی خیال ،اخرین قاشق ناهارش روخورد و دوباره دراز کشید _نمیری؟ _نیومده بودم که برم _لعنت به منی ترسویی که،انقدر جرئت نداشتم یه مشت قرص بخورم،خودمو راحت کنم _ترسویی دیگه _اره،ولی با این کارات داری بهم جرئت میدی _پس بزار راهنماییت هم کنم،بجای یه مشت قرص یه قرص برنج بخوری به دوساعت نرسید اونوری
    ادامه مطلب ...
    446
    5
    #پارت_صد_هفتاد_هشت سری تکون دادم وچشمام روبستم...دیگه مغزم نمیکشید... باصدای تقه در ،نفسمو باحرص بیرون دادم _بله در بازشد مادرش بود سریع بلند شدم _نمیخواد پاشی،غذاحاضره ،امیر هم میخواد بیاد سرمیز، توهم باشی بهتره بخاطر شروع یه رابطه خوب قبول کردم از روی تخت بلند شدم وبه همراهش سرمیز رفتیم بادیدن مرغ سفره اخمی کردم وجلوی دماغم روگرفتم که امیر گفت _دماغت رو چرا گرفتی؟ _به بوی مرغ انگار حساس شدم _دستپخت نازنین عالیه‌... تاخواستم جوابشو رو بدم یاد حرف های مشاور افتادم _میدونم عزیزم،من که منظورم این نبود که دستپختش بده،فقط من یهویی این بوی مرغ حسابی پیچیده داخل بینیم، _نازنین بی زحمت دوتا کاسه سوپ بیاراتاق من، البته اگه ارباب ومادر اجازه بدنن ارباب سری تکون داد و به نازنین اشاره کرد نازنین سریع مشغول اماده کردن شد بی حرف به سمت اتاق رفتیم _چرا از بوی مرغه حالت بد میشد لبخندی زدم وگفتم _حتما حامله ام چشماش درشت شد
    ادامه مطلب ...
    493
    3
    #پارت_صد_هفتاد_هفت _ماهم خسته شدیم...پیش خودمون باشه شاید بهش یه فرصت دادم لبخندی زد _بهترین کار رو میکنی... _فقط امیدوارم پشیمون نشم _نمیشی،این پسر،سرش به سنگ‌خورده...نشون نمیده ولی دلشو بهت باخته ازاین حرف اخرش، لبخند کم رنگی زدم ولی براساس تجربه ام میگم ،یه ازمایش خون بده _باور کنید من باردار نیستم _باشه،برو تواتاق تا بو اذیتت نکرده سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم... اتاقی که برای نازنین شده بود روی تخت دراز کشیدم ودستی روی شکمم کشیدم یعنی میشه منم یه روزی این حس روتجربه کنم میترسم بخاطرسنم‌به مشکل بخورم... وهیچ وقت این طمع رو نچشم... اما اگه بشه...تمام حسرتای بی مادریم جبران میشه یه دختر خوشگل سفید رنگ باموهای خرمایی... اسمش درست همنام اسم مامانم..سحر ...... _پس شماهم‌میگید فرصت بهش بدم _بله... _اگه باز به کاراش ادامه داد چی؟ _ببین تو سابقه یه جدایی داری،توی کشور ما کسی که دوبار سابقه جدایی داره حقیقتا مردم باچشم دیگه ای بهش نگاه میکنن ... _من که برام مهم نیست _درسته..ولی طلاقم اخرین راه نیست..خودت مگه نمیگی حس میکنی دوست داره _به حس من که نمیشه تکیه کرد _ببین خودش هم میخواد بامن حرف بزنه،پس بزارباهاش صحبت کنم ...بعد باقاطعیت نظرمو بدم _باشه .فقط ازحرفام‌چیزی بهش نگید _خیالت راحت..فردا که وقتتون ازاده برای مشاوره _بله ازاده _پس هماهنگ میکنم _منتظرم..خدانگهدار مواظب خودت باش،خداحافظ تلفن رو قطع کردم و رومیز گذاشتم خداروشکر که گفت فرصت بدم ،اما گفت باید روی حرف زدنم باهاش مراقب باشم وسرکوفت گذشته رو نزنم اخه مگه میشد،انگار عادت کرده بودم که هی یاد اور بشم که باهام چیکار ‌کرده،عصبی بشیم وبه هم بپریم
    ادامه مطلب ...
    892
    5
    #پارت_صد_هفتاد_شش لبخند تلخی زدم... ادم عاشق هم کوره وهم کرِ انگار باتمام بدیاش عشقش تموم نمیشد _امین بیدارشو تکونش دادم که اروم پلکش تکون خورد _پاشوناهاراماده اس! چشماشو کامل بازکرد اماهنوز انگار تو حال وهوای خواب بود دستی به صورتش کشید از جاش بلندشد ونگاهی به ساعت مچیش انداخت _چقدر زود اماده شد _کله پاچه که نذاشتم _دختره کجاست؟ _رفته تواتاقش،باهاش صحبت کردم اروم شده _براچی اروم بشه؟ _امین فراموش کردی باهاش چیکارکردی؟ _لازم بود به خودش بیاد _امین اینجا خونه اونه ،لطف کرده منو راه داده،انوخت جنابعالی با پرویی اومدی داری خفش میکنی؟ _حوصله بحث ندارم،غذامو بیار همینجا میخورم ...... "سارا" با حس بوی مرغ ،انگار بدترین بوی دنیارو حس کرده بودم ناخواسته عقی زدم و به سمت سرویس رفتم.. ابی به صورتم زدم و از سرویس زدم بیرون مادرش نگران دم سرویس وایساده بود _حالت خوبه سارا جان _چرا این مرغ انقدر بو میده _بومیده؟مطمعنی؟ _اره،شما بوکردیش؟ _اره مادر،ولی بو نمیداد _حتما بخاطر فشار عصبیه _بارداری؟ _معلومه که نه؟این چه سوالیه؟ _منم سرامیر به بوی مرغ خیلی حساس بودم _منم امیر مثل بقیه زن شوهرا زندگی معمولی نداریم که بخوام حامله هم باشم _نگو اینجوری،خدا قهرش میگیره _واقعیته __امیری که‌ من میشناسم ،برای نگه داشتنت حتما تاالان یه حرکتی زده _اون حرکت باردار بودن من نیست _حالا بیا بریم ناهار روبخوریم _من نمیتونم اون مرغ روبخورم _سوپ هم داریم... _من فکرنکنم بتونم سرمیزی بمونم‌ که اون مرغ باشه میرم تواتاق _امیر عاشق زرشک پلو بامرغه _منظورم اتاق خودم بود _شدی درست اوایل ازدواج من ویاشار،انقدر لج ولجبازی میکردیم که خودمون هم خسته میشدیم
    ادامه مطلب ...
    821
    3
    #پارت_صد_هفتاد_پنج سری تکون دادم وسریع به سمت اشپزخونه رفتم واب قند رو درست کردم، وبه سمت مریم بردم به زور اب قند روبهش دادم... کم کم چشماشو بازکرد _مریم جان،خوبی ،صدامو میشنوی؟ سرشو بی حال تکون داد _ببخش،بخدا نفهمیدم چطوری اومد اینجا امیر روی زمین کنارم نشست _معتادجماعت نفس کم میاره _امین بس کن پوزخندی زد وبلند شد ،به سمت یکی از اتاق رفت ودر روبست مریم نفس نفس کنان گفت _بیرونش کن از اینجا _از لحظه ای که اومده ،گفتم بره بیرون،لج کرده نمیره، من نمیخوام لطمه ای به تو بخوره ،میرم باهاش خونه _من گفتم اون، نه تو _میگم که لج کرده،هرجاباشم نمیره از روی زمین بلند شد ...ودستی به گلوش کشید _بهار،منو اینجوری نبین،منم میتونم به اندازه خودش خطرناک باشم _مریم ،من میرم که دیگه اینجوری نکنه _توهیچ جا نمیری... _انوختم اینم میمونه _توکاریت نباشه،میدونم چیکارش کنم... ... ناهار رو بارگذاشتم... وبه سمت اتاقی که امین بود رفتم در باز کردم روی زمین غرق خواب بود کنارش نشستم خوش چهره وجذاب بود اخلاق مردانه ای که داشت هرکسی روبیشتر جذب خودش میکرد اما حیف مال نیست، اروم دستم رو ،روی موهاش کشیدم... چی میشد دلت باهام بود..
    ادامه مطلب ...
    678
    5
    #پارت_صد_هفتاد_چهار _کشتن ادما برام مثل کشتن مورچه آسونه.... صورت مریم داشت قرمز میشد سریع بازوشو گرفتم وگفتم _ ولش کن ،داره نفسش میره _ببینم الانم میتونه پارم کنه مریم‌ داشت جلوم جون میداد _میگم‌ولش کن...داره میمیره، مرگ مامانت ولش کن دستش رو از روی گلوش برداشت و سریع به سمتم برگشت و یقمو رو محکم گرفت و کشید سمت خودش وفریاد زد _مرگ‌مادر منو، برا جون این معتاد قسم‌میدی _داشتیش میکشتیش خب _بهتر،یه معتاد کمتر مریم روی زمین افتاده بود و ازحال رفته بود _وای امین مرده... امین‌نگاهش به مریم افتاد _خداروشکر یه انگل رفت _اون انگل نیست،داشت ترک‌میکرد دستش رو از رویقم برداشت به سمت مریم خم شد نبضش رو گرفت _یه لیوان اب قند درست کن بهش بده ،ترسیده ،ازحال رفته _ببین چیکارکردی،بیرونم میکنه _بهتره،نیازی نمیبینم اینجا بمونی _من اینجاارامش دارم،چرانمیفهمی؟ _توخونه من نداری؟ _نه،مگه گذاشتی ،همش اذیتم میکنی، منت میزاری سرم ،الانم که خوب شدی..فقط برای انتقامه _توهم خوب رفتارکردی؟حرف میزدم توهم زبونت رو تلخ میکردی _توقع داری لال بشم _تو زنی،توباید بلدباشی شوهرتو اروم کنی _یادت رفته ازدواج ما صوریه؟
    ادامه مطلب ...
    1 046
    7
    بی حرف به سمت اشپزخونه رفتم ومشغول درست کردن غذاشدم _میگم دخترخوبی هستی،اما زیاد رواعصاب میری نفس عمیقی کشیدم وخودم رو به نشنیدن زدم _ولی بامعرفتی ،من ازاینت خوشم میاد اروم باش بهار،حرف زدن به ضررخودت تموم میشه... _الحمدالله لال شدی _نه، نمیخوام رواعصابت راه برم _جلوی زبونت رو بگیری ،برامن کافیه باحرص گفتم _باشه عزیزم، بشین غذات رو درست کنم خنده اش گرفت _چشم عزیزم میشینم _عشقم ،من برگشتم باصدای مریم سریع محکم به صورتم چنگ زدم _وای اومد،چقدر گفتم برو ،همینو میخواستی _مگه شوهرت اومده که میترسی.. در سالن بازشد ... بادیدنمون،چشماش گرد شد.. _سلام..مریم جان.ایشون امین هستن... به سمتمون قدم برداشت ونگاهی به امین انداخت _پس شما همون بی لیاقتیی _نشنیدم چی گفتی _شوهرت ناشنواهم که هست بهار امین به سمتم برگشت _این چی داره میگه بهار؟ من خوشحال باشم که اسمم رو از زبون امین شنیدم؟ یااینکه جواب مریم روبدم؟بگم این ادم دقیقا همون ادم بی لیاقته _مریم جان،اومد بگه فردا چه ساعتی همو ببینیم،داره میره _به سلامت جناب _بهارم دورغ اصلا کارخوبی نیست...من اومدم که فعلا بمونم ،دوتااتاق هم هست وبرای همه جاهست _مگه مسافر خونه اس اینجا اقا،برو بیرون ببینم _هرجا زنم باشه،منم همونجام _بهتره بگی زن سابقت _شما عاقد خطبه طلاق ما بودی؟ _نه ولی شاهد طلاقتون قراره بشم _شتر زیاد خواب میبینه _من بهار بی زبون نیستم ،میزنم پارت میکنما... با عصبانیت دست انداخت گلوی مریم رو گرفت..
    ادامه مطلب ...
    838
    6
    #پارت_صد_هفتاد_دو _من حواسم به خودم هست،نیازی نیست توحرفی بزنی _فعلا که تمام مسئولیت بامنه،منم خوشم نمیادبا یه ادم معتادزندگی کنی _ازدواج ماصوریه،پس مسئولیتی نداری _چه صوری،چه واقعی،اسمت توشناسنامه منه... باحرص نگاهش کردم، که دیدم بی خیال وارد خونه میشه انگار دهنم کامل بسته شد کفشاش رو در اورد و وارد خونه شد.. پشت سرش به راه افتادم _بابا بیا بیرون... همونجا داخل نشست و به پشتی تکیه داد واخیشی گفت بهم نگاه کردگفت _یه کم دارچین لوبیاپلوت بیشتر باشه لطفا _تاخودمو نکشتم پاشو برو _میدونی بچه که بودم یکی ازفانتزیام این بود که از سرکاربرمیگردم زنم بیاد جورابامودربیاره،یه لیوان چایی گرم بزام بیاره بدنم رو مماساژبده _خب،الان چرا برامن داری تعریف میکنی _گفتم شاید دوست ازفانتزیای همسرت بدونی _غذاتو بخر وسریع برو،به احتمال زیاد شب برمیگرده.. نگاهی به خونه انداخت _خوبه،دوتاخواب داره ...یکیش برای من وتو،یکیش هم براخودش من داشتم امروز دیگه به جنون میرسیدم _چی داری با خودت میگی،اینکارا رومیکنی بگم قبول کنم ،باشه قبول میکنم همه کارمیکنم انتقام رو بگیری لبخندش پررنگ ترشد _ناهار رو زودتراماده کن که اشتهام بازشده سری تکون دادم...پس همون ..که اقا هی مثل کنه شده بود
    ادامه مطلب ...
    1 168
    4
    #پارت_صد_هفتاد_یک انگار به این دخترواین خونه عادت کرده بودم... حس خوبی بهم میداداین خونه... باصدای زنگ که مطمعنا مریم بود به سمت در رفتم و در بازکردم وبی بدون صبر کردن به سمت خونه رفتم باصدای بلند گفتم _یادت نره در رو ببندی،برای شام ماکارونی میزارم دوست داری که؟ وبه طرفش برگشتم لبخندم خشکید اون اینجا چیکارمیکرد _بالوبیا پلو رابطه هم بهتره _اینجا چیکارمیکنی؟ _دیدم دختره زد بیرون ،اومدم تو _برو لطفا،تا کسی ندیده ات _چرابرم؟ _اینجا نه خونه منه ،نه خونه تو...دختره خوشش نمیادتواینجاباشی _چراخوشش نیاد؟ _امین برو لطفا در رو کامل بست و به سمتم اومد بعد از خوردن لوبیا پلو میرم _من بلد نیستم _دورغ نگو دیگه،من طمع همه غذاهاتو چشیدم،میتونم بگم لوبیا پلو هات فوق العاده اس،برعکس ابگوشتت که افتضاحه _برعکس،من لوبیاپلوهام خسلی بدمزه اس،اونا دست پخت من نبود _اشکال نداره،بزار ببینم طمع لوبیا پلوت چه جوریه _انقدر اذیتم نکن،اگه بفهمه تواینجایی بیرونم میکنه _بهتره،منم اینو‌میخوام _که باز برم داخل اون مسافر خونه؟ _نه میریم خونه خودمون _انتقام چقدر عوضت کرده _چرت نگواین دختره معلومه معتاده،درست نیست حتی یک ثانیه ام اینجا بمونی _یادت رفته،من پیش تو دوتا ادم معتاد بزرگ شدم _اونا فرق دارن،اون دوتاعمرا میزاشتن تو معتاد شی
    ادامه مطلب ...
    1 280
    4
    #پارت_صد_هفتاد _اما بدیش اینه بابام میدونه توهمسایه منی _نمیشه ؟ _چرا ،بالاخره سرنوشت اینه که همسایه من یکی از دوستای زنداداشمه، انگار تمام گذشته روفراموش کردم... بالبخند گفتم _کی میریم _فکرنمیکردم انقدر مشتاق دیدن خانوادم باشی.. _خانواده تو،اون خانواده ای که من همیشه ارزوشو داشتم _خانواده ما ازدورقشنگه _امروز میریم دیدنشون _اول باید بهم بله رو بگی _من نمیتونم ازکسی انتقام بگیرم _من که نگفتم بکشیش که،فقط نقش یه عاشق ومعشوق رو جلوی چندنفربازی کنیم _برای اینکه حرصشو دربیاری _توفکر کن اره _نمیدونم،باید فکرکنم باحرص گفت _باشه ...... بادیدنم سریع به سمتم اومد _دل هزار را رفت،چراانقدر دیر کردی فکرکردم بلایی سرت اورده،دادگاهت چیشد _نبرد دادگاه ابروهاشو بالاداد ولبخند مشکوکی زد _چرا؟ _اون دختره توزرد در اومد،میخواد کمکش کنم تا حرصش در بیاد _توچی گفتی؟ _گفتم باید فکرکنم _نکنه میخوای قبول کنی _نمیدونم _تادم در رسوندت؟ _اره....اصرار کرد برگردم گفتم نه،میخوام پیش دوستم بمونم،گفت میام بهت سرمیزنم _اهوع،مهربون شده یهو _خودمم تعجب کردم ،انقدر جنتلمن شده بود،فردا میخوام برم خونه جاریم _اونجاچه خبره؟ _برم دیدنش _باید شیک بری،یه دست لباس پلو خوری دارم،بپوش دهنشون باز میمونه _نه،همین لباسای خودم خوبه _حرف اضافه نزن....من دارم میرم،شما تا ناهار وشام روبزاری یه دست هم به خونه بکشی ،بنده برگشتم _چشم... _قربون چشم گفتنت خانوم لبخندی زدم و ازدر زد بیرون...
    ادامه مطلب ...
    1 226
    7
    #پارت_صد_شصت_نه _سلام،چی میل دارین؟ امین اشاره ای به من کرد وگفت _اول شما _یه لیوان اب یه تای ابروشو بالاداد وگفت _همین _بله _برای من یه قهوه و یک تیکه کیک گارسون سری تکون داد ورفت... _اب توخونه هم پیدامیشه ها،یه چیز دیگه سفارش میدادی _اب برام بهتره _زن کم خرجی هستی، خوبه _چیشد منصرف شدی از ازدواج _فهمیدم اون کسی که فکر میکردم نیست _چه جوریه مگه؟ _اونش به خودم ربط داره _خرابه؟ _نه _خب پس چی؟ _فضولی؟ چپ چپ نگاهش کردم وچیزی نگفتم _ازت یه درخواست دارم _چی؟ _میخوام کمکم کنی ازش انتقام بگیرم _از کی،چه انتقامی _از همون دختر،میخوام بفهمه منم مثل خودش بازیش میدادم _نه من نمیتونم _من کمکت کردم ،توهم باید کمکم کنی _ده برابر از اون اذیتم کردی تحقیرم کردی _باشه،توهم اذیتم کن،تحقیرم کن _مگه من مثل توام _توادمی هستی که میشه روت حساب بازکرد ،بخاطرهمین ازت کمک خواستم سکوت کردم وحرفی نزدم ...گارسون سفارش هارو برامون اورد بعدازرفتن گارسون باز به حرف اومد _مامان بابام اومدن ،ببینن میتونن سارا رو راضی کن _سارا خیلی خانومه،خوشبحالش که پدرمادرت انقدر دوسش دارن _اتفاقا بابام چندروز پیش گفت اون دختره که برات غذا میورد چیشد _منو میگفت سری تکون دادوگفت _اره،مطمعنم اگه مامانمم ببینتت عاشقت میشه _که هیچ وقت نمیشه _اگه بخوای میتونی امروز به بهونه دوست سارا بریم خونه اشون میخواستم یکبارهم شده توی جمعه شون باشم،هرچند به عنوان دوست سارا،نه همسر امین
    ادامه مطلب ...
    1 177
    4
    #پارت_صد_شصت_هشت پیاده شدم و پشت سرش باز به راه افتادم، در رو برام باز کرد وکنار در وایساد _بفرمایید باتعجب نگاش کردم این واقعا امین بود وارد کافه شدم که پشت بندم وارد کافه شد به میز دنج کافه اشاره کرد به سمت میزرفتیم و روبروی هم نشستیم لبخند کم رنگی روی لباش بود _خب چی میخوری _چیزی نمیخوریم،بریم دادگاه زودتر _اون همه عشق علاقه ات کجا رفت؟ _جای نرفت،فهمید اشتباه بود تموم شد دستی به صورتش کشید _شیر شدی واسه من،کی شیرت کرده؟ _عاقل شدم... _جلوی من نباید عاقل باشی... _من تو دیگه قرارنیست همو ببینیم ،به عشقت بگو مثل خودت اسکل باشه _چی باشه؟ دورغه اگه بگم نترسیدم از تکرار حرفم اما با پرویی تمام گفتم _اخبار رو یک بار اعلام میکنن _فعلا چیزی نمیگم، تا بریم خونه _من که گفتم قرار نیست همو دیگه ببینیم _تا من نخوام ،طلاق نمیتونی بگیری _فکرنمیکنم عشقت با هو کناربیاد _انقدرعشقت عشقت نکن،من عشقی ندارم ،متاسفانه درحال حاضر تنها دختر زندگی من تویی _پس عشقت چیشد _رو اعصابم انقدر نرو گفتم من عشقی ندارم _خب اودختره چیشد _هیچ منصرف شدم از ازدواج وطلاق _چرا اخه،توکه خیلی دوسش داری _ندارم دیگه بااومدن گارسون حرفمون نصفه موند
    ادامه مطلب ...
    1 069
    6
    #پارت_صد_شصت_هفت _بهار منظورم بود _شما به بهار میگید فرشته؟ لپموکشید وگفت _تو که فرشته بهشتی خودمی اخم کمی کردم وگفتم _سحرواقعا لیاقت عشق امین رو نداره؟ _من فقط میدونم یه دخترپولکیه _این که خیلی بده _اره،مامانم همیشه دوست داشت عروسش قدر زندگیشونو بدونه،ولی باسحر خیلی مخالف بود _ولی بامن نبود _اتفاقا عاشق توعه، میگه این دختر بانگاه اول تو دلم جاشد _بله دیگه،کلا همه بایه نگاه عاشقم میشن _همه غلط میکنن.. _حالا غیرتی نشو،فعلا مسئله مابهاره شونه ای بالاانداخت وگفت _به من و تو ربطی نداره خودش میدونه _چرا ربط نداره، بالاخره باید کمکشون کنیم _یکی میخواد به خودمون کمک کنه چپ چپ نگاهش کردم وبی حرف اتاق رو ترک کردم وبه سمت سالن رفتم... ...... ساعت ۱۰بود ودم دادگاه منتظرش بودم... اگه من مثل خودش دیر میکردم،من رو از درهمین دادگاه آویزان میکرد _فکرنمیکردم انقدر مشتاق طلاق باشی... _ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت مچی گرون قیمتش انداخت وگفت _ده _قرار ما ساعت نه بود... _شرمنده مثل شما مشتاق طلاق نبود که انقدر دقیق برسم _بریم داخل دیگه _صبح زنگ‌زدن،گفتن مسئولش نیومده، هفته دیگه میاد _نمیتونستی زودتربگی... _عشقم کشیده الان بگم،دنبالم راه بیفت _کجا؟ _بریم یه جا دیگه و به راه افتاد،پشت سرش به راه افتادم... و سوارماشین شدیم _چه خبر نگاهی بهش انداختم ،این چراامروز اینجوری شده بود _چیه؟ _عشقت چه خوب تغییرت داده لبخند کم رنگی زد وگفت _دیگه گفتم این دم اخری با زنم مهربون باشم... _پس خوشبحال زنت _اروه وقعا،خوشبحالت... _چراخوشبحال من؟ _فعلا که شماهمسرمی _اره،یادم رفته بود ..... بعد ازنیم ساعت ماشین رو جلوی یه کافه نگه داشت _پیاده شو _چرااینجا وایسادی،پس دادگاه چی _زیاد داری حرف میزنی،پیاده شو امروز حالا برامن اقا جلتمن شده
    ادامه مطلب ...
    1 967
    8
    #پارت_صد_شصت_شش _بابا هرچی بود،اهل دور زدن زنش نبود.. _خواهش میکنم بپرس... موبایل رو برداشت وقسمت مخاطبین رفت ،وبه نام احد تماس گرفت _بزار روبلندگو ،خودمم بشنوم بااخم نگاش کرد و روی اسپیکر گذاشت... بعد ازچهارمین بوق جواب داد _بله _سلام داداش خوبی؟ _سلام ،به خوبیت ،توچطوری؟میخواستم ببینمت _واسه چه کاری؟ _یه حساب کتاب داشتم میخواستم انجام بدی _حتما،بفرس برام، احد میخواستم صحت یه خبر روازت بپرسم _جان داداش بگو _راسته داری ازخانومت جدا میشی _زن نگو،بلا بگو ...بخاطرهمین گفتم یه حساب کتاب کنی چقدر ازم برده _مهریش رو میخواد _نه حرومی بابا،هی به بهونه مختلف ازم پول میگرفت،یا میگفت بده پولاتومن نگه دارم همه چیموگرفته،الان مهریه شو گذاشته اجرا... _ای بابا،بفرس حتما برام درستش میکنم _ داغ طلاق رو ،رو دلش میزارم _شانسته داداش، _تا کل اموالمو نگیرم ازش،ول کن نیستم _اره بابا.. _داددش من برم یه جلسه باوکیل دارم _بروداداش ،منتظرم فایل هستم _قوربت _فعلا وموبایل رو قطع کرد... به سمت امین برگشتیم رگه های عصبیش داخل صورتش ورم کرده بود _پسره اهل دورغ که نیست _نه فقط سحرراست میگه نفسشو باحرص بیرون داد و باسرعت از اتاق زد بیرون _سحرهمون دختری که دوسش داره؟ _اره _میخواد بااون ازدواج کنه ؟ _نه بابا،دختره حتماهوایش کرده،بعدشم بهار چی میشه،حیفه بخواد اون فرشته روازدست بده _فرشته؟
    ادامه مطلب ...
    453
    3
    #پارت_صد_شصت_پنج _باید بهم بگی چه جوری حلش کنم _مگه بچه ای؟ _یه بچه که باید تو آغوش خودت بزرگ شه _من دیگه برامادری پیرشدم _اتفاقا سن مناسبیه برای مادرشدن _بچه داشتن که فقط به سن نیست،به خانواد و خیلی چیزای دیگه ربط داره _اگه بفهمی الان بارداری چیکار میکنی؟ _انوخت من چه جوری باردار باشم؟ _من گفتم فکر کن _من به محالات فکر نمیکنم _توبچه ای که ازمن باشه رودوست داری؟ _مگه میشه ادم بچه خودشو دوست نداشته باشه! _بابام منو دوست نداره _دوستت داره پوزخندی زد _مش... یاصدای در حرفش نصفه موند،کمی ازش دورشدم که اخم کرد _بله امین بود در رو بازکرد و داخل شد _به کمکتون احتیاج دارم _کمک ؟ _میخوام از شوهر سحربپرسی چراداره جدامیشه _توازکجا میدونی _خود سحربهم‌زنگ‌زد _تو مگه زن نداری __اینارو ول کن ،میخوام ببینم حرف کدومشون درسته،سحر یا بابا _به توچه ربطی داره،اون زندگی خودشو داره،توهم زندگی خودتو _امیر میپرسی یانه؟ _ربط این ماجرا به توچیه؟ _میخوام به بابا بفهمون سحر ادم‌بدی نیست
    ادامه مطلب ...
    952
    3
    #پارت_صد_شصت_چهار _نه،منم نیازدارم ،اما توبغل مامانتوداری _من بغل تو رو نیاز دارم انقدر داخل حرفش پرازخواهش بود که بی حرف به سمتش رفتم وکنارش روی تخت نشستم وخودش رو داخل بغلم انداخت به ثانیه نکشید صدای گریه اش رو شنیدم دستم رو دورحلقه کردم وبادست ازادم مو اش رو نوازش کردم _خسته شدم ،من فقط دلم یه زندگی میخواست که بتونم ثابت کنم تک تنها تونستم،اما نامردی کردم، من نامرد نیستم سارا، بابام باهربار گفتن این کلمه انقدر ،باخنجرمیزنه توقلبم،اون اویل گفتم بعد از جدایمون خونه روبنامت میکنم ویه حساب بانکی پرپول میدم بهت، اما میدونی سخته تصورش دوری ازتو،نمیدونم اسمش چیه اما بهت عادت کردم ،به غُرغُرات،اذیت کردنات،نرو از پیشم سارا _سختمه بخوام توی این زندگی بمونم،درست شده زندگی که باسهیل داشتم،که حتی دیگه نمیتونم کوچکترین حرف هارو باورکنم _من اگه کاری کردم بهم اعتماد کنی چی؟ _اب ریخته شده رو میشه باز جمع کرد _میشه ولی دوباره پراز اب کرد حرفی نزدم،تمام این راه هارو سهیل رفته بود _برو به مشاورت تمام زندگیمون روبگو،هرچی اون گفت همون میشه ... _حتی اگه گفت جداشیم؟ _جدا میشیم _توکه گفتی بهم عادت کردی _نمیخوام تو زجربکشی _انوخت طلاق باعث میشه من زجرنکشم _مگه من باعث زجر کشیدنت نیستم _همش تو نیستی که سرش بالاگرفت نم خیسی صورتش ناراحتم میکرد _واقعا؟ _کارات ،خانوادت و بقیه چیزا _بازم همشون خلاصه شد در من _تو تویی، خانوادت خانوادتن ،هیج ربطی نداره به تو ندارن _میخوای بگم برن؟ _نه ،کجا برن ،انقدر مسئله هارو ازهم دور نکن،حلشون کن
    ادامه مطلب ...
    1 196
    3
    #پارت_صد_شصت_چهار _نه،منم نیازدارم ،اما توبغل مامانتوداری _من بغل تو رو نیاز دارم انقدر داخل حرفش پرازخواهش بود که بی حرف به سمتش رفتم وکنارش روی تخت نشستم وخودش رو داخل بغلم انداخت به ثانیه نکشید صدای گریه اش رو شنیدم دستم رو دورحلقه کردم وبادست ازادم مو اش رو نوازش کردم _خسته شدم ،من فقط دلم یه زندگی میخواست که بتونم ثابت کنم تک تنها تونستم،اما نامردی کردم، من نامرد نیستم سارا، بابام باهربار گفتن این کلمه انقدر ،باخنجرمیزنه توقلبم،اون اویل گفتم بعد از جدایمون خونه روبنامت میکنم ویه حساب بانکی پرپول میدم بهت، اما میدونی سخته تصورش دوری ازتو،نمیدونم اسمش چیه اما بهت عادت کردم ،به غُرغُرات،اذیت کردنات،نرو از پیشم سارا _سختمه بخوام توی این زندگی بمونم،درست شده زندگی که باسهیل داشتم،که حتی دیگه نمیتونم کوچکترین حرف هارو باورکنم _من اگه کاری کردم بهم اعتماد کنی چی؟ _اب ریخته شده رو میشه باز جمع کرد _میشه ولی دوباره پراز اب کرد حرفی نزدم،تمام این راه هارو سهیل رفته بود _برو به مشاورت تمام زندگیمون روبگو،هرچی اون گفت همون میشه ... _حتی اگه گفت جداشیم؟ _جدا میشیم
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    #پارت_صد_شصت_سه باحرص گفت _عمت _سارا ،راستشو بگو نفسشوبیرون داد وگفت _از یه مشاور وقت گرفتم _مشاور؟برای چی؟ _برای زندگیم،میخوام بهم بگه چیکارکنم _کاری نمیخواد کنی، مثل سگ گربه توسرهم دیگه میزنیم وبه زندگیمون ادامه میدیم _امیر من نیازدارم واقعا به مشاور،مسخره نکن _مشاوره کیه؟ _نمیشناسمش ،امروزقراره اولین جلسه ام باشه _پس بیا،منم گوش بدم اخمی کرد _نمیخوام _بالاخره منم باید حرف بزنم _شمارشو میدم وقت بگیر _نه دیگه باهمون مشاور خودت،چندجلسه توحرف بزن،چندجلسه منم ،چندجلسه باهم _حالا ببینم مشاوره چی میگه _مشاورت زنه دیگه؟ _نمیدونم اخم کردم، دوست نداشتم بخواد ساعت ها بامردغریبه حرف بزنه _مرد بود عوض میکنی ،میگی مشاور خانوم بهت بدن _چشم عباس اقا _کی مشاورت شروع میشه _من پیش توحرف نمیزنم _بگو که همسرت هم میخواد حرف بزنه،راجب زندگیمون _باشه،حالا برم؟ _من جزام دارم که هی ازم فرار میکنی _بشینم ور دلت،چیکار کنم؟ حرف بزن ،خسته شدم سارا،من بهت احتیاج دارم نه به کس دیگه ای _حوصله واعصاب دعواداری؟ _چرادعوا؟مثل ادمای معمولی نمیتونیم دو دقیقه حرف بزنیم _ندیدی الان بی دعوا حرف داریم میزنیم فقط کمی صدامونو بالابردیم _همین دعواس دیگه؟ _نه نیست،حالا بیا یه کم بغلم کن _بغل چرا؟ _بگم یه بغل برای گریه میخوام مسخره میکنی؟
    ادامه مطلب ...
    921
    2
    #پارت_صد_شصت_دو _شاید... _بپرس ببین زندایشون هم از داییش جداشده یانه _چشم ،فردا ازش میپرسم.... .‌......... "امیر" به عکس زمینه موبایلم خیره شدم،مسخره بود شاید تنها ارزوم این بود برگردم به اون روزا.... یه باردیگه سارا رو باخواست خودش بغل کنم،داخل حرفاش فقط قربون صدقه برام باشه چیشد امیر که دلت رفت به دلش،توکه فقط پول برات مهم بود، الان داری پشت پامیزنی،لعنتی پس چرا یه نشونه ازحاملگی رو نمیبینم میدونم بخاطربچه باهام میمونه نکنه مشکل داره بچه دار نشه باید به نازنین بگم،تازیر زبونش حرف بکشه اصلا نکنه اون پول رو برای سقط بچه بخواد وای پسر،پس پول برای چی میخواد،دستی دستی پول قتل بچه اتو دادی بهش سریع باصدای بلند صداش کردم _سارا..سارا..سارا بیا تواتاقم سریع به دقیقه نکشید که در باز شد خودش بود باهول گفت _چیه؟ _در روببند بیا تو ببینم در رو بست وبه سمتم اومد _پول برای قرص میخواستی؟اره؟ _قرص؟ قرص چی؟ _توباید بگی قرص روبرای چی میخواستی _ساقیت رو عوض کردی؟ _منو نمیتونی گول بزنی عصبی شد _اخه قرص مرگ گرفتم که هی میگی،به توچه؟ مشکوک گفتم _مرگ کی؟
    ادامه مطلب ...
    1 245
    7
    #پارت_صد_شصت_یک لبخند تلخی زد وگفت _شدیم دوتا زن مطلقه....تواین جامعه مزخرف،نمیدونی بهار،چقدر خفت کشیدم تا تن به هرزگی ندم،ساقی ها سخت بهم اعتماد کردن،بعضیاشون هم که نگم برات... _میخوام ازفردابگردم دنبال یه کار،نمیخوام کسی خرجم رو بده اخمی کرد وگفت _چه کاری؟ _خیاطی بلدم ،میتونم توی یه کارگاه خیاطی کارکنم _این ورا کارگاه خیاطی نیست _فروشندگی هم میتونم _قرارشد توکارای خونه روانجام بدی _اونم به چشم،اما واسه دادگاهم ،نمیخوام اون خرج کنه،خودم یه کم پس انداز کنم _باز خیاطی بهتره،یکی ازاین اشناهام کارگاه داره،همشون هم خانومن،خیاطیت در چه حده؟ _کامله،همه چی روبلدم _اگه اینجور باشه راحت ماهی ۴_۵تومن درامدته _واقعا؟ _اره بابا،تازه شایدم بیشتر _اینجوری خیلی جلو میفتم باصدای تلفن ،نفسم‌گرفت مطمعن بودم خودشه _خودت جواب بده _چرا من؟ _چون تلفن این خونه رو دونفر دارن،اون نامرد و شوهرت... به سمت تلفن رفتم _بله صدای خودش بود _فردا صبح میام دنبالت بریم باهم درخواست طلاق توافقی بدیم _نمیشه خودت بری؟ _اگه خودم درخواست بدم،خیلی طول میکشه _ادرس اینجارو پیدا کردی؟ _علاقه ندارم به پیدا کردنت _پس‌ بهم یه ادرس بده ،بیام اونجا _یه دادگاه بیشتر تو تجریش نیست،به هرکی میشناسه ،۹صبح دم دادگاه منتظرتم بی حرف تلفن رو قطع کردم _چیشد _۹صبح گفت دم دادگاه تجریش باشم _میبرمت ،غصه ات نباشه _ازعشق دختره صبر هم نکرد سریع دست بکارشد _انقدرها تاپای طلاق رفتن وبرگشتن،خدا روچه دیدی، شاید توهم یکی ازاونا بودی _اتفاقا من ازاونام ،که قشنگ مهرطلاق میشینه داخل شناسنامم _بخوره،این همه طلاق گرفتن،مردن؟ تازه یه زندگی بهتر براخودشون ساختن _جاری هم تصمیم جدایی داره _بیا،مشکل از داداشاس عزیزم،لعنت به اون پدر مادر بااین تربیتشون _نگو اینجوری،پدر مادرشو چندباری دیدم،خیلی بابچه هاشون فرق دارن _حتما به دایشون رفتن
    ادامه مطلب ...
    890
    4
    #پارت_صد_شصت سکوت کردم،اما دلم میخواست بهش بگم مقصر خورش بود موبایل رو ازم گرفت وبعد از یک دقیقه گفت _زدم به حسابت _ممنون وبه سمت در به راه افتادم‌که اسمن روصدا زد به سمتش برگشتم _بله _دیگه جلوی خانوادم منو خورد نکن _من کی تورو خورد کردم؟ _لطف کن راجب اتفاق هامون ونامرد بودنم حرفی نزن _باشه _میگی باشه ولی انجام نمیدی _دست خودم نیست _پس لطفا سعی کن کمتر تو جمع خانوادگیمون باشی _یعنی اضافیم؟ _بااین حرفات اره _پس اینو به خانوادت هم بگو که نیان دنبالم _حتما سرمو تکون دادم وازاتاق زدم بیرون همه اشون داخل سالن نشسته بودن بدون توجه بهشون سریع به سمت اتاقم رفتم،ودر رومحکم بستم دیونه سارا،میخوای به این ادم فرصت بدی،کسی که هرجورشده دنبال تخریبته، میگه من اضافیم،اخه من! حیف اون غرورت که بخاطر پول گرفتن پیشش ازبابات رفت،ازسهیل میگرفتم ارزشش روداشت ‌.......... "بهار" فکرمیکردم اگه خودمشغول تمیزکاری کنم،دیگه ذهنم سمت امین نمیرفت،اما برعکس فکرمیکردم ازاین میترسیدم به خانوادم چی بگم اگه بفهمن سریع منو باز به عقد اونیکه میخواستن درمیوردن، انقدر غرورم مهم بود که بی مهری وپول ازش جداشدم وبرگردم به اون جهنم فعلا که باپولا دارن خوش میگذرونن ،تموم که شد یادم میفتن که همچین دختری روهم دارن.... _به نظرت ماه دیگه برم کمپ بهترنیست باصداش از فکر بیرون اومدم _چرا کمپ،گفتم که خودم میتونم _کمپ بهتره امکاناتش هم بیشتره _ودلیل بدیش ،چون منم دیگه تااون موقع نیستم _نه بابا _اگه دوست نداری ،من کاری ندارم،فقط خواستم لطفتوجبران کنم _خیلی سخته بهار _سخته ولی شدنی،بزاربفهمه ترک کردنت چه اشتباه بزرگی بود _اره،جنیفر روازدست داد _چراکه نه
    ادامه مطلب ...
    729
    8
    #پارت_صد_شصت سکوت کردم،اما دلم میخواست بهش بگم مقصر خورش بود موبایل رو ازم گرفت وبعد از یک دقیقه گفت _زدم به حسابت _ممنون وبه سمت در به راه افتادم‌که اسمن روصدا زد به سمتش برگشتم _بله _دیگه جلوی خانوادم منو خورد نکن _من کی تورو خورد کردم؟ _لطف کن راجب اتفاق هامون ونامرد بودنم حرفی نزن _باشه _میگی باشه ولی انجام نمیدی _دست خودم نیست _پس لطفا سعی کن کمتر تو جمع خانوادگیمون باشی _یعنی اضافیم؟ _بااین حرفات اره _پس اینو به خانوادت هم بگو که نیان دنبالم _حتما سرمو تکون دادم وازاتاق زدم بیرون همه اشون داخل سالن نشسته بودن بدون توجه بهشون سریع به سمت اتاقم رفتم،ودر رومحکم بستم ‌.......... "بهار" فکرمیکردم اگه خودمشغول تمیزکاری کنم،دیگه ذهنم سمت امین نمیرفت،اما برعکس فکرمیکردم ازاین میترسیدم به خانوادم چی بگم اگه بفهمن سریع منو باز به عقد اونیکه میخواستن درمیوردن، انقدر غرورم مهم بود که بی مهری وپول ازش جداشدم وبرگردم به اون جهنم فعلا که باپولا دارن خوش میگذرونن ،تموم که شد یادم میفتن که همچین دختری روهم دارن.... _به نظرت ماه دیگه برم کمپ بهترنیست باصداش از فکر بیرون اومدم _چرا کمپ،گفتم که خودم میتونم _کمپ بهتره امکاناتش هم بیشتره _ودلیل بدیش ،چون منم دیگه تااون موقع نیستم _نه بابا _اگه دوست نداری ،من کاری ندارم،فقط خواستم لطفتوجبران کنم _خیلی سخته بهار _سخته ولی شدنی،بزاربفهمه ترک کردنت چه اشتباه بزرگیه
    ادامه مطلب ...
    1
    0
    Last updated: ۱۰.۱۱.۲۲
    Privacy Policy Telemetrio