جهان کتاب
موسسه فرهنگی - هنری جهان کتاب علاوه بر انتشارات "جهان کتاب"، ناشر ماهنامۀ "جهان کتاب" نیز هست. "جهان کتاب" ماهنامهای است با روش خبری، آموزشی و اطلاعرسانی. برای اطلاعات بیشتر: Tel: 66968097-8 Fax: 66968037 [email protected]
نمایش بیشتر1 723
مشترکین
+224 ساعت
+47 روز
+1030 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
◽️
درگذشت رهبر چین
به روایت پزشک مخصوص مائو
... در ساعت پنج بعدازظهر دوم سپتامبر 1976، مائو دچار حملهٔ قلبی بسیار شدیدتری نسبت به دو بار پیش شد که بر قلبش آثار وسیعی گذاشت. اشعهٔ ایکس هم از افزایش عفونت در ریهاش خبر میداد. روز هفتم سپتامبر حال مائو وخیمتر شد. همه میدانستیم که مرگش نزدیک است. جیانگ چینگ بعدازظهر آن روز و روز بعد به دیدار همسرش آمد و از ما خواست طرز خوابیدن مائو را که از چند ساعت پیش روی دندهٔ چپ دراز کشیده بود تغییر دهیم. پزشک معالج مخالفت کرد، امّا جیانگ چینگ خود این کار را انجام داد. نفس مائو قطع شد. ماسک اکسیژن و دستگاه کنترل ضربان قلب را به او نصب کردیم و حالش کمی رو به بهبود نهاد، امّا ده دقیقه بعد از نیمهشب 9 سپتامبر قلب از کار ایستاد و نمودار ضربان قلب روی دستگاه الکتروکاردیوگراف ناپدید شد. رهبر چین از دنیا رفته بود.
مبارزه بر سر قدرت بیدرنگ آغاز شد. من بهزودی بهعنوان معاون نیروی ویژهٔ مأمور حفظ همیشگی جسد مائو، در دفتری در تالار بزرگ خلق استقرار یافتم. از اقامتگاه رهبران در مجموعه کاخهای «جونگ نان های» دور بودم، امّا اخبار را از طریق وانگ دونگ شینگ، که مسئول امنیت برگزاری مراسم یادبود مائو در تالار خلق شده بود، میشنیدم. دفتر سیاسی حزب بهزودی به مخالفت با جیانگ چینگ و همفکران افراطی او معروف به «گروه چهارنفره» برخاسته بود. جیانگ چینگ در زمان حیات مائو از بیشترین احترام برخوردار بود. به هر جلسهای پا میگذاشت همه از جا برمیخاستند و سکوت حکمفرما میشد. بهترین جایگاه به او اختصاص مییافت. همهٔ حضار خود را با بیصبری منتظر شنیدن هر کلام او و کف زدنهای طولانی نشان میدادند. هیچکس جرئت بحث و گفتوگو و مجادله با او را نداشت. امّا احترام به او در اجلاس دفتر سیاسی حزب پس از مرگ مائو به پایان رسیده بود. هیچکس هنگام ورود او اعتنایی نمیکرد و احترامی نمیگذاشت و گفتوگوها و مطالعهٔ اسناد ادامه مییافت. هیچکس از جای خود بر نمیخاست و صندلیای به او تعارف نمیشد. وقتی سخنرانی میکرد کسی توجه نمیکرد و به حرفش گوش نمیداد. با اینکه سعی میکرد توجه رهبران را جلب کند، آنها مشغول صحبت با یکدیگر بودند و به او اهمیتی نمیدادند. جوّ دفتر سیاسی بهکلّی تغییر یافته بود.
جیانگ چینگ میدانست که دفتر سیاسی حزب مخالف او شده است و از این بابت نگران و در فکر یافتن راه چارهای بود. وانگ دونگ شینگ نیز میدانست که حامیان همسر مائو مشغول پخش سلاح و مهمات بین نیروهای بسیج خلقی در شانگهای هستند. او همچنین شنیده بود که مائو یوان شین در کمیسیون سیاسی منطقهٔ نظامی استان شن یانگ مشغول آماده ساختن یک واحد نظامی برای حرکت به سوی پکن است. وانگ این رویدادها را نشانهٔ توطئهای از طرف جیانگ چینگ برای سرکوب مخالفان خود و احتمالاً توسل به یک کودتا میدانست...
|زندگی خصوصی مائو تسهتونگ: خاطرات پزشک مخصوص مائو | دکتر لی جیسویی | ترجمه محمدجواد امیدوارنیا| 244 صفحه. مصور|
⭕️ خرید از سایت: www.jahaneketab.ir
#برگی_از_تاریخ
#مائو
#خاطرات_پزشک_مائو
@jahanekietabpub
◽️
بیرون کشیدن مارها از سوراخها
... مائو بهکلّی جا خورد. او هیچگاه انتظار نداشت که انتقادها متوجه خودش شود. مجیزگوییهای اطرافیان به او اطمینان داده بود که با مخالفتی روبهرو نیست. او هیچگاه به عمق نارضایی روشنفکران پی نبرده بود. پس از مدتی انتقادها به اوج خود رسید. حتی اعضای دفتر مشاوران هیئت وزرا و روشنفکران عالیرتبهٔ احزاب دموکراتیک که همیشه مورد مشورت و تبادلنظر قرار میگرفتند، به انتقادکنندگان پیوسته بودند. موج افکار عمومی در جهت مخالف حزب بود.
مائو برای ضد حمله آماده میشد و بهطور خصوصی میگفت: «باید روشی در پیش گیریم که مارها از سوراخها به در آیند و آنگاه سرهایشان را بکوبیم. باید اجازه دهیم گیاهان سمّی برویند و آنگاه آنها را یکیک از ریشه ببرّیم و به کود تبدیل کنیم». او مخصوصاً اعضای «انجمن آزادیخواه» را که در ماه مه 1940 توسط برخی از روشنفکران به امید یافتن راهحلی اعتدالی بین کمونیستها و ملّیگراها تأسیس یافته بود، بدتر از همه میدانست و آنها را «عدهای یاغی و فاحشه» میخواند.
مائو که خودش روشنفکران را به اظهارنظر و انتقاد تشویق کرده بود، اکنون تغییر موضع داده، علیه آنها نظر میداد. او در حقیقت هر وقت لازم میدانست از روشنفکران برای انتقاد از مخالفان خود در حزب بهره میبرد و پس از رسیدن به هدف خویش از آنها کناره میجست...
مائو در گفتوگوهای شبانه به من میگفت روش او در روبهرو شدن با دشمن این است که «ابتدا عقبنشینی و سکوت میکنم. دشمن در این شرایط جرئت اظهارنظر پیدا میکند و آنچه را در سر دارد بیان میکند آنگاه ما حمله را آغاز میکنیم و هر چه را که آنها درصدد انجامش علیه ما بودند بر سرشان میآوریم.» مائو مخالفان خود را هرگاه روشهای بسیار خشن به کار نبرده بودند، به زندان نمیافکند و میگفت: «آنها اگرچه صلاحیت رهبری ندارند امّا میتوانند کار و تولید کنند و زندان مانع کار کردن آنها میشود». قانون سوم مائو این بود که «هرگاه مخالفانی اصلاح نشوند و مغزشان چون سنگ گرانیت باشد، مستحق مرگ هستند».
مائو عادت داشت بگوید: «من از دانشگاه بیقانونیها فارغالتحصیل شدهام» و گاهی به من میگفت: «من یک عصیانگر در برابر هر قدرتی و خواهان تسلط بر بالاترین سطوح قدرت سیاسی تا جزئیات زندگی روزمرهٔ همگان هستم».
جزئیترین نکات در جونگ نان های، همچون لباسی که همسرش باید بپوشد، تا بالاترین تصمیمات در چین باید با کسب نظر او انجام میگرفت.
مائو هیچ دوستی نداشت. او دور از همگان و بدون ارتباطهای معمولی انسانی با دیگران میزیست. زمانهای کوتاهی را با همسرش و کمتر از آن را با فرزندانش میگذراند. برخلاف رفتار دوستانهاش در اولین برخوردها و دیدارها، از احساسات انسانی به دور، ناتوان از عشق ورزیدن و دوستی و گرمی و صمیمیت بود.
هیچگاه احساسات واقعی او را درنیافتم. شاید به قدری شاهد مرگ انسانها بوده که نسبت به درد و رنج آنها بیتفاوت شده بود. دو برادر و همسرش را حکومت ملّی اعدام کرد. پسر بزرگش در جنگ کره کشته شد. چند فرزندش در جریان راهپیمایی بزرگ در اواسط دههٔ 1930 گم شدند و هیچگاه پیدا نشدند. امّا من هیچگاه نشانهای از احساس غم و اندوه دربارهٔ آنها در او نیافتم...
|زندگی خصوصی مائو تسهتونگ: خاطرات پزشک مخصوص مائو | دکتر لی جیسویی | ترجمه محمدجواد امیدوارنیا| 244 صفحه. مصور|
⭕️ خرید از سایت: www.jahaneketab.ir
#برگی_از_تاریخ
#مائو
#خاطرات_پزشک_مائو
@jahanekietabpub
◽️
جاسوسان روس در ایران
به چنگ آوردن پست دیپلماتیک تهران
... آن زمان دیگر نهتنها بستههای پستی را که سفارتهای خارجی از تهران میفرستادند دریافت میکردیم، بلکه بستههایی را نیز که به تهران میآمد به چنگ میآوردیم. شمار بستههای تحویلی به ماهی 500-600 بسته میرسید. پرداخت به مأمورانی را هم که بستههای مورد نیاز را تحویل ما میدادند، در ازای هر بسته حساب میکردیم: بستهای 2 دلار برای بستههای انگلیسی و ایرانی و بستهای 1 دلار برای دیگر بستهها. به منظور صرفهجویی در وقت ما بهتدریج شروع به عکس گرفتن از مدارک کردیم. این کار را با یک دوربین سیستم لِیتس، که از مسکو فرستاده بودند، انجام میدادیم. حلقهٔ فیلمِ دوربین 36 تایی بود. فیلمها را به صورت ظاهرنشده به مسکو میفرستادیم تا در صورتی که در راه کشف شده و بستهٔ آنها باز شد، عکسها خودبهخود نابود شوند.
من کار سازماندهی در شمال و در غرب ایران را پایانیافته تلقّی میکردم. اما سازماندهیِ فعالیتِ گ.پ.ئو در جنوب ایران و در هند هنوز بر دوشم بود. به همین منظور در ماه مارس سال 1928 تهران را به سمت جنوب ایران و در این مسیر ترک گفتم: تهران – اصفهان – شیراز – بندر بوشهر – اهواز – سلطانآباد – تهران. در جنوب ما هیچگونه شبکهٔ گ.پ.ئو نداشتیم و لازم بود از پایه آن را به وجود آوریم. افزون بر آن، پس از کنگرهٔ ششم کُمینتِرن و تصمیمات اخیر کمیتهٔ مرکزیِ حزب کمونیست سراسریِ شوروی توجّه ویژهای به این مناطق معطوف شده بود. میبایست در صورت حملهٔ قدرتهای امپریالیستی به اتّحاد شوروی در اینجا از شبکهٔ مأموران برای سازماندهی شورش و عملیات اطّلاعاتی استفاده میشد. وظیفهٔ ما نیز بررسی وضعیت ایلات و قبایل در استانهای جنوبی و تلاش برای جذب رهبران بانفوذ آنها بود که در صورت بروز جنگ میشد آنها را خرید تا برای عملیات برضدّ انگلیسیها، برهم زدن سازمان عقبهٔ نظامیِ آنها و نیز برای ویرانسازیِ تأسیسات نفتیِ شرکت نفت ایران و انگلیس و راهآهن اختصاصیِ این تأسیسات روانهشان میکردیم. این هدف اصلی بود. با ویران کردنِ پایگاه نفتیِ انگلیسیها در جنوب ایران ما به گونهای اساسی تأمین نفت برای ناوگان بریتانیا را دشوار میساختیم.
جدا از اینها ما نگران مذاکرات مربوط به عقد قراردادِ ایران و انگلستان بودیم. البتّه مذاکرات در وضعیت کشداری قرار گرفته بود، اما باید عجله میشد تا مانع پایان موفّقیتآمیز آن شویم. روابط میان ایران و انگلستان به دلیل ادّعای ایرانیها بر جزیرهٔ بحرین، که خود را تحت قیمومیت انگلستان اعلام کرده بود، تا اندازهای تیره شده بود. در آن هنگام مسائل حلنشدهٔ دیگری نیز میان انگلیسیها و ایرانیها وجود داشت: 1. مسئلهٔ به رسمیت شناختنِ کشور عراق از سوی ایران؛ 2. اجازه به ناوگان هوایی انگلستان برای گذر از قلمرو ایران به منظور رسیدن به هند همراه با تأسیس چند فرودگاه و انبار در خاک ایران؛ و نهایتاً 3. مسئلهٔ تمدید امتیاز کمپانی نفت ایران و انگلیس و بانک شاهنشاهی در ایران که اسکناسهای ایران را چاپ میکرد. این مسائل را طرف ایرانی مطرح میکرد. انگلیسیها نیز بهنوبهٔ خود مسئلهٔ بدهیِ ایران به بریتانیا را مطرح میساختند که مربوط به غرامت هزینههای انجامشده از سوی انگلیسیها در زمان اشغال ایران در سال 1918 بود.
ایرانیها میخواستند جزیرهٔ بحرین را بازگردانند. همچنین در ازای به رسمیت شناختنِ عراق خواهانِ امتیازاتی برای اتباع خود در این کشور بودند که صدها هزار تن برآورد میشوند و نیز خواهان الحاق قطعهای در منطقهٔ خانقین بودند که انگلیسیها در آنجا چندی پیش چاههای نفت کشف کرده بودند. در مسئلهٔ تمدید امتیاز نفت، ایرانیها خواهان افزایش میزان سهم خود از درآمد این کمپانی بودند (تا آن زمان دولت ایران 16% از درآمد کمپانی را دریافت میکرد). امتیاز بانک را نیز ایرانیها میخواستند کلاً لغو کنند و با ایجاد بانک دولتیِ ایرانی نقش و درآمد بانک انگلیسی را به بانک خود منتقل سازند…
| گ.پ.ئو: خاطرات یک چِکیست | گئورگی آقابکوف | ترجمهٔ محسن شجاعی | 456 صفحه |
#برگیـازـتاریخ
#گئورگیـآقابکوف
#گـپـئو
#اتحاد_شوروی
#جاسوسانـروسـدرـایران
⭕️ تهیه از سایت: www.jahaneketab.ir
@jahaneketabpub
◽️
📌 معرفی کتاب
صد سال جنگ بر سر فلسطین
تاریخ استعمار شهرکنشینان و مقاومت
(1917-2017)
رشید خالدی
ترجمۀ مریم صالحی
امروز در روزنامه "سازندگی"
#فلسطین
#تاریخ_فلسطین
#سرزمین_های_اشغالی
#شهرک_نشینان
#اسرائیل
تهیه از سایت:
⭕️www.jahaneketab.ir
@jahaneketabpub
صد_سال_جنگ_بر_سر_فلسطین_روزنامه_سازندگی.pdf6.65 KB
نامۀ لاهوتی به استالین
7 ژوئن 1950
ایوسیف ویساریونوویچ گرامی،
روزهای اخیر بار دیگر نشان دادند مسئلهای که در ادامه از آن خواهم نوشت، نمیتواند بدون دخالت شما حلّ و فصل گردد[...] آیا من واقعاً گناهکارم و باید آنگونه که رهبری تاجیکستان، عملاً دبیر اول کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست (بلشویک) تاجیکستان، رفیق [باباجان] غفوروف، طلب میکند، از گناهان خود ابراز ندامت کنم؟
من اوّلاً متّهم به آن هستم که«شاعران کهن، یعنی فردوسی، عمر خیّام، سعدی، حافظ و مانند اینها را متعلّق به ایران دانستهام، حال آنکه رفیق استالین اعلام نموده است که آنها به تاجیکستان تعلّق دارند، نه به ایران».
چگونگی برخورد من به مسئلۀ میراث منظوم دستکم در آنجا دیده میشود که در سالهای جنگ بزرگ میهنی [جنگ جهانی دوم] به ابتکار شخصی خود از 120 هزار سطرِ شاهنامه بخشهایی را برگزیدم که در بالا بردنِ روحیۀ جنگی و میهن¬پرستانه در میان خلق بیشترین تأثیر را داشت و نسخۀ چاپی آن را که برای نخستین بار به الفبای نوین تاجیکی منتشر شده بود، ویرایش نمودم.
اشعار شاعران پارسیزبانِ پُرآوازه را من از کودکی از زبان زحمتکشان ایران میشنیدم، همان¬گونه که این اشعار را بعدها از زبان زحمتکشان تاجیک میشنیدم. از صمیم قلب شادمان میشوم هنگامی که میبینم این اشعار در تاجیکستان منتشر می¬شوند و یاد گرفته میشوند [...]
سخنان شما در دیدار به مناسبت دهۀ هنر تاجیک در سال 1941 در ذهن و روح من بازتاب عمیقی یافت. اما من این سخنان را به هیچ رو آنگونه که برخی دیگر از رفقا، از جمله باباجان غفوروف و میرزا تورسونزاده، که در دیدار حضور داشتند، و نیز رفقای دیگری همچون ایوسیف براگینسکی برداشت کردند، تلقّی نکردم. آنها چه شفاهاً و چه در مطبوعات سخنان شما را اینگونه نقل میکنند: «تاجیکان ملّتی هستند که روشنفکرانِ آن شاعر بزرگ، فردوسی را به جهان عرضه نمودند» و از اینجا اینگونه نتیجه میگیرند که حق انحصاری بر فردوسی از آنِ تاجیکان است، و ایرانیها (بدون هیچ تقسیمبندی به ستمدیدگان و ستمگران) تصاحبکنندگان غیرقانونیِ این حقاند و باید از آن محروم شوند. آنها به این هم بسنده نکرده و مسئله را به عمر خیّام و برخی از دیگر شاعران کهن نیز گستراندهاند.
من نمیتوانم نسبت به صادقانه بودنِ تفسیر رفقای یادشده از سخنان شما مطمئن باشم، بهخصوص که در این تفسیر آنها خودشان ادّعای خود را نقض میکنند: از یک سو از تعلّق انحصاری رودکی، فردوسی، خیّام و دیگر شاعرانی که در بخارا [منظور در ازبکستان امروزی است] و حتّی در خراسان میزیستند، به ادبیات تاجیک سخن می¬گویند، با اصطلاح «ادبیات فارس و تاجیک» مخالفت میکنند که گویا به پانایرانیسم میانجامد، و از سوی دیگر از سعدی و حافظ به عنوان شاعرانی یاد میکنند که هرچند در شیراز به دنیا آمدهاند، اما به ادبیات تاجیک پیوستهاند. به یاد سخنان یک شاعر قدیمی افتادم (تقریباً):
مالِ من، مالِ من است؛ مالِ تو، مالِ تو. این را آدم عادی میگوید.
مالِ تو، مالِ توست؛ مالِ من هم مالِ تو. این را آدم بخشنده میگوید.
اما او را چه بنامیم که میگوید: مالِ من مالِ من است، مالِ تو هم مالِ من؟
[...]
واژۀ «ایران» تقریباً در هر صفحه از شاهنامه دیده میشود، قهرمانان اصلی آن ایرانیاناند، و بُنمایۀ آن روایتهای ملّی ایرانی است. خود فردوسی بزرگترین خدمت خود را احیای زبان «فارسی» میداند که به واسطۀ آن «عجم»، یعنی ایرانیان، را زنده کرده است. اما این نکته طرّاحان تئوریهای یادشده را نگران نمیکند. از ادّعاهای آنها چنین برمیآید که زبان ایرانیان امروزی و حتّی نام خود آنها درواقع از آنِ آنها نیست. نتیجه کاملاَ همانی است که در یک کمدی مولیر آمده [...]
دومین اتّهام سیاسی که به من نسبت داده شده آن است که «آشکارا خود را ایرانی اعلام میکنم و ایران را بیشتر از تاجیکستان دوست دارم»...
| دشمنِ دشمنِ من : پیامدهای عملیات سیا علیه ابوالقاسم لاهوتی (۵4 - ۱۹۵۳) | ماشا کیراسیرُوا . ترجمۀ کاوه بیات |
#برگیـازـتاریخ
#لاهوتی
تهیه از سایت:
⭕️www.jahaneketab.ir
@jahaneketabpub
◽️
فرزند خوانده
یک حکایت واقعی از مهدی آذر یزدی
یک روز پسربچهای ده – دوازدهساله آمد و گفت: نوشتهاید شاگرد میخواهید، من شاگرد میشوم. کمی هم با عکاسی آشنا هستم. احمد آقا نبود، از او پرسیدم: سواد داری؟ گفت: نه. گفتم: نمیشود. ما کسی را میخواهیم که حداقل بتواند شمارۀ عکسها را بنویسد. گفت خیلی خوب و رفت. بعد فهمیدم که رفته و وسط راهپله نشسته و گریه میکند. بچه بود دیگر! در زندگی هم بد دیده و مستأصل شده بود. کمی بعد احمد آقا آمد و گفت: یک بچه توی راهپله نشسته و دارد گریه میکند. رفتم ببینم چه کسی است. دیدم همان پسربچه است. به احمد آقا گفتم که این پسر برای شاگردی مغازه آمده، ولی سواد ندارد. احمد آقا ناراحت شد. گفت: اینطور نمیشود. حتماً این بچه مستأصل شده که اینطور گریه میکند. رفت و او را صدا کرد. از او پرسید: کجا زندگی میکنی و قبلاً کجا کار میکردی؟ گفت که در «عکاسی تهامی» و «عکاسی کارگر» کار میکرده، ولی چون با او بدرفتاری میکردند، از آنجاها رفته است. گفت که در خانه هم وضع بدی دارد. پدرش مادرش را طلاق داده و رفته است. مادرش هم زنِ کس دیگری شده. آن مرد هم خودش دو تا بچه دارد و برادر بزرگ او را هم پذیرفته، ولی حاضر نشده او را قبول کند. احمد آقا گفت: میبینی آذر؟! احمد آقا خودش دو تا زن داشت و پنج – شش تا بچه. او گفت: من چند تا بچه دارم، اما تو بچه نداری. فرض کن این بچۀ توست! فکر کن زنت را طلاق دادی یا مرده و این بچه برایت مانده. چه کارش میکنی؟ خیلی هم بچۀ خوبی است. زباندار هم هست. من که دلم راضی نمیشود او را رها کنیم. خوب، احمد آقا پدر بود و احساس پدرانه داشت. ولی من که چنین احساسی نداشتم. ولی گفتم: باشد. احمد آقا گفت: باید برویم و مادرش را ببینیم. همراه پسربچه رفتیم و با مادرش صحبت کردیم. او گفت: من هم بدبختم و اینطور شده. این مردی هم که حالا با او زندگی میکنم این بچه را نمیخواهد. ولی این پسر خیلی زبروزرنگ است و حریف خودش هست. دیگر خودتان میدانید! من هم گفتم: بسیار خوب. آن بچه، همین محمد است.
به محمد گفتم: ببین دنیا چه جوری است؟ من چهل سالم شده و زن و بچه ندارم. ولی دلم میخواهد یک بچه داشته باشم. تو هم مثل این است که پدر و مادر نداری. مثل این است که در این دنیا همه باید رنج بکشند. محمد گفت: بچه میخواهی؟ من بچهات! گفتم: خیلی خوب. سر و وضع محمد خوب نبود. او را بردیم و برایش لباس و کفش و کلاه خریدیم و مرتبش کردیم. او پیش ما کار میکرد و خیلی هم مناعتطبع داشت. مثلاً یکبار میخواستیم جوراب بخریم، من و احمد آقا برای خودمان جورابهای بهتری خریدیم ولی برای او جوراب ارزانتر گرفتیم. خوب، بچهمان بود دیگر! یعنی قرار بود باشد. اما او گفت: من این جوراب را نمیپوشم. مگر من آدم نیستم؟ چرا تفاوت میگذارید؟ خیلی بزرگمنش بود. وقتیکه حرف میزد، انگار یک وکیل دادگستری حرف میزند. الآن هم همینطور است. حالا هم اگر بخواهیم باهم بحث کنیم، من حریف او نمیشوم.
خلاصه محمد ماند و شد بچۀ من. او سواد نداشت و من شبها سعی میکردم کمکم الفبا را یادش بدهم. برایش کتاب هم میخواندم. قصه را دوست میداشت. جلد اول «قصههای خوب برای بچههای خوب» را برایش خواندم. میگفت: بقیۀ این قصهها چه میشود؟ من میگفتم: بناست که این کتاب جلد دوم و سوم و... داشته باشد. درواقع با اصرار محمد من جلدهای دوم و سوم این کتاب را در همان عکاسی طاووس نوشتم. من وقتی کتاب خوشحالکنندهای میخوانم خوشحال میشوم و اگر کتاب ناراحتکننده باشد، گریهام میگیرد. الآن هم همینطور هستم. اشکم دَم مَشکم است! وقتی داستان «شاهزاده و گدا»ی مارک تواین را برایش میخواندم، گریه میکردم. او میگفت: چرا گریه میکنی؟ اینکه گریه ندارد! محمد بااینکه سواد نداشت، کتابدوست بود. خیلی بچۀ خوبی بود.
اعتراف مسخرهای است، ولی باید آن را بگویم. من تا الآن که هشتادوچند سالم است، از هیچکس نشنیدم که به من بگوید: «تو را دوست دارم». خوب، مادر به بچهاش میگوید دوستت دارم. ما در بین قوموخویشها، بچهای داشتیم که مدام از پدرش میپرسید: تو من را دوست داری؟ دلش میخواست که به او بگوید: دوستت دارم. من در تمام زندگیام این جمله را فقط از محمد شنیدم...
| حکایت پیر قصهگو: گفتوگو با مهدی آذر یزدی. به کوشش پیام شمسالدینی |
#مهدیـآذرـیزدی
#خاطراتـکتابی
⭕️www.jahaneketab.ir
@jahaneketabpub
◽️
در نزدیک به سه دهه انتشار مجلۀ جهان کتاب گروه پرشماری از نویسندگان و مترجمان با این نشریه همکاری داشتهاند که امروز برخی از آنها در میان ما نیستند.
کسانی چون: مهدی آذر یزدی، ایرج افشار، ایرج بهرامی، محسن جعفریمذهب، محمدرسول دریاگشت، مصطفی ذاکری، مصطفی رحیمی، منوچهر ستوده، زاون قوکاسیان، رحیم مسلمانیان قبادیانی و...
نامشان ماندگار و یادشان گرامی!
◽️
@jahaneketabpub
Photo unavailableShow in Telegram
◽️
مهدی آذر یزدی
(۸ مرداد ۱۳۰۱ - ۱۸ تیر ۱۳۸۸)
#مهدی_آذر_یزدی
⭕️jahaneketab.ir
@jahaneketabpub
Photo unavailableShow in Telegram
◽️
مهدی آذر یزدی
(۸ مرداد ۱۳۰۱ - ۱۸ تیر ۱۳۸۸)
@jahaneketabpub
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.