امیرحسین کمیجانی
psychoanalytic approach دریافتوقت: ۰۹۳۵۱۰۷۴۸۱۶ ثبتنامدردورهها: ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳ ادمین: @Amirhkomijani
نمایش بیشتر966
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+27 روز
+1130 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
.
گابارد میگوید تخطی از مرز از جایی آغاز نمیشود که درمانگر میل جنسی را به وضوح به مراجع تجربه مینماید؛ بلکه تجربهی جنسی اغلب در پایان مسیرِ تخطی از مرز رخ خواهد داد و در واقع محصولِ نهاییِ تخطی درمانگر از مرزها است.
اصولا شروع این راه (تخطی از مرزها) زمانی رخ میدهد که درمانگر، نقش والد بودن را با مراجع تجربه مینماید؛ آنجایی که درمانگر قدرت تمایز میان درمانگر بودن و والد بودن را در خویش از دست میدهد.
در چنین کیفیتی از بودن، روانکاو ارضای عینی را بر "بینش" مقدم میدارد و لذا "فضای تحلیلی" تبدیل به "فضای واقعی" میشود: او (مراجع) کودکی درمانده و خالی است و من (درمانگر) دقیقا و عینا همان کسی هستم که قرار است خالیِ درون او را به جای والدینش پر نمایم. لاجرم فضای as if که شرط اصلی تحلیل است ناپدید گشته و طی یک تبانیِ ناهشیار جایش را "این همانی" میگیرد.
نکتهی ظریفی در این میان مغفول مانده است؛ نکتهای که نقش مهمی را در تخطی از مرز توسط درمانگر ایفا مینماید: والد به حکم والد بودن حقی را نسبت به فرزندش در خویش احساس میکند: حق والدگری! حقی که هر مادر و پدری فارغ از تمام باورها و تفکرات هشیارشان در مورد درست یا اشتباه بودن چنین حقی، به شکلی ناخوداگاه نسبت به فرزندانشان احساس مینمایند؛ من مادر یا پدر تو هستم و تو فرزندِ "من"! این ضمیر مالکیتِ "من" همان تکهی دردناکی است که فرزند را تا همیشه درگیر "میل" والدین میسازد، آن هم به قیمت ازخودبیگانگی و از یاد بردن میل انحصاریِ خویش!
رفتن در نقش والد از سوی درمانگر و به معنای دقیقتر همانندسازی با این نقش لاجرم احساس "استحقاق" را در او بیدار خواهد ساخت. احساسی که بلافاصله بدون هیچ تاملی از سوی درمانگر برای فهم این احساس، به مراجع متصل میگردد؛ لذا رابطه از شکل نمادین و as if خارج شده و روانکاو و مراجع هر دو به این باور قلبی میرسند که من نسبت به تو حقی دارم و تو نسبت به من دینی و بالعکس! چیزی که واقعی نیست واقعی میشود! شبیه به کارکرد فتیش، چیزی غیر واقعی، بیجان و خنثی ناگهان جان میگیرد و مملو از احساس میشود؛ اینجا هم روانکاوی اینگونه بجای فاش ساختن هویت دروغین فتیش، خود، تبدیل به فتیشی جاندار و باورپذیر برای هم مراجع و هم درمانگر میگردد؛ روانکاو همچون مادر یا پدری دلسوز از کنترل خارج میشود و برای مراجع که دیگر "مراجع" تجربه و دیده نمیشود انتظاراتی را تعیین میکند. این انتظارات البته در ظاهر...
#امیرحسین_کمیجانی
متن کامل را در بخش نوشتارهای سایت رامش بخوانید (آدرس سایت در بیو پیج درج شده است).
https://www.instagram.com/p/C3fuPI9oe-B/?igsh=MTc4MmM1YmI2Ng==
.
بودن در کنارت، جایی که باید تمامی خود را در نزدیکی با تو معنا کرده و تو را قسمتی از خویش تصور نمایم، برای من وحشتبارترین اتفاق ممکن است؛ روح من با تقسیم شدن و سهیم کردن بیگانه است؛ دوستت دارم اما چیزی در درونم مرا از دلسپردن و یکی شدن با تو برحذر میدارد.
پیش از تو هیچ گاه به عشق به عنوان یک مسالهی جدی ننگریسته بودم؛ چرا که عشق را از خود دور میدیدم و دیگران را دچارش! انگار جایی بودم که فرسنگها با دلدادگی فاصله داشت و عایقی از جنس بیتفاوتی مرا از عشق جدا میساخت. من بهسان ماهیِ محبوس در تُنگ آب، حیات خود را وابسته به زندگی در اقلیمی میدیدم که در آن فقط من بودم و من و هیچ تقسیمی در کار نبود؛ و من زنده بودنم را مدیون این حصار شیشهای و فضای تَنگِ امنیتبخشِ آن میدانستم. تار و پود وجود من از تنهایی و در تنهایی گره خورده بود و من شادمان از این همه گرههای محکم و بیعیب و نقص بافته میشدم و بالا میرفتم؛ و زنده بودنم را که حاصل تنهاییِ تسلطبخشِ من بر همه چیز بود جشن میگرفتم.
اکنون از خود تو میپرسم: چه چیزی قدرت آن را دارد تا این گرههای کورِ امنیتبخش را باز کند؛ تمام این تار و پود را از هم بگُسلاند و این حس کنترل داشتن بر نبض زندگی را از بین ببرد؟!
تنها عشق! همان ماهیت جسوری که نمیتوانم با آن گره بخورم؛ چرا که ذات آن گره خوردنی نیست، بلکه گشودن است و پاره کردن، بیبرنامگی است و از دست دادنِ وقت برای رسیدن به تکتک اهداف مستقلانهی زندگیِ انفرادیِ خویش؛ اجازه دادن به دیگری است تا بر وجود تو "اثر" بگذارد؛ مُهر وجودی خودش را بر پیشانی و قلبت حک نماید و آن همه کنترلی که از قِبَل تنهایی نصیبت میشد را از چنگالت خارج سازد.
وسواسیها عشق را پس میزنند و من یکی از همان وسواسیهای بدقلقم. میبینی چطور زنده بودن و راحت نفس کشیدن تمام آن چیزی است که میخواهم اما عشق را که سرمنشا اصلی زندگی است پس میزنم؟! چه پارادوکس غریبی! حیاتبخشترین پدیدهی هستی برای من کُشندهترینِ آنهاست. من زندگی را در نازلترین حالتش طلب کرده بودم؛ در مرز میان مرگ و زندگی؛ در میانهای که در آن "ایدهآلها" دستاویزی میشدند تا به تو نزدیک نشوم؛ ایدهآلهای "دور" را بهانهای میساختم تا از اتصال به تو "دور" شوم؛ تویی که وجودت سراسر برکت بود اما از سر وحشتِ محو شدن و از دستدادنِ خویش ندیدمش! برای من معنای نهایت نزدیکی، "وقف" کامل خویشتن است به دیگری و نه گستردهتر شدن و بال گرفتن؛ که اگر چنین بود خود را اینگونه خودشیفتهوار، محبوس این "تُنگ تَنگِ تنهایی" نمیکردم!
ادامه در کامنت👇
https://www.instagram.com/p/C3-mq-OoDDb/?igsh=MTc4MmM1YmI2Ng==
.
هانا سگال جملهای دارد با این محتوا که "زمانی پذیرش واقعیت رخ میدهد که فرد دست به بازپسگیریِ همانندسازیهای فرافکنانهی خویش زده و در نتیجه واقعیتِ جداییِ خود از دیگری را تصدیق کند و اجازه دهد تا دیگری آزادانهتر عمل نماید و از طریق این آزادی به لذت و دغدغههای شخصی خویش (مراجع) بپردازد. اما مفاهیم "بازپسگیری همانندسازی فرافکنانه"، "حس جدایی"، "اجازه دادن به آزادی دیگری" و "کسب لذت" با مفهوم "پذیرش واقعیت" چه ارتباطی دارد؟
ما در ارتباط با برخی مراجعین نوعی حس فشار، کنترل شدن، اجبار برای خوب بودن و همچنین خشمی همیشگی به شکل مستقیم یا غیرمستقیم را نسبت به خود و آنها احساس مینماییم. ما حس میکنیم با آنها باید بسیار محتاطانهتر رفتار کنیم؛ و لازم است تا هر جمله و تفسیری که قصد بیانش را داریم پیش از ابراز آن چندین بار در ذهن خود بالا و پایین کنیم؛ حتی در نحوهی نگاه کردن یا طرز نشستنمان مراقب این باشیم که مراجع حس طردشدگی یا بیحوصلگی را از وجنات و سکنات ما تجربه ننماید؛ اگر قرار است مدتی جلسه نداشته باشیم آنها به راحتی از این اتفاق و نبود ما نمیگذرند و قبل و پس از شروع دوبارهی جلسات حال خشمگین، غمآلود یا پر از رشک و حسادتی را تجربه مینمایند. از دلایل این حساسیت این است که آنها پارتهای بسیار زیادی از خودشان را از طریق همانندسازی فرافکنانه به درون ما منتقل ساختهاند: پارت مراقبتکننده، پارت یک وجود ایدهآل، پارت تاییدکننده، پارت تغذیهکننده، پارتهای تخریبگر و آسیبزنندهی خویش و حتی احساس آشوب، خلاء و پوچی درونی. لذا تحلیلگر، مراجع را همچون کودکی ادراک و احساس مینماید که کاملا وابسته به او شده -در جایگاهی همچون مادر یا پدرش- و از این رو هم از درمانگر انتظارات بیشماری دارد و هم همزمان میترسد و نگران تنبیه یا طرد اوست؛ از همینرو است که وینیکات این مراجعین را اینگونه توصیف مینماید که آنها ستینگ و فضای جلسات روانکاوی را نه "همچون مادر" بلکه مشخصاً "خود مادر" ادراک مینمایند.
دوپارهسازی در این مراجعین صرفا شامل دوپارهسازی میان خوب و بد نمیشود بلکه بدن آنها نیز دوپاره شده و تکهای از آن در دیگری (روانکاو) تجربه میگردد. چنین جایگذاریهای شدید و پرفشاری از وجود خویش در دیگری سبب میشود که آنها بهگفتهی آندره گرین blankness (توخالی بودن) را تجربه نمایند. تکههای لیبیدینال و اگرسیوِ درون آنها نه "سرکوب"، بلکه از خویشتن جدا میگردد و به درون روانکاو منتقل میشود...
متنکامل: در بخش نوشتار سایت رامش (لینک در بیو پیج)
#امیرحسین_کمیجانی
https://www.instagram.com/p/C3xwRl2IkCj/?igsh=MTc4MmM1YmI2Ng==
.
اغلب مراجعین برخلاف میل ظاهریشان، تمایل چندانی برای "زود خوب شدن و بهبود یافتن دردها" ندارند. غریزهی مرگ و تمایلات پنهانی برای حفظ درد همیشه قدرت برتری در جدال آدمی با میل او برای رهایی از درد داشته است؛ لذا دیدن تلاشهایمان برای تسریع در روند بهبودی مراجعین، لزوما آنها را خوشحال یا انگیزهمند نخواهد ساخت. باور دارم که بجای تلاش در مسیر بهبودی مراجعینمان، لازم است تا بر "شنیدن دقیقترِ" آنها تمرکز نماییم؛ شنیدنی که جز از طریق جان بخشیدنِ "قوهی شهود" امکانپذیر نیست.
این مساله چند نکتهی تکنیکی را به همراه خواهد داشت:
۱-نشان دادن سریع الگوهای مخرب یا حتی سالمِ مراجعین، معمولا نتیجهی رشدی به همراه ندارند و حتی سبب تخریب اتحاد درمانی خواهد شد. از این رو لازم است تا الگوهای درونروانیِ مراجع اغلب پس از آشکار شدن تمایلات و انگیزههای پنهان در پشت آنها در طی فرایند تحلیل، از سوی روانکاو آشکار و ابراز گردند.
۲- حتی اگر مراجع شخصا در حال گزارش از تغییرات درونیِ رو به رشدِ خویش است لازم است ما این تغییرات را اغلب صرفا "تصدیق" نماییم اما "تشویق" خیر. تشویقِ این تغییرات گاهی برخلاف انتظارمان، سوءظن و بیاعتمادی مراجع را به ما در پی خواهد داشت؛ مراجع خود به شکل خوداگاه یا ناخوداگاه به این مساله واقف است که بسیاری از گزارشهای مثبتش، حقیقی نیستند؛ بنابراین اگر درمانگر از شنیدن این تغییرات مسرور شود و تاییدشان نماید، احتمالا او (درمانگر)، درمانگرِ خام و زودباوری در ذهن مراجع ادراک خواهد شد که عمق را نمیبیند و به سطح گفتهها اکتفا مینماید؛ بنابراین احتمالا از سوی مراجع فردی باهوش دیده نشده و لاجرم قابل اعتماد و تکیه نیز تجربه نخواهد شد.
۳-در شمار زیادی از مراجعین، رشد گزارش شده از سوی آنها راهی میشود تا بتوانند در دل روانکاو جایگاهِ "مراجع خاص" را به دست آورند؛ ابراز خرسندیِ ما، برای مراجع (بالاخص در مراجعین هیستریک) دلالت و معنای "دستیافتن" به این جایگاهِ خاص را خواهد داشت. موضوع این است که خاص بودن و خاص شدن، اصولا یک "میل بدوی" است که بیش از آنکه به ادیپ بازگردد ریشههای آن را میتوان در نوزادی ردیابی نمود. ارضای این نیاز بیش از هر نیاز دیگری فضای merging و یگانگی با روانکاو را در مراجع ارضا نموده و کیفیت رابطه را از تحلیلی بودن و سمبلیسم خارج میسازد. این عمل، تخطی پنهان از مرزهای تحلیلی است.
۴-جملات اشباعشدهای همچون "من نگران این هستم که..."، "خیلی مایلم بدونم"، ...
#امیرحسین_کمیجانی
متن کامل نوشتار: در بخش نوشتارهای سایت رامش (لینک سایت در بیو پیج)
https://www.instagram.com/p/C3npBeyI4Z8/?igsh=MTc4MmM1YmI2Ng==
یک مادر یا پدر وسواسی آن هنگام که از سر فرزندش خون چکیدن میکند احتمالا در وهلهی اول نگران قالیای میشود که از خون فرزندش نجس شده است. اینگونه "مرگخواهی" در وسواس بر عشق غلبه مینماید...
#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii
.
حسگناه در فضای تحلیلی برای ما یک نشانهی مهم است از سطحِ سازمانیافتگیِ شخصیت مراجع به این ترتیب که:
اگر مراجع در قبال تمایلات جنسیِ انتقالیاش به تحلیلگر احساس گناه را تجربه نماید احتمالا او در سطح سازمانیافتگیِ نوروتیک قرار خواهد گرفت و در صورتی که این حس گناه غایب باشد گمان ما به سمت سازمان بردرلاین یا سایکاتیک کشیده خواهد شد.
وجوه اولیه و پرمناقشهی ابراز این احساس گناه در هر مراجع میتواند متفاوت باشد، از تجربهی خجالت گرفته تا خودزنی یا کنسل کردن جلسات و در ادامه به تجربهی عمیقی از گنهکاریای ختم شود که در آن عشق و نه خودزنی و شرم آشکار میشود.
به باورم کودکی که پدر را به عنوان ابژهی میل و قانون شناسایی ننماید نتیجتاً با پدر به درجات مختلف همانندسازی نخواهد کرد. عدم همانندسازی با پدر، جایگاه و سمبلِ قانون را در او، شکل و معنا نخواهد بخشید و از طرفی زمانی پدر، درونی میشود که ابژهی میلِ اولیه (مادر) از کودک فاصلهای را اتخاذ کرده باشد. در واقع یک شکافِ نجات دهنده بین مادر و کودک ایجاد شده باشد. ما در مراجعین سطح سازمانیافتگی بردرلاین و سایکاتیک این فاصله از مادر و در نتیجه درونیسازی پدر (سوپرایگو) را به درجات مختلف مشاهده نمیکنیم. لذا مراجع با ما نیز همانگونه رفتار مینماید که در فانتزیهای ناخوداگاهش با ابژهی میل: رابطهای که در آن "گناه"، میانجیگرِ رابطهی او با ما نیست.
در چنین فضایی آن وجهی که بیشترین اهمیت را مییابد کار با این وجهِ عاری از گناهِ مراجع است؛ وجهی که خود را خودشیفتهوارانه مستحق آن میداند تا از درمانگر به عنوان ابژهی جنسی استفاده کند. در این میان این چهارچوبهای تحلیلی و ناکامیهای طبیعیِ حاصل از آن است که مهمترین ابزار تحلیلگر خواهد شد تا بر غریزهی بیحد و مرز مراجع حد بزند، او را به شکل نمادین اخته سازد و تصویر خود را برای مراجع از سطح یک سوژهی جنسی به یک "آنالیست" تغییر جهت دهد. در واقع برای چنین مراجعینی روانکاو در جایگاه "چیز" باقی میماند؛ چیزی که هیچگونه تشخص، کارکرد، نماد و اصولی بر او مترتب نیست و میتوان او (روانکاو) را سوژهای ساخت تا از طریقش به ارگاسم نوزادانه رسید. رشد و دگردیسی ساختار شخصیتِ این مراجعین در گرو اخته شدن نمادین آنها و وارد ساختنشان به سطح سازمانیافتگی ادیپال است. جایی که در آن قانون، سوپرایگو، نماد، ممنوعیت، پدر، اختگی و گناه معنا پیدا میکند؛ به این ترتیب که روانکاو مراجع را وارد سفری مینماید؛ سفری که در ابتدای آن..
متن کامل نوشتار در سایت رامش ramesh-group.ir
#امیرحسین_کمیجانی
https://www.instagram.com/p/C3A2iASoxt0/?igsh=MTc4MmM1YmI2Ng==
.
کانتین به باورم دو سویهی اصلی دارد که تمامی جنبههای آن را میتوان به این دو سویه مربوط دانست؛ سویهای که "جذب" میکند و سویهای که "فضا" میبخشد.
در سویهی اول، مراجع تمایل دارد و میخواهد تا هر آنچه که درونش هست را به درون روانکاو منتقل نماید؛ این احساس، متقابلا با یک ادراک در او همراه میشود: "روانکاو قدرت و تمایل بسیاری برای کشیدن من به درون خودش دارد"؛ تو گویی مراجع حس میکند درمانگر از یک منظر شبیه یک وکیوم (مکنده) است که تمام درونیات مراجع را میمکد.
برخی مراجعین این تجربه را این چنین ابراز مینمایند که میخواهم تمام اتفاقهای مابین جلساتمان را برای شما بازگو کنم! لذا مراجع بسان گزارشی روزانه از نحوهی بیدار شدن از خوابش، مربای آلبالو و نان سنگکی که صبحهنگام میل کرده، تماسهایی که گرفته، لباسی که پوشیده و ایراداتی که در کنسرتی که شباهنگام به آن رفته و ... با اشتیاقی وصف ناپذیر برایمان سخن میگوید. تنها چیزی که در چنین لحظاتی برای این مراجعین اهمیت ندارد این است که "چرا دارم این چیزها را به روانکاوم میگویم؟!" در واقع دو موضوع به ظاهر مهم یعنی "هدفمندی" و "اشاره به مسائل مهم زندگی خویش" ابدا مطمح نظر مراجع نیست و او فقط میخواهد تمام لحظات بودنش را این چنین به ظاهر "سطحی" و "بیمایه" برای ما بازگو نماید.
این اتفاق را میتوان یک act دید اما به باور من این عمل نه تنها act محسوب نمیشود بلکه جزو مهمترین لحظات "ساخته شدنِ" یک رخداد عمیق درونی است: توجه به خویشتن از طریق منتقل نمودن درون خود به روانکاو! آن مراجعی که مدام در حال قضاوت تداعیهایش بوده و لذا آنچه را که میخواهد بگوید select مینماید، اولا ممکن است در روانکاو این خاصیتِ اشتیاق برای به درون آوردنِ (مکندگی) دیگری را ادراک ننماید (این ادراک، قابل بررسی است که چرا او چنین ادراکی از ما دارد؟ نقش او و ما در این ادراک چیست و ...) و ثانیا شاید مراجع خود نمیخواهد در درون روانکاو "جای" گیرد؛ این جایگیری برای او شاید نه "قرار گرفتن"، بلکه "محو شدن" یا بلعیده شدن، تصویر و احساس میشود. مراجعینی که وحشت از تونل، آسانسور و به طور کلی حالات کلاستروفوبیک دارند احتمالا چنین کیفیتی از به درونِ روانکاو رفتن را تجربه مینمایند. وحشت آنها گاهی ترس از نابود شدن توسط فالوسِ پدرِ انتقامگیرندهای است که در درون بدن مادر جای گرفته است.
سویهی دوم کانتین به نظر عکس سویهی اول است: یعنی ایجاد فضایی در مقابل مراجع...
#امیرحسین_کمیجانی
ادامهی نوشتار را در سایت رامش مطالعه نمایید (درج در بیو).
https://www.instagram.com/p/C2pp7WUoqFa/?igsh=MTc4MmM1YmI2Ng==
آن هنگام که مراجع بیشترین حد از تنفر را در تعامل با ما "تجربه" و "ابراز" نمود، روانکاوی به نقطهای رسیده است که میتوانیم احساس کنیم که تحلیل به خوبی پیش رفته است و لذا احساس رضایت نماییم از مسیری که تا به الان با مراجع پشت سر گذاشتهایم....
*مشروط بر آنکه این تنفر حاصل مسیر پیشروندهی روانکاوی باشد و نه واقعیت آسیبزننده یا سادیستیک درمانگر...