cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

☪️✨CARTOONLAND✨☪️

اینجا جهنم فانتزیه!!!💥🔥 یه فن فیکشن راجب همه انیمیشن ها&گیم ها&انیمه ها. با هر ژانری که دلت بخواد⚙️ جهت انتقاد و ثبت نظراتتون: https://telegram.me/dar2delbot?start=send_Ypo196 لینک گپمون: https://t.me/joinchat/UGetJ4YBYjnPhoHB

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
181
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

بخونید اگه خسته نباشم یه ارت هم میزنم😐👌 وی خسته است و تاریخ نثر ایرانو خونده* #بدبختی💥 -[ CartoonLand ]-
نمایش همه...
بازل از توی جیب کتش یه کتاب باستانی و با جلدی قدیمی بیرون اورد؛بهش نگاه کرد.یعنی انقدر ساده و راحت کارش تموم شده بود؟ - صبح بخیر اقای بازل.میخواین کتاب طلسم رو پس بدین؟ شخصیت چشم ایینه ای اینو گفت و بسمت بازل رفت.اهسته به ویترین مغازش تکیه داد. بازل پوزخند زد:اره ویندل،جنهات بطرز اعصاب خورد کنی پر حرفن.اومدم که اینکاررو بکنم! ساشا از تو کالسکه جیغ زد:نــــــــــــــــــه! ملودی با اشک خوند:نرو بی تو ما چه کنیم؟چه کنیم؟ پری زار زد:اینکاررو نکن:-: ویندل با تعجب بهشون نگاه کرد و ابرو بالا انداخت:واو.تابحال ندیده بودم به کسی انقدر وابسته شن... بازل سینه اشرو جلو داد وکراواتش رو صاف کرد:چون خیلی خوشتیپم! ویندل خندید:فکر نمیکنم!همیشه اخلاق و اراده ت هم برای جذابیت مهمه...در هر حال.... یه چک خونین دراورد و بهش نگاهی انداخت:سایر کشورها شاید،ولی فکر نمیکنم کارتون لند به این اسونی از پا دراد.پس بهتره که طلسم رو پیش خودت نگهداری،اینجوری نیستن که به راحتی تسلیم بشن!بهت بابت این مدت بیشتر تخفیف میدم چون مشتری خودمون هستی... بازل با تفکر گفت:تخفیف هان؟معامله عادلانه ایه!قبول میکنم،اما بیزحمت یه قرص اعصابم باید ضمیمه اش کنی! ویندل روی چک اسمش رو نوشت:راجب گذشته ات که به هیچکس نگفتی ها؟ بازل قفل شد.حالا که انتقامشرو گرفته بود،ذهنش بالاخره تونسته بود اون رو دوباره به گذشته ببره.خاطره هایی چندان دور که سالها بود خاک روشرو فوت نکرده بود و تنها چیزیکه باعث میشد بهشون فکر کنه،جرانیمو استیلتون بود.چون توی تمام خاطراتش یه رده پایی از اون بود. بازل به تنه درخت تکیه داد وپیپش رو روشن کرد:خنده داره که اون فقط منو بعنوان یه بازیگرمحبوب میشناسه ولی من تمام عمرم اونو تعقیب میکردم؟ و به دود پیپش خیره شد:حسرت اینکه بخوام بغلش کنم هنوز توی دلم مونده.ولی کاری جز اینکه با اسلحه تهدیدش کنم نمیتونم بکنم... ویندل اهی کشید.از مغازه اش بیرون اومد و زد پشتش:نتونستی بکشیش،نه؟ بازل خنده تلخ کرد:جوک بامزه ای بود...به موقع چکت رو میدم ویندل،کسب و کارت پررونق بمونه... ویندل لبخندی زد:زیاد خودترو اذیت نکن!هر وقت بخوای،میتونی بدیش! بازل لبخندی زد و از ویندل دور شد،سوار کالسکه اش شد تا از اون جنگل بیرون بره. ساشا با صدای بلند گفت: خیل خب بچهها!تا اینجاش فهمیدیم که بازل استاکری جرانیمو رو میکرده و- ملودی با بیحوصلگی گفت:گیه. ساشا قلبشرو گرفت:خاکبرسرم!چطور میتونی اینو راجب کراشم بگی؟ پری با ذوق گفت:منم موافقم!بازل یه گیِ بیشعوره!دیدین چجوری با جرانیمو حرف میزد اون اولا؟ ساشا پفی کرد:ما که نمیدونیم با هم واقعا چه رابطه ای دارن!زود قضاوت نکنین... بازل دیگه بیشتر از این به حرفهاشون گوش نداد،تئوری هاشون کسلش کرده بود.اینجای جنگل دیگه مغازه ای نبود و درختها کاملا قرص هم ایستاده بودن،زیر نور فانوس مه قرمز رنگی دیده میشد که غلظتی به اندازه خون داشت.بازل پوفی کرد و محکم اسب رو هی کرد،تا از اون مه بیرون بره. - تو مقصر هستی.... - تو مقصر مرگ خونواده گذشته ات هستی... -تو مقصر مرگ خونواده الانت هستی... - تو مقصر همچیز هستی.... پای اسب در جسدی تیکه پاره شده فرو رفت.اون جسد به قدری وحشیانه کشته شده و تارمار شده بود که اسب به هوای وجود داشتن حیوون خطرناکی اون دور وبر،از ترس عقب رفت. اون جسد بدبخت،مال جرانیمو بود.اون همینجا مرده بود. -[ CartoonLand ]-
نمایش همه...
#داستان📚 #طاعون_سفید☕️ قسمت3️⃣{فصل دوم} - معامله از این قراره که من به شماها توی سرکوب کردن طاعون سفید کمک میکنم؛اگه با هم همکاری کنید و بتونیم این مبارزه رو ببریم،چیزی که همتون میخواید رو بهتون میدم!ولی اگه ببازیم هممون با هم میمیریم.... معامله آن،بیشتر شبیه یه احتمال بود.ولی چیزیکه هممون میخواستیم چیبود؟واقعا چیزیکه من،جایرو،دانلد و بقیه میخواستیم با وجود تفاوت سرگذشت و سرنوشتمون مشترک بود؟همه چیز بیش از پیش داشت گیج کننده میشد.من حتی هنوز نفهمیده بودم بازل از کجا اومده بود و یا اینکه از جونمون چی میخواست... شــرقــ ســرزمــیــنــ رویــآیــیــ ســاعــتـــ 4 صــبــحــ بارون به تازگی بند اومده بود.قطراتش به اهستگی از روی برگهای فسفری رنگ چروکیده بوتهها و علف زارها سر میخورد.جاده،گِلی و مرطوب بود.اسبه کالسکه ای اشرافی کهنه ای،که از خراشهای روی بدنه اش و خرابیاش معلوم بود صاحب های اصلیش خیلی وقته مردن،به اهستگی اونو میکشید. "ساشا" از کالسکه به بیرون سرک کشید:چه هوای مسخره ای!هنوز نرسیدیم؟ و به اسمون نگاه کرد.کمی روشن تر از اسمون شب بود،پایین اونهم جنگلی با درختانی در هم تنیده وجود داشت که کالسکه یکراست بسمت اون میرفت. "پری"از پشت ساشا سرشو بیرون اورد:جواب نمیده... "ملودی" همچنان توی کالسکه روی صندلیایی که روپوش چرمیشون پاره شده بود؛لم داده بود:حتما خوابش برده.میدونید که،شخصیتهای فانی و معمولی به خواب و خوراک نیاز دارن=) صدای شلیک شدن گلوله یه تفنگ،حرفاشون رو متوقف کرد. بازل با صدای بم ای گفت:این شخصیت فانی که احضارتون کرده فعلا نمیخواد باهاتون حرف بزنه یا صداتونو بشنوه!پس خفه شید! و اسبه رو محکم تر هی کرد،کالسکه با سرعت بیشتری به میون جنگل رفت. ساشا پوفی کرد،در حالیکه توی هوا معلق بود از کالسکه جدا شد و بسمت بازل بسمت جلو رفت،ارنجشرو به دیوار کالسکه زد و پوزخند زنان گفت:اعصابت بهم ریخته ها!نکنه عذاب وجدانه یا...؟ بازل خنده ای کرد:عذاب وجدان ندارم که هیچ،خوشحالم هستم!عشقم عشق بود تو دور وزمونه ما!جوونا به پیرمردا نمیچسبیدن که براشون بمالنشون!خوشحالم که اون اسکروچ رو مخو کشتیم... ملودی از بالای کالسکه سرک کشید:هییی!تو چرا انقدر رو جرانیمو فوکوسی ها؟ بازل کله اشرو زد کنار:میگم شما جنها چیز دیگه ای ندارید راجبش بحث کنید؟مثلا...مسائل خاکبرسریتون و یا اینکه کدومتون رو من کراشید=) ساشا غرید:من روت کراش نیستما!فقط میخوام بکنمت! بازل انگشتشرو بالا اورد و با تاسف خوری گفت:تلاش خوبی بود،دفعه ی بعد بیشتر سعی کن دلمو بدست بیاری.کی به یه جن پا میده که من دومیش باشم؟ پری با ذوق گفت:میتونی اولیش باشی!!! بازل اهسته انگشتشو پایین اورد:خب،شماها رو مخ ترین جنهایی هستید که دیدم.... درختهای جنگل اهسته و به مرور که ازشون رد میشدن،کلفت تر و تنومند تر میشدن،شاخ و برگهای پر بار و شلوغ پلوغشون چونان در هم پیچیده بودن که نمیشد دقیق گفت کدوم شاخه مال کدوم درخته.اسمون دیگه مشخص نبود و تاریکی داشت اونارو در بر میگرفت.بازل کبریتی زد وفانوس کالسکه رو روشن کرد.درختها همه تو خالی و کهنه بودن و بالاشون تابلوهایی دیده میشد که شامل نام های مغازه خرید چشم و اعضای بدن یدکی،خرید روح،خرید جادو و معجونهای عجیب غریب جاودانگی بود.تعدادی شخصیت عجیب غریب با ماسک های ترسناک و گاه چهره های رعب اور وخونین،دم درختها جمع شده بودن و خرید میکردن. پری با شگفتی گفت:اینجا کجاست؟! بازل با بیحوصلگی گفت:جایی که طلسم احضار کردن شمارو ازش خریدم.کریپی ویل،یه دهکده کوچیک... - ارواح مقدس رفتن؟بدون جادو نمیتونین زندگی کنین؟بدو اینور بازار!بدو بیا که جادو حراجه! بازل مقابل این مغازه کالسکه اشرو نگهداشت و از صندلی کالسکه چی پرید پایین.فانوسش رو بالا گرفت و بسمت این مغازه درختی کوچیک رفت. شخصیتی با چشمهای ایینه ای و کت شلوار خاکستری کوتاه و موهای بهم ریخته فرفری دودی ای داشت داخل درخت مشغول مرتب کردن ارشیوی جادوها بود.یه دختر بچه با لباس استین پفی و دامن کلاسیک سفید با ربان و یقه های زرد داشت"وندی" داد میزد وبرای مغازه شون مشتری جذب میکرد. -[ CartoonLand ]-
نمایش همه...
اقایون داشام داستان داریم😔👌
نمایش همه...
#ویدئو🎥 #طاعون_سفید☕️ #پروانه_سوخته🦋 نام اهنگ: پرروعا خودم اهنگشو قبلا تو چنل گذاشتم😐(نسخه اصلیش،این کاورشو میخواید تو کامنتا بگید) موش ویلن🪓💔 خب،برای این میکس از صبح داشتم عرق میریختم و آخراشم که برق قطع شد ولی از شانس خرم تو لپ تاپ داشتم میساختم و شارژ داشت=_) بنابر این ذره ای از زحماتم نپرید! این ویدئو خلاصه ایست از زندگی سه موش ویلن بدبخت که هرکدوم با قورباقه سبز مصیبت زندگیشون دست و پنجه نرم کردن🤨اولشم صدا دوبله هرکدومشونو گذاشتم فیض ببرید :) خدافس :) -[ CartoonLand ]-
نمایش همه...
VILLAIN MOUSE-mix- CartoonLand.mp47.70 MB
#بدبختی💥 چه ژستی شکار کردم😎 وی در پشت صحنه: اخخخخخخخخ کمرم شیکستتتتتتتتتتتت -[ CartoonLand ]-
نمایش همه...
#طاعون_سفید☕️ یه ارت از آن یا همون برج زمان!قبلا هم انسانی کشیده بودمش اما این اپدیته^^ -[ CartoonLand ]-
نمایش همه...
جایرو پوکر نگاهش کرد:من باباش نیستم.نه چیزی از عشق به همسر میدونم نه عشق به فرزند! مارک پوزخند تلخی زد:اصلا میدونی عشق با چه "ق" ای نوشته میشه ریفیق؟ دخترک بلغور کرد:البته که میدونه مارک بیکس!تااااااازه تورم خیلی دوست داره^-^ مارک از سر ذوق و شوق از خودش سر و صداهای ناشایست دراورد.جایرو اهی کشید. بسمت دخترک چرخید و لباسهاشرو بهش پوشوند:خب،برج زمان.اگه واقعا برج زمانی،پس اینجایی که توشیم چیه؟ و اشاره کرد که ما هم بیایم تو. دخترک لبخندی زد:عو.اینجا فعلا یه محافظ موقتیه که جنهای بازل نفهمن تنها سرپناهتون تبدیل به یه دختر کوچولو شده! دانلد دست به سینه شد و به جایرو اخم کرد:تنظیماتی چیزی رو دستکاری کردی؟ دخترک پاهاش رو از بالای تخت تاب داد و ریشخند زد:تقصیر بابایی نیست اقای دانلد داک!حتی گاهی اوقات بعضی تنظیمات روم اعمال میشد،دوستشون نداشتم و نمیخواستم که عملیشون کنم ولی بخاطر بابایی؛انجامشون دادم! و دست به کمر شد:ولی بگما،تا بابایی یه اسم خوب روم نذاره هیچ کمکی بهتون نمیکنم! همه به هم خیره شدیم. اروم به جایرو تنه زدم:زود باش..یه اسم براش بذار! صورت سفید جایرو از عصبانیت قرمز شد و سرم عربده کشید:منظورت چیه که اسم بذارم؟میگم من فاکینگ باباش نیستم!نکنه وضعیت خراب اینجا رو با وضعیت مراسم های نامگذاری نوزادای خونواده فاکرتون اشتباه گرفتی؟ تو خودم جمع شدم:باشه...بمیریم- دانلد منو محکم کنار زد و با وجود اینکه قدش فقط به نصف جایرو میرسید،رو نوک پنجه هاش ایستاد و با اون صدای نکره اش داد کشید:اقای گیرلوس،معنی خونواده و پدر شدن به این معنا نیست که بکنی تو یکی،حامله اش کنی و خلاص.اون تورو تمام مدت جای باباش میدونسته چون تــــــــــو خلقش کردی!حالا زود باش پدری کن بینم تا گردنتو نشکستم! لبخند محوی زدم.با وجود اینکه هیچوقت طعم پدر شدن رو نچشیده بودم،حرفهای دانلد رو باور داشتم.چون همیشه جای یک پدر رو برای برادر زاده ام رایانا داشتم. جایرو از صداش گرخید و یکم رفت عقب:باشه باشه،اوکی بابا=|حلال زاده به عموش میره... دانلد غر غر کرد:حرومزاده هم به پدر خوندش میره!یالا کارترو انجام بده! (توضیح نویسنده:اسکروچ عموی دانلد و پدر خونده جایرو بوده.) جایرو بسمت دخترک چرخید، به چشمهای عجیبش نگاهی انداخت:اسمترو آن (Ann) میذارم.نظرت چیه؟ آن با خوشحالی گفت:با وجود اینکه میخواستی از سر وا کنی ولی دوستش دارم! رایانا دستگاهشرو بالا اورد:خب،حالا چه کمکی میتونی بهمون بکنی؟ آن بادی توی گلوش انداخت،سینه اش رو جلو داد و با غرور گفت:میخوام کمک کنم کشورتون رو از طاعون سفید نجات بدین!با ترک کردن این دخمه و رفتن تو دل خطر! گوشهای گلیچ تراپ افتاد و با من من گفت:ای-این.....یه شوخیه؟ آن محکم گوشهاشرو گرفت و کشید:میخواین عین ترسو ها بشینین یه گوشه و از سرما و گشنگی تلف شین؟یا اینکه مثل همیشه با اراده قدم بردارین و کشورتون رو نجات بدین؟! و سرش بسمت من چرخید:مگه این هدفت نبود،جرانیمو؟ سرمرو انداختم.هدفم بدون اسکروچ دیگه اهمیتی نداشت،همونطور که خودم هم دیگه مهم نبودم.. آن که سردی نگاه ما و نا امیدیمون رو دید؛طعنه زد:ای ترسو ها!باشه،یه معامله میکنیم! -[ CartoonLand ]-
نمایش همه...
#داستان📚 #طاعون_سفید☕️ قسمت2️⃣{فصل دوم} چرخدنده ها و نور قرمز برج،با هم برای من که سقوط میکردم؛ ترکیب عجیبی میساختن.گوشهام توی هوا تکون تکون میخورد.اهسته چشمام رو بستم و منتظر شدم که بدنم با طبقه همکف برج برخورد کنه و از هم متلاشی بشه،له شه. زندگیم چرا اصلا از همون اول شروع شده بود؟اگه نتونم برای دیگران مفید باشم،برای چی دارم نفس بی جا میکشم؟ یهو چیزی منو توی هوا نگهداشت.سقوط متوقف شد.سر چرخوندم،فقط یه متر تا مرگ فاصله داشتم.اما چه چیزی مانع مردن من شده بود؟!جایرو بیست طبقه بالاتر بود و بهم دسترسی نداشت.به بدنم نگاه کردم.چند تا بازوی اهنی که مال برج زمان بودن منو نگهداشته بودن! بازوهای اهنی بطرز عجیب و ارومی،منو گذاشتن زمین.به جایرو که اون بالا بود نگاه کردم،اونهم انگار از این اتفاق نادر شوکه شده بود.دانلد که توی طبقه همکف روی صندلیش نشسته بود منو چپ چپ نگاه کرد:ببین چقدر بدبخت شدیم که برج زمان به این وحشی ای هم دلش بحالت سوخت! اهسته گفتم:ام- چراغهای بالا سرمون خاموش و روشن شدن.چرخش چرخدنده ها اروم شد و کم کم شروع کردن به وارونه چرخیدن.یه چیزی این وسط درست نبود! دانلد میله اش رو میون انگشتاش ماهرانه چرخوند و از پلهها بالا دوید.ظاهرا اونم همچین حسی داشت.همونجا موندم.از اینکه هنوز زنده بودم حالم گرفته بود. ولی چرا برج زمان نمیخواست که من بمیرم؟ - چون ازت خوشم میاد! از این صدای تیز و نازک که فکرهای گذرا و پیچ در پیچم رو خونده بود گرخیدم.به اطراف نگاه کردم.فضای برج تاریک تر از قبل بود. - تازه بابایی دوستت داره!بابای بابایی هم عاشقت بود! با تته پته گفتم:ت-تو... - اینهمه شخصیت دوستت دارن مردِ حسابی!حسودیم شدددد... مدام اطراف رو سرک میکشیدم و دور خودم میچرخیدم،اما معلوم نبود صدا از کجا میاد.تا اینکه نور قرمز فضا از بین رفت ونور لامپ بالا سرم معمولی شد،صدای ور ور چرخدنده ها نرمال و ارامش دهنده شد.نفس نفس زدم.صدای تپش قلبم رو واضح میشنیدم که خودشو بیرحمانه به قفسه سینه ام میکوبید. صدایی از پشت سرم گفت:هی،جرانیمو استیلتون! با وحشت پریدم عقب.افتادم رو زمین و بسمت صدا چرخیدم.یه دختر با پوست جوگندمی،موهایی سیاه و بلند شلخته که با بند های ساعت جیبی مثل پاپیون بسته بود و مرتب کرده بود؛با جلیغه ای استین کوتاه روی لباس خاکستریش و دامن کوتاه،و دوتا چشم درشت سیاه که سفیدی یکیشون به رنگ قرمز خونین بود و عقربه هایی مثل ساعت داشت،بمن لبخند زد. با ترس گفتم:ت-تو...چ-چی هستی؟ دختره روی نوک پاهاش ایستاد و با ذوق گفت:نمیدونم!فقط میدونم که "برج زمان" صدام میکنن!اسم خیلی پر ابهتیه،اصلا بمن نمیاد!تو تابحال فکر کردی اسمت بهت میاد یا نه؟اوه،البته که فکر نکردی!شخصیتها به ساخت ادمیزادان.حتما که اسماشون بهشون میاد!اوه!ببخشید اگه زیاد حرف میزنم کم پیش اومده بتونم حرف بزنم! و من همونطور که حرف میزد، با تعجب و شگفتی بهش زل زده بودم... خیلی زود سر و کله جایرو و بقیه پیدا شد.بهشون توضیح دادم که دقیقا کجا دیدمش و چیا بهم گفته؛هر چند با وجود اینکه از علم مکانیک سر در نمیارم فکر نمیکردم که گفته هام کمکی بکنه. - قلقلکم میاد،نکن!نکن!!! جایرو دخترک رو روی یه تخت که داخل دیوار اتاق کارش بصورت کشویی جا میشد و اکثر اوقات روش میخوابید و مواد میزد خوابونده بود واندام هاشرو بررسی میکرد.هممون با دهن باز دم در اتاقش فالگوش وایستاده بودیم.فقط به مارک اجازه داده بود که پیشش بمونه و توی بررسی اون دختر رباتی کمکش کنه،شاید چون با هم بزرگ شده بودن و بیشترین اعتماد رو به مارک داشت. مارک با شگفتی گفت:خیلی عجیبه...تمام اجزای داخلی بدنش اهنی هستن و از چرخدنده درست شدن!ناموس،چی ساختی جایرو؟ جایرو غر غر کرد:یه برج؟!هیچوقت یادم نمیاد یه همچین رباتی خلق کرده باشم! و رفت سراغ میز کارش،لامپونک و کاغذ های طراحیاش رو کنار زد وکاغذی چروکیده و کهنه که با گذر زمان زرد رنگ شده بود دراورد،و بهش نگاه کرد. با تفکر گفت:اما سیستمش دقیقا مثل سیستم برج زمان درمیاد.... دختره انگشتش رو بالا برد:میشه یه اسم شخصیتانه تر برام بذاری،بابایی؟ مارک ذوق زده گفت:بهت گفت بابایی*0* -[ CartoonLand ]-
نمایش همه...
داستان داریم🤨👌
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.