453
مشترکین
+124 ساعت
+97 روز
+230 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 Media files | 40 | 3 | Loading... |
02 Media files | 43 | 2 | Loading... |
03 🌻
🌻
...
جلوی در، پردهای سپید با نقشی از شکارگاه است. نور کمی که از بیرون به پرده میتابد، تصویرهای رویش را در سایهروشنی خیالانگیز فرو برده است: تپههای کوچک و بزرگِ قهوهای؛ درختهای باریک و بلندی که در فاصلهای دور روییدهاند؛ شکارچیای با تیر و کمانِ سرِ دست که اسب میتازد؛ چند آهو، برهآهو و گوزن که بینِ هم میپلکند؛ سبیلهای از بناگوش دررفته، کلاه بلندِ جقهدار، صورتِ سرخ و سفید، چشمهای بیش از اندازه درشت و خال سیاهِ کوچکِ بین دو ابروی شکارچی، همه برای همیشه ثابت ماندهاند.
در نگاهِ شکارچی شوق و شادی برق میزند. او، مصمم اسب میتازد اما شکارهای هراسان با چشمهایی نگران، بههم پناه برده، سرگردان ماندهاند.
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (آینه) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۳/۲۰
#یکشنبه_های_داستانی | 43 | 1 | Loading... |
04 🍀
🍀
دیروز رفتیم سر زدیم منصور؛ با دکتر ملکشاهی، صمد امیریان، کیومرث امیری کلهجویی، کیومرث کریمی، علی آزادی، حسن صادقی و...
اگر بنویسم حالش خوب بود، دروغ گفتهام. اینروزها حالِ کی خوب است؟ منظورم فقط بیمارها نیست؛ کسانی که دغدغه مردم را دارند، رنجوعذاب دیگران را تاب نمیآورند، آنها هم دردمندند؛ گرفتارند. بهقول همشهریهایم: چارهی ناچارمان!
سالهای چهلوهفت-چهلوهشت با منصور آشنا شدم؛ از طریق فریبرز ابراهیمپور (ف، الف-نگاه)، موقعی که مغازهاش خیابان سیروس بود؛ شده بود پاتوق اهالی هنر، بخصوص عصرها، میآمدند سر میزدند بهش، علیاشرف درویشیان، محمد شکری، منصور یاقوتی، کی و کی و کی. گاهی تکوتوک، گاه سهچهار نفری با هم. یکی داستان میخواند، یکی شعر، یکی نقد -نقد فیلم، داستان یا هرچه-.
خلیل جلیلیان علاوه بر سیاهقلم و نقادی، وقت را که مغتنم میدید، نمایش اجرا میکرد، بسیار ماهرانه، همانجا، جلو مغازه، توی پیادهرو؛ به افتخار دوستان.
و بازار بحث و گپوگفتهای ادیبانه گرم میشد تا تاریکیِ هوا، زیرِ نورِ زنبوری که یا روی پیشخان گذاشته میشد یا آویزان از درگاه.
همه جوان بودند؛ شاداب بودند؛ پُر شوروشر، پُر توان، امیدوار. اوووه، چه چشماندازهایی از آینده ترسیم میکردند.
شوروشر را الکی ننوشتم، گفته باشم. بگذریم، همانطور که شادابی گذشت، شورونشاط رفت، امید و آرزوها هم؛ و بسیاری از یاران. خلیل هنوز خیلی مانده بود به آرزوهایش برسد، بشود مردی، کارمندی، چیزی، ذرهای، یکذره فقط، طعم خوشبختی بچشد که جوانمرگ شد. چه مرگِ دلخراشی!
بعد، چند دهه بعد، درویشیان رفت، جعفر کازرونی رفت، محمد شکری، قاسم امیری، حتا خودِ ابراهیمپور هم، آنهم کجا؟...
در غربت، غربتِ جسم و روان با هم.
همهمان غریب شدیم، پیر، دربوداغان، چه آنهایی که رفتند، چه اینها که ماندهاند. منصور هم پیر شده است، او هم داغان؛ اما امیدوارم ساق شود، چاق شود، جسم و روانش با هم؛ هم او و هم تکوتوکی که ماندهاند، بسختی نفس میکشند هنوز.
۱۴۰۳/۳/۱۴
🍀پ.ن:عکس، متعلق به همان سالهاست.
نشسته: فریبرز ابراهیمپور
ایستاده: منصور یاقوتی
#یکشنبههای_داستانی | 129 | 8 | Loading... |
05 Media files | 125 | 6 | Loading... |
06 Media files | 153 | 5 | Loading... |
07 Media files | 149 | 4 | Loading... |
08 🌻
🌻
... از خودش پرسید: اين منم؟!
هزاران مگس را دید كه وزوزكنان میآمدند اطرافش پرواز میكردند. روی سروصورتش مینشستند. از سوراخهای بینی، گوش، چشم و دهانش میرفتند داخل و در جمجمهاش جمع میشدند. سرش را تکان داد خودش را از شرشان خلاص كند. دست به صورتش کشید: خدایا دارم دیوانه میشم. خدایا....
چشم از آینه گرفت و به رجِ آجرها نگاه كرد كه انگار تا بینهايت ادامه داشت. فكر كرد: شاید آفتاب زده!
خم شد. صورتش را به شيشهی پنجره چسباند و سر کشید تا تكهای از آسمان را ببیند. سايهی کلاغی از روی حیاط گذشت. بوی چای دَمكرده توی اتاق پیچید. دلش ضعف رفت. آرزو كرد همين لحظه زنِ همسایه در بزند. دو نان سنگكِ داغ تحویل بدهد و بعد از پچپچه کوتاهی بگوید: نه عزیزم، خوابِ زن چپه؛ غم و ناراحتی، شادیه. انشااله خبرای خوش بهت میرسه....
صدای قلدرانهی خروسِ لاری آقای حقگو را شنید كه دو خانه دورتر....
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (خوشه انگور، انتهای پاییز) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۳/۱۳
#یکشنبه_های_داستانی | 833 | 4 | Loading... |
09 Media files | 192 | 5 | Loading... |
10 Media files | 165 | 1 | Loading... |
11 🌻
🌻
با باز شدنِ گيره، كمی هوا به تناش رسيد. مطمئن بود اگر مجال داشته باشد تكانی به خودش بدهد، پرها باز میشوند، پف میكنند و بدنِ مچالهاش شكل میگيرد.
تپشِ قلباش بيشتر شد، اين دفعه از شادی؛ از احساس نزديكی به رهایی؛ اما بیفاصله گيرهی گوشتی ديگری او را در خود فشرد. نااميد شد.
صاحبِ گيره گفت: مفت و مجانی كه نمیشه. منم خرج دارم. ديدين كه، با كُلی بدبختی گرفتمش. تازه آنهمه دانهم كه ريختم براش!
صدايی گفت: تو هم كه همهش بلدی تيغ بزنی!
: چكار كنم؟ روزگارش اينجوريه ديگه!
كسی ديگر پرسيد: حالا باس چقد بسفليم؟
: هرچه بيشتر پول بدين بيشتر آش میخورين!
صاحب گيره بود كه جواب داد و دوره افتاد.
بعد از دقايقی گفت: بركت. حالا همانجور كه قول دادم نمايش میبينين. يه نمايشِ بینظير. خوب دقت كنين!
از خودش پرسيد: میخواهد چكار كند؟
سعی كرد سر بكشد اطراف را ببيند. اتاق....
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (ذهنِ قفس، پرپرِ خیال) روی لینک یکشنبههای داستانی موجود در بیوی پیج کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۳/۶
#یکشنبه_های_داستانی | 1 041 | 3 | Loading... |
12 🍀
🍀
کتابهای رسیده به یکشنبههای داستانی:
🍀 آواز سنگها
[مجموعه داستان]
🍀 نوشته: صابر سلیمی
🍀ناشر: ماهتاب غرب
🍀 چاپ: اول. ۱۴۰۲
🍀شمارگان: ۱۰۰ نسخه
🍀 تعداد صفحات: ۸۹ صفحه
🍀 قیمت: ؟
🔶
🔶یادآوری:
این صفحه مختص اطلاعرسانی آثار منتشر شده است. ارزشسنجیِ ادبی، و یا نقد میماند بعد از مطالعه و در صفحه (کتاب خوب). | 1 068 | 2 | Loading... |
13 Media files | 190 | 3 | Loading... |
14 Media files | 162 | 5 | Loading... |
15 🌻
🌻
هیچ یک از نود و شش نفر ساکنانِ مجتمعِ مسکونی هدف متوجه غیبتِ طولانی آقای (راستی) نشده بودند.
این را سرکار غلامی، در گزارشش نوشت. او که از سالهای دور آرزو داشت معلمِ انشاء بشود و از بدِ حادثه، تنبلی خودش، موضوعی محرمانه یا هرچه، به آنچه میخواست نرسیده بود، همیشه سعی میکرد تا جایی که میتواند با درجِ کاملِ جزئیات هم دلش را تسلی دهد و هم سوادش را بهرخِ همکارانش بکشد؛ اما این مرتبه دیگر فقط بحث اینها نبود، قضیه خیلی فرق میکرد؛ آنقدر که ناچار به خیالپردازی شد.
البته با یک حسابِ سرانگشتی میشد دقیق نبودنِ آمار را حساب کرد چون ساختمان، ده طبقه بود و در هر طبقه چهار واحد. گیریم دهدرصدِ ساکنانش مجرد، دهدرصد متأهل اما اجاقکور یا با لحنی ادیبانه، بدونِ عقبه، دهدرصد تکفرزند و بقیه هم سفتوسخت تنظیمِ خانواده را رعایت کرده، فقط دو بچه پس انداخته بودند؛ با پسر یا دختر بودنشان کاری نداریم...
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (مجتمع مسکونی هدف) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۲/۳۰
#یکشنبه_های_داستانی | 1 052 | 4 | Loading... |
16 Media files | 202 | 3 | Loading... |
17 Media files | 198 | 2 | Loading... |
18 🌻
🌻
...
چرا باید به فکر تو هم باشم؟ تویی که بارها و بارها از روبهرویم آمدهای، چشم به چشمم دوختهای؛ بیاعتنا از کنارم گذشتهای و یا در کنارم بودهای، تنهبهتنه؛ کنار به کنار؛ گاه تنمان هم به هم ساییده شده است؛ یا تو به من تنه زدهای یا منِ غرقِ خیال، پایت را لگد کردهام، یا شاید بیهیچ اثری از آشنایی نگاهمان لحظاتی کوتاه یا بلند به هم گره خورده و نفسِ یکدیگر را پسِ گردن، روی صورت، زیر گوشِ هم حس کردهایم....
تویی که هزاران تکهای و من؛ منِ تنها.
از صبح تا حالا چقدر «تو» دیدهام! از خانه که بیرون آمدم، در هوای سردِ نیمه تاریک، در حالی که دست....
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (وسوسه) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۲/۲۳
#داستان
#اندیشه
#آفرینش
#هستی
#ادبیات
#هنر
#یکشنبه_های_داستانی | 1 032 | 4 | Loading... |
Photo unavailableShow in Telegram
🌻
🌻
...
جلوی در، پردهای سپید با نقشی از شکارگاه است. نور کمی که از بیرون به پرده میتابد، تصویرهای رویش را در سایهروشنی خیالانگیز فرو برده است: تپههای کوچک و بزرگِ قهوهای؛ درختهای باریک و بلندی که در فاصلهای دور روییدهاند؛ شکارچیای با تیر و کمانِ سرِ دست که اسب میتازد؛ چند آهو، برهآهو و گوزن که بینِ هم میپلکند؛ سبیلهای از بناگوش دررفته، کلاه بلندِ جقهدار، صورتِ سرخ و سفید، چشمهای بیش از اندازه درشت و خال سیاهِ کوچکِ بین دو ابروی شکارچی، همه برای همیشه ثابت ماندهاند.
در نگاهِ شکارچی شوق و شادی برق میزند. او، مصمم اسب میتازد اما شکارهای هراسان با چشمهایی نگران، بههم پناه برده، سرگردان ماندهاند.
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (آینه) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۳/۲۰
#یکشنبه_های_داستانی
🍀
🍀
دیروز رفتیم سر زدیم منصور؛ با دکتر ملکشاهی، صمد امیریان، کیومرث امیری کلهجویی، کیومرث کریمی، علی آزادی، حسن صادقی و...
اگر بنویسم حالش خوب بود، دروغ گفتهام. اینروزها حالِ کی خوب است؟ منظورم فقط بیمارها نیست؛ کسانی که دغدغه مردم را دارند، رنجوعذاب دیگران را تاب نمیآورند، آنها هم دردمندند؛ گرفتارند. بهقول همشهریهایم: چارهی ناچارمان!
سالهای چهلوهفت-چهلوهشت با منصور آشنا شدم؛ از طریق فریبرز ابراهیمپور (ف، الف-نگاه)، موقعی که مغازهاش خیابان سیروس بود؛ شده بود پاتوق اهالی هنر، بخصوص عصرها، میآمدند سر میزدند بهش، علیاشرف درویشیان، محمد شکری، منصور یاقوتی، کی و کی و کی. گاهی تکوتوک، گاه سهچهار نفری با هم. یکی داستان میخواند، یکی شعر، یکی نقد -نقد فیلم، داستان یا هرچه-.
خلیل جلیلیان علاوه بر سیاهقلم و نقادی، وقت را که مغتنم میدید، نمایش اجرا میکرد، بسیار ماهرانه، همانجا، جلو مغازه، توی پیادهرو؛ به افتخار دوستان.
و بازار بحث و گپوگفتهای ادیبانه گرم میشد تا تاریکیِ هوا، زیرِ نورِ زنبوری که یا روی پیشخان گذاشته میشد یا آویزان از درگاه.
همه جوان بودند؛ شاداب بودند؛ پُر شوروشر، پُر توان، امیدوار. اوووه، چه چشماندازهایی از آینده ترسیم میکردند.
شوروشر را الکی ننوشتم، گفته باشم. بگذریم، همانطور که شادابی گذشت، شورونشاط رفت، امید و آرزوها هم؛ و بسیاری از یاران. خلیل هنوز خیلی مانده بود به آرزوهایش برسد، بشود مردی، کارمندی، چیزی، ذرهای، یکذره فقط، طعم خوشبختی بچشد که جوانمرگ شد. چه مرگِ دلخراشی!
بعد، چند دهه بعد، درویشیان رفت، جعفر کازرونی رفت، محمد شکری، قاسم امیری، حتا خودِ ابراهیمپور هم، آنهم کجا؟...
در غربت، غربتِ جسم و روان با هم.
همهمان غریب شدیم، پیر، دربوداغان، چه آنهایی که رفتند، چه اینها که ماندهاند. منصور هم پیر شده است، او هم داغان؛ اما امیدوارم ساق شود، چاق شود، جسم و روانش با هم؛ هم او و هم تکوتوکی که ماندهاند، بسختی نفس میکشند هنوز.
۱۴۰۳/۳/۱۴
🍀پ.ن:عکس، متعلق به همان سالهاست.
نشسته: فریبرز ابراهیمپور
ایستاده: منصور یاقوتی
#یکشنبههای_داستانی
Photo unavailableShow in Telegram
🌻
🌻
... از خودش پرسید: اين منم؟!
هزاران مگس را دید كه وزوزكنان میآمدند اطرافش پرواز میكردند. روی سروصورتش مینشستند. از سوراخهای بینی، گوش، چشم و دهانش میرفتند داخل و در جمجمهاش جمع میشدند. سرش را تکان داد خودش را از شرشان خلاص كند. دست به صورتش کشید: خدایا دارم دیوانه میشم. خدایا....
چشم از آینه گرفت و به رجِ آجرها نگاه كرد كه انگار تا بینهايت ادامه داشت. فكر كرد: شاید آفتاب زده!
خم شد. صورتش را به شيشهی پنجره چسباند و سر کشید تا تكهای از آسمان را ببیند. سايهی کلاغی از روی حیاط گذشت. بوی چای دَمكرده توی اتاق پیچید. دلش ضعف رفت. آرزو كرد همين لحظه زنِ همسایه در بزند. دو نان سنگكِ داغ تحویل بدهد و بعد از پچپچه کوتاهی بگوید: نه عزیزم، خوابِ زن چپه؛ غم و ناراحتی، شادیه. انشااله خبرای خوش بهت میرسه....
صدای قلدرانهی خروسِ لاری آقای حقگو را شنید كه دو خانه دورتر....
🌻 برای دانلود فایلهای پیدیاف و صوتی داستان کوتاه (خوشه انگور، انتهای پاییز) روی لینک یکشنبههای داستانی کلیک کنید.
سپاسگزارم
۱۴۰۳/۳/۱۳
#یکشنبه_های_داستانی