cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

😻🍃💏هـــمـــ نـفـس😻🍃💏

با عِشقِت بیا👫✨ ♡[رمان📚🔥] ♡[گیف هات💋👙] ♡[ استیکرهای‌لاو😻👌🏻] ♡[بک گراند عاشقانه🌌🦋] ♡[موزیک‌🎶/ویدیومسیج لاو💕 و ... ارتباط با ما ؛ 🆔 @crm787 . . . . . . . . #مرجع تقلیدع خعلیـــــا😆🖇

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
1 981
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

میخوای عشقتو عاشق خودت کنی ؟!😎🤪 زود جوین شو تو این کانال👇🏻 @canimcanim 😍❤️ @canimcanim @canimcanim 💍❤ @canimcanim
نمایش همه...
-و زندگی در امتداد موهای تو ادامه میابد!:) @Nab_roman🧡✨
نمایش همه...
•❥•-------------•🦋•------------•❥ • 📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋 👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ 🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫 •❥•-------------•🦋•------------•❥• 🎬 #پارت_12 زیر لب ازش خداحافظی کردم که گفت ؛ _ درضمن من تا وقتی دوستات بیان جلوی در خوابگاه تو ماشینم میمونم کاری داشتی میتونی بهم زنگ بزنی . لبامو از هم جدا کردم بگم نیازی نیست که سریع گفت : _ خواهش میکنم چیزی نگو شب بخیر قبل از این که جوابی بهش بدم به سمت در رفت و خارج شد . قبل از این که جوابی بهش بدم به سمت در رفت و خارج شد . روز بعد ... پشت میزم نشستم و نگاهی به ساعتم انداخت . تا شروع کلاس بعدی نیم ساعتی مونده بود و هانی و رویا هنوز از سلف نیومده بودن منم به کل حوصله ام سر رفته بود . دیشب تا صبح فکرم پیش بردیا بود و مدام اون لحظه هایی که تو بغلش بودم رو تجسمم میکردم ! تقریبا نزدیک های صبح بود که خوابم برد . هانی و رویا هنوز از سلف نیومده بودن و من تنها بودم . با کلافگی گوشیم رو از تو جیبم بیرون اوردم و شروع کردم به چک کردنش . مشغول خوندن مسیج های دیشبم بودم که یهو گوشی از دستم کشیده شد و چشم به دختر عصبیی که روبه روم بود خورد . از حرکتش شوکه شده بودم که با اعصبانیت گفت ؛ * پس تو دیشب با نامزد من خوابیده بودی؟! دختره‌ی هرزه چی پیش خودت فکر کردی ! از حرفهاش خشکم زده بود وهمه‌ی کلاس داشتن به ما نگاه میکردن . خدای من این بود ؟! اصلا چی داشت میگفت ؟! من با نامزد اون ؟!! خون به مغزم نمی رسید که با سیلی محکمی که تو گوشم خورد از شوک بیرون اومدم . از روی صندلی بلند شدم و خواستم از خودم دفاع کنم اما قبل از این که چیزی بگم هانی اون دختره رو به عقب هل داد و گفت ؛ × تو به چه حقی دست روی دوست من بلند میکنی ؟! دختره‌ که انگار اعصبانیتش بیشتر شعله ور شده بود گفت : *‌ دوستتون یه هرزه اس و میخواد نامزد منو از راه دربیاره اما کور خونده . هانی و رویا هم درست مثل من تعجب کرده بودن اما رویا با اعصبانیت گفت : << یبار دیگه به دوست من بگی هرزه خودم همینجا دونه به دونه‌ی موهاتو میکنم ! اصلا تو کی هستی چی داری برای خودت میگی ؟! دختره پوزخندی به حرفهای رویا زد و گفت : * من سارام نامزد بردیا رادمنش ، کسی که این هرزه دیشب باهاش خوابیده . از حرف هایی که میشنیدم اشک تو چشمام حلقه زده بود . سنگیی نگاه کل کلاس رو روی خودم حس میکردم و داشتم دیونه میشدم . مخصوصا وقتی که پچ پچ میکردن . از اعصبانیت با پام روی زمین ضرب گرفته بودم که رویا گوشیم رو به سمتم گرفت و گفت ؛ × خوبی ساحل ؟! سری به معنی آره تکون دادم که ادامه داد؛ × دیشب چه اتفاقی افتاده ؟! با چشم غره بهش نگاه کردم که هانی سریع گفت ؛ * منظورش اینه که ما میدونیم تو همچین دختری نیستی اما اون عکس ها یکم نگرانمون کرد بردیا که تو رو مجبور به ... با کلافگی روی میز کوبیدم و گفتم ؛ + بس کنید شما چرا مضخرفات اون روانی رو باور میکنید . @Nab_roman 🍃💜
نمایش همه...
•❥•-------------•🦋•------------•❥ • 📚 رمان هیاهوی زندگی 📖💋 👩🏻‍💻 به‌قلم : سوگندツ 🚫مخاطب :فقط بزرگسالان 🚫 •❥•-------------•🦋•------------•❥• 🎬 #پارت_13 نگاه همه دوباره به سمت ما کشیده شد و استاد با اعصبانیت گفت ؛ × شما سه تا مگه تو کلاس نیستید ؟! یکی از دخترهایی که جلو نشسته بود با خنده گفت : - نه استاد اینا تو بحث داغ دیشب ساحل خانم هستن . همه از حرفش خندیدن و هادی که دلقک کلاس بود گفت ؛ * کاش یکی هم پیدا میشد ما رو از راه به در میکرد و سرمون دعوا میشد . کل کلاس از خنده اشکشون دراومده بود که با بغض کوله ام رو برداشتم و با قدم های بلند از کلاس خارج شدم . سریع گوشیم رواز تو کیفم برداشتم و با بردیا تماس گرفتم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای مردونه اش تو گوشی پیچید ؛ _ الو با شنیدن صداش اشک هام رون تر شدن و با صدایی که میلرزید گفتم ؛ + خیلی پست فطرتی تو اون نامزد روانیت حق ندارید آبروی من رو ببرید ، من بازیچه‌ی شما نیستم . _ چی ؟!! چیشده ؟!! راجب چی صحبت میکنی ؛ + راجب اون نامزد مریضت ، تو به من گفتی بین تو و سارا هیچی نیست اما اون آشغال امروز آبروی من رو توی دانشگاه برد . _ من متوجه نمیشم !کی آبروی تو رو برده ؟! با ناراحتی گوشی رو قطع کردم و با قدم های بلند به سمت در خروجی رفتم . همه‌ی کسایی که توی سالن بود متعجب نگاهم میکردن و حس بدتری بهم میدادن . سریع از ساختمون دانشگاه خارج شدم و کل حیاط دانشگاه رو دویدم و موقع بیرون رفتن جلوی در با کسی برخورد کردمو نزدیک بود بیافتم که دوتا دست دور کمرم حلقه شدن و مانع افتادنم شدن. با چشمهای مملو از اشک به مرد شیک پوشی که گرفته بودتم نگاه کردم که با نگرانی پرسید ؛ *حالتون خوبه خانم؟! فقط سری تکون دادم و زیر لب ببخشیدی گفتم و خواستم ازش جدا بشم اما دستاشو محکم تر دور کمرم نگهداشت و گفت: *چند ثانیه صبر کنید با این حال و روزتون ... ادامه‌ی حرفش رو با شیدن صدای بردیا نشنیدم‌. _ ساحل ؟! سرمو به سمت صدا برگردوندم که با چهره‌ی نگران اما اخم کرده‌ی بردیا روبه رو شدم . با قدم های بلند به سمتم اومد و رو به مردی که منو گرفته بود با جدیت گفت : _ سلام استاد کاویان ممنون از کمکتون متعجب به بردیا نگاه میکردم که بازوم رو گرفت و من و به سمت خودش کشید . با این که کمی تو شوک بودم اما همراه بردیا حرکت کردمو بردیا به سمت ماشیش که چند متر باهامون فاصله داشت رفت . قبل از رسیدن به ماشینش بازوم رو از دست نریمام بیرون کشیدم و گفتم ؛ + به چه حقی به من دست میزنی ؟! تو و اون نامزدت آبروی من رو بردید . با کلافگی دستی توی موهاش کشید و با لحن عصبیی گفت : _ چرا نمیخوای بفهمی اون نامزد من نیست ؟! دهنم رو باز کردم چیزی بگم اما پیش دستی کرد و گفت ؛ _ اینجا جای صحبت کردن نیست با من بیا . + من با تو .. با اعصبانیت میون حرفم پرید و با جذبه‌ای که تا حالا ازش ندیده بودم گفت ؛ _ مگه نمیگی آبروت رفته ؟! پس با من بیا چرا مثل بچه ها لج میکنی ؟! لحنش بقدری عصبی و جدی بود که نتونستم چیزی بگم و مثل همیشه فقط بغض کردم ! بردیا با دیدن سکوت من با اعصبانیت نفسشو بیرون داد و به سمت ماشینش رفت . پشت سرش حرکت کردم و سوار ماشین شدیم ‌. با سرعت حرکت کرد ‌و گوشیش رو درآورد . با تعجب بهش نگاه میکردم که با یکی تماس گرفت و روی بلندگو زد . بعد از چندتا صدای بوق بلاخره صدای نازک و دخترونه ای تو گوشی پیچید و گفت : + جانم عشقم ؟! بردیا که حرصش دراومده بود با داد گفت ؛ _ تو چه غلطی کردی امروز ؟!! برای چی رفتی سراغ ساحل ؟! + اوه اوه پس دوست دخترت زودتر از اون چیزی که انتظار داشتم بهت خبر داده . _ تو یه بیماریی سارا اون دوست دختر من نیست و ما هیچ رابطه ای نداریم البته چون اون نمیحواد وگرنه من بدجوری عاشقش شدم . از حرف بردیا قلبم مثل یه تیکه یخ که روی آتیش گرفته باشنش ریخت !! حرف هایی که میشنیدم رو نمیتونستم باور کنم . سارا هم که انگار جا خورده بود چند ثانیه سکوت کرد و بعد با گریه گفت ؛ × تو یه آشغال پست فطرتی ، چی تو اون دختره‌ی غربتی دیدی !؟؟ میدونم اون هرزه ... حرفش رو تموم نکرده بود که بردیا با اعصبانیت فریاد کشید ؛ _ خفههههه شو سارا هرزه تویی ، هم تو هم خواهرت هم مادررت . از فریاد بردیا تمام بدنم لرزید ! شدت گریه های سارا بیشتر شد و با گریه و جیغ گفت : × خیلی بی غیرتی بردیا تو بخاطر اون دختره‌ی عوضی به خاله و دخترخاله ات میگی هرزه؟!! بردیا پورخندی به حرف سارا زد و گفت؛ _ هنوز یادم نرفته شماها چه بلایی سر من آوردید ، گوش کن سارا اگه حتی یبار دیگه نزدیک ساحل بشی دیگه با حرف موضوع رو حلش نمیکنم. قبل از این که سارا چیزی بگه بردیا گوشیش رو قطع کرد و ماشین رو متوقف کرد! @Nab_roman 🍃💜
نمایش همه...
ادامه رمان هیاهوی زندگی در کانال زیر گذاشته میشه ❤️👇🏻 @Nab_roman @Nab_roman @Nab_roman @Nab_roman
نمایش همه...
سک.سسسسسی❌ @OoOff_mme_bot
نمایش همه...
+98 933 377 99^^🇮🇷🇮🇷🇮🇷♥️🔥 @Shomarre_majazibot شماره مجازی بگیر
نمایش همه...
بلد نیستی سلفی از خودت بگیری؟ 📸🤦🏻‍♀• @photograaphy_time
نمایش همه...
میخوای جن*ده باشی بلد نیستی؟ راهکار های جن*دگی 2020 رو گداشته🍒😂 @dOkhMaLnE_nEw 💦
نمایش همه...