cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

شبنم سعادتی" دالانِ مهتاب"

*هوالقلم #کپی‌به‌هرشکلی‌حرام‌است‌وپیگردقانونی‌دارد https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4 لینک کانال👆 ارتباط با نویسنده: https://instagram.com/shabnam.saadati97 ارتباط با ادمین: @Sevinash تعرفه‌تبلیغ: @taragtarefe

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
15 416
مشترکین
-3924 ساعت
-1657 روز
-44330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

دوستان فقط تا فردا شب❌ فرصت دارین با تخفیف به جای ۳۹ تنها با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت وی‌آی‌پی بگیرین. تمدید هم نمیشه. به شماره حساب زیر واریز کنین: 5859831061070685 سعادتی و عکس رسید و اسم رمان رو به ادمین بفرستین‌. @Sevinash
نمایش همه...
👍 2
شروع رمان عاشقانه‌ی دالان مهتاب🌙
نمایش همه...
👍 4
رمان دوم نویسنده که تا انتها رایگانه(عضوگیری محدود) https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 عاشقانه_اجتماعی_هم‌خونه‌ای🥰
نمایش همه...
👍 1
#پست_۱۴۳ محکم، کوبنده و کمی بلند گفت و باعث شد سپهر کمی متعجب سرش را پایین بندازد و دیگر ادامه ندهد. خودش هم حرصش را با ور رفتن با غذایش خالی کرد. دقایقی بعد سپهر از زیر چشم نگاهی به بشقاب روشنا انداخت و نتوانست ساکت بماند: _کمی ماکارونی تو قابلمه مونده، می‌خوای دوباره بریزم برات؟ با این حرف روشنا تازه متوجه محتویات بشقابش شد. باورش نمی‌شد، کِی ته غذایش را درآورده بود؟ سپهر با شیطنت گفت: _بهت گفته بودم؛ محاله کسی موقع غذا خوردن کنار من بشینه و اشتهاش باز نشه! روشنا کلافه نگاهش کرد: _حرصم دادی! منم با غذا خوردن خودم رو خالی کردم! بعدشم... سپهر چهره‌ی بشاشش را تکان داد و با لذت پرسید: _بعدشم چی؟ _غذات خوشمزه بود! سپهر با حس رضایت خندید و با تردید گفت: _اگه دوباره بهم نپری می‌خوام بهت یه چیزی بگم. روشنا دست زیر چانه‌اش گذاشت: _چی؟ مردمک‌های قهوه‌ای سپهر جنبید: _تنها نمون! روشنا چشم ریز کرد: _متوجه نشدم؟! #دالان_مهتاب #شبنم_سعادتی
نمایش همه...
28👍 19🔥 1
#پست_۱۴۲ روشنا دست به‌سینه شد: _آهان پس نشستی جلوی من غذا بخوری که منم گشنه‌م بشه؟ لبه‌ی سس پلاستیکی را با دندان باز کرد و کل غذایش را سس‌باران کرد و گفت: _سر این باهات شرط می‌بندم! با دستمال روغن دور لبش را پاک و به چشم‌های تیره‌ی روشنا طولانی نگاه کرد و لب زد: -دیشب... روشنا بلافاصله گفت: _دیشب تموم شد! من فقط اون حرفا بهت گفتم چون قرار بود داستان زندگیم رو برات تعریف کنم. دوست ندارم به حرفای دیشب اشاره کنی! بعد بشقاب را جلوتر کشید و برای مشغول نشان دادن خودش یکی دو قاشق پشت سرهم سمت دهانش برد. سپهر چنگال را در دستش به بازی گرفت و مصرانه گفت: _چرا نباید در موردش حرف بزنیم؟ وقتی که ماجرا برام خیلی جالب بود! خیلی عجیبه اینکه من تابحال ندیدمت، اما شما منو با همه‌ی جزئیاتم می‌شناسین‌! چطوری به ذهنم بقبولانم که دیگه راجع به این موضوع فکر نکنه؟ پلک روی هم فشرد: _می‌خوای پشیمونم کنی از اینکه اون حرفا رو بهتون گفتم؟ سپهر دوباره مشغول شد و تا قبل از اینکه چنگال را سمت دهانش ببرد، گفت: _نه! بیشتر از اینکه این ماجرا برام جالب باشه، نگرانم. دنبال راهی‌ام که بتونم بهت کمک کنم. دستان روشنا کنار بشقابش مشت شد: -من ازت خواستم کمکم کنی؟ یا نگرانم باشی؟ #دالان_مهتاب #شبنم_سعادتی
نمایش همه...
👍 39 5🔥 3
آخرین فرصت فقط تا دو روز دیگه😍 فرصت دارین با تخفیف به جای ۳۹ تنها با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت وی‌آی‌پی بگیرین. به شماره حساب زیر واریز کنین: 5859831061070685 سعادتی و عکس رسید و اسم رمان رو به ادمین بفرستین‌. @Sevinash
نمایش همه...
👍 3
شروع رمان عاشقانه‌ی دالان مهتاب🌙
نمایش همه...
👍 1
رمان دوم نویسنده که تا انتها رایگانه(عضوگیری محدود) https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 عاشقانه_اجتماعی_هم‌خونه‌ای🥰
نمایش همه...
👍 2
#پست_۱۴۱ سپهر سمت مخالف خم شد و از میز کناری دو بشقاب تمیز همراه با قاشق و چنگال برداشت و روی میز روشنا گذاشت. روشنا با تعجب حرکاتش را دنبال می‌کرد. ثانیه‌‌ای بعد سپهر قابلمه‌ی غذایش را روی میز گذاشت و روی صندلی مقابل نشست. با قاشق شروع به کشیدن غذا کرد و گفت: _امروز مادرم ماکارونی درست کرده بود، واسه شما هم آوردم. لحظه‌ای گیج نگاهش کرد. وقتی سپهر حرف می‌زد انگار مرد تو خیالاتش پیش چشمانش قد می کشید. سوالی گفت: _واسه منم آوردی؟ _آره. _چرا؟ سپهر بشقابی ماکارونی را مقابل روشنا گذاشت و گفت: _اون‌بار غذاتون رو دادین به من، خواستم جبران کنم. من خودم ماکارونی خیلی دوست دارم، گفتم حتما شما هم دوست دارین. روشنا لبخند بی‌حالی زد: _ممنون، اما من اشتها ندارم. سپهر چنگال را یک دور لای رشته‌های ماکارونی پیچاند و گفت: _محاله! روشنا لنگه‌ی ابرویش را بالا انداخت: _چی محاله؟ _اینکه یکی موقع غذا خوردن جلوی من بشینه و اشتهاش باز نشه! #دالان_مهتاب #شبنم_سعادتی
نمایش همه...
👍 41 8👌 4🥰 2
#پست_۱۴۰ میز پر از گردهای سفید آرد پاشیده از الک شده بود. بچه‌ها برای ناهار رفته بودند، حوصله‌ی کار نداشت. پیش‌بندش را گوشه‌ای پرت کرد و سمت سلف رفت. نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند. خبری از سپهر نبود، کنار پنجره پشت میزی نشست. صدای آرام برخورد قاشق و چنگال‌ها در سالن می‌پیچید‌. از دیشب چیزی نخورده بوده، اما میلش به زرشک‌پلو هم نمی‌کشید. نگاهش آن سمت سالن چرخید. سپهر در آستانه‌ی ورودی سلف ایستاده بود‌. بلافاصله با چشم روشنا را پیدا کرد و صمیمی‌‌تر از روزهای پیش، به معنای سلام برایش سر تکان داد‌. باز هم با دیدن سپهر قلبش محکم کوبید. آن مرد برایش عادی نمی‌شد. صندلی‌اش را پشت به او، سمت پنجره چرخاند و به حرکت ملایم برگ‌های درختان بیرون چشم دوخت. کم‌کم سر و صداهای سالن داشت کم می‌شد و بچه‌ها سرکارشان برمی‌گشتند. فعلا قصد بازگشت به سالن را نداشت، می‌خواست کمی بیشتر اینجا بماند و از سکوت محیط آرامش بگیرد. لحظاتی بعد سنگینی سایه‌ای را پشت سرش حس کرد. نیم‌رخش را به پشت چرخاند و سپهر را بالای سرش دید. _ناهار نخوردی؟ کوتاه گفت: _نه. سپهر میز را دور زد و پرسید: _چرا؟ زرشک‌پلو دوست نداشتین؟ روشنا نفسش‌ را صدادار بیرون داد و گفت: -دوست که ندارم، اما اشتها هم نداشتم. #دالان_مهتاب #شبنم_سعادتی
نمایش همه...
👍 51 9👌 5