cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

📚نفس باش به جانم 💥رمان های شایسته نظری📚

﷽ کپی پیگرد قانونی دارد #کتاب‌های‌چا‌پی📗عقدغیابی💖بی پناهی همراز شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت #تعرفه‌ی‌‌تبلیغات 👉💥 @aslllllli ✅ثبت وزارت ارشاد @nafaabaash

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
29 416
مشترکین
-7024 ساعت
-4097 روز
-2 49330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

⭕️⭕️⭕️⭕️🛑🛑🛑🛑🛑🛑 دوستان رومان #نفس‌باش‌به‌جانم رواز این کانال دنبال کنید لطفا... https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk اینجا رو رمان جدید شروع کردیم کانال رو ترک نکنید که رمان زیبا داریم براتون❤️😍
نمایش همه...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
من افرام... دختری یتیم که بعد از مرگ خواهرم برای مراقبت از خواهرزاده ام مجبور شدم با شوهر خواهرم زندگی کنم. بعد از گذشت چند ماه از فوت خواهرم مردی به اسم نیهاد سر و کله اش پیدا می شه که ادعا می کنه خواهرزاده ی شش ماهه من دختر اونه... https://t.me/+k2uTmpoShVRiNWVk https://t.me/+k2uTmpoShVRiNWVk #عیار_سنج فایل نهایی #سبب از یگانه غین ● اگر مایل به خرید هستین مبلغ 60 تومن رو به شماره حساب زیر واریز کنین ❤️ 5041721202287380 سارا احمدی | رسالت ارسال شات واریزی به: @advip_gheyn @advip_gheyn
نمایش همه...
رمان سبب به قلم غین.pdf8.06 KB
Repost from N/a
#پارت_۱ #پارت_واقعی انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین ! پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام . . صدای پای نگهبان ها می آید پیدا میکردند مرا .... باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد .... تهدیدم میکرد که یزدان می آید . که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند . × پیدات کردم موش کوچولو سر بالا می اورم چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم _ ل...لطفا من...منو نبر میخندد صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد × پیداش کردم دزد عمارتو ! دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند × میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟ هق میزنم از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم _ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو مرا میکشاند به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید × نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته ! کنایه میزد یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود . با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد . خانم بزرگ به ایوان می آید عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید × بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟! باز اومدی دزدی ؟ _ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم . به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید × بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره https://t.me/+ikJ8XuLtH2gzYzIx https://t.me/+ikJ8XuLtH2gzYzIx https://t.me/+ikJ8XuLtH2gzYzIx https://t.me/+ikJ8XuLtH2gzYzIx https://t.me/+ikJ8XuLtH2gzYzIx نمیدانم چه قدر طول میکشد یا اینکه اکنون روز است یا شب ... پلک هایم روی هم افتاده اند . اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را . او خاص ، راه میرود قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند پلک میگشایم تار میبینم مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه . اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ... میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده . ابروهای مشکی اش را در هم میکشد و بالاخره ، لب باز میکند + باز چیکار کردی نبات ؟ هق میزنم _ ی...یزدان خان ! م..من ندزدیدم . پورخند میزند میدانم باورش نمیشود + به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟! فریاد میزند + دلت تنگ شده نه ؟! جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟ هق میزنم _ ن..نکردم م...من + لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری ! من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ... من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم .. زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد او میزند از حال میروم فریاد میزنم بی صدا جان میدهم و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید × نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد https://t.me/+ikJ8XuLtH2gzYzIx https://t.me/+ikJ8XuLtH2gzYzIx https://t.me/+ikJ8XuLtH2gzYzIx https://t.me/+ikJ8XuLtH2gzYzIx https://t.me/+ikJ8XuLtH2gzYzIx زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
نمایش همه...
Repost from N/a
-جلوی عروس حامله ی خان که هوس سیب ترش داره خوردین یه تعارف نزدین...! گل بهار هاتون چینی به ابرو می دهد و با حرص می توپد: -می خواست بیاد بخوره مگه جلوشو گرفته بودن؟ عمه تیز نگاهش می کند: -خان برگرده ببینه به هوس زنش اعتنا نکردین همتونو از دم فلک می کنه! رنگ از روی مادرشوهرم می پرد اما خودش را نمی بازد! -ببینمت بی حیا؟ رفتی پیش عمه ات چغولی منو کردی بس نبود حالا می خوای بین من و پسرمو به هم بزنی؟ آب دهانم را قورت می دهم و رو به عمه می گویم: -عمه من فقط یه لحظه هوس کردم. سیب ترش نمی خوام... لطفا به کسی نگین! حتی حین گفتن سیب ترش هم آب دهانم جمع می شد. انگار اگر سیب نخورم می میرم! -این بچه که چیزی نگفته اما این راه و رسمش نیست گل بهار! عروس حامله تو گرسنه نگه داری و شکم خودت و بچه هاتو سیر! -مگه عروس رعیته که گرسنه بمونه؟ عروس خانه! هرچی می خواد واسه خودش بپزه بخوره... واسه خاطر یه سیب این همه قشقرق به پا می کنه... -کی گرسنه مونده؟ کی واسه خاطر سیب قشقرق به پا کرده مادر؟ با شنیدن فریادش همه از جا پریدند و به سمتش برگشتند! بعد از یک ماه دوری برگشته بود! به محض دیدنش همه چیز از یادم رفت... دیگر سیب ترش هم حالم را خوب نمی کرد... با چشمانی اشک آلود رو گرفتم و به اتاقم رفتم. صدای جر بحث هایشان را می شنیدم اما اهمیتی ندادم. صدای باز و بسته شدن در که می آید می دانم سراغم آمده است! -ماهم؟ نگام نمی کنی؟ بعد از یک ماه این جوری ازم استقبال می کنی؟ الان ماهش شده بودم؟ از من استقبال می خواست؟ به سمتش می چرخم: -خبر نداشتم خان! خبر می دادین گوسفند پیش پاتون زمین می زدم! دستی به سبیلش می کشد و کفری پوفی می کشد: -بیا بیرون می خوام ببینم کی اذیتت کرده... عمه میگه هوس... میان کلامش می پرم و با بغض می توپم: -من هوس هیچی ندارم! عمه اشتباه فهمیده... هرکی هرچی خورده نوش جونش. جلو می آید و دستانم را می گیرد. تقلا می کنم و او بدون سختی مهارم می کند و آرام مرا به تخت سینه اش می چسباند: -چرا بهانه گیر شدی دورت بگردم؟ واسه خاطر سیب داری گریه می کنی؟ میگم تا شب یه باغ سیب برات بچینن بیارن! همین که در آغوشش بودم خوب بود. انگار تمام دردهایم دود شد و به هوا رفت! آرامش تمام تنم را گرفت اما رو گرفتم با قهر گفتم: -من مگه گشنه ام که واسه میوه گریه کنم؟ میگم چیزی نمی خوام... سیب ترشم نمی خوام... ولم کن! دست خودم نبود که موقع گفتن سیب ترش آب دهانم جمع می شد و این از چشم امیر محتشم دور نماند! سرش به عقب پرت می شود و به قهقهه می خندد! -قربون اون لپای سرخت برم که موقع سیب گفتن آب دهنت راه افتاده! وقتی می بینم آبرویی برایم نمانده سرم را پایین انداخته و از پایین به بالا نگاهش می کنم. با خجالت لب می زنم: -من نمی خوام... یکی دیگه هوس کرده به من ربطی نداره! دستش را روی شکمم می کشد و با چشمانی برق افتاده لب می زند: -باباش مگه مرده باشه که چیزی بخواد و براش فراهم نباشه! -دور از جون... اما باباش یک ماهه که ما رو یادش رفته... بغض صدایم دست خودم نبود. امیر که اینجا نبود، همه مرا یادشان می رفت! دست زیر چانه ام می برد و با لحن دلخوری لب می زند: -ماهم خواست جلو چشمش نباشم! گفت حالش بد می شه! حیرت زده نگاهش می کنم... به خاطر حرفی که آن شب زده بودم این همه وقت رفته بود؟ تا می خواهم چیزی بگویم صدای تقه ای به در می اید و امیر محتشم با صدای بلندی جواب می دهد: -اسبمو زین کنید... می خوام خودم برم باغ از درخت سیب ترش تازه براش بچینم! https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 #پارت‌واقعی بازم یه عاشقانه زیبا و متفاوت از شادی موسوی😭🔥 یه امیر محتشم خان داره که از پارت اول ابهتش منو گرفت... یه خان مغرور و خوف و خفن که ماهرخ جسور و شجاعمون دلشو می بره و اونو زنجیر خودش میکنه!🥹 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 #براساس‌داستان‌واقعیته شخصیت های اصلی داستان هم تو کانال هستن😶‍🌫😱🥶
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+JKpXhSYevHs1NmU0 https://t.me/+JKpXhSYevHs1NmU0 هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+JKpXhSYevHs1NmU0 https://t.me/+JKpXhSYevHs1NmU0 https://t.me/+JKpXhSYevHs1NmU0
نمایش همه...
👍 1
توصیه ویژه ویژه دوستان رمان #نفس‌باش‌به‌جانم هم در این کانال ادمه داره ظرفیت محدوده👌😄
نمایش همه...
Repost from N/a
-راسته میگن قلب هر کی اندازه‌ی مشتشه؟ دومین روز تعطیلی مدرسه بود. با ذوق پریده بودم بیرون تا پز نمره ی امتحانم را به دانا بدهم ولی او غمگین روی سکو نشسته بود. آرام به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. درحالی ک سیگار میکشید دست دومش مشت بود. مشتش را برداشتم و این را گفتم که سر چرخاند و دود کاپیتان بلکش صاف در چشممم نشست. - چته سیگاری بسه. - این جا چی میخوای بچه؟ نصفه شبی اومدی تز پزشکی میدی. مشتش را از دستم کشید که دوباره گرفتمش. کلافه نگاهم کرد. - چته سر شبی اخم کردی بم؟ حتی قرار سینمامونم کنسل کردی رفتی مهمونی. - مهمونی نه احمق، کی با کروات میره اش خوری اخه؟ خاستگاری بودم. حبابی در قلبم شکست ولی لبخند زدم. - خاستگاری برای کی؟ - برای پدرم. اخه مامانم دیگه نمیدونه بچه بیاره. با حیرت نگاهش کردم که مشتش را روی سرم زد. - برای خودم دیگه. - اگه بهم میگفتی برای بابام رفتید خاستگاری بیشتر باور میکردم. - عه حاجی زن میخواد؟ خب میگیرم براش. خونه روبه روییمون یه مستخدم تپل سفیدی داره. اخمالود مشتی به سینه اش زدم. هنوز از حرفش شوک زده بودم. - حالا چی شد اخرش؟ - چرا صدات میلرزه ساچلی؟ - نه بابا لرزش کجا بود میخام نخندم اخه کی به تو زن میده اخه. دروغ میگفتم. هرلحظه ممکن بود اشکم بریزد. پوزخندی به صورتم زد. - رفیق شفیقت ایدا جون. درونم شکست. ایدا؟ همکلاسی پولدار و رفیقم... این امکان نداشت بغض گلویم را چسبید. - اما ایدا که دوست پسر داره خودش. -دوست پسر؟ - یعنی کراش. کسی که هر روزچت میکنه باش. هنوز جدی نشدن. پوزخندی زد و کام دیگری گرفت. صورتش تیره ب نظر میرسید و لبخند همیشگی اش را نداشت. - کراشش من بودم مثل این که. لب هایم را جمع کردم و گفتم: - خب دختر خوبیه که رفیقم. - باش عروسی کنم بعدش باز منو میبوسی؟ یک هو پرسیده بود هول شدم، من فقط یک بار بوسیده بودمش. ان هم وقتی که مرا برد توچال. برای فرار از سوالش مچش را گرفتم و دور کمرم انداختم. - بوس چیه؟ بغلتم میکنم. میشی شوهر خواهرم شایدم من بشم خواهرت و... با بوسه ای که یکهو روی پیشانی ام نشست لال شدم. - بوسم کن ساچلی. بوسم کن دختر کوچولو.. بغضی که در گلویم بود را ازاد کردم و لب هایم را به ته ریشش چسباندم. بوی سیگار میداد... https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
نمایش همه...
Repost from N/a
این قدر اخم نکن زشته جلو مهمونا! با حرص سمت یاس برگشت و تو آشپزخانه بودند و کسی به آن ها دید نداشت پس با پشت دست در صورت یاس آرام کوبید و یاس شوکه شده هینی کشید و عقب کشید. و نامدار غرید: - برو دعا کن مامان بابات اینجان وگرنه محکم تر می‌زدم یاس بغض کرد: - چرا این جوری می‌کنی؟ - هیش صداتو بیار پایین بینم! تو با اجازه ی کی تو خونه ی من مهمونی گرفتی؟ یاس باورش نمی‌شد چندین ماه از ازدواجشان می‌گذشت و رسماً زن و شوهر بودند اما نامدار هیچ حسی به او نداشت و لب زد: - فقط مامان بابای خودمو نگفتم که... خانواده خودتم هستن قطره اشکی روی صورتش افتاد و نامدار بی‌اهمیت پچ زد: - اونم فقط برای این که خودتو شیرین کنی من تورو می‌شناسم دفعه اول و آخرت باشه تو خونه ی من ازین گوه ها می‌خوری اینبار یاس جسارت کرد: - خونه ی منم هست نامدار باز با پشت دست ضربه ای از نظر خودش آرام در صورت یاس زد...دستش هرز شده بود دیگر... - تو اینجا هیچی نداری تو جای کسی که من دوستش داشتمو گرفتی و گورتم دیر یا زود باید گم کنی اینبار رد انگشتانش روی صورت سفید یاس مانده بود. جوری که خودش چند لحظه خیره در صورت یاس ماند‌ مگر چقدر محکم زده بود؟ یاس دیگر سرش را صاف نکرد و قطرات اشک روی صورتش ریخت و صدا مادر شوهرش از پذیرایی بلند شد: - عروسم؟ بابا گلومون خشک شد یه چایی خواستی بدی رفتی با شوهرت چی هی پچ پچ می‌کنی؟ نامدار جای یاس جواب داد: - اومدیم مامان و سینی چایی را برداشت و ادامه داد: - جیکت درآد با بابات می‌فرستمت خونش رفت و یاس قلبش هزار تیکه شده بود و بدنش لرز گرفته بود و صورتش را در آشپز خانه آب زد و خواست برای خودش لیوانی آب بریزد تا کمی آرام شود اما لیوان از دستش افتاد و شکست و همان شکستن باعث شکستن هق‌هقش شد و صدای مهمان ها که چی شد و آمدنشان به آشپز خانه بلند شد. - وای مادر چی شد؟ - زنداداش فدا سرت یه لیوان شکسته چرا گریه؟ - دخترم خوبی بابا چرا صورتت قرمز؟ یاس نگاهش را به نامداری داد که او را نمی‌خواست، معشوقش مریم را می‌خواست دیگر سکوت جایز نبود. اصلا ماندن در این خانه جایز نبود و خودش را در آغوش پدرش پرت کرد و نالید: - بابا منو ازینجا ببر، منو ببر تروخدا ببر اینجا منو کسی نمی‌خواد منو دوست نداره الآنم منو گرفت زد چون شمارو دعوت کرده بودم ببرم بابا... و این حرکت یاس که همیشه ساکت و مظلوم بود برای نامدار گرون تموم شد هیچ وقت فکر را نمی‌کرد یاس این چنین سر و صدا کند و آن شب خون بپا شد... https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk صدای داد و هوار یک لحظه قطع نمی‌شد و نامدار چرا اصرار داشت یاس نرود؟ مگر همین را نمی‌خواست: - زنمه نمی‌ذارم ببریش پدر یاس هم داد زد: - زنته که زدیش؟ مگه بی‌کسو کاره؟ می‌برمش می‌ذارمش رو چشمام مادر یاس هم دخالت کرد: - خدا ازت نگذره تن و بدنش و بهم نشون داد پر از کبودی بود دخترمو مثلا فرستادم خونه ی بخت؟ و مادر نامدار خودش بود که سعی داشت طرف پسرش را بگیرد هر چند می‌دانست مقصر است: - تروخدا آروم باشید! زن و شوهرن دعوا دارن مادر یاس بمون با شوهرت حرف بزن با رفتنت چی درست میشه دور سرت بگردم؟ یاس بود که سرش را به چپ و راست تکان داد: - اون مریمو دوست داره، هنوز باهاش در ارتباطه... بهم میگه من جایی ندارم تو قلبش پس واسه چی بمونم تو خونش؟ هق هقش بلند شد و مادر نامدار با بهت به پسرش نگاه کرد و گفت: - نامدار راست میگه؟ نامدار سکوت کرد و با عجز به یاسی نگاه کرد که انگار دیگر هیچ جوره نمی‌خواست بماند! خب مگر خودش همین را نمی‌خواست؟ پس چرا حالش این قدر بد شده بود؟ احساس می‌کرد یاس پایش از در بیرون برود دیگر دیدنش آرزو می‌شود و شد... https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
نمایش همه...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.