کانال رسمی دکتر موذن زاده
3 149
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-47 روز
+1430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
گفت: «خوانی که چنین الواناست / لایق حضرت این مهماناست
میکنم شکر که درویش نیم / خجل از ما حضر خویش نیم»
گفت و بنشست و بخورد از آن گند / تا بیاموزد از او مهمان پند
عمر در اوج فلک بُرده به سر / دمزده در نفس باد سَحَر
ابر را دیده به زیر پر خویش / حَیَوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینهٔ کبک و تَذَرْو و تِیهو / تازه و گرمشده طعمهٔ او
اینک افتاده بر این لاشه و گند / باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش، دل و جان تافته بود / حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری، ریش / گیج شد، بست دمی دیدهٔ خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر / هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست / نفس خرم باد سحرست
دیده بُگشود به هر سو نگریست / دید گِردَش اثری زینها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود / وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجِست از جا / گفت که: «ای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز / تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد / عمر در گند به سر نتوان برد»
شهپرِ شاهِ هوا، اوج گرفت / زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک، همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود / نقطهای بود و سپس هیچ نبود
گشت غمناک دل و جان عقاب / چو ازو دور شد ایام شَباب
دید کش دور به انجام رسید / آفتابَش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد / ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چارهٔ ناچار کند / دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چارهٔ کار / گشت بر باد سبک سیر سوار
گلّه کاهنگ چرا داشت به دشت / ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بیم زده، دل نگران / شد پی برهٔ نوزاد دوان
کبک، در دامن خاری آویخت / مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو اِستاد و نگهکرد و رمید / دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سَر دیگر داشت / صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارهی مرگ، نه کاریست حقیر / زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود / مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت / زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار / شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب / ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که: «ای دیده ز ما بس بیداد / با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی / بکنم هرچه تو می فرمایی»
گفت: «ما بندهٔ درگاه توییم / تا که هستیم؛ هواخواه توییم
بنده آماده، بگو فرمان چیست؟ / جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل، چو در خدمت تو شاد کنم / ننگم آید که ز جان یاد کنم»
این همه گفت ولی با دل خویش / گفت و گویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه، کنون / از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود / زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد / حَزْم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید / پر زد و دورتَرَکْ جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب / که: «مرا عمر، حبابی است بر آب
راست است این که مرا تیز، پر است / لیک پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ایام از من بِگُذشت
گر چه از عمر، دل سیری نیست / مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه / عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز / به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید / که یکی زاغ سیه روی پلید
با دوصد حیله به هنگام شکار / صد ره از چنگش کردهاست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت / تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم بازپسین / چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود / کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته است / یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایهٔ این عمر دراز؟ / رازی این جاست، تو بگشا این راز»
زاغ گفت: «ار تو در این تدبیری / عهد کن تا سخنم بِپْذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست / دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود / آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند / کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر / بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک و زند / تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک، شوی بالاتر / باد را بیش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک / آیت مرگ شود، پیک هِلاک
ما از آن، سال بسی یافتهایم / کز بلندی، رخ برتافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب / عمر بسیارَش ازان گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است / عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان ست / چارهٔ رنج تو زان آسان ست
خیز و زین بیش، ره چرخ مپوی / طعمهٔ خویش بر افلاک مجوی
ناودان، جایگهی سخت نکوست / به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکتهٔ نیکو دانم / راه هر برزن و هر کو دانم
خانهای در پس باغی دارم / واندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست / خوردنیهای فراوانی هست»
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ / گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد، رفته از آن تا ره دور / معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان / سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه / زاغ بر سفرهٔ خود کرد نگاه
سالها باش و بدین عیش بناز / تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد / عمر در گند به سر نتوان برد»
شهپرِ شاهِ هوا، اوج گرفت / زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک، همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود / نقطهای بود و سپس هیچ نبود
گشت غمناک دل و جان عقاب / چو ازو دور شد ایام شَباب
دید کش دور به انجام رسید / آفتابَش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد / ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چارهٔ ناچار کند / دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چارهٔ کار / گشت بر باد سبک سیر سوار
گلّه کاهنگ چرا داشت به دشت / ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بیم زده، دل نگران / شد پی برهٔ نوزاد دوان
کبک، در دامن خاری آویخت / مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو اِستاد و نگهکرد و رمید / دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سَر دیگر داشت / صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارهی مرگ، نه کاریست حقیر / زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود / مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت / زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار / شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب / ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که: «ای دیده ز ما بس بیداد / با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی / بکنم هرچه تو می فرمایی»
گفت: «ما بندهٔ درگاه توییم / تا که هستیم؛ هواخواه توییم
بنده آماده، بگو فرمان چیست؟ / جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل، چو در خدمت تو شاد کنم / ننگم آید که ز جان یاد کنم»
این همه گفت ولی با دل خویش / گفت و گویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه، کنون / از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود / زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد / حَزْم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید / پر زد و دورتَرَکْ جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب / که: «مرا عمر، حبابی است بر آب
راست است این که مرا تیز، پر است / لیک پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ایام از من بِگُذشت
گر چه از عمر، دل سیری نیست / مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه / عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز / به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید / که یکی زاغ سیه روی پلید
با دوصد حیله به هنگام شکار / صد ره از چنگش کردهاست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت / تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم بازپسین / چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود / کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته است / یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایهٔ این عمر دراز؟ / رازی این جاست، تو بگشا این راز»
زاغ گفت: «ار تو در این تدبیری / عهد کن تا سخنم بِپْذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست / دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود / آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند / کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر / بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک و زند / تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک، شوی بالاتر / باد را بیش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک / آیت مرگ شود، پیک هِلاک
ما از آن، سال بسی یافتهایم / کز بلندی، رخ برتافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب / عمر بسیارَش ازان گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است / عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان ست / چارهٔ رنج تو زان آسان ست
خیز و زین بیش، ره چرخ مپوی / طعمهٔ خویش بر افلاک مجوی
ناودان، جایگهی سخت نکوست / به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکتهٔ نیکو دانم / راه هر برزن و هر کو دانم
خانهای در پس باغی دارم / واندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست / خوردنیهای فراوانی هست»
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ / گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد، رفته از آن تا ره دور / معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان / سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه / زاغ بر سفرهٔ خود کرد نگاه
گفت: «خوانی که چنین الواناست / لایق حضرت این مهماناست
میکنم شکر که درویش نیم / خجل از ما حضر خویش نیم»
گفت و بنشست و بخورد از آن گند / تا بیاموزد از او مهمان پند
عمر در اوج فلک بُرده به سر / دمزده در نفس باد سَحَر
ابر را دیده به زیر پر خویش / حَیَوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینهٔ کبک و تَذَرْو و تِیهو / تازه و گرمشده طعمهٔ او
اینک افتاده بر این لاشه و گند / باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش، دل و جان تافته بود / حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری، ریش / گیج شد، بست دمی دیدهٔ خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر / هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست / نفس خرم باد سحرست
دیده بُگشود به هر سو نگریست / دید گِردَش اثری زینها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود / وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجِست از جا / گفت که: «ای یار ببخشای مرا
تعداد بارداری های کشور براساس مجموع آمار رسمی و انچه که سخت پوستان عقیدتی از تعداد سقط های جنین غیر ثبت شده ارائه میدهند حدود ۱.۵ میلیون است که گفته میشود از این تعداد ۵۰۰ هزار سقط میشوند
سقط در جوامع غربی اغلب در بارداری های ناشی از نزدیکی های جنسی اتفاقی ، ناخواسته و یا حتی تجاوز رخ میدهد و تعداد سقط در بین خانواده های تعریف شده ( چه ازدواج رسمی و چه غیر آن ) درصد بسیار کمتری را شامل میشود در حالیکه طبق همان منابع فوق الذکر بیشترین تعداد سقط های ثبت نشده در ایران در خانواده های رسمی رخ میدهد
هزاران هزار خانواده ای که توان جنسی لازم برای باروری دارند و هیچ نیازی به انواع و اقسام خزعبلاتی که شیادان طب اسلامی برای افزایش رفتارهای جنسی آموزش میدهند ندارند و از دولت هم برای چنین امری مدد نمیخواهند ولی امکان نگاهداری جنین را ندارند
اینکه در بین سقط های رخ داده چه نسبتی درخانواده هایی است که فرزند قبلی دارند مشخص نیست کار قضاوت را در مورد اینکه چه تعداد خانواده بدون فرزند مطلق می مانند را بسیار سخت میکند اما هر چند باشد آسیب ناشی از آن بخصوص وقتی که تنها فقر باعث آن شده باشد بسختی ماندگار خواهد ماند
https://t.me/drmoazenofficial
کانال رسمی دکتر موذن زاده
تماس با ادمین @Hmoazenzadeh
مرگ یزدگرد نمایشنامهای تاریخی از بهرام بیضایی است دربارهٔ مرگِ یزدگردِ سوّم آخرین پادشاه ساسانی که در سالِ ۱۳۵۸ نوشته و اجرا شد و در سالِ ۱۳۶۰ استاد بیضایی فیلمی هم از این نمایشنامه ساخت.
این اثر بی شک یکی از بهترین آثار هنری ایران است درونمایه اثر درباره شکست ایرانیان ، فرار ومرگ یزدگرد ،پیروزی اعراب و برآمدن اسلام است اتفاقی که در همان سالهای اجرای نمایش نیز به نوعی دیگر رخداد .....در انتهای نمایش
همسرِ آسیابان به سردار ایرانی و موبد زرتشتی میگوید :
داوری به پایان نرسیدهاست و اینک داورانِ اصلی، با درفشهای سیاه، از راه میرسند شما را که درفش سپید بود این بود داوری تا رای درفش سیاه آنان چه باشد.....
◀️ آزمون حکمرانی
✍️ مسعود امامی
✅ گاهی برای بررسی یک ایده و نظریه لازم نیست به ارزیابی علمی دلایل و تبیین رابطه منطقی آنها با اصل نظریه پرداخت، بلکه تامل و دقت در نتایج برآمده از اجرا و پیاده کردن آن نظریه نیز میتواند ما را به صحت و سقم نظریه رهنمون سازد.
گاهی ایدهها و نظریهها را بهتر است در میدان عمل آزمود تا میدان گفتگوهای تحلیلی و انتزاعی محض.
✅ فرض کنید شما هیچ چیزی از آشپزی نمیدانید، در عین حال شما را برای داوری میان چند آشپز حرفهای دعوت کردهاند. آنها هرکدام شیوه خود را برای پختن یک غذای خاص به تفصیل و دقت توضیح میدهند و شما که هیچی از آشپزی نمیدانید از داوری درست و منطقی میان آنها عاجز هستید. ولی این به معنای این نیست که شما هیچ راهی برای قضاوت میان آن آشپزها ندارید. شما میتوانید از آنها درخواست کنید که غذای خود را به همان شیوهای که مدافع آن هستند تهیه کنند و شما پس از مهیا شدن غذاها، آنها را تناول کنید. در این صورت به راحتی میتوانید یک آش شور بدمزه را از یک آش خوش طعم و گوارا تشخیص دهید و بدون هیچ دانشی از آشپزی میان آشپزهای حرفهای داوری منطقی و صحیحی داشته باشید.
این مثال ساده را به همه حوزههایی که نتایج نظریات برای عموم مردم و غیر متخصصان، ملموس و قابل درک است توسعه دهید. یکی از این حوزهها حکمرانی است.
✅ کمونیستها سالها شعارهای فریبنده برای برپایی برابری و عدالت و رفاه در حکومت پرولتاریا و جامعه کمونیستی دادند و ذهن روشنفکران و تحصیلکردگان را به بحثهای تئوریک محض مشغول نمودند، ولی در میدان عمل شکست خوردند و سالها فقر، استبداد و عقب ماندگی را به جوامعی که فریب آنها را خورده بودند، تحویل دادند.
✅ نظام جمهوری اسلامی هم راهی برای فرار از این آزمون عملی ندارد. مردم حق دارند که بر اساس نتایج و دستاوردهای ملموس جمهوری اسلامی در مورد آن قضاوت کنند، حتی اگر فاقد هرگونه دانش سیاسی یا دانش دینی و فقهی باشند و اطلاعی از مبانی حقوقی نظام جمهوری اسلامی در قانون اساسی یا مبانی تشکیل حکومت دینی و نظریه ولایت فقیه نداشته باشند.
✳️ امام کاظم (ع) درباره اثر وضعی و نتیجه عملی برقراری عدالت در جامعه میفرماید:
لَوْ عُدِلَ فِي النَّاسِ لَاسْتَغْنَوْا (کافی، ج 1، ص 542)
«اگر به عدالت در میان مردم عمل شود آنها بینیاز خواهند گشت»
✅ پس اگر جامعهای با وجود منابع و ذخایر سرشار طبیعی و انسانی همچنان گرفتار فقر و تنگدستی است، علت آن را در بیعدالتی حاکم بر جامعه باید یافت.
✳️ از سوی دیگر امام علی (ع) خطاب به یکی از کارگزاران حکومت خود، نتیجه و اثر خشونت و ستم بر مردم و بی تدبیری در اداره جامعه را اینگونه بیان کرده است:
اسْتَعْمِلِ الْعَدْلَ وَ احْذَرِ الْعَسْفَ وَ الْحَيْفَ فَإِنَّ الْعَسْفَ يَعُودُ بِالْجَلَاءِ وَ الْحَيْفَ يَدْعُو إِلَى السَّيْفِ (نهج البلاغه ص 502)
«به عدالت عمل کن و از خشونت، بیتدبیری و ستم پرهیز کن که خشونت و بی تدبیری، مردم را به مهاجرت و ترک وطن، و ستم آنان را به جنگ و شورش وامیدارد».
✅ دو معنا در کتب لغت برای کلمه «عسف» دیده میشود. اول بیتدبیری و دوم خشونت.
امام علی (ع) در این روایت به کارگزار خود میآموزد که رفتار حاکمیت نتایج قهری در پی دارد که حتی ممکن است مقصود و مطلوب حاکمان نیز نباشد، ولی نتایج رفتارما به خوشایند و ناخوشانید ما کاری ندارند، بلکه آنها تابع نظام علت و معلول در جامعه و طبیعت هستند. هیچ حاکمی به دنبال این نیست که مردم علیه او شورش کنند، اما حاکمان گاهی چنان مست قدرت و غافل از مردم میشوند که این سنت دیرین تاریخ بشر را که ستمگری نتیجهای جز شورش ندارد از یاد میبرند.
✅ امام در این کلام کوتاه دو واکنش متفاوت از مردم را در مقابل ستم، خشونت و بیخردی حاکمان ذکر میکند. اول مهاجرت. این واکنش کسانی است که توان فرار از وطن را دارند و بدین طریق میتوانند خود را از ظلم حکومت نجات دهند. دوم شورش مسلحانه. این راه اقشاری از جامعه است که هیچ چارهای جز ماندن ندارند و همه راههای اصلاح حکمرانی را مسدود میبینند.
✅ وقتی حاکمان، افراد غیر متخصص و بیتدبیری باشند که نه صلاح جامعه را تشخیص میدهند و نه حتی صلاح بقای حکومت خود را و شیوههای غیر علمی و بیخردانه خود را با خشونت و ستم بر مردم تحمیل میکنند، مانند آنچه امروز در داستان غمانگیز و رنج آور حجاب اجباری میبینیم، آیا انتظاری غیر از مهاجرت گسترده از وطن یا انقلابی خونین میتوان داشت؟
@islamjomhoriat