cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

با عماد

نیمه‌ی پُرِ «با عماد» روان‌شناسی‌ست. • جهت تعیین وقت برای مشاوره‌ی آنلاین:👇 [email protected] • صفحه‌ی اینستاگرام من:👇 https://instagram.com/emadrezaienick?igshid=vi5vb32mw0me

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 624
مشترکین
-124 ساعت
-17 روز
-1130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

• پایان هر جلسه‌ی روان‌درمانی یا همان فرود آرام‌بخش از سخت‌ترین مهارت‌های روان‌درمان‌گر است. معمولاً روان‌درمان‌گر باید این اصلِ «اکنون جلسه تمام شده ولی هنوز جلسات تمام نشده» را رعایت کند. کاری‌ست بس دشوار که متغیرهای مختلفی را در برمی‌گیرد. امروز صبح، جلسه‌ با مراجع‌ام را بی‌اختیار این‌طور تمام کردم: «متأسفم که تا اینجای کار برایت امیدوارکننده نبوده‌ام.» این شفاف‌ترین و خالصانه‌ترین بازخوردی بود که می‌توانستم در آن لحظه بدهم. فرود ما همراه با استیصال بود و هرچه اطراف‌مان بود، درِ بسته بود. همیشه به‌جای تن‌دادن به امیدواری‌های ساختگی، باید نومیدی‌های در جریان و محض را به رسمیت شناخت و چه‌بسا به آنها اعتبار بخشید. نوشته‌ها هم فرود می‌خواهند. نقطه‌ای در خور توجه که پیام «به‌انتها رسیده‌ایم» را برسانند. برای همین یاد ماجرایی می‌افتم. اغلب دوست‌های دور‌و‌نزدیکم بهم بازخورد می‌دهند که نوشته‌هایم چندان امیدبخش نیستند. به حرف‌هایشان همیشه فکر می‌کنم. پس برای شما هم می‌نویسم. با نهایت شانه‌افتادگی و چروک‌پیشانی که: «متأسفم برای‌تان امیدوارکننده نبوده‌ام.» از صمیم قلب. @BaEmad
نمایش همه...
44
• از دیدن عکس‌های قدیمی ولو شش ماه قبل هم اندوهگین می‌شوم. مرضی دارم که نمی‌توانم به عکس‌های قدیمی چه مربوط به خودم و اطرافیانم و چه مربوط به دیگران، نگاه کنم. توده‌ای بدخیم درونم وجود دارد که عمیقاً معتقد است همه‌چیز را در گذشته و قدیم‌ترها جا گذاشته‌ایم و امروز در حسرت دیروز است و فردا شرمسارِ امروز. در عکس‌های همین سالیان نه‌چندان دورم، آدمی می‌بینم که آنچنان نمی‌شناسمش. برایم غریبه است، به‌ویژه چشم‌هایش، چشم‌هایم. این روزها که خودم را توی آینه‌ی آسانسورها ناگه می‌بینم، کمی معذب می‌شوم. پی آدمی می‌گردم که روزی روزگاری شب‌ها به ترسیم فرداهایش چشم روی هم می‌گذاشت و صبح‌ها برای تحقق آن‌ها بیدار می‌شد. حالا این منِ مستهلک تقلا می‌کند که جان بکند و رسم زنده‌‌داری را به جا بیاورد. از بعد بابا دیگر دانم دنیا بیهوده‌زاری بیش نیست و باید به یک طریقی به داشته‌هایم چنگ بزنم و مراقب‌شان باشم. آدم از‌دست‌داده هر لحظه سیلی یادآوری می‌خورد و ‌هزارباره می‌فهمد دنیا بی‌رحم است و تعارف ندارد. از بعد بابا همه‌اش حال آدمی را دارم که خانه‌اش آتش گرفته. هر روز خودم را خسته و ‌کوفته می‌کنم و عمیق، مصداقی و اثباتی می‌دانم که دوره‌ی خوش‌خوشان جوانی‌‌ام به پایان رسیده. همین چندسال پیش، به‌راحتی پله‌ها را بالا می‌رفتم ولی حالا حاضرم دقایقی زیاد توی صف پله‌برقی بایستم تا آن پلکان جرما‌جرم مرا هم به بالا برساند. دوره‌ی کم‌نفسی و بی‌رمقی و تمام‌عبثی. یا جسمم، جسمِ به‌تناوب دردمندم که اغلب گردن و شانه‌هایم و این روزها، هر شب ستون فقراتم پُر از ناله و لابه است. من می‌دانم آدمیزاد از پس هر فاجعه‌ی دلخراش و قلب‌درد‌آر، تمسک می‌شود آیین‌اش. چنگ می‌زند به سرگرمی‌های بی‌بخار و لاغرمردنی روزگار تا خودش را روی پا نگه ‌دارد. چشم می‌گرداند به پیرامون تا ببیند از کدامین سو می‌تواند تغذیه شود. اما عکس‌ها، عکس‌های قدیمی و صداهای‌ محوشان در یک غروب جمعه‌ی بلند و نفس‌گیر می‌توانند آیین نزار تمسک را خاکستر کنند. پر‌پر‌شده راهی جز قرص آرام‌بخش ندارد. پر‌پر‌شده شفایی نمی‌بیند و فقط می‌آموزد نومیدی جد بزرگش است و توی رگ و خونش… دوام نمی‌آورد، پلک‌ها سنگینی می‌کنند و به خواب می‌رود. در خواب فکری به سرش می‌زند که شاید کبک‌ها هم برای فراموشی و حواس‌پرتی سرشان را توی برف می‌برند. • @BaEmad
نمایش همه...
44
• زندگی تاب‌آوردن بیداری و تحمل هوشیاری است. • @BaEmad
نمایش همه...
53
• آن که مدام می‌گرید، دیگری رازی برایش نمانده. • @BaEmad
نمایش همه...
56
Photo unavailableShow in Telegram
• چندی پیش مراجعی داشتم که جلسه‌اش را با این جمله شروع کرد: «احساس می‌کنم تکه‌تکه شده‌ام.» او دچار حادثه‌ای شده‌بود که در ادبیات روزمره از آن به‌عنوان «ترور شخصیت» یاد می‌شود. رخدادی که هویت فرد توسط دیگری یا دیگران بی‌رحمانه زیر سؤال می‌رود و منکوس می‌شود. ترور شخصیت به‌سان خرد‌شدن استخوان پس از یک تصادف آنی است. فرد آسیب‌دیده بی‌اینکه فکرش را هم کند، زیر آماج بد‌و‌بیراه‌ها و فضیحت‌های من‌در‌آوردی قرار می‌گیرد. یکهو به خودش می‌آید و می‌بیند وسط خیابان افتاده و از درد نمی‌تواند تکان بخورد و از آن بدتر با آن چیزهایی که شنیده خودش را به جا نمی‌آورد و شوکه برای لحظاتی احساس بی‌وجودی می‌کند. پنداری گمان می‌کند هیچ است و پوچ. وقتی بنیان وجودی‌مان توسط شخصی خنجر‌آجین شود، چیزی از ما باقی نمی‌ماند. چند تکه پوست وصله‌پینه‌ایم که فقط نمرده‌ایم. آن مراجع عزیز را دیگر ندیدم. بعد از جلسه‌ی اول دیگر نیامد. امروز که اتفاقی این عکس را دیدم، یادش افتادم. خواستم بگویم اگر این پیام را دید و این نوشته را خواند، بداند که دانم تکه‌تکه‌شدگی چه بلوایی‌ست و چه بلایی سر ساحت روانی و ساختار ذهنی آدم می‌آورد. • @BaEmad
نمایش همه...
79
Photo unavailableShow in Telegram
• به‌‌خواب‌رفتن در لحظه از فرط خستگی محض، نشانه‌ی سبک زندگی «نمی‌خواهم به‌یاد بیاورم» است. • @BaEmad
نمایش همه...
68
• آن‌قدر درد دارم که درد دومم، درد اولم را می‌خورد و درد سومم پوزِ درد دومم را می‌زند و درد چهارم، جان و جهانم را به قبل و بعد خودش تقسیم می‌کند. و اما درد پنجم؛ درد پنجمم کاری می‌کند که دلم برای دردهای پیشین‌ام تنگ شود. • @BaEmad
نمایش همه...
59
• نابینا زمانی راه‌رفتن با عصا را یاد می‌گیرد که عمیقاً بپذیرد دیگر بینا نیست. آن‌وقت از خیابان‌ها رد می‌شود. • @BaEmad
نمایش همه...
41
• شاید فراموشی آخرین حربه و انتحار مغز برای خلاصی از گذشته است. • @BaEmad
نمایش همه...
48
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.