cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

خط خطی های شاعرانه

‌﷽ ؛ هذا من فضل ربی♡ خودِ طاهره اباذری هریس [ چاپ شده ها: یک مشت بغض کال ] کپی با نام نویسنده آزاد صفحه ی اینستاگرام من: Instagram.com/_u/TahereAbazariHerisi7

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
10 178
مشترکین
-124 ساعت
-307 روز
-13730 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Photo unavailableShow in Telegram
می‌شد قفست باشم... ولی آشیانه ات شدم! در باز است پنجره هم تو ولی نرو... #طاهره_اباذری_هریس 🦋 | @TahereAbazariHerisi7
نمایش همه...
💔 19🥰 3
مامان هیچوقت لباس عروس نپوشیده بود، حتی روز عروسیش! یعنی عمه کوچیکه م نذاشته بود که بپوشه، گفته بود ما مادرمون مریضه و جا واسه این تشریفات نداریم فعلا و با همین بهونه ی الکی، یه عمر حسرت رخت سفیدِ عروس پوشیدنو گذاشته بود به دلِ مادرِ تازه عروسِ من! بچه تر که بودم، موقع بافتن موهام برام از اون موقعا می گفت که حتی نذاشته بودن بره آرایشگاه و براش مشاطه گر آورده بودن خونه... دست می کشید توی موهامو با خنده تعریف می کرد که چقدر دلش می‌خواسته روز عروسیش موهاشو شینیون کنه و تاج عروس بذاره، اما مشاطه‌گر پیر و اختصاصی خانواده ی پدری بلد نبوده و کلی با اتوی موی قدیمی کف سرشو سوزونده بوده تا موهای موج دارشو فرتر کنه! یه وقتایی که به شوخی می گفتم مامان بذار از نو برای تو و بابا یه عروسیِ مفصل بگیریم که لباس عروس و شینیون و تاج عروس و آرایشگاه و کلی مهمون و بزن بکوبم داشته باشه، می خندید و می گفت: دیگه خیلی دیره! می‌گفت: توی زندگیِ هر آدمی یه حسرتای کوچیکی هستن که هیچ‌وقت از یاد نمیرن، هیچ‌وقت آتیششون توی دل آدم خاموش نمیشه، دردشون فراموش نمیشه، تا ابد حسرت می‌مونن... می گفت: درسته الان دیگه اون جوون ۱۸ ساله نیستم که واسه یه لباس سفید اون‌قدر ذوق و شوق داشته باشم و برام مهم باشه اما بعد این همه سال، بار حسرتِ اون یه روز رو دوشِ دلمه هنوز! می‌گفت: بعضی حسرتا شاید خیلی کوچیک و سطحی به نظر بیان، اما اندازه ی یه اقیانوس عمیقن، غرق می کنن آدمو! راستشو بخوای این روزا بیشتر فکر می کنم به مامان و حسرتاش، به عمه ی کوچیکم و کاراش، به خودم، به تو، به حسرتای کوچیکی که تا ابد به دلم می‌مونن، به حسرتای کوچیکی که خیلی بزرگن... مثل جانم شنیدن از لبات، مثل ترکیب اسمم با صدات، مثلِ‌‌‌..‌. مثلِ گرفتن دستات! #طاهره_اباذری_هریس #عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر 🦋 | @TahereAbazariHerisi7
نمایش همه...
💔 45🥰 1
خوش به حال حق که دائم یار و همراهِ علی ست... ما فقط از دور گهگاهی سلامی می‌کنیم #طاهره_اباذری_هریس 🦋 | @TahereAbazariHerisi7
نمایش همه...
🥰 65💔 8
گفته بود یا گُلی، یا هیچ‌کس! خبرش مثلِ بمب توی فضای کوچک روستا پیچید. پچ پچ ها، همه درباره ی گُل‌نسا بود و آن پسرکِ شهری. کسی نمی‌دانست از کجا و کِی، ولی می‌گفتند پسره عاشق گُلی شده، یک دل نه ها، صد دل! گُلی؟ دخترکِ خوشگلِ پایین ده بود، با موهای طلایی و کک مک‌های قهوه ای و چشم های سبزِ مهربان و یک دل، درست به بزرگیِ دریا. گوش‌هایش نمی‌شنید، حرف هم نمی‌زند، ناشنوا بود و نا گویا، از همان موقعِ تولد... پدر و مادر نداشت، از خیلی سال پیش، رفته بودند به رحمت خدا. گلی بود و خواهر و برادرهایی که همه سر خانه و زندگیشان بودند، به کسی هم نیاز نداشت البته! شیر دختری بود برای خودش؛ بلد بود گلیم هایی که خودش می‌بافَد را، از آب بکشد بیرون. ازدواج نکرده بود، خودش نمی‌خواست! می‌ترسید... از تب های تندی که زود به عرق بنشیند، می‌ترسید و همین هم بود که تا آن موقع، مانده بود خودش و تنهائیش و حوضش. تا اینکه یک روز، خبر پیچید یک پسرک شهری، آمده و عاشق گل‌نسای ما شده، گفته یا گُلی، یا هیچ‌کس! خبرش مثلِ بمب توی فضای کوچک روستا پیچید. می‌گفتند برای عروسی آمده بوده روستا، که دیده گُلی را و بعد دل داده به سکوتِ دلنشینِ دخترکِ لپ گلیِ دهاتِ ما. گُلی؟ شنیدیم که قبول نکرده، که گفته است یه کلام، نه! پسرک عاشق پیشه؟ کوتاه نیامده! نتیجه؟ یک سالِ تمام، آنقدر رفته و آمده تا همه را ذله کرده، گُلی را هم! انقدری که دلش به رحم بیاید، که فرصتی بدهد به دلِ عاشقِ بیچاره اش... بعدترها هم شنیدیم که گُلی، برادرش را فرستاده شهر، پیِ پسره و خانواده اش؛ که بگوید گُلی، همینی است که هست! با همه ی حُسن ها و ایرادهایش، با همه ی خوبی‌هایش، با همه ی بدی هایش... که نکند بعدها، همین ها بشوند چماق و سر کوفتِ سر دخترک و جواب گرفته بود که هرچه هست، حُسن است و خوبی، ما ایرادی ندیده ایم، ما بدی ای نشنیده ایم. همین هم شد که بساطِ عروسی به پا شد توی روستا و انگار عروسیِ دخترِ تک تک اهالی باشد، همه شاد بودند، همه صاحب مجلس بودند انگار... حالا، سالها از آن روزها می‌گذرد. عشق گلی و آن پسرکِ لجباز، در گذرِ زمان کهنه نشد و تبِ تندشان، به عرق ننشست که هیچ، انقدر ماندگار بود و حقیقی، که شد نقلِ هر مجلس و محفل، شد ضرب المثلِ اهالی... حالا توی روستا، کسی اگر بگوید عاشق شده ام، همه می‌پرسند چقدر؟ انقدری هست که هرکسی هرچه گفت، بگویی یا فلانیِ خودم، یا هیچ‌‌کس؟ #طاهره_اباذری_هریس #عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر 🦋 | @TahereAbazariHerisi7
نمایش همه...
🥰 83💔 32
شب قضیه اش فرق می کند شب ها زیر سقف خانه های شهر نه اثری از تظاهر می ماند و نه ردی از خنده های دروغین، شب ها آدم ها می مانند و تلخی حقیقت، آدم ها می مانند و تنهایی و اشک و تاریکی و سکوت، و یک دلتنگی بی انتها... برای همه ی آنهایی که باید باشند، اما نیستند! #طاهره_اباذری_هریس 🦋 | @TahereAbazariHerisi7
نمایش همه...
💔 75🥰 4
فردریک بکمن، یه جایی توی کتابِ " مردی به نام اُوِه " می‌گه: - هر انسانی بايد بداند كه براى چه چيزی مبارزه می‌كند، شايد آنچه كه من برايش می‌جنگم براى ديگرى بی‌ارزش باشد، اما من می‌دانم كه چه می‌كنم!
نمایش همه...
💔 45🥰 14
تا آمدم یک خط بخوانم درس را هربار... یاد تو افتادم من و شاعر شد این خودکار گویا جهان مصرع به مصرع شعر بارید و... یک بیت من می‌خواندم و یک بیت هم دیوار گاهی شدم غرق خیالت، گاه آشفتم: من امتحان دارم، برو! دست از سرم بردار! هی لابه لای جزوه هایم نقش می بندد... غیر ارادی اسم تو، عاشق شدم انگار! مشروط خواهم شد، ندارم چاره ای، اما... منصور حلاجم، ندارم باکی از این دار! گفتند آب و نان نخواهد شد برایت عشق؛ گفتم نخواهد شد برایم درستان هم کار! یادت همیشه با من و بی من کجایی تو؟! ای بی وفای بی مروت! با توام ای یار! پایان شعرم بود و روی جزوه خوابم برد... میخواستم یک خط بخوانم درس را این بار! #طاهره_اباذری_هریس #یک_مشت_بغض_کال 🦋 | @TahereAbazariHerisi7
نمایش همه...
💔 42🥰 19
یعنی ممکنه یکی بشینه توی حیاط بیمارستان توت‌فرنگی بخوره که بوش اینجوری بپیچه توی دماغ من؟ یا توهم زدم؟
نمایش همه...
💔 48🥰 17
غمگین و دلگیرم، پر از گریه و سکوت... مانند بچه ای که مادر نخواهدش! #طاهره_اباذری_هریس 🦋 | @TahereAbazariHerisi7
نمایش همه...
💔 57🥰 2
آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت! می‌گفت آسان نیست رفتن، گرچه آسان رفت! با چشم های تار از اشکِ خودم دیدم... همراه او این شهر و آن کوچه، خیابان رفت! لیلاتر از مجنون شدم، مجنون تر از لیلا... تا مطمئن شد می شوم بی او پریشان، رفت! پرواز یادم داد، اما موقعِ رفتن... تنها رهایم کرد در آغوش زندان، رفت! می‌خواست بردارد ز دوشم بار غم اما... دل کند آخر از منِ همواره ویران، رفت! وحشی دلم را اهلیِ خود کرد و راهی شد... می‌خواست صاحب خانه باشد، مثلِ مهمان رفت! هرچند حرف از آمدن بود اولِ قصه... آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت! #طاهره_اباذری_هریس 🦋 | @TahereAbazariHerisi7
نمایش همه...
💔 73🥰 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.