خط خطی های شاعرانه
﷽ ؛ هذا من فضل ربی♡ خودِ طاهره اباذری هریس [ چاپ شده ها: یک مشت بغض کال ] کپی با نام نویسنده آزاد صفحه ی اینستاگرام من: Instagram.com/_u/TahereAbazariHerisi7
نمایش بیشتر10 200
مشترکین
-624 ساعت
-387 روز
-12030 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
گفته بود یا گُلی، یا هیچکس!
خبرش مثلِ بمب توی فضای کوچک روستا پیچید. پچ پچ ها، همه درباره ی گُلنسا بود و آن پسرکِ شهری. کسی نمیدانست از کجا و کِی، ولی میگفتند پسره عاشق گُلی شده، یک دل نه ها، صد دل! گُلی؟ دخترکِ خوشگلِ پایین ده بود، با موهای طلایی و کک مکهای قهوه ای و چشم های سبزِ مهربان و یک دل، درست به بزرگیِ دریا. گوشهایش نمیشنید، حرف هم نمیزند، ناشنوا بود و نا گویا، از همان موقعِ تولد...
پدر و مادر نداشت، از خیلی سال پیش، رفته بودند به رحمت خدا. گلی بود و خواهر و برادرهایی که همه سر خانه و زندگیشان بودند، به کسی هم نیاز نداشت البته! شیر دختری بود برای خودش؛ بلد بود گلیم هایی که خودش میبافَد را، از آب بکشد بیرون.
ازدواج نکرده بود، خودش نمیخواست! میترسید...
از تب های تندی که زود به عرق بنشیند، میترسید و همین هم بود که تا آن موقع، مانده بود خودش و تنهائیش و حوضش.
تا اینکه یک روز، خبر پیچید یک پسرک شهری، آمده و عاشق گلنسای ما شده، گفته یا گُلی، یا هیچکس!
خبرش مثلِ بمب توی فضای کوچک روستا پیچید.
میگفتند برای عروسی آمده بوده روستا، که دیده گُلی را و بعد دل داده به سکوتِ دلنشینِ دخترکِ لپ گلیِ دهاتِ ما.
گُلی؟ شنیدیم که قبول نکرده، که گفته است یه کلام، نه! پسرک عاشق پیشه؟ کوتاه نیامده!
نتیجه؟ یک سالِ تمام، آنقدر رفته و آمده تا همه را ذله کرده، گُلی را هم! انقدری که دلش به رحم بیاید، که فرصتی بدهد به دلِ عاشقِ بیچاره اش...
بعدترها هم شنیدیم که گُلی، برادرش را فرستاده شهر، پیِ پسره و خانواده اش؛ که بگوید گُلی، همینی است که هست! با همه ی حُسن ها و ایرادهایش، با همه ی خوبیهایش، با همه ی بدی هایش...
که نکند بعدها، همین ها بشوند چماق و سر کوفتِ سر دخترک و جواب گرفته بود که هرچه هست، حُسن است و خوبی، ما ایرادی ندیده ایم، ما بدی ای نشنیده ایم.
همین هم شد که بساطِ عروسی به پا شد توی روستا و انگار عروسیِ دخترِ تک تک اهالی باشد، همه شاد بودند، همه صاحب مجلس بودند انگار...
حالا، سالها از آن روزها میگذرد. عشق گلی و آن پسرکِ لجباز، در گذرِ زمان کهنه نشد و تبِ تندشان، به عرق ننشست که هیچ، انقدر ماندگار بود و حقیقی، که شد نقلِ هر مجلس و محفل، شد ضرب المثلِ اهالی...
حالا توی روستا، کسی اگر بگوید عاشق شده ام، همه میپرسند چقدر؟ انقدری هست که هرکسی هرچه گفت،
بگویی یا فلانیِ خودم،
یا هیچکس؟
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
🦋 | @TahereAbazariHerisi7
🥰 77💔 31
شب قضیه اش فرق می کند
شب ها زیر سقف خانه های شهر
نه اثری از تظاهر می ماند و نه ردی از خنده های دروغین،
شب ها
آدم ها می مانند و تلخی حقیقت،
آدم ها می مانند و تنهایی و اشک و تاریکی و سکوت،
و یک دلتنگی بی انتها...
برای همه ی آنهایی که باید باشند،
اما نیستند!
#طاهره_اباذری_هریس
🦋 | @TahereAbazariHerisi7
💔 73🥰 4
فردریک بکمن، یه جایی توی کتابِ " مردی به نام اُوِه " میگه:
- هر انسانی بايد بداند كه براى چه چيزی مبارزه میكند،
شايد آنچه كه من برايش میجنگم براى ديگرى بیارزش باشد،
اما من میدانم كه چه میكنم!
💔 43🥰 14
تا آمدم یک خط بخوانم درس را هربار...
یاد تو افتادم من و شاعر شد این خودکار
گویا جهان مصرع به مصرع شعر بارید و...
یک بیت من میخواندم و یک بیت هم دیوار
گاهی شدم غرق خیالت، گاه آشفتم:
من امتحان دارم، برو! دست از سرم بردار!
هی لابه لای جزوه هایم نقش می بندد...
غیر ارادی اسم تو، عاشق شدم انگار!
مشروط خواهم شد، ندارم چاره ای، اما...
منصور حلاجم، ندارم باکی از این دار!
گفتند آب و نان نخواهد شد برایت عشق؛
گفتم نخواهد شد برایم درستان هم کار!
یادت همیشه با من و بی من کجایی تو؟!
ای بی وفای بی مروت! با توام ای یار!
پایان شعرم بود و روی جزوه خوابم برد...
میخواستم یک خط بخوانم درس را این بار!
#طاهره_اباذری_هریس
#یک_مشت_بغض_کال
🦋 | @TahereAbazariHerisi7
💔 42🥰 19
یعنی ممکنه یکی بشینه توی حیاط بیمارستان توتفرنگی بخوره که بوش اینجوری بپیچه توی دماغ من؟
یا توهم زدم؟
💔 46🥰 17
غمگین و دلگیرم، پر از گریه و سکوت...
مانند بچه ای که مادر نخواهدش!
#طاهره_اباذری_هریس
🦋 | @TahereAbazariHerisi7
💔 57🥰 2
آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت!
میگفت آسان نیست رفتن، گرچه آسان رفت!
با چشم های تار از اشکِ خودم دیدم...
همراه او این شهر و آن کوچه، خیابان رفت!
لیلاتر از مجنون شدم، مجنون تر از لیلا...
تا مطمئن شد می شوم بی او پریشان، رفت!
پرواز یادم داد، اما موقعِ رفتن...
تنها رهایم کرد در آغوش زندان، رفت!
میخواست بردارد ز دوشم بار غم اما...
دل کند آخر از منِ همواره ویران، رفت!
وحشی دلم را اهلیِ خود کرد و راهی شد...
میخواست صاحب خانه باشد، مثلِ مهمان رفت!
هرچند حرف از آمدن بود اولِ قصه...
آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت!
#طاهره_اباذری_هریس
🦋 | @TahereAbazariHerisi7
💔 73🥰 1
Repost from خط خطی های شاعرانه
من بچه بودم، حاج بابام پیر...
پیرمرد را، گذر زمان دل نازکش کرده بود، شده بود عین من، عین بچه ها. هی گریه اش میگرفت، هی اول و آخر هر جمله اش بغض میکرد. میگفت مادر، بغض میکرد. میگفت پدر، بغض میکرد. میگفت وطن، بغض میکرد. میگفت غربت، بغض میکرد. میگفت زندگی، بغض میکرد. میگفت مرگ، بغض میکرد...
میگفتم چرا گریه میکنی؟ میگفت اقتضای پیریست باباجان! تو هم به سن من که برسی، همیشه توی گلویت بغض داری، گریه داری! به آخرش که برسی، میبینی همه رفته اند، همه تمام شده اند، فقط تو مانده ای، فقط غم مانده، فقط غصه مانده...
میگفت اصلا اساس زندگی همین است،
با اشک آغاز شده ای، با اشک تمام میشوی!
آخرش هم، یک روز از همان روزهایی که پشت گوشی برایم شعر میخواند و بغض میکرد، تمام شد و رفت و ندید که میشود پیر نباشی اما هی بغض کنی، هی بغض کنی، هی بغض کنی...
میشود پیر نباشی اما به جای خنده، هی گریه ات بگیرد، به جای خنده، هی اشکت بچکد...
پیرمرد رفت و ندید که این روزها،
میشود مثل من،
مثل خیلی های دیگر،
جوان باشی اما
با بغض بمیری،
از بغض بمیری...
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر
🦋 | @TahereAbazariHerisi7
💔 67🥰 2
من تورا آنگونه دوست داشتم
که مجنون لیلایش را
آنگونه چشم به راه بودم
که یعقوب یوسفش را
آنگونه می پرستیدم
که عرب لات و عُزایش را
آنگونه باور داشتم
که محمّد خدایش را
تو مرا اما...
چنان نمی خواستی،
که آدمی گناهانش را!
#طاهره_اباذری_هریس
🦋 | @TahereAbazariHerisi7
💔 72🥰 1
دلم عروسی میخواد
شلوغ،
پر از بزن بکوب،
از اول تا آخرش رقص و شادی...
لطفا اگه به همین زودیا قصد ازدواج دارین،
منم دعوت کنین مراسمتون،
میام :)
پ.ن:
لطفا کنارِ شام دوغم باشه،
من نوشابه دوست ندارم!
🥰 86💔 8
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.