cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

صفا سلدوزی

📚💙📒🎶🌵☔

نمایش بیشتر
إيران307 787زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
193
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

خدایا می شود دلت به حالمان بسوزد؟! می شود آتش به جان روزهای بدمان بزنی؟! خدایا به جان خودت قسم... تا دلت بخواهد اشک ریختیم تا دلت بخواهد به پایت افتادیم تا دلت بخواهد ترسیدیم تا دلت بخواهد مُردیم. بین خودمان بماند... دیگر نمیدانیم دلمان را به چه چیز خوش کنیم!! ما از همه چیز می ترسیم! خدایا... خدایا اینبار تو پا در میانی کن! خودت که می دانی ما سالهاست مرگ را مزه مزه می کنیم، ما سالهاست زندگی نکرده ایم. دیگر جانی برایمان نمانده ما مانده ایم و گریه برای هزار درد بی درمان! ما مانده ایم و ترس از امتحان های مرگبار! خدایا می شود دست از امتحان کردنمان برداری؟! #صفا_سلدوزی @safasoldozi
نمایش همه...
خدایا می شود دلت به حالمان بسوزد؟! می شود آتش به جان روزهای بدمان بزنی؟! خدایا به جان خودت قسم... تا دلت بخواهد اشک ریختیم تا دلت بخواهد به پایت افتادیم تا دلت بخواهد ترسیدیم تا دلت بخواهد مُردیم. بین خودمان بماند... دیگر نمیدانیم دلمان را به چه چیز خوش کنیم!! ما از همه چیز می ترسیم! خدایا... خدایا اینبار تو پا در میانی کن! خودت که می دانی ما سالهاست مرگ را مزه مزه می کنیم، ما سالهاست زندگی نکرده ایم. دیگر جانی برایمان نمانده ما مانده ایم و گریه برای هزار درد بی درمان! ما مانده ایم و ترس از امتحان های مرگبار! خدایا می شود دست از امتحان کردنمان برداری؟! #صفا_سلدوزی @safasoldozi
نمایش همه...
جایی خواندم که: "همه چیز قدیمی اش خوب است حتی نیمکت هایی که سه نفره بودند وبه زور، هم خودمان را در دلش جای می دادند هم کیف هایمان را." جمله ها قدرت عجیبی دارند میتوانند آدم را به چند سال پیش ببرند. یادم است سال آخر راهنمایی بودیم. با بچه های کلاس قرار گذاشتیم امتحان ریاضی را نخوانیم و معلم را راضی کنیم با امتحان نگرفتن، عیدی مان را بدهد و اگر قبول نکرد ورقه های سفید را به نیت عیدی تقدیمش کنیم! قول و قسم و به جان مامانم مثل نقل و نبات،همه جای کلاس پخش می شد. . فردا، همه با دل قرص روی نیمکت های سه نفره که دل هایمان را به هم نزدیک تر میکرد نشستیم. وقتی معلم آمد، با حالت سرد و خشکِ همیشگیِ روزهای امتحان گفت: سریع کتابا توی کیف. هیچ کس جرات نکرد بگوید ما عیدی، می خواهیم! وقتی ورقه های سوال را پخش می کرد، با ترس و لرز گفتم: " اجازه  ما نخوندیم، با بچه ها خواستیم ازتون خواهش کنیم امتحان رو نگیرین. " . یادم نیست موقع گفتن این حرفها، چشمهایم باز بود یا بسته ولی هنوز لرزش دستهایم یادم هست. گفتنِ همین حرف کافی بود که خودم را در حیاط مدرسه ببینم. با اینکه نزدیک بهار بود ولی هوا هنوز خیلی سرد بود، میلرزیدم و در آن سرما به بچه های کلاس حق میدادم که از ترس چیزی نگفته بودند و شاید الان بیشتر از من می لرزند. حتی چند بار توی دلم به خودم لعنت فرستادم که کاش من هم مثل آنها سکوت میکردم و ورقه سفید را تحویل می دادم. وقتی زنگ خورد و برگشتم کلاس، بچه ها دورم جمع شدند وبغلم کردند. مطمئن شدم همگی با هم و کنار هم هستیم. دوستهای خیلی خوبی برای هم بودیم. . فردای آن روز، زنگ اول وقتی معلم برگه ی بچه ها را از کیفِ چرمِ مشکیِ مستطیل شکلش در آورد، بدون اینکه نگاهم کند گفت: "انگار منظورت از ما نخوندیم «فقط چند نفرتون بودین» باید بگم که اکثر بچه ها عالی دادن، بجز سه چهار نفر که برگه رو خالی داده بودن."   چشمهایم پر از اشک شد و اشکهایم سرازیر. نه بخاطر یک صفر کله گنده نه بخاطر سرمای دیروز نه بخاطر خیانت دوستهایم فقط بخاطر اعتمادی که برای همیشه نیست و نابود شده بود. فقط بخاطر اینکه مطمئن شدم با اینکه با هم کلاسی ام روی یک نیمکت نشستیم ولی دیگر دلم به اندازه ی هزار دنیا با او فاصله دارد. #صفا_سلدوزی @safasoldozi
نمایش همه...
عادت بدی داشت!!!!!!! تا تقی به توقی می خورد می گفت کاری نکن تنهایت بگذارم،کاری نکن برای همیشه از دنیایت بروم!دعوایمان که می شد انگار واجب بود روزه ی سکوت بگیرد،سر هر چیز کوچک یک قرن فاصله می گرفت و تمام راههایی که ممکن بود به او برسم را با اخم می بست... نمیدانم می دانست یا نه ولی هر وقت می گفت تنهایم می گذارد قلبم از کار می افتاد و همه چیز را تمام شده می دانستم،آنقدر می ترسیدم که صبح تا شب خدا را به هزار لهجه التماس می کردم که رفتن را از سرش بیندازد و شب که می شد تا آبی کمرنگ آسمان،کابوس تنهایی ام را می دیدم. آنقدر گفت...آنقدر ترساند...آنقدر گریاند که یک شب جانم به لبم رسید .نشستم با خودم گفتم مگررفتن یعنی چه،مگر رفتن همین نیست که آغوشش را به رویت ببندد،مگر رفتن همین نیست که از بغض داغون شوی ولی شانه هایش را برای اشک هایت به نامت نزند...فهمیدم آنقدر مرا از رفتنش ترسانده،آنقدر خودش را از من گرفته که دیگر ترسی برایم نمانده،فهمیدم خیلی وقت است خودم را برای نداشتنش آماده کرده ام،فهمیدم خیلی وقت است که از دلم رفته است ... #صفا_سلدوزی @safasoldozi
نمایش همه...
اردیبهشت ماه مورد علاقه ی خداست! دست و دلبازتر از همیشه میشود زشتی ها را روانه ی خانه ی شیطان می کند و با صدایی به بلندای هفت آسمان دوستت دارم میگوید تا درخت ها از شادی گل دهند تا پرنده ها از ته دل برقصند تا زمین و زمان عشق را تجربه کنند. اردیبهشت ماه عاشقیست کافیست لبخندمان کمی شبیه خدا باشد. #صفا_سلدوزی @safasoldozi
نمایش همه...
بهار عزیزم سلام! می دانم سرت شلوغ استُ داری چمدانت را برای آمدن، آماده می کنی! خواستم بگویم میان بارانُ بوی عشقُ  شکوفه های رنگارنگ برای همه ی آدم ها یک دشت آرزوی برآورده شده بگذار توی چمدانت، که امسالمان سال بغض بود، سال آه بود! حالا که داری از راه می رسی توی آغوشت برایمان عشق بیاور، توی چشمهایت برایمان اشک شوق بیاور! بهار عزیزم! لطفا آنقدر خوب باش تا تمام روزهای سال، به یمن آمدنت غصه ها را به در کنند! لطفا زودتر بیا که دلمان به آمدنت خوش است... #صفا_سلدوزی @safasoldozi
نمایش همه...
ما در قرنطینه ایم دستهایمان را طبق قانون بیست بیست میشوییم بیرون نمی رویم کسی هم به دیدنمان نمی آید اما دلتنگی هر روز از در و پنجره های بسته به خانه مان می آید توی چشمهایمان زل میزند یکی یکی یکی نام کسانی که دلمان برایشان لک زده را میگوید و بعد می گذارد میرود ما میمانیم و کسانی که از گوشه ی چشمهایمان پایین می ریزند با انگشتهایمان لمسشان میکنیم و بعد دوباره دستهایمان را طبق قانون بیست بیست میشوییم!! #صفا_سلدوزی @safasoldozi
نمایش همه...
قبل ازینکه یاد "پدرم" بیفتم فکر میکردم مظلوم ترین عضو خانواده مان کاکتوسِ کنارِ پنجره است! با آن تیغ های روی صورتش،همیشه گوشه ی پنجره کز میکردُ به تنهایی اش فکر میکرد. گاهی آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میساخت که یادمان میرفت اصلا وجود دارد! کاکتوسِ مظلومی که هر طوری شده زور میزد برای شادی دلمان گل بدهد ولی تا حالا هیچوقت موفق به این کار نشده بود و شاید ما را با این کارش مجبور کرده بود که کمی بیشتر نازش را بکشیم. ولی حالا که "پدرم" را نگاه میکنم میتوانم قسم بخورم که مظلوم ترین عضو خانواده مان اوست. ته ریش مردانه و زبرش را بهانه میکنیم که بغضِ تویِ حرفهایش را نوازش نکنیم. آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میسازد که فکر می کنیم دلش از پولاد استُ تنش چیزی سخت تر از آن. فکر میکنیم خستگی های مدام در او اثری ندارد، ولی دلش آنقدر نازک است که با آهی از طرف ما میشکندُ با نگاهی از سرِ بی حوصلگیمان اشکهای مردانه اش را توی دلش چال می کند! "پدر مظلومی" که هر طوری شده برای شادیِ دلمان،زندگیمان را گلستان میکند و ما بیشتر وقتها یادمان می رود نازِ باغبانی که صاحبِ گلستان است را بکشیم. #صفا_سلدوزی @safasoldozi
نمایش همه...
بهانه های زیادی میشود گرفت تا بعد از جدایی دوباره چند خطی با هم حرف بزنیم مثلا "سلام،شماره ی فلانی را داری؟؟؟" یا "سلام عزیزم فردا ساعت 6منتظرم" و بعد در پیام بعدی بنویسیم که ببخشید اشتباهی فرستادم!!! و هزاران هزار بهانه ی دیگر اما... عزیزترین بهانه ی من برای عاشق ماندن، بجای تمام بهانه هایی که باید  برای دوباره هم کلام شدن با هم بیاوریم،  بیا هیچ بهانه ای دست دنیا ندهیم که ما را از هم جدا کند... بیا بهانه ی عشق،برای زنده ماندن باشیم... #صفا_سلدوزی @safasoldozi
نمایش همه...
متولد بهمنیم... باران که بارید دلمان به آمدن رضا نداد! آسمان ابرهایش را گفت اینها مغرورند و حساس، باید برایشان از چشمهایتان بغض ببارید! ابرها شروع کردند بغض های سفیدشان را روی دنیا باریدند و ما شدیم دردانه های آسمان! از آن روز است که اگر دلمان بگیرد تنهایمان اگر بگذارند، لبخندهایمان دفن میشوند،آرزوهایمان یخ میزنند... اما کافیست پر پروازمان باشید! تا قلبمان را به نامتان بزنیم تا راز نگاهتان را بنوشیم تا یک دنیا تنهایی تان را با اشک ها و لبخند هایمان به دوردست ها بفرستیم... ما متولد بهمنیم! عاشق شویم اگر،غم هایتان را زیر بهمن دوست داشتنمان دفن میکنیم! #صفا_سلدوزی @safasoldozi
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.