🍃🌸رضابجار من و تو 🌸🍃
🎼🎸رضابجارمن وتو 🎸🎼 👌بهترین متن و عکس های عاشقانه💞 ✅شعر ✅غزل ✅تک بیتی ✅دوبیتی ✅موزیک ✅دلنوشته در سرزمین من خار نکار شاید فردا پا برهنه به دیدارم بیایی🌹🌷🌷 @rezabejarrr
نمایش بیشتر407
مشترکین
+124 ساعت
+17 روز
-830 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
خدایا
وقتي ڪه شب ميرسد
افڪارم از تو و عشقت
آرامش ميڪَیـرد
خوابم از امنیت و مهرت
اطمیناڹ ميیابد
مرا از واسطہهاے
آرامش وشادے بندڪَانت قراربده
"شبتــون خوش"
💃💃💃💃💃💃💃
ترکی شاد شاد💕💕❤️💞💞
تقدیم ترک زباان گلم ❤️🌹همتون عشقید
یاشاسین اذربایجان❤️👍😍
از مجموع آجرهای کوچک ست که
ساختمانهای بلندپایهگذاری میشود
براي خوشبختی
از شادیهای كوچك شروع كن…
لحظات عمر
آجرهای خانۀ زندگی هستند
هر لحظه را
"فرصتی برای شاد بودن بدان"
•
1. آنچہ تمام شدہ است را رها ڪنید.
2. براے آنچہ ماندہ است، شڪرگزار باشید.
3. براے آنچہ ڪہ قرار است بیاید
اشتیاق داشتہ باشید.🏄🏻♀
•
بر این اصل زندگی کن:
بودنشون زیباست، نبودنشون ضرری نداره....
🌸| 🍃
◻️◼️◻️◼️
◼️◻️◼️
◻️◼️
◼️
#فصل_سوم
#قسمت_۷۷
زن عمو که مشخص بود توقع نداشت مهران جوابش رو بده سرش رو به پوست کردن خیار گرم کرد و چند دقیقه بعد هم خداحافظی کردند و رفتند،ولی حتی جواب مهران هم حالم رو خوب نکرده بود،بعد جمع و جور کردن خانه رفتم توی اتاق و در رختخواب دراز کشیدم،باد زد و بوی گل تازه داخل اتاق امد،چشمامو بستم،انگار از این دنیا کنده شدم،رفتم توی خونه قشنگم با کیارش،شکمم بزرگ بود و سر حوض نشسته بودم،کیارش تند تند ظرف های شام رو میشست و عطر گل تازه از گلدان های دور حوض به مشامم میرسید،با هم گپ میزدیم و مشاعره میکردیم،در همین حال و هوا بودم که خوابم برد...خاطرم نیست چه خوابی دیدم اما تمام تنم داغ بود و میفهمیدم که دارم کیارش رو صدا میزنم...دوتا دست محکم تکانم داد و بین بازوهای مهران از خواب پریدم،نگران گفت:خوبی؟!خواب میدیدی اره؟؟دهانم خشک شده بود،گفتم:اره...ببخشید بیدارت کردم،گفت:صداش میزدی،خوابشو میدیدی؟!گفتم:کیو؟گفت:کیارش...جوابی بهش ندادم منو اروم توی بغلش کشید و دراز کشید،سرمو روی بازوش گذاشته بود،بوی عطر خنکش توی مشامم میپچید،الحق که مرد جذابی بود،گفت:فکر میکردم زندگیم خیلی کامله...حس میکردم زندگی خوبی دارم،هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که دوست داشته باشم جای کسی به اسم کیارش زندگی کنم!چقدر خوشبخت بوده که تو هنوز فراموشش نکردی...به گریه افتادم و نالیدم:نمیتونم فراموشش کنم،اون برای من همه چیز بود،منو نجات داد،بهم پناه داد،منو کشید بالا،بهم شخصیت داد،یادم داد که من انسانم،که زنم،که قابل احترام و دوست داشته شدنم،که میتونم بخندم،اون پدرم بود،مادرم بود،خواهر و برادر و دوستم بود،شوهرم و عشقم و پدر بچم بود،اینجوری نبود که بیاد منو خواستگاری کنه و من بگم بله و بعد عاشقش بشم نه...دلم میسوزه ندیدمش...جیگرم اتیش میگیره که نتونستم ازش خداحافظی کنم،چشمای نگرانش که وقتی کشون کشون میبردنش از یادم نمیره،صداش که گفت نترس خیلی زود برمیگردم از ذهنم بیرون نمیره...کاش میگذاشتن باهاش خداحافظی کنم،کاش میشد بغلش کنم و ازش به خاطر اینکه بهم یاد داد انسان بودن یعنی چی تشکر کنم،کیارش ادم نیست مهران فرشته هست...میتونست با پول باباش بی عار زندگی کنه،میتونست منو بار اول که دید ول کنه بره و برای خودش شر درست نکنه،میتونست بره خارج و بهترین خونه وزندگی رو بسازه ولی موند،خودشو فدا کرد،چطوری فراموشش کنم اخه...مهران با چمشای گشاد شده بهم نگاهی کرد و گفت:اینجوری که تو میگی منم عاشقش شدم که!اینقدر کامم تلخ بود که حتی از این مزاح کوچکش لبخند محوی هم نزدم...
#سرگذشت_واقعی_فرخ
#نیلو
◻️◼️◻️◼️
◼️◻️◼️
◻️◼️
◼️
#فصل_سوم
#قسمت_۷۶
یکبار مرتضی اخرشب رسوندش خونه من گفتم شوهرش این وقت شب مرتضی رو حتما میکشه ولی مرتضی میگفت خیلی با ادب برخورد کرده!مهران خنده تلخی کرد و گفت:پس کار من خیلی سخته انگاری!ای بابا چی دارم میگم؟حتما تاثیر خستگی این چند روزه،دارم سوالای بیخودی میپرسم!مرجان خندید و گفت:اره باشه خان دادش منم تو گفتی منم باور کردم!مشخصه بدجوری گلوت گیر کرده،البته فرخ از حق نگذریم خیلی برازنده هست،لیاقتشه خوشبخت بشه انشاالله که تو بتونی خوشبختش کنی...بی صدا از در بیرون رفتم و در رو با احتیاط بستم. رفتم توی مطبخ با خودم گفتم:اگه هیچوقت دلم براش نره چی؟!اگه اون عاشق من باشه و این محبت یک طرفه عذابش بده چی؟؟واقعا دلم نمیخواست اذیتش کنم،اما احساساتم دست خودم نبودند...
دو سه هفته ای گذشته بود مهران همچنان توی اتاق ما میخوابید گاهی بین خواب و بیداری حس میکردم دستش رو روی دستم گذاشته،ارام بدون اینکه بیدارش کنم دستم رو عقب میکشیدم،ولی خب تا کی؟!بلاخره اگر عقد میکردیم واز ایران میرفتیم مهران به سراغ من میومد و میخواست واقعا همسرش باشم!طی این چند هفته که مرجان امده بود با اقوامش ارتباط گرفته بود و خبر شرایط ننه رو داده بود،کرور کرور مهمان برای عیادت میامد و میرفت و من میدیدم که دختر های فامیل از هر رنج سنی تا چه حدی سعی میکنند خودشون رو به مهران نزدیک کنند حتی با اینکه مرجان من را به عنوان زن برادرش معرفی میکرد.چقدر پشت سرم به خاطر داشتن مه لقا پچ پچ میکردند و به روی خودم نمیاوردم که بماند!!گاهی میدیدم مرجان در حاشیه حرف ها جواب نیش و کنایه هارو میده مثلا زن عموی مرجان که دخترش تحصیلات عالیه داشت و از اولی که امدند کم مانده بود روی دوش مهران سوار بشه وقتی شنید من همسرشم بعد چند دقیقه گفت:والا زمانه عوض شده!خود من چهارده سالم بود زن عموتون شدم مادربزرگتون خدا بیامرز میگفت پیر دختر گرفتیم!حالا الان زن بیوه سن دار رو با یه بچه به جوان مردم قالب میکنند!!نوبره والا نه جمالی...نه کمالی،نه تحصیلاتی!این واضح ترین متلکی بود که شنیدم و وقتی نگاه ها روی من برگشت حس کردم نفسم توی سینه حبس شده...مرجان از شدت خشم سرخ شده بود و تند گفت:زن عمو جان مهمانی احترامت واجبه اما...که مهران حرفش رو برید و گفت:زن عمو جان،فرخ لقا خانم هنوز وارد سی سال هم نشده!چه برسه به سن دار شدن،درضمن من خودم چهل و یک سالمه و دیگه جوان نیستم به اون صورت،صد البته که ایشون خصوصیت هایی دارند که من کمتر جایی دیدم از جمله:حسن اخلاق،شرافت،حیا،گزیده گویی،ملاحظه حال اطرافیان و ...
◻️
◼️◻️
◻️◼️◻️
◼️◻️◼️◻️