cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️

سلام دمت گرم که اومدی اینجا میخوایم به امام زمانمون نزدیک بشیم و زندگیمون رنگ‌و بوی امام زمان بگیره😍♥️ ارتباط با مدیر↙️ @khodaaa69

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
2 884
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#نظردوست‌عزیرم‌ازآلمان‌درباره‌کانال‌عشق‌آسمانی سلام روزتون مهدوی پسند ،مختاری هستم ساکن #آلمان، من با شماره مادرم به ایتا وصلم و این خواست خدا بوده که با کانال خوب شما آشنا بشم.میگن حضور کسی در همچین گروهی اتفاقی نیست و دعوت شده هستيم کاش لایق باشیم.بعد هم تشکر میکنم بابت #رمان‌عالیتون یعنی محشره من تازه شروع کردم به خوندن،بخاطر مشغله ای که دارم روزها وقت نمیکنم بخونم ولی شب چند قسمت میخونم، به همسرم تعریف کردم و گفتن هروقت خواستی بخونی بلند بخون تا من و دخترمم بشنویم تا اینکه....😭 http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1
نمایش همه...

سلام دوستان عزیز حالتون خوبه به خاطر اختلالاتی که نت داره عزیزانی که میخوان پارتها رو بخونن تشریف بیارن کانال اصلیمون در ایتا👇
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️ 🌟 #پارت‌اول‌رمان‌نذرعشق (فصل‌اول) 💞👇 https://t.me/Online_God/63174 ❌کپی و فوروارد ویا هر گونه انتشار رمان به کانال و پیوی یا گروه هاشرعا حرامه و نویسنده به هیچ عنوان راضی نیست ، خودتون مدیون نکنید ‼️ حتی اگه با لینک کانالمون هم باشه مجاز نیستین چون این رمان فقط و فقط مختص کانال عشق اسمانیه❌ ♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️
نمایش همه...
sticker.webp0.66 KB
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌نَذْرِعِشْـــــقْــ♥️ ✍ #ناهیدمهاجری #قسمت51 همه با تعجب نگاه کردیم، مامان گفت: - حمید چرا یهو اینجوری کرد. خانم جون رفتن حمید رو با چشم دنبال کرد احتمالا فهمید چرا یهو حالش گرفته شد. ولی چیزی نگفت. با رفتنش اشتهام کور شد. دلم نمی خواست ناراحت بشه. توفکر بودم که مامان گفت: - توچرا نمیخوری زهرا؟ بیرون چیزی خوردی؟ - نه مامان، چیزی نخوردم، زیاد اشتها ندارم. میذارم یخچال بعدا گشنه م شد می خورم. بابا بدون اینکه حرفی بزنه غذاش رو تموم کرد و الهی شکر گفت. - خانم ناراحت نشو حتما میل نداشته.دست شمام درد نکنه، خیلی خوشمزه بود. - نوش جونتون. مامان بشقاب بابا رو گرفت و پرسید - حالا پروانه خانم و همسرش راضیه با این ازدواج؟ - مثل اینکه خانوادشون رو میشناسن. ولی فکر کنم سحر راضی نیس. این شب جمعه میخوان بیان خواستگاری...پسره نظامیه. خانواده پسره از سحر خیلی خوششون اومده . مامان همزمان که ظرف هارو جمع می کرد گفت: - ان شاالله خوشبخت بشه. دختر خیلی خوبیه. به کمک مامان ظرفا رو جمع کردم گذاشتم سینک.. کارام که تموم شد،به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. چند دقیقه بعد تقه ای به در خورد - زهرا میتونم بیام تو؟ صدای حمید بود. از جام بلند شدم. - بیا تو داداش. در رو باز کرد‌ اومد تو. چشم هاش قرمز شده بود. میدونم به سحر علاقه داره. خودمو به بی خبری زدم و گفتم: -کاری داشتی ؟ اومدکنارم روی تخت نشست. نگاهی به قیافه پریشونش کردم. حالم خراب شد، یاد خودم افتادم. - چیزی شده؟ چرا یهو از وسط سفره بلند شدی و غذاتو نخوردی؟ دستاش رو لای موهاش برد و آرنجشو روی زانوهاش گذاشت ...معلوم بود خیلی ناراحته سرشو بلند کرد و به حالت عجز گفت: - مگه میشه خواهری از حال دل برادرش خبر نداشته باشه ؟پس موقع خداخداحافظی با سحر به خاطر همین میخواست دعاش کنی؟ زهرا...جواب سحر چیه؟ طاقت دیدن این حالشو نداشتم دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم: - اره از حال دلت خبر دارم . یادته اون روز خونه خانم جون گفتم اینقدر صبر کن که مرغ از قفس بپره؟ منظورم سحر بود. چرا زودتر نگفتی بهم که با مامان حرف بزنم؟ - زهرا اینو به کسی نگفتم ...تو اولین نفری هستی که میگم من دوساله که دلم پیش سحره...تقصیر خودم شد باید زودتر میگفتم فقط....فقط بگو جواب سحر چیه؟ - نمیدونم ولی خانواده ش که خوششون اومده. - چرا طفره میری زهرا...میخوام بدونم سحر جوابش مـ...مث... کلافه شد ونتونست بقیه حرفش رو بزنه. از روی تختم بلند شد و شروع به قدم زد کرد - خودم فهمیده بودم داداش.نگران نباش، با مامان حرف میزنم.هنوز تا شب جمعه چند روز مونده. درضمن جواب سحرم فکر کنم منفیه! تااینو شنید انگار امیدوار شد.اومد جلوم نشست دستام رو گرفت و گفت : - زهرا تو با سحر دوستی نذار ازدستم بره. من تواین دوسال شب و روز بافکر سحر سپری کردم. خجالت میکشیدم به مامان بگم. میشه ازش بپرسی جه جوابی میخواد بده؟ لبخندی از سر ذوق زدم گفتم - دورت بگردم که اینقدر بی تابی الان که نمیتونم. بذار فردا صبح میرم خونشون ببینم اوضاع چطوره از زیر زبونش میکشم ...بالاخره به داداش که بیشتر ندارم #ادامہ‌دارد.... #کپے‌حــــــرام‌وپیگرد‌الهے‌وقانونے‌دارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
نمایش همه...
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌نَذْرِعِشْـــــقْــ♥️ ✍ #ناهیدمهاجری #قسمت50 ظرف هارو روی اپن گذاشتم .هر دو برگشتیم و به حمید نگاه کردیم - چرا اینجوری نگاه می کنین،خب راست میگم دیگه اصلا کسی مارو تحویل نمی گیره. با خانم جون از وقتی رسیدیم همش دل میدین قلوه میگیرین! بامحبت بهش نگاه کردم و گفتم - شما که تاج سری داداش گلم. خانم جونم از زیر عینکش نگاهی کرد وبه شوخی گفت: - حمید جان! شما ماشاالله مرد شدی دیگه. به دخترادباید بیشتر محبت کرد!! حق به جانب دستاش رو به کمرش زد و گفت: - مگه ما مردا دل نداریم،محبت نمی خوایم؟؟ مامانم از آشپز خونه که حرف های مارو می شنید گفت: -چرا قربونت بشم، صبر کن بذار زن بگیری... حمید سرخ شد و ولی به روی خودش نیاورد و به شوخی گفت: - هئــــی ینی میشه؟؟؟ شاهزاده من با اسب سفید بیاد و .... - داداش، تاجایی که من میدونم این ضرب المثل مال دختراست نه پسرا !!! از حرفم خندید. پشت سرش رو خاروند و گفت: - بسوزه پدر عشق !!! با اینکه به ظاهر شوخی می کرد اما میدونستم حرف دلشه! خانم جون نوک عصاش،رو به طرفش گرفت و با خنده گفت: - خوبه مادر، جوونای قدیم تا اسم زن گرفتن میومد از خجالت سرشون رو بالا نمی گرفتن!! از کنارش که رد می شد،حمید خم شد و دست خانم جون رو بوسید و گفت: - حمید فدای اون خنده هات بشه. شوخی کردم. اصلا تا آخر عمرم وَرِ دل خودتم خوبه؟ - خدا نکنه مادر، ان شاالله به زودی یه دختر خوب نصیبت بشه . نمیخواد برام بلبل زبونی بکنی. از این حرفا همه پسرا میزنن،اما همینکه عاشق میشن حرفاشون یادشون میره. خانم جون روی مبل نشست و حمید هم رفت دوش بگیره. به مامان گفتم برم لباس هامو عوض کنم بیام کمک کنم. باباهم نزدیک اذان اومد و بعد از نماز، به کمک مامان وسایل شام رو توی سفره چیدیم. سر سفره نشستیم مشغول خوردن شام بودیم. نیم نگاهی به حمید انداختم‌ زیر نظر گرفتمش.به مامان گفتم: - مامان امروز با سحر رفته بودیم حرم، دوباره به حمید نگاه کردم،بدون اینکه خودش متوجه بشه، ولی آوردن اسم سحر باعث شده بود به فکر بره. - که سحر گفت خواستگار داره احتمالا این شب جمعه بیان خونشون. نگاهم به دست های حمید افتاد این قدر که قاشق رو فشار میداد، لرزش خاصی روی قاشق ایجاد کرده بود. رگهای پیشونیش بیرون زده بود و اخمی وسط پیشونیش مهمون شده بود. مامان متوجه حمید شد و پرسید: - حمید جان خوبی؟ کلافه سرش رو بالا آورد - خوبم قاشقش رو انداخت و گفت - ببخشید اشتها ندارم از سر سفره بلند شد وبه اتاقش رفت. #ادامہ‌دارد.... #کپے‌حــــــرام‌وپیگرد‌الهے‌وقانونے‌دارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
نمایش همه...
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌نَذْرِعِشْـــــقْــ♥️ ✍ #ناهیدمهاجری #قسمت51 همه با تعجب نگاه کردیم، مامان گفت: - حمید چرا یهو اینجوری کرد. خانم جون رفتن حمید رو با چشم دنبال کرد احتمالا فهمید چرا یهو حالش گرفته شد. ولی چیزی نگفت. با رفتنش اشتهام کور شد. دلم نمی خواست ناراحت بشه. توفکر بودم که مامان گفت: - توچرا نمیخوری زهرا؟ بیرون چیزی خوردی؟ - نه مامان، چیزی نخوردم، زیاد اشتها ندارم. میذارم یخچال بعدا گشنه م شد می خورم. بابا بدون اینکه حرفی بزنه غذاش رو تموم کرد و الهی شکر گفت. - خانم ناراحت نشو حتما میل نداشته.دست شمام درد نکنه، خیلی خوشمزه بود. - نوش جونتون. مامان بشقاب بابا رو گرفت و پرسید - حالا پروانه خانم و همسرش راضیه با این ازدواج؟ - مثل اینکه خانوادشون رو میشناسن. ولی فکر کنم سحر راضی نیس. این شب جمعه میخوان بیان خواستگاری...پسره نظامیه. خانواده پسره از سحر خیلی خوششون اومده . مامان همزمان که ظرف هارو جمع می کرد گفت: - ان شاالله خوشبخت بشه. دختر خیلی خوبیه. به کمک مامان ظرفا رو جمع کردم گذاشتم سینک.. کارام که تموم شد،به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. چند دقیقه بعد تقه ای به در خورد - زهرا میتونم بیام تو؟ صدای حمید بود. از جام بلند شدم. - بیا تو داداش. در رو باز کرد‌ اومد تو. چشم هاش قرمز شده بود. میدونم به سحر علاقه داره. خودمو به بی خبری زدم و گفتم: -کاری داشتی ؟ اومدکنارم روی تخت نشست. نگاهی به قیافه پریشونش کردم. حالم خراب شد، یاد خودم افتادم. - چیزی شده؟ چرا یهو از وسط سفره بلند شدی و غذاتو نخوردی؟ دستاش رو لای موهاش برد و آرنجشو روی زانوهاش گذاشت ...معلوم بود خیلی ناراحته سرشو بلند کرد و به حالت عجز گفت: - مگه میشه خواهری از حال دل برادرش خبر نداشته باشه ؟پس موقع خداخداحافظی با سحر به خاطر همین میخواست دعاش کنی؟ زهرا...جواب سحر چیه؟ طاقت دیدن این حالشو نداشتم دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم: - اره از حال دلت خبر دارم . یادته اون روز خونه خانم جون گفتم اینقدر صبر کن که مرغ از قفس بپره؟ منظورم سحر بود. چرا زودتر نگفتی بهم که با مامان حرف بزنم؟ - زهرا اینو به کسی نگفتم ...تو اولین نفری هستی که میگم من دوساله که دلم پیش سحره...تقصیر خودم شد باید زودتر میگفتم فقط....فقط بگو جواب سحر چیه؟ - نمیدونم ولی خانواده ش که خوششون اومده. - چرا طفره میری زهرا...میخوام بدونم سحر جوابش مـ...مث... کلافه شد ونتونست بقیه حرفش رو بزنه. از روی تختم بلند شد و شروع به قدم زد کرد - خودم فهمیده بودم داداش.نگران نباش، با مامان حرف میزنم.هنوز تا شب جمعه چند روز مونده. درضمن جواب سحرم فکر کنم منفیه! تااینو شنید انگار امیدوار شد.اومد جلوم نشست دستام رو گرفت و گفت : - زهرا تو با سحر دوستی نذار ازدستم بره. من تواین دوسال شب و روز بافکر سحر سپری کردم. خجالت میکشیدم به مامان بگم. میشه ازش بپرسی جه جوابی میخواد بده؟ لبخندی از سر ذوق زدم گفتم - دورت بگردم که اینقدر بی تابی الان که نمیتونم. بذار فردا صبح میرم خونشون ببینم اوضاع چطوره از زیر زبونش میکشم ...بالاخره به داداش که بیشتر ندارم #ادامہ‌دارد.... #کپے‌حــــــرام‌وپیگرد‌الهے‌وقانونے‌دارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
نمایش همه...
00:08
Video unavailableShow in Telegram
✅تبلیغات مهدوی در مسیر مشایه 👈نصب کوله نوشته و هدیه پک زیبایی های عصر ظهور به کودکان عراقی @kindfather1
نمایش همه...
1.29 MB
Photo unavailableShow in Telegram
✨مولای من! به شما #سلام می‌کنم؛ سلام او که به‌ظاهر از پدرش دور مانده ولی همه دلگرمی‌اش اوست؛ امیدش به اوست، و صبح روشنی که زندگی در ظهور او طلوع خواهد کرد؛ ای مهربان‌ترین پدر دنیا! یا صاحب‌الزمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)🌱 اللهم عجل لوليك الفرج🤲 @kindfather1
نمایش همه...
sticker.webp1.12 KB