cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

جامعه ايرانيان بيرمينگهام

جامعه‌اى مخصوص ايرانيان ساكن وست‌ميدلند كه خدمات فرهنگى؛ هنرى ، آموزشى و ورزشى را ارائه ميدهد تماس با ما: 07741453940 تبليغها و درخواست و پيشنهادها را بما مسيج كنيد: @BhamIC

نمایش بیشتر
إيران332 848زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
177
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

شعرباران از سهراب سپهری گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت دوست را، زیر باران باید دید عشق را، زیر باران باید جست زیر باران باید با زن خوابید زیر باران باید بازی کرد زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است. رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است. روشنی را بچشیم شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم روی قانون چمن پا نگذاریم در موستان گره ذایقه را باز کنیم و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد و نگوییم که شب چیز بدی است و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
نمایش همه...
اشعار فروغ فرخزاد / مسافر همه شب با دلم کسی می گفت سخت آشفته ای ز دیدارش صبحدم با ستارگان سپید می رود می رود نگهدارش من به بوی تو رفته از دنیا بی خبر از فریب فردا ها روی مژگان نازکم می ریخت چشمهای تو چون غبار طلا تنم از حس دستهای تو داغ گیسویم در تنفس تورها می شکفتم ز عشق و می گفتم هر که دلداده شد به دلدارش ننشیند به قصد آزارش برود چشم من به دنبالش برود عشق من نگهدارش آه اکنون تو رفته ای و غروب سایه میگسترد به سینه راه نرم نرمک خدای تیره ی غم می نهد پا به معبد نگهم می نویسد به روی هر دیوار آیه هایی همه سیاه سیاه
نمایش همه...
شعرکوچه از فریدون مشیری بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ی ماه فرو ریخته در آب شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید، تو به من گفتی: از این عشق حذر کن! لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینi عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم! سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم، باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید! یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! فریدون مشیری
نمایش همه...
اشعاری زیبا ازخیام این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد وز خوردن آدمی زمین سیر نشد مغرور بدانی که نخورده‌ ست ترا تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفته‌ تر ز عنقا باشد کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد هر صبح که روی لاله شبنم گیرد بالای بنفشه در چمن خم گیرد انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید کو دامن خویشتن فراهم گیرد هم دانه امید به خرمن ماند هم باغ و سرای بی تو و من ماند سیم و زر خویش از درمی تا بجوی با دوست بخور گر نه بدشمن ماند ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نئی غمان بیهوده مخور چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور دی کوزه‌ گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار و آن گل بزبان حال با او می‌گفت من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا در گذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایه دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آیینه زنگ خورده و جام جمیم برخیز و مخور غم جهان گذران بنشین و دمی به شادمانی گذران در طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت بتو خود نیامدی از دگران از کوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده‌ام کوزه هر خماری تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
نمایش همه...
ای عاشقان، ای عاشقان، امروز مائیم و شما ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما
نمایش همه...
افسانه باران شاعر فریدون مشیری شب تا سحر من بودم و لالای باران اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد غوغای پندار نمی بردم غوغای پندارم نمی مرد غمگین و دلسرد روحم همه رنج جان همه درد آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد چشمان تبدارم نمی خفت افسانه گوی ناودان باد شبگرد از بوی میخک های باران خورده سرمست سر می کشید از بام و از در گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت گه پای می کوبید روی دامن کوه گه دست می افشاند روی سینه دشت آسوده می رقصید و می خندید و میگشت
نمایش همه...
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن!  زندگی را به عشـق بخشیـدن زنده است آن که عشق می ورزد  دل و جانش به عشق می ارزد ... #هوشنگ_ابتهاج #علی_تفرشی @hoshang_ebtehhaj
نمایش همه...
5.82 MB
غزلی ازمولانا بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد چون باز که برباید مرغی به گه صید بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد در خود چو نظر کردم خود را بندیدم زیرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم تا سر تجلی ازل جمله بیان شد نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد کشتی وجودم همه در بحر نهان شد آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد و آوازه درافکند چنین گشت و چنان شد آن بحر کفی کرد و به هر پاره از آن کف نقشی ز فلان آمد و جسمی ز فلان شد هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت در حال گدازید و در آن بحر روان شد بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد
نمایش همه...
شعری از سیاوش کسرایی تو قامت بلند تمنایی ای درخت همواره خفته است در آغوشت آسمان بالایی ای درخت دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار زیبایی ای درخت وقتی که بادها در برگهای در هم تو لانه می‌کنند وقتی که بادها گیسوی سبز فام تو را شانه می‌کنند غوغایی ای درخت وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است در بزم سرد او خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت در زیر پای تو اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان صبحی ندیده است تو روز را کجا ؟ خورشید را کجا ؟ در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت ؟ چون با هزار رشته تو با جان خاکیان پیوند می‌کنی پروا مکن ز رعد پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت
نمایش همه...
فریدون مشیری / تک و تنها به تو می اندیشم من مناجات درختان را هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه کوه صحبت چلچله ها را با صبح بغض پاینده هستی را در گندم زار گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را میشنوم می بینم من به این جمله نمی اندیشم به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو میاندیشم "فریدون مشیری"
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.