cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

Talesh | تالش

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
5 165
مشترکین
-724 ساعت
+427 روز
-11430 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
00:00♥️ سلام بر تو که قبل از تنم غمم را در آغوش کشیدی.
1271Loading...
02
جعفر رفت کلیسا پیش کشیش گفت:منم میخوام کشیش بشم. پدر روحانی گفت: باشه.. بشین هرکاری من کردم یاد بگیر، یه زنی اومد گفت پدر من با چهار نفر رابطه داشتم خدا منو میبخشه؟ کشیش گفت:به یه شرط ⬅️ادامه ی داستان سرچ کن کشیش
1950Loading...
03
طرف رفته فیلم عروسی پدر و مادرشو نگاه میکرده که یهو به این صحنه جالب برخورده شادمهر داشته تو عروسیشون ویولن میزده شما هم برید چک کنید چیزای خوبی پیدا میکنید😉 🌱 @talesh_kharjegil
2011Loading...
04
جنازه ای که زنده شد !! حاج حسین گنابادی یکی نیروهای بهشت زهرا می گوید: سالها در غسالخانه مشغول به کار بودم تا اینکه روزی برای غسل جنازه ی مردی میان سال از اهالی روستای زرین دشت در اطراف تهران، من به همراه دوستم راهی غسالخانه شدیم... پسر و دختر میت به همراه ما داخل غسالخانه بودند و به شدت گریه می کردند... لباس سفید به تن کرده و ماسک زدیم و طبق عادت همیشگی شروع کردیم به لخت کردن میت و خواباندنش روی سکو.. آب را باز کردم و روی سینه اش ریختم، فشار آب بالا بود، برگشتم تا فشار آب رو کم کنم یهو صدای ... ادامه ماجرا باز شود...
1910Loading...
05
🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 ناموساً بزن رو بادمجونا از خنده پاره میشی 😂👆🏾
1660Loading...
06
🤲الهی همین روز ها همون خبری که خیلی وقته منتظرشی که بشوی و از شدت خوشحالی فقط بگی خدایا شکرت که دعام رو مستجاب کردی... شبتون بخیر اهالی کانال تالش 🌷 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ 🌱 @talesh_kharjegil
1781Loading...
07
گفتم شاید براتون سوال باشه، چطوری این خیارا یا هویجا همچین مرتب کنار هم چیده شدن!!! 🌱 @talesh_kharjegil
1820Loading...
08
شعر #تالشی کوکو جان از آقای #شهریار_پور_محمد بزرگوار 🌱 @talesh_kharjegil
1831Loading...
09
♦️کتاب سفر به قلب تالش منتشر شد کتاب سفر به قلب تالش روایتی است نو از مشاهدات عینی یک نویسنده فرانسوی که در طول سفر به تالش در سال ۱۲۶۷ شرایط زندگی مردم در عصر ناصری را به تصویر کشیده است . این کتاب ارزشمند توسط مرتضی زینعلی و واحد ناوان ترجمه و با همت انتشارات جامعه نگر منتشر شده است. #taleshean 🌱 @talesh_kharjegil
1840Loading...
10
فکر می کردم نباشم ،  بی قـرارم میشوی از خزان میگیری ام ، باغ و بهارم میشوی بین دعوایی که راه انداختی در هر طرف از همه دل میکنی و تک سوارم میشوی فکر می کردم برایم ،  عـاشقی آواره ای در میان این همه بدخواه یارم میشوی مژده دادم این دلم را بعد عمری آمدی واقعا عاشق شدی آسِ قمارم می شوی گفته بودی سالها رویای خوابت بوده ام بـاورم شد مونس شبهای تارم می شوی قـول های تو هنوز از خاطرم بیرون نشد اینکه همراه و  ، رفیق و رازدارم میشوی! هر چه بد دیدم از این دنیای پررنگ و ریا؛ کهکشانی عشق ، بر روی مدارم می شوی سینه ام زخمی گمان کردم برای زخم دل با نوای ساز باران ، کوکِ تارم میشوی این همه بیراهه گفتم تا بگویم بی وفا؛ برگ زرینی ، برای شاهکارم  می شوی؟ با نبودت می توانم سر کنم ، آیا تو هم میتوانی بیخیال خواب و افکارم شوی؟ حق ندارم از تو دلخور باشم اما خواهشا مستی شبها و انگورِ خمارم می شوی؟ روی برگ "پونه" تقدیم تو باشد این غزل تا بگویم یک شبی را ، یادگارم میشوی؟! 🌱 @talesh_kharjegil
1900Loading...
11
قیمت گاب و گوسفند 😂 🌱 @talesh_kharjegil
1601Loading...
12
اسنپ گرفتم رشت تا سیاهکل، مقصد به راننده گفتم پول میدم منو ببر فلان روستا تو جنگل. وسط راهم براش قصه اون یارو کبابیه که آدم میکشت میزد به سیخ رو تعریف کردم. پرسید مگه گوشت آدمو میشه خورد؟ گفتم: گوشته دیگه، چرا نشه؟ وحشت‌زده برگشت نگاهم کرد گفت خانوم منو نبری وسط جنگل بکشی. دختر مامانم‌... 🌱 @talesh_kharjegil
1651Loading...
13
ویدئو جالب از گوش دادن رضا عطاران به تیتراژ خاطره‌ انگیز «متهم گریخت» با صدای خودش و امیرحسین مدرس ...! ‌‌‏ 🌱 @talesh_kharjegil
1782Loading...
14
‏اونجایی که نزار قبانی میگه : “چه فایده ای دارد نگرانِ من باشی ولی، از من دفاع نکنی؟ خیلی دوستم داشته باشی، اما من را نفهمی؟ جایِ خالیم را حس کنی، اما سراغم را نگیری؟ چه فایده ای دارد در بینِ وسایلت باشم اما مهم ترینشان نباشم؟ و مود تا اطلاع ثانوی ...! 🌱 @talesh_kharjegil
1851Loading...
15
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_39 مداد را از پشت گوشم بیرون آوردم و روي دیوار لابی علامت کوچکی زدم و این بار آن را به دهانم گرفتم. کمی عقب رفتم و استیکر رنگی بزرگی که به شکل یک پیانو همراه با نت هایش بود را روي کف زمین برچسب پشت اش جدا کردم و به آقاي صنعتی اشاره کردم که آن سرش را بگیرد تا آن را روي دیوار فیکس کنیم. آقاي صنعتی استیکر را با احتیاط بلند کرد و مقابل دیوار و با فاصله نگه داشت. اگر هر کدام از ما کمی دستش را  حرکت می داد و استیکر به دیوار می چسبید، بیچاره می شدیم.  سحر آن طرف تر ایستاده بود و با چشمش کار را گونیا می کرد. و زمانی که طرح صاف شد اشاره کرد که  بچسبانیم. طرح را چسباندیم و من با کادرك پلاستیکی به روي آن کشیدم تا کاملا روي کار میزان شود و  حباب هاي کوچک آن بیرون بیاید. این زن و شوهر را دوست داشتم. رمئو و ژولیتی براي خودشان بودند. از رفتار آقاي صنعتی در مقابل سحر لذت میبردم جوري با همسرش رفتار می کرد که مثل اینکه یک شی شکستنی است. مریم بیرون در حیاط، کنار کارگرها به قول خودش مشغول گُل کاري بود ولی به قول سحر مشغول گلی کاري. تفاوت اش یک حرکت ناقابل بود. نگاهی به ساعت کردم. هوا هم کم کم تاریک می شد. اشاره اي به آقاي صنعتی کردم که اگر می خواهد کار را  تعطیل کند.  سحر هم مریم را به زور و دعوا از حیاط به داخل آورد تا دست و صورتش را بشورد. صداي ریز و کودکانه اش مرا به یاد المیرا می انداخت و دلتنگ می کرد. خیلی خسته بودم. از صبح سر پا بودم. سیستم شوفاژ سالن غذا خوري مشکل پیدا کرده بود و با صنعتی از صبح  بالاي سر کارگرها بودیم. حالا متوجه شده بودم که چه کار خوبی کردم که صنعتی را نگه داشته بودم. اگر او  نبود کارها به این سرعت انجام نمی شد و قطعا من هم از خستگی تبدیل به جنازه متحرك می شدم. با خانواده صنعتی خداحافظی کردم و همان جا کف زمین لابی، میان انبوه لفاف استیکرها و خود استیکرهاي دیگر نشستم. کتانی هایم را در آوردم و یکی از کارگرها را صدا کردم و گفتم که اگر زحمت بکشد و برایم یک قوري چاي بیاورد، ممنون می شوم. خندید. آن جا همه از اعتیاد من با خبر شده بودند. چاي را آورد و گفت که براي شام چه می خورم؟ هوس تخم  مرغ نیمرو کرده بودم. نیم ساعت بعد همان جا روي زمین نشسته بودم و چاي می خوردم. بیشتر کارگرها رفته  بودند. به طاهر گفتم که اگر می شود شام مرا به همان لابی بیاورد. طاق باز دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. این سقف نور پردازي شده و شیک و مدرن کجا و آن سقف دوده گرفته و خراب قبل کجا؟ نیم خیز شدم و لقمه ایی دیگر نیمرو براي خودم برداشتم که با حیرت متوجه شدم آقاي باهر دم در ایستاده و به من خیره شده است. دستم که لقمه را گرفته بود میان هوا و زمین خشک شد. یک دفعه او را دیدم. در این دنیا نبودم.شالم در حین بلند شدن و خوابیدن از سرم به روي شانه هایم افتاده بود. وموهایم.... موهایم فاجعه ترین موردي بود که یک مرد می توانست ببیند و براي تمام عمرش از هر چه جنس زن است  متنفر شود! بعد از ساعتهاي طولانی ماندن در زیر شال و کشتی گرفتن دایم من با شالم، احتمالا شبیه به یک موجود جهش یافته شده بودم. سعی کردم خونسردي خودم را حفظ کنم. بنابراین برخاستم و با خوش رویی و خنده گفتم: _آقاي باهر. احوال شما؟ چه بی خبر و سرزده؟ در همان حال شالم را دوباره بر سر انداختم و لقمه را به طرفش گرفتم و گفتم: _بفرمایید. سفره بی ریاست.  کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: _شرمنده. من نمی خواستم مزاحمتون بشم. هیچ کس تو راهرو و دم درنبود من هم گفتم بیام یه نگاه به لابی بندازم.  در دلم ناسزایی نثار طاهر کردم. پسره ي گیج سر به هوا. _موردي نیست. خوش آمدید.  سرش را به نشانه احترام کمی خم کرد. این بار بر خلاف دفعه قبل کت و شلوار و کراوات و جلیقه پوشیده بود.  _شام که میل نکردید؟ _نه  با دستش به طرف نیمروي من اشاره کرد و گفت: _ولی خوشحال میشم که از اون نیمرو که بوش همه جا رو گرفته براي من هم درست کنید.  خندیدم و لقمه درون دستم را به طرفش گرفتم.  _حالا عجالتا این رو میل کنید تا من دستورش رو بدم.  بی تعارف لقمه را از دست من گرفت و در دهانش گذاشت. به طرف در رفتم و در همان حال متوجه شدم که با دقت و کنجکاوي لابی را نگاه می کند ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
3245Loading...
16
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_38 نگاهی به امضایم کرد و گفت: _شونه به سر، آره؟  حداقل او معنی اسمم را می دانست. یا شاید هم برادرش به او گفته بود.  _ترك هستید؟ _مادرم. سرش را تکان داد و قرار داد را امضا کرد و دوباره به منشی اش زنگ زد تا یک نسخه از قرار داد را براي من هم آماده کند تا با خودم ببرم.  _مرسی آقاي باهر. _دکور دفتر فروش رو که کار نکردید؟ _نه اکثر دکورها مونده. بعد هم چون خودتون گفتید که دکور شما رو کار نکنم. به همین خاطر دست نزدم _خوبه. پس من انشالا اگر زنده بودم هفته آینده یا خودم میام یا طوفان رو می فرستم که بیاد براي کار دکور. احتمالا خودم میام. می خوام هتل رو هم از نزدیک ببینم. اتاق که دارید. صورتم را جوري نشان دادم که یعنی به من برخورده است. خندید. این بار بلند تر از قبل.  _خوبه پس نمی خواد برم هتل کارتن.  در دلم گفتم همان تو هم به هتل کارتن می روي.  _تشریف بیارید. قدمتون به روي چشم. برخاستم. او هم به احترامم برخاست. لبخند کجی زد و گفت: _طوفان می گفت که دست نمی دید. پس من همین طوري همکار شدنمون رو تبریک میگم.  لبخند زدم و دستم را جلو بردم. نگاهی به دست من که مقابل شکم اش دراز کرده بودم ،کرد و خندید و دستم  را فشرد.  _یادم باشه که حتما به طوفان بگم. زیاده از حد روي صورتش حساب باز میکنه. همه اش میگه من شبیه فلان هنرپیشه و بهمان خواننده ام. و هیچ دختري نمی تونه در برابر من مقابله کنه.  خندیدم. بیچاره حق داشت. ولی نمی دانم که چرا علی رغم جذابیت صورتش که همان لحظه مرا گرفته بود، حس آرامشی که حالا در دفتر برادرش داشتم در مقابل او نداشتم. با اینکه این جا زمین آنها بود و در ملاقات من با طوفان، من در زمین خودم بود. ولی حالا راحت تر بودم. مودبانه گفتم: _سلام منو به ایشون برسونید.  _متشکرم. پس من انشالا هفته آینده اون جا هستم.  خداحافظی کردیم و از دفترش بیرون آمدم. حس می کردم که بار بزرگی از روي دوشم به روي زمین گذاشته  شده است. خوب بود. حسی که داشتم حس خوبی بود. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
3335Loading...
17
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_37 چشمانش واقا جذاب بود. نافذ بود و درشت. چشم ها خمار نبود ولی به علت اینکه خط اشک چشمان، کمی پایین تر از حد معمول بود چشم ها را خمار و خواب آلود نشان می داد. خط اشک چشم اش مثل چشم گربه سانان بود. شاید همین باعث جذابیت بیشتراش شده بود. سرم را پاین انداختم و به زیپ کیفم گیر دادم. _که این طور. دوباره نگاهش کردم. _شما چند ساله تونه خانم پیرزاد؟ اخم کردم. سن و سال من چیزي از دانش مدیریتی من کم می کرد؟ با دیدن اخم من لبخندي خیلی ضعیف زد و نگاهش را به قهوه اش داد. _بیست و پنج سال. مهمه؟ _صد در صد. نکنه فکر کردید که من اعتبار بیزنسم رو به دست هر نی نی کوچولویی میدم؟ ابروانم بالا رفت. رك بود. درست مثل همان روز پاي تلفن. _وحید رو که رد نکردید بره نه؟ _وحید؟ آهان آقاي صنعتی رو می گید؟ نه ایشون هستند. بالاخره ایشون به امور آشنا بودند. طول می کشید تا من خودم بخوام به کار سوار بشم. این طوري به جاي سود ضرر می کردیم. و همینطور اینکه واقعا آدم چشم پاکی هستن و خب من هم اون جا دارم تنها زندگی می کنم، این خیلی برام مهمه. کمی چانه اش را بالا برد و زیر لب چیزي گفت که من نشنیدم. گوشی تلفن را برداشت و به منشی اش گفت که اگر متن قرار داد با من را تایپ کرده است آن را براي امضا بیاورد. قهوه ای دیگر براي خودش ریخت و از من هم پرسید که آیا باز هم قهوه میل دارم یا نه؟ و من که زیاد اهل قهوه نبودم رد کردم. من یک چایی خوري حرفه ای هستم. اگر یک روز چاي نخورم سردرد می گیرم. فنجان قهوه ام را روي میز گذاشتم و در همین بین منشی هم وارد شد و پوشه ای را مقابلش گذاشت و بیرون رفت. نگاهی به قرار داد کرد و به طرف من گرفت. _مفاد قرار داد رو بخونید. اگر راضی هستید که امضا کنید. اگر هم می بینید که چیزي کم و زیاده بگید تا اصلاح بشه. شروع به مطالعه قرار داد کردم. ولی سنگینی نگاه او عذابم می داد. سرم را بالا بردم و نگاهش کردم. حرکتی نکرد و من مجبور شدم که به حالت قبلم برگردم. قرارداد عالی تنظیم شده بود. نه سیخ می سوخت و نه کباب. یک معامله منصفانه. شاید حتی بهتر از آن چیزي که من در ذهن داشتم. نگاهم به اسمش که در انتهاي قرار داد تایپ شده بود، افتاد.انقلاب باهر. چیزي نمانده بود که زیر خنده بزنم. می توانم به جرات بگویم که خنده تا پشت لبهایم آمد. به هر بدبختی که بود دهانم را جمع کردم. انقلاب باهر. تا به حال اسمی به این جالبی و در عین حال ابهت نشنیده بودم. خیلی دوست داشتم که دلیل این اسم را بدانم. شاید در زمان انقلاب به دنیا آمده است. زیر چشمی نگاهش کردم. مشغول کار با لپ تاپش بود. به سن و سالش که می خورد همان زمانها به دنیا آمده باشد. سرش را از روي لپ تاپش بلند کرد و متوجه شد که نگاهش می کنم. _خب؟ _مرسی آقاي باهر. به نظر کاملا منصفانه!! سپس با رو راستی و صداقت ادامه دادم. _به نظرم حتی بهتر از اون چیزیه که من فکرش رو می کردم. خندید. خنده ای آرام. _یادتون بمونه دیگه هیچ وقت این حرف رو به یه رقیب یا کسی که دارید باهاش معامله می کنید نگید. از من به شما نصیحت. من هم خندیدم. _نمی دونستم صداقت چیزه بدي شده. پوزخندي زد و با لحنی بی حوصله گفت: _صداقت بد نیست خانم. صداقت کیمیا شده. گفتند یافت می نشود گشته ایم ما گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست. لبخندي از روز ادب به حرفش زدم. خودکارش را از جیب بیرون آورد و به طرفم گرفت. _اگر راضی هستید که بسم الله.. خودکار را گرفتم. پارکر اصل و بسیار گران قیمت بود. امضا کردم و به دستش دادم. ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
3335Loading...
18
🔞اووووف بزن رو هلوها ببین چی میبینی 🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑 🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑
5610Loading...
19
⛔️ﻧﺎﻣﺶ ﭼﯿﺴﺖ⁉️ ﻃﻮﻟﺶ 20 ﺳﺎﻧﺖ، ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ !! ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ !! ﮐﻤﯽ ﻣﻮ ﺩﺍﺭﺩ،ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭﯼ ﺧﯿﺲ ﻭ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﮐﻔﯽ ﺳﻔﯿﺪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﯿﮑﻨﺪ !! ﺍﮐﺜﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺍﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ !! ﺣﺎﻻ ﺍﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟؟ !!! جواب چیستان.
5921Loading...
20
آلت زنانه چیست ⁉️ جواب سکینه
5810Loading...
21
آهنگ جدید مرتضی جعفرزاده به نام شیاد 🌱 @talesh_kharjegil
5450Loading...
22
زندگی جیره مختصریست مثل یک فنجان چای و کنارش عشق است مثل یک حبه قند زندگی را با عشق نوش جان باید کرد سهراب سپهری⁦⁦❤️⁩ " عصر زیباتون دلچسب ☕️🪴 🌱 @talesh_kharjegil     🌱 @talesh_kharjegil
5585Loading...
23
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_36 گاهی شبها این اتفاق براي من هم می افتاد. دوست داشتم که خواب به خواب بروم ولی این رویا تمام نشود. رویاي که در آن برادرم زنده بود. با هر سختی و ناراحتی که بود مراسم را ادامه دادم. ولی با مامان و بابا هیچ کدام حرفی نزدم. نمی توانستم. دست خودم نبود. به طور مستقیم آنها را در همه مشکلاتی که ما خواهر و برادرها داشتیم، دخیل می دانستم. به همین خاطر دلم با آنها صاف نمی شد.رضا مقابل ساختمانی که شرکت هواپیمایی در آن بود؛ توقف کرد.  _میخواي منتظر بمونم تا برگردي؟ اصلا هیچ ذهنیتی نداشتم که امکان دارد کارم تا چه اندازه به طول بیانجامد. بنابراین گفتم که او برود و من هم  زمانی که کارم تمام شد به خانه برمی گردم.  به طرف تک میزي که گوشه ای بود و دختر جوانی با کلاه و کراوات و مانتو کت مانند پشت آن نشسته بود، رفتم. او سرش از همه خلوت تر بود. بقیه دائما مشغول صحبت با تلفن و یا هندزفري هاي درون گوش شان بودند.  _سلام خانم. من پیرزاد هستم. قرار ملاقات با آقاي باهر داشتم.  سرش را بالا برد و نگاهم کرد. لبخندي زد و گفت: _بله خانم پیرزاد. من خودم با شما تماس گرفتم.  نگاهی به ساعت کرد و گفت: _بفرمایید چند لحظه بشیند جناب باهر الان میرسن.  تشکر کردم و نشستم. دوباره به من نگاه کرد. لابد براي اینکه چرا عینکم را برنداشته بودم. چشمانم افتضاح شده بود. ورم کرده و قرمز.  بی تفاوت خم شدم و مجله ای از روي میز برداشتم و با پرروي هر چه تمام تر مطالعه کردم. چند لحظه بعد مرد جوانی وارد دفتر شد و به کسانی که به احترامش ایستادند، سلام بلند بالایی کرد و به داخل  اتاق رفت. آن قدر سریع به داخل اتاق رفت که نتوانستم صورتش را ببینم. چند لحظه بعد هم منشی گفت که می توانم به اتاق آقاي باهر بروم. ضربه ای به در زدم و به داخل رفتم. کنار دستگاه قهوه ساز، پشت به در ایستاده بود و براي خودش قهوه میریخت. سلام کردم. بدون آنکه برگردد _سلام سرکار خانم پیرزاد. بفرمایید. قهوه که میل دارید؟ _بله متشکرم.  فنجانی دیگر پر کرد و به طرفم چرخید. آن را مقابلم گذاشت و چند لحظه نگاهم کرد. حتما او هم به خاطر  عینک نگاهم می کرد. قدش بلندتر از برادرش بود. بلند تر و خوش اندام تر. برادرش کمی تپل بود و شکم داشت. ولی او کشیده و بلند و عضلانی بود. ولی ثلث جذابیت برادرش را هم نداشت. یک چهره معمولی داشت. معمولی ولی دلنشین. بعضی چهره ها با اینکه خاص نیستند، ولی به دل می نشینند. چهره او هم با همه معمولی بودن، مردانه بود و به دل می نشست. آن چنان که برادرش با آن جذابیت به دل نمی نشست.  موهایش را خیلی ساده و مردانه به عقب شانه کرده بود. یک دست کت و شلوار مشکی پوشیده بود، همراه با پیراهن سفید ساده. بدون کراوات و سوسول بازي. خیلی ساده ولی رسمی. چهره اش چیز خاصی نداشت. فقط  شاید چشمان درشت و سیاهش زیبا ترین عضو صورتش محسوب می شد. بقیه اعضا صورتش ساده و مردانه  بودند. جاي زخمی قدیمی در گوشه ابروي راستش بود که تا پیشانی بلندش کشیده شده بود. و این بیشتر از  همه چیز در چشم می زد. سعی کردم لبخند بزنم. سرش را پایین انداخت و با کاغذهاي روي میزش مشغول شد.  _خب خانم پیرزاد. برادرم که خیلی از هتل شما تعریف می کرد. شما خودتون چی می گید؟ خنده ام گرفت. کاملا مشخص بود که به قضاوت برادرش اطمینان ندارد.  _چی بگم والا؟  سرش را بالا آورد و نگاهم کرد.  _میشه عینک تون رو بردارید؟ من عادت دارم که موقع حرف زدن درباره مسائل جدي، چشماي طرف مقابلم رو ببینم.   زرنگ بود و قطعا یک روان شناس بالفطره. می خواست از چشمان طرف مقابلش پی به صحت حرف هایش ببرد.  عینکم را برداشتم و به چشمانش نگاه کردم. براي لحظه ای جا خورد. ولی با دقت به من نگاه کرد.  _ببخشید. ولی من همین حالا از مراسم سالگرد فوت برادرم میام.  حالت صورتش عوض شد. چند ثانیه نگاهم کرد و بعد سرش را تکان داد _اطلاع می دادید که یک روز دیگه ملاقات رو می انداختیم.  کمی از قهوه ام نوشیدم.  _عجله دارم. فردا باید صبح زود به هتل برگردم.  اوهومی گفت و به عقب تکیه داد و نیم چرخی زد.  _خب من چرا باید در هتل شما دفتر فروش بزنم؟ ابرویی بالا بردم و با اعتماد به نفس کامل گفتم: _براي اینکه هتل ما آینده داره.  سعی کرد تا خنده اش را پنهان کند.  _مدیریت هتل با شماست؟  سرم را تکان دادم. چند ثانیه محکم و عمیق نگاهم کرد. نظرم عوض شده بود. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
5138Loading...
24
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_35 نفسم گرفت. برخاستم و از کیفم اسپري را بیرون آوردم. به کنار آیدین و آراز رفتم. آراز عصبی، سیگار به سیگار آتش می کرد و آیدین که سیگاري نبود کمی از او فاصله گرفته بود و غرو لند می کرد که ماهی دودي شدم از بس سیگار کشیدي. به تارا اشاره کردم تا سر آیدین را قبل از آنکه کاسه صبر آراز لب ریز شود، گرم کند. با چشمان درخشانش نگاهم کرد. بازویش را به تنه درختی که به آن تکیه داده بود، می کوبید. _چته؟ موهاي بلندش را پشت گوش اش فرستاد. به نظر می رسید چند روز است که حمام نرفته است. ریش هاي شیو نشده، صورتش را بدتر تکیده نشان می داد. ناله ای کرد و گفت: _دوباره مصرفمو کم کرد. من دارم می میرم. به خدا دارم می میرم. چرا هیچ کدومتون نمی فهمید؟ من خمارم .. کلمه خمار را کمی بلند گفت. به طوریکه همه برگشتند و ما را نگاه کردند. _بهش زنگ بزن بگو بهم مسکن بده. من می میرم چرا نمی فهمی؟ بازویش را گرفتم و سعی کردم تا آرامش کنم. بازویش را از دستم کشید. با ناله و چشمانی التماس آمیز، به طوري قلبم فشرده شد، گفت: _تو رو خاك سهند بهش زنگ بزن بگو بهم مسکن بده. دارم دیونه میشم. ذهنم دیگه نمی کشه. به پیر دیگه توان ندارم. به پیغمبر دیگه بریدم. منو بکشید ولی بزارید آروم بشم. دارم زجر کش می شم. لبم را گزیدم. خوشحال بودم که او از پشت آن عینک تیره گریه هایم را نمی بیند. من با چه قیافه ای می خواستم به دیدن باهر بروم، نمی دانستم. آن هم من که تا چندین و چند ساعت بعد از گریه، چشمان و بینی ورم کرده و قرمزم داد می زند که ساعت ها گریه کردم. آیدین جلو آمد. سریع موضوع را برایش توضیح دادم. ظاهرا دکتر عصر روز قبل، مصرفش را کم کرده بود. مدتها بود که کسی دیگر آراز را تنها نمی گذاشت. یا در خانه ساراي بود و یا آیدین. می ترسیدند که بیشتر از مقدراي که دکتر گفته بود مصرف کند یا حتی مخدري قوي تر مصرف کند و اوردوز کند. او که حالا مصرف اش تقریبا تا شصت درصد پایین آمده بود. مسلما با یک مخدر قوي و یا دوز بیشتر، اوردوز می کرد. سریع گوشی اش را بیرون آورد و به دکتر تماس گرفت. دستش را گرفتم تا به ماشین برگردیم. نمی خواستم بیشتر از این تابلو شویم. مثل بچه ها چند ثانیه به چند ثانیه می پرسید که آیا به دکتر خواهم گفت که مصرفش را به اندازه ي روز قبل برگرداند؟ در ماشین روي صندلی عقب خوابیده بود و پاهایش را در شکم اش جمع کرده بود و همان طور که تاب می خورد، ناله میکرد. دلم ریش شده بود. چیزي نمانده بود که با صداي بلند زار زار گریه کنم. تحمل این ناله هاي جان گداز او را نداشتم. نه او که همیشه مظلوم ترین بود. بالاخره آیدین آمد. آراز آن چنان از جا پرید، مثل اینکه آیدین ساقی است و برایش مواد آورده تا از خماري در بیاید. _چی شد؟ _هیچی گفت بیاد مطب نگاهی به من کرد و گفت: _تو چی کار می کنی؟ مگه قرار نداشتی؟ رضا که آمده و پشت سر آیدین ایستاده بود، گفت: _من می رسونمش آیدین. تو به آراز برس. آیدین سرش را تکان داد. من هم از ماشین پیاده شدم و آیدین و آراز به مطب دکتر رفتند. دل نگران بود. میترسیدم که بلایی به سرش بیاید. اگر نتواند تحمل کند؟ اگر سکته کند چه؟ رضا با محبت دستم را گرفت. _چته سونا؟ _نگرانشم رضا. می ترسم. _از چی؟ _اگر سکته کنه چی؟ خیلی فشار روش بود. _اون داره پاك میشه طبیعیه. ولی چیزیش نمی شه. نگران نباش. البته خواهري نمی شه نگران نباشی. مخصوصا که شما داغ دیده اید. این برنامه رو من هر روز با ساراي دارم. ولی خب باید محکم باشید. اگر شما محکم باشید آراز پشتش به شما گرم می شه. نگاهش کردم. رضا به ساراي نمی خورد. ولی مرد خوبی بود. یک مرد زندگی. مردي که براي ساراي از تمام جان و دل، مایه می گذاشت. لبخند زدم. _مرسی رضا تو خیلی خوبی. لبخند زد و چیزي نگفت. به مراسم برگشتیم و من دوباره یک دل سیر گریه کردم. به جهنم که می خواستم به ملاقات باهر بروم. به جهنم که چشمانم حالا تبدیل به چشمان موش کور زیر زمینی شده بود. مهم خودم بودم و اینکه دوست داشتم که کنار قبر همزاد ام و قلم چند لحظه ای اشک بریزم، تا شاید آرام شوم. شاید دیگر خواب زمان هایی که با هم بودیم را نبینم. در خواب غرق لذت بودم. او کنارم بود و ما مثل آن زمانها با هم سینما می رفتیم. به کنسرت می رفتیم و درباره آثار کوینتین تارانتینو بحث می کردیم. ولی وقتی از خواب بیدار می شدم در ناراحتی و غصه غرق می شدم. بعضی خوابها آن قدر شیرین است که آدم دوست ندارد هرگز بیداري در پیش داشته باشد. دوست دارد که همان لحظه خواب به خواب برود، ولی آن خواب ادامه پیدا کند ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
5248Loading...
25
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_34 آراز بتادین را از ساراي گرفت و نگاهی به ساراي و تارا و ساناز و علی کرد و گفت:_میشه ما رو تنها بذارید؟ خودش بازویم را بتادین زد. _متاسفم. دستش را گرفتم. براي خوب شدن او، همه ما حاضر بودیم بدتر از این را هم تحمل کنیم. _قول بده که تحمل می کنی همان جا روي زمین به کانتر تکیه داد و سرش را به عقب برد. _تحمل؟ من دارم جون می کنم سونا. هر روز و هر ثانیه و هر دقیقه. به خدا راضی به مرگ یه دفعه ای هستم. مرگ منو پس می زنه. آخه این چه زندگیه سگی که من دارم؟ از روي صندلی سر خوردم و کنارش روي سرامیک ها نشستم. _درست میشه. تحمل کن. یه روزي از این روزها، فقط یه خاطره بد برات می مونه. زن می گیري و بچه دار میشی. ولی این روزها فقط برات میشه یه روزهایی که توش راحت شدي با تمسخر گفت: _زن؟ مگه من احمقم که یکی دیگه رو هم قاطی این زندگی نکبتی خودم بکنم. افکارش به تیره ترین درجه خودش رسیده بود. _بالاخره که عاشق میشی نگاهم کرد. _عشق؟ لحنش بی تفاوت بود. مثل اینکه این کلمه را تا به حال نشنیده بود و حالا برایش ناشناخته ترین لغت روي زمین بود. _تو عاشقی؟ شهریار رو دوست داشتی؟ چند لحظه حرفی نزدم. _تو یه برهه از زمان آره. ولی حالا نه. دوباره با دستانش بازوانش را ماساژ داد. خیلی لاغر شده بود. به طوریکه تیشرت به تنش زار می زد. _خسته ام. از همه چیز خسته شدم. نمی دونم چرا من به جاي سهند نرفتم. دلم گرفت. او آشکارا آرزوي مرگ خودش را میکرد. البته دکتر گفته بود که چنین تاریک اندیشی و افسردگی در حین ترك و بعد از آن طبیعی است. ولی دانستن و پیش بینی یک موضوع یک چیز است و در بطن آن قرار گرفتن یک چیز دیگر. اینکه ببینی که عزیزت جلوي چشمانت پر پر می زند، سخت است. اینکه بدانی که لحظه به لحظه آرزوي مرگش را دارد، سخت است. _خواستم برگردم یه چند روز بیا اون جا پیشم بمون. لبخند تلخی زد. _کار دارم دردونه. دستم را چرخاند تا بازویم را معاینه کند. نگذاشتم. نمی خواستم بیشتر از این براي یک زخم عذاب وجدان بگیرد. _چیزي نیست. به پشت سرم نگاه کرد. _ساراي داره سرك می کشه. می ترسه بحث مون بشه. با کمی سستی از جا برخاست و بیرون رفت. پشت سرش ساراي به آشپزخانه برگشت و پشت سر ساراي هم ساناز و علی و تارا. البته علی و تارا بیشتر سرشان به کار خودشان گرم بود. تارا طرز کار با گوشی آخرین مدلش را به علی آموزش می داد. با هم خیلی جور بودند. شاید من هم اگر با عمه ام فقط ده سال فاصله سنی داشتم با او صمیمی می شدم. _چی شدي دورت بگردم. ساناز بازویم را بالا آورد و براي خاتمه دادن به بحث گفت: _چیزي نیست ساراي تو هم. یه خراش جزییه. چقدر ممنونش بودم. لبخندي به رویش زدم. سرش را تکان داد. *** قرار بر این شد که مراسم سالگرد سهند را چند روز جلو بندازیم. در این دو هفته که در تهران بودم چند بار با دفتر آقاي باهر براي تنظیم قرار داد تماس گرفته بودم ولی ظاهرا آقاي باهر ایران تشریف نداشتند..از آن طرف هم صنعتی تماس گرفته بود و گفته بود که اگر می توانم خودم را به شمال برسانم. سالگرد ازدواجش بود و می خواست همسرش را به مسافرت ببرد. دیگر نمی توانستم بیش از این دست دست کنم. به همین خاطر به ساراي گفتم که مراسم را چند روز جلو بیاندازد. منشی باهر گفته بود که هر زمان که از خارج برگشت با من تماس خواهد گرفت تا قرار ملاقات را تنظیم کند. می توانستم دو روزه به تهران بیایم و برگردم. مراسم سهند واجب تر بود. ولی صبح روزي که می خواستیم به سرخاك برویم، ساعت نه صبح منشی باهر تماس گرفت و گفت که اگر میتوانم ساعت دو بعد از ظهر به دفتر آقاي باهر بروم..قبول کردم. می توانستم کار را همان روز تمام کنم و فردا صبح زود راه بیافتم. گفتم که ساعت دو تا دو نیم آن جا خواهم بود. مراسم آن چنانی نبود. تعداد کمی از خودمان. دوستان صمیمی سهند و فامیل نزدیک. کنار سنگ قبرش زانو زدم. اشک هایم را پشت عینک آفتابی بزرگم پنهان کرده بودم. سعی می کردم تا نگاهم به نوشته ي پر سوز و گداز روي سنگ نیافتاد. مامان روي سنگ افتاده بود و هق هق گریه می کرد. فکر می کردم که این ها فایده ای هم دارد؟ سهند را زنده می کند؟ یادم می آید زمانی که کودك بودیم همیشه با سهند درباره خانواده هایی که پدر و مادر داشتند صحبت می کردیم. یادم بود که با چه حسرتی در خیابان به بچه هایی که دست مادرشان را گرفته بودند نگاه می کردیم. و حالا مامان خودش را می کشت. فایده ای داشت؟ حسرت را از دل سهند بیرون می کرد؟بابا هم به آهستگی گریه می کرد. ساراي کنار مامان افتاده بود و روي سنگ را می بوسید. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ @talesh_kharjegil
5438Loading...
26
برای فهمیدن فاز دو نات کوین. و ایردراپ های معتبر دیگه وارد کانال زیرشین تا دوباره عقب نیفتین https://t.me/n_f_t_ir
6391Loading...
27
🔞فیلم تجاوز به زنان در سردخانه مشاهده فیلم 🔞👉
10Loading...
28
تله ضد تجاوز برای خانم ها مشاهده 👉 ( تله ، سرچ کنید کانالش میاره)
350Loading...
29
🔴 لخت شدن یک شهروند معترض در گرگان🙈 مشاهده فیلم 🔞 (گرگان ،سرچ کنید کانالش میاره)
730Loading...
30
تولد نوزاد در شکم گوسفند مشاهده فیلم
900Loading...
31
❌رفتار زشت دخترم با پسر خاله ش⁉️ حدود 5سال پیش ؛ یعنی زمانی که دخترم 14سال بیشتر نداشت و پسر خالش هم که یه سال از خودش بزرگ تر بود٬ رفتارهای عجیب و شک برانگیزی رو بینشون متوجه شدم. بلاخره یه روز تونستم خودم تنهایی مچشونو بگیرم. یه روز به دخترم گفتم: سارا دخترم من میخام برم خرید و حدود دو ساعت دیگه بر میگردم. رفتم بیرون اما بعد نیم ساعت که برگشتم با بدترین صحنه‌ی عمرم مواجه شدم. توی سالن یه جفت کفش پسرونه دیدم... کلا شوکه شدم ؛ ..ترس تمام وجود منو برداشته بود. همون لحظه یه فکری به ذهنم رسید، که رفتم یه چوب کلفت و بلند از گوشه حیاطمون پیدا کردم و برداشتم و دوباره برگشتم خونه که دیدم ... ادامه ماجرا....
830Loading...
32
🔞بزرگ کردن آلت تناسلی آقایان با روش طب سنتی مشاهده روش ➡️
2020Loading...
33
⭕️⭕️من با ۲۰۰تومان ۴۰۰دلار در اوردم ایلان ماسک‌فکر کنم عدد درامدش تو ماشین حساب ارور میده😂💰 Dolar-price 😀
2090Loading...
34
⭕️ماجرای عجیب پس از دفن یک مرد نگهبان قبرستان هنگام دفن یک مرد ،تلفن اش به داخل قبر افتاد بود،و وقتی برگشت قبر باز شده بود، چیز غیر منتظره ای پیدا کرد که حاضران را به وحشت انداخت... 🔻برای ادامه ماجرا کلیک کنید🔻👇👇 https://t.me/+nHl5eaWfVU42Y2Zk https://t.me/+nHl5eaWfVU42Y2Zk
2461Loading...
35
هرچی از زیبایی این کار بگم باز کمه ... واقعا بینظیره ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱 @talesh_kharjegil
7176Loading...
36
⭕️ داستان پادشاه گمشده قاجار ⭕️ 👑 سلسله قاجار ۱۳۰ سال حکمران ایران بود. دودمانی با هفت پادشاه که اسم همه‌شون رو بارها شنیدیم؛ اما یه شاه هم هست که همیشه نادیده گرفته شده؛ کسی که مثل این هفت نفر تاج شاهی سرش گذاشت و مدت زیادی هم حکمرانی کرد اما.....⬇️‎ ✅ اینجا ببینید .
1860Loading...
37
#معما ⁉️ 🟣کدامیک همسر مرد است ❓ با توجه به تصویر بالا حدس بزنید کدام زن همسر مرد میباشد ❓ نمایش جواب ➡️
3030Loading...
38
اگه ساحل بودم واسه تو تو صدفا گل میکاشتم اگه شاعر بودم خودمو تو غزلا جا میذاشتم اگه زورم میرسید هرچی تو میخواستی میشدم برات نمیذاشتم هوا بارونی بشه پشت ابرا بمونن ستاره هات فکر و خیالم این روزا باهاته تو گوش من فقط صدا صداته کجا برم هوای تو هوای من شه فکر و خیالم این روزا همش از تو پر شده حالا این آدم این روزا از همه دلخور شده کجا برم هوای تو هوای من شه عاشق مثل تو دیوونه مثل من این حال تورو کی میدونه مثل من عاشق مثل تو دیوونه مثل من این حال تو رو کی میدونه مثل من تو مثل ستاره ها شبو از شب زده دور میکنی تو مثل دوباره ها عشقو به دوباره مجبور میکنی تو خودت نازی دلت نازه چشات ناز داره تو ترانه ای ترانه ی چشات یه بغل راز داره عاشق مثل تو دیوونه مثل من این حال تورو کی میدونه مثل من عاشق مثل تو دیوونه مثل من این حال تورو کی میدونه مثل من 🌱 @talesh_kharjegil
6775Loading...
39
میگه با دخترمون اومدیم توت.و تمشک بچینیم از صبح تا حالا همینقدر جمع شده:😍😂 🌱 @talesh_kharjegil
6764Loading...
40
رقص زیبا با صدای دلنشین ویگن 👌 🌱 @talesh_kharjegil
6898Loading...
Photo unavailable
00:00♥️ سلام بر تو که قبل از تنم غمم را در آغوش کشیدی.
نمایش همه...
4👍 1
جعفر رفت کلیسا پیش کشیش گفت:منم میخوام کشیش بشم. پدر روحانی گفت: باشه.. بشین هرکاری من کردم یاد بگیر، یه زنی اومد گفت پدر من با چهار نفر رابطه داشتم خدا منو میبخشه؟ کشیش گفت:به یه شرط ⬅️ادامه ی داستان سرچ کن کشیش
نمایش همه...
سکینه جون ⛔️

فقط بالای 18 سال بیاد💧🔞👇🏻

😁 5
00:39
Video unavailable
طرف رفته فیلم عروسی پدر و مادرشو نگاه میکرده که یهو به این صحنه جالب برخورده شادمهر داشته تو عروسیشون ویولن میزده شما هم برید چک کنید چیزای خوبی پیدا میکنید😉 🌱 @talesh_kharjegil
نمایش همه...
🥰 8👍 1
Photo unavailable
جنازه ای که زنده شد !! حاج حسین گنابادی یکی نیروهای بهشت زهرا می گوید: سالها در غسالخانه مشغول به کار بودم تا اینکه روزی برای غسل جنازه ی مردی میان سال از اهالی روستای زرین دشت در اطراف تهران، من به همراه دوستم راهی غسالخانه شدیم... پسر و دختر میت به همراه ما داخل غسالخانه بودند و به شدت گریه می کردند... لباس سفید به تن کرده و ماسک زدیم و طبق عادت همیشگی شروع کردیم به لخت کردن میت و خواباندنش روی سکو.. آب را باز کردم و روی سینه اش ریختم، فشار آب بالا بود، برگشتم تا فشار آب رو کم کنم یهو صدای ... ادامه ماجرا باز شود...
نمایش همه...
👍 3
🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 ناموساً بزن رو بادمجونا از خنده پاره میشی 😂👆🏾
نمایش همه...
سکینه جون ⛔️

فقط بالای 18 سال بیاد💧🔞👇🏻

😁 3
00:30
Video unavailable
🤲الهی همین روز ها همون خبری که خیلی وقته منتظرشی که بشوی و از شدت خوشحالی فقط بگی خدایا شکرت که دعام رو مستجاب کردی... شبتون بخیر اهالی کانال تالش 🌷 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎ 🌱 @talesh_kharjegil
نمایش همه...
8😢 1
00:14
Video unavailable
گفتم شاید براتون سوال باشه، چطوری این خیارا یا هویجا همچین مرتب کنار هم چیده شدن!!! 🌱 @talesh_kharjegil
نمایش همه...
🥴 6😨 3🤣 2👍 1
04:43
Video unavailable
شعر #تالشی کوکو جان از آقای #شهریار_پور_محمد بزرگوار 🌱 @talesh_kharjegil
نمایش همه...
5
Photo unavailable
♦️کتاب سفر به قلب تالش منتشر شد کتاب سفر به قلب تالش روایتی است نو از مشاهدات عینی یک نویسنده فرانسوی که در طول سفر به تالش در سال ۱۲۶۷ شرایط زندگی مردم در عصر ناصری را به تصویر کشیده است . این کتاب ارزشمند توسط مرتضی زینعلی و واحد ناوان ترجمه و با همت انتشارات جامعه نگر منتشر شده است. #taleshean 🌱 @talesh_kharjegil
نمایش همه...
🥰 6👌 1
فکر می کردم نباشم ،  بی قـرارم میشوی از خزان میگیری ام ، باغ و بهارم میشوی بین دعوایی که راه انداختی در هر طرف از همه دل میکنی و تک سوارم میشوی فکر می کردم برایم ،  عـاشقی آواره ای در میان این همه بدخواه یارم میشوی مژده دادم این دلم را بعد عمری آمدی واقعا عاشق شدی آسِ قمارم می شوی گفته بودی سالها رویای خوابت بوده ام بـاورم شد مونس شبهای تارم می شوی قـول های تو هنوز از خاطرم بیرون نشد اینکه همراه و  ، رفیق و رازدارم میشوی! هر چه بد دیدم از این دنیای پررنگ و ریا؛ کهکشانی عشق ، بر روی مدارم می شوی سینه ام زخمی گمان کردم برای زخم دل با نوای ساز باران ، کوکِ تارم میشوی این همه بیراهه گفتم تا بگویم بی وفا؛ برگ زرینی ، برای شاهکارم  می شوی؟ با نبودت می توانم سر کنم ، آیا تو هم میتوانی بیخیال خواب و افکارم شوی؟ حق ندارم از تو دلخور باشم اما خواهشا مستی شبها و انگورِ خمارم می شوی؟ روی برگ "پونه" تقدیم تو باشد این غزل تا بگویم یک شبی را ، یادگارم میشوی؟! 🌱 @talesh_kharjegil
نمایش همه...
😢 5❤‍🔥 3👍 2