cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🍁مهربــانے وعبـــرت🍁

@havzhir5057 منتظر داستانهای واقعی شما هستیم 🌷 ✨به عقب بنگریدوخداروشکرکنید ✨✨به جلوبنگریدوبه خدااعتمادکنید ✨✨اودرهایی رامی بنددکه هیچکس ✨✨قادر به گشودنش نیست

نمایش بیشتر
إيران202 942فارسی193 322دسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
213
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-57 روز
-1930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

و اتاق را ترک کرد. تمام دو روز گذشته به داداش زنگ زده بود ولی تمام تماس هایش بی پاسخ مانده بود. به مادرش زنگ زد و التماس کرد تا داداش را راضی کند و به محضر بیاورد. بزرگمهر به او گفته بود خداوند سهم او را جدا گذاشته است. راست می گفت، سهم او التماس بود و بی پناهی. سهم او زن صیغه ای شدن بود و رسوایی. سهم او ناخواسته مادر شدن بود و تنهایی. سهم او از دست دادن عزیزانش بود و حس گزنده طرد شدن. سهم او سراب بود و سراب. راست می گفت سهم بزرگی از این اتفاق نصیبش شده بود، پس چرا شاکر نباشد! پنج ساعت تا متاهل شدن موقتی اش فرصت داشت. از دوران دختری و باکرگی اش دوماه می گذشت در حالیکه رسما زن مردی نبود و حالا باید با دوران مجردی اش بدرود بگوید، درست تا پنج ساعت دیگر. زندگی با او خوب تا نکرده بود ولی این روزها بد چهره ی کریه اش را به رخ گلی می کشید. پشت در اتاق عمل منتظر ایستاده بود که با شنیدن نامش نگاه از زمین گرفت و به دکتر رحمانی داد. پشت در اتاق عمل چند نفری نشسته بودند. یکی تسبیح به دست داشت و لبانش می جنبید. دیگری سرش را میان دستانش گرفته بود و شاید از سر بیچارگی به زمین خیره بود. چند نفری هم آنها را می نگریستند. دکتر رحمانی نگاه توبیخ کننده اش را به چشمان گلی دوخت و بی مقدمه پرسید: بزرگمهر چی پیش تو امانت داره؟ چرا دو شب پیش در به در دنبال تو بود؟ ها؟ گلی نگاهش کرد، عاری از هر احساس. دکتر وقتی جوابی نگرفت، کلافه ادامه داد: رضایی نمی دونم بین شما دو تا چیه. این مسئله ی مرگ و زندگی چیه. ولی هر چی که هست، همین جا تمومش کن. بزرگمهر مردی نیست که بشه خامش کرد. گلی فقط نگاهش کرد. گاهی سکوت، عجیب برنده است. گاهی لازم نیست زبان بچرخد تا طرف مقابلت را تفهیم کنی که در مسائلی که به او مربوط نیست، دخالت نکند. نگاه و سکوتی ممتد کارساز است. دکتر از کلافگی کمی در جایش جابجا شد. دستی بین موهایش کشید. حرف های تندی آماده کرده بود تا تحویل رضایی دهد اما او با سکوتش سدی جلوی زبانش ساخته بود. کفری شد. مرد هوار کشیدن نبود. – نبینم روزی که پات تو زندگی بزرگمهر باز شه ، اهل کولی بازی نیستم ولی خیلی نرم، کاری می کنم که تو این بیمارستان جایی نداشته باشی. اینو بدون خاطر ناهید برام خیلی عزیزِ.
نمایش همه...
گلی عطر تن مادرش و آغوش گرم برادرش را می خواست و بس. چهار زانو روی زمین نشست. دستانش را روی پاهایش را گره زد و لب گشود: من دارم عذاب می کشم. این حق من نیست. نگاه غمگینش را به مرد آرام گرفته ی روبرویش دوخت و ادامه داد: سهم من و تو از این اتفاق مساوی نیست. بزرگمهر شلوارش را کمی بالا کشید و نشست، زانوهایش را بالا آورد و دستانش را از آن آویزان کرد. نگاهش را به گلهای قالی داد و گفت: چرا فکر می کنی فقط این تویی که داری عذاب می کشی. اینکه زنت همیشه چشمش دنبال بچه های مردمِ و تو نمی تونی بهش بچه بدی. عذاب نیست؟ اینکه تمام عمر خودتو مرهون لطف زنت و خانواده اش بدونی، عذاب نیست؟ نفسی که بیرون داد بی شباهت به آه نبود. بری هوار بکشی و از خدا بچه بخوای، اونم بهت بده ولی نه از زنت که پات وایساده، از یک غریبه که هیچ صنمی باهاش نداری، عذاب نیست؟ اینکه نمی دونی زنت بفهمه این همه سال صبوری خرج داده واسه شوهر عقیمش، حالا این شوهر بچه اش تو شکم یکی دیگه است، چه حالی میشه، عذاب نیست؟ در به در بدویی دنبال زنی که بچه اتو نمی خواد تا نندازش، عذاب نیست؟ همه ی مردا وقتی خبردار میشن بابا شدن از شادی بال بال می زنن، اون وقت من این وسط کاسه ی چکنم چکنم دستم گرفتم. عذاب نیست؟ هوم؟ حالا چی، سهممون یکی هست یا نه؟ منم دارم عذاب می کشم. بچه امو بخوام با ناهید چکنم. به دل ناهید بخوام راه بیام، باید قید بچه ارو بزنم. کابوس هر شبمه وقتی ناهید فهمید، قرارِ به چه چیزهایی محکوم بشم. از این می ترسم تحمل نکن و ترکم کنه. منم دارم عذاب می کشم ولی یه مردم و محکوم به سکوت، به خودخوری. نگاهش را از قالی کند و به دختری داد که زانوهایش را بغل کرده و سرش را به دیوار تکیه داده بود. نگاهها با هم درآمیخته شد. گلی آهسته لب زد: آخرش چی؟! بزرگمهر چشم به سقف دوخت و زمزمه کرد: آخرش. آخرش. نمی دونم. من تو اولش موندم. فقط میدونم اون بچه رو می خوام، به هر قیمتی. میدونم خودخواهیه، ولی اون حقمه، سهممه و من از چیزی که حقمه نمیگذرم. – با این بچه م آینده ای ندارم. نابود میشم. اینو می فهمی یا نه؟ یه آینده ی خوب حق منه. چرا باید از حقم بگذره. هوم؟ بزرگمهر سکوت پیشه کرد. -من نمی دونم چه حکمتی پشت این قضیه است ولی اونی که این برنامه رو چیده واسه تو هم یه سهمی ام گذاشته. چنته اتو خالی نمی ذاره. سهم من اون بچه است، سهم تو رو نمی دونم. شاید باید صبر کنی. پس اینقدر ننال و تن بده به سرنوشت. صدای زنگ گوشی بزرگمهر او را از ادامه حرفش باز داشت. – جانم. – … – ببخش عزیزم. یه جایی برام کار پیش اومد دیر شد. – … – حق با توئه. باید بهت خبر می دادم. نگران نشو عزیزم. – … – کارم واجب بود. دارم میام خونه. ببخش دیگه خانمم. – … – راه افتادم. اومدم. خدافظ عزیزم. دست به زانوهایش گرفت و بلند شد. نگاه گلی او را دنبال می کرد. – پس فردا ساعت یک میام دنبالت بریم محضر… فقط آماده باش. بدون حرف دیگری به سمت در رفت و از خانه خارج شد. گلی ماند و یار باوفای این روزهایش: تنهایی.  🚩#تجاوز_و_درد #قسمت_سیوهشت – پدر جان می خوام ببرمت اتاق عمل، از دیشب که بهت گفتیم که چیزی نخوردی؟ پیرمرد که با لباس اتاق عمل روی تخت نشسته بود، به نشانه نه ابروی پرپشت و جوگندمی اش را بالا انداخت. گلی نفس عمیقی کشید. به ایوب که طرف دیگر تخت ایستاده بود، نگاهی انداخت و گفت: چک کردی شکمش مو نداشته باشه؟ شیو کرده دیگه؟ ایوب جواب داد: آره چک کردم. تمیزه. مطمئن باش خانم رضایی. گلی در حالیکه پرونده را دوباره برای مهر صندوق و رضایت عمل با خطر بالا چک می کرد، از پیر مرد پرسید: باباجان، اگه دندون مصنوعی داری، درار بذار کنار تخت. وقتی جوابی نشنید، به پیرمرد چشم دوخت که بدون حرفی فقط او را نگاه می کرد. گلی دوباره گفت: پدر جان، گفتم اگه دندون مصنوعی داری، نمی تونی باهاش بری اتاق عمل درش بیار. پیرمرد دوباره ابروهایش را بالا کشید. ایوب از سرتقی پیرمرد لبخندی زد. گلی چشم غره ای روانه ی همکار بی خیالش کرد و با چشمانی ریز شده به پیرمرد گفت: یعنی دندون مصنوعی نداری؟ این بار پیرمرد با ابروها، سرش را هم به بالا فرستاد. گلی کلافه پوفی کشید. هشت صبح بود و این بیمار بدقلق الآن باید در اتاق عمل می بود. همکارهای صبح کارش در بخش بودند و او باید بخش را به سرپرستار تحویل می داد ولی در حال سرو کله زدن با پیرمردی بود که دلش بچگی می خواست. – اگه با دندون مصنوعی بری اتاق عمل و بیهوشت کنند، ممکنه دندون بپره تو گلوت و خدایی نکرده خفه شی. پس اگه داری، بده و قال قضیه رو بکن. پیرمرد که لبانش را محکم به هم می فشرد، دوباره ابرویی بالا فرستاد. گلی رو به خدمات بخش که ویلچر به دست با لبخندی آنها را نگاه می کرد، گفت: عمو صفر، سوارش کن و بیارش دم اتاق عمل. من اونجا منتظرم.
نمایش همه...
: 🚩#تجاوز_و_درد #قسمت_سیوشش زنگ خانه به صدا درآمد. گلی در قابلمه را گذاشت و نگاهی به ساعت انداخت. تعجب کرد، نه شب کسی زنگ خانه را به صدا درآورده بود. فاطمه امشب شیفت بود و او به تنهایی لحظات را سپری می کرد. دوباره صدا ی زنگ در خانه ی چهل متری طنین انداخت، طولانی و بی وقفه. گلی ترسید و کمی خودش را جمع کرد. با قدم هایی نامطمئن به سمت آیفون رفت. گوشی را برداشت و آرام پرسید: کیه؟ – باز کن. از این صدا قلبش چنان کوبید که دستش روی قفسه ی سینه اش جا گرفت. گوشی را گذاشت و قدمی عقب گذاشت. بی شک طوفانی در راه بود. صدای زنگ به گوش رسید، پی در پی. گلی دستانش را روی گوشش گذاشت و نالید: خدایا. خدایا. جواب اینو چی بدم. لعنتی دستتو از روی زنگ بردار. دعایش مستجاب شد و صدا قطع شد. اما اضطرابی عجیب همچون ویروسی کشنده تمام وجود او را فرا گرفته بود. نگاهش دو دو می زد. گلی منتظر بود، منتظر طوفانی که قرار بود او را در هم بپیچد: طوفانی به نام بزرگمهر. کسی با مشت محکم بر در خانه کوبید. گلی از این صدا بالا پرید. نفسش به شماره افتاد، چشمانش خیره به در بود. کوبش دوباره ی در و این بار محکم تر. صدای بزرگمهر بلند شد و در خانه پیچید: باز کن درو. این درو باز کن لعنتی. حرص بر اضطراب گلی مستولی شد و قدرتی به او داد که به سمت در روانه شد. این مرد ید طولایی در به بازی گرفتن آبروی او داشت. او در یک آپارتمان هشت واحده زندگی می کرد و حالا بزرگمهر با نمایشش داشت عمری زندگی سربلندش را پوچ می کرد. قفل در را باز کرد. صدای کوبش متوقف شد. کمی تعلل کرد. مرد آن طرف در و او طرف دیگر. بی شک هر دو به در خیره بودند. خداوند هر دوی آنها را برای این اتفاق انتخاب کرده بود و این اتفاق چه سناریوی پیچیده ای داشت. صحنه به صحنه، روز به روز شیره ی جان آنها را می مکید و کسی نمی دانست پایان این سناریو رمقی برای بازیگرانش باقی خواهد ماند؟ دستش را روی دستگیره گذاشت و پایین کشید و در را باز کرد، آرام. آرام. دو نگاه قهوه ای در هم آمیختند. حرفهای ناگفته، ثانیه ها را به بازی گرفته بود. گلی نفسی چاق کرد و عقب کشید، به درون خانه رفت و در میانه ی هال ایستاد. حال پریشان این مرد وزنه ای سنگین روی قلبش شد. بزرگمهر، مسکوت جلوی او ایستاد، در یک قدمی اش. او هم منتظر بود، شاید منتظر تیر خلاص. نگاه بزرگمهر از چشمان گلی نم نم پایین لغزید تا به شکمش رسید و همان جا گیر کرد. دست بزرگمهر به سمت شکم گلی دراز شد که او قدمی عقب گذاشت. نگاه بزرگمهر بالا آمد. مردمک های چشمانش می لغزید. یاد داداش در ذهن گلی نقش بست وقتی به این مرد التماس می کرد. اخم هایش را در هم کشید و لب گشود: چرا اینجا اومدی؟ چرا راحتم نمیذاری؟ دیگه چی می خوای؟ و جمله آخر انگار همان تیر خلاص بود که شلیک شده بود. قلب بزرگمهر لحظه ای ماتش برد و ایستاد. مرتب در ذهنش کلمه ” دیگه” تکرار می شد. زمزمه کرد: انداختیش؟! دوباره تکرار کرد: انداختیش؟! چشمانش از نم اشک برق می زد. گلی قدمی به عقب رفت. بزرگمهر فاصله را با قدمی پر کرد. با التماس گفت: بگو ننداختیش. سکوت… سکوت… سکوت… صدای تیک و تاک ساعت روی دیوار هال. صدای تاپ تاپ قلب بی قرار بزرگمهر. و او با مرگ لوبیایش و حسرتی مادام العمر به اندازه ی یک جواب فاصله داشت، و عجیب این دختر با سکوتش لحظه به لحظه او را به مرز جنون نزدیک تر می کرد. اگر تا چند ثانیه ی دیگر جوابی نمی شنید بی شک سکته می کرد. سینه ی ستبرش بی امان بالا و پایین می رفت. در آن لحظه فقط از خداوندش حجم کوچک لانه کرده در شکم گلی را می خواست، سالم و پابرجا 🚩#تجاوز_و_درد #قسمت_سیوهفت بازوهای گلی را محکم گرفت و تکانی داد. با خشم گفت: انداختیش؟ آره؟ جواب من و بده لعنتی. گلی نگاه تندی روانه ی او کرد و فریاد کشید: چرا نمیذاری کار درستو بکنم! ناله سر داد: چرا وقتی که می خوام کارو تموم کنم باید صدای مامانت بیاد. چرا حق یه زندگی معمولی رو داری ازم می گیری؟! چرا من؟! چرا؟! لعنت به تو. لعنت که نمیذاری از شر این بچه راحت شم. چرا باید صدای مامانت بیاد! چرا باید التماس کنه! چرا؟! خدایا. لعنت به تو بزرگمهر. و با کف هر دو دستش محکم بر سینه ی بزرگمهر کوبید، بی امان. نگاه مبهوت بزرگمهر به آن موجود ظریف درمانده بود. طرح لبخندی بر لبانش نقش بست. مچ دستان گلی را گرفت و او را در آغوش کشید. خم شد و در گوشش زمزمه کرد: ممنونم. ممنونم. خاله ریزه. گلی می گریست و بزرگمهر او را سپاسگزارانه در آغوش کشیده بود. گلی که آرام گرفت، بزرگمهر دستانش را باز کرد و قدمی عقب گذاشت. دو دستش را به صورتش کشید و نفسی از سر آسودگی.
نمایش همه...
– کدوم دختر؟! از کی داری حرف می زنی؟! – سبحان. سبحان. گلی رضایی رو می گم. وقتی سکوت جوابش شد. روی فرمان کوبید و گفت: شیفته یا نه لعنتی؟ سبحان با حرص جواب داد: نمی دونم. بهت میگم خونه ام. برنامه ی کاری اونم تو جیب من نیست. بزرگمهر سرش را روی فرمان گذاشت و نالید: سبحان ببین شیفته یا نه. سبحان بجنب مرد. صدای سبحان مشکوک بود: بین شما دوتا چیه؟! این وسط چه خبرِ؟! -میگم. میگم. کارم گیرشه. فقط ببین شیفته. اگر نه، ببین می تونی آدرس خونه اشو برام گیر بیاری؟ سبحان متعجب جواب داد: بزرگمهر؟! بزرگمهر پوفی کشید و گفت: پسر کارم گیرشه. مسئله ی مرگ و زندگیه. بجنب سبحان بجنب. منتظرم. تماس را قطع کرد و به صندلی ماشینش تکیه داد و چشمانش را از غصه و درد بر هم گذاشت. تمام وجودش از التماس لبریز بود.
نمایش همه...
#قسمت_سیوپنج صدای زن دوباره شنیده شد: بزرگمهر عزیزم. مامان التماسش کن نندازش. میخوای بده من حرف بزنم اگه تو نمی تونی. فدات شم نکن با خودت این کارو. بده من التماسش می کنم پسرم. بزرگمهر مادر دق کردی، اینقدر دور خودت نچرخ. خدا! بده من به خدا روشو می بوسم. دستشو می بوسم. پاشو می بوسم. بده من التماسش کنم. از این خواهش ها دل گلی به درد آمد. یاد مادرش در خاطرش پررنگ شد. او هم به برادرانش التماس می کرد، گلی را دق ندهند. مادرها حرمت داشتند. صدای بزرگمهر نرم بود و پر از خواهش. – گلی تو کجایی؟ بگو بیام با هم حرف بزنیم. کاری نکنی که حسرت به دل من بمونه. باشه؟! گلی لبش را تر کرد و گفت: تو پدر میشی. بچه به تو میگه بابا. مامانت خوشحال میشه. شادی میاد تو خانواده ات. اون وقت من چی؟! من چی بزرگمهر؟ بچه رو باید بدم به تو. باید بشم زن دومت. باید بشم زن صیغه ایت. خانواده ام ترکم می کنند. خانواده ام دق می کنند. انصافه بزرگمهر؟ عدالته؟ نامردی نیست؟ تو برقصی و من سر گور زندگی ام ناله کنم؟ نیست. نیست لعنتی. و بلافاصله تماس را قطع کرد. بعد از خاموش کردن گوشی آن را در کیفش انداخت و دوباره دکمه همکف را زد. بزرگمهر مات و گنگ به گوشی در دستش خیره بود. گلی داشت معجزه اش را از او می گرفت. مرهمی بر دردهای تلنبارشده ی ده ساله اش. اکسیرش. لوبیای سحرآمیزش. حالا که او در میان اتاقی در خانه ی پدری اش ایستاده بود، زنی داشت او را از حق پدر شدن محروم می کرد. نیرویی در تنش باقی نماند. روی زمین آوار شد. پدر و مادرش که در یک قدمی اش ایستاده بودند، فاصله را هیچ کردند و زیر بغلش را گرفتند و روی تخت نشاندند. پدر در کنارش و مادر زانو زده جلوی پایش. مادر دست پسرش را در دستانش گرفت و مهر به او تزریق کرد. مادر با صدایی آرام پرسید: چی گفت بزرگمهر؟ بزرگمهر فرو ریخته بود. دستی روی شانه اش نشست: چی گفت پسر جان؟! نگاهش همچنان به زانوهایش بود: رفت که همه چیزو تموم کنه. دو نگاه نگران و ترسیده به هم چسبید. مادر با تردید گفت: مطمئنی؟! بزرگمهر ناگهان گوشی اش را از روی تخت برداشت، شماره ی گلی را گرفت: مشترک مورد نظر خاموش می باشد. از عصبانیت لب فشرد. از اتاق خارج شد، کتش را از روی مبل داخل پذیرایی برداشت و به سمت در خروجی رفت. مادرش پشت سرش دوان بود و مرتب نامش را صدا می زد. بزرگمهر شماره ای را گرفت. بعد از دو بوق صدایی گفت: بله؟ – کجایی؟ – سلام. خونه ام. چطور؟! – امشب کشیک نیستی؟ – نه. چطور؟! چیزی شده بزرگمهر؟! بزرگمهر داد کشید: این دختر لعنتی امشب شیفته یا نه؟ و دزد گیر ماشینش را زد و داخل ماشین نشست.
نمایش همه...
با پشت هر دو دستش تند تند اشکهایش را پاک کرد. همچنان ایستاده بود، خیره به تابلوی پزشکان. دستی بر شکمش کشید. با خود گفت: متاسفم. هیچ حسی بهت ندارم. ناراحت نشی ولی نباید میومدی. من. من بدون خانواده ام هیچم. درک کن باشه. دستش را انداخت. قدمی برداشت تا وارد ساختمان شود که گوشی اش به صدا درآمد. به اسم بزرگمهر مصطفوی خیره شد. نگاه از صفحه نمی گرفت. – الو – چه خبر؟ چکار کردی؟ هیچ گاه سلام نمی داد. – سلام. سکوت – سلام. چکار کردی؟ پس فردا نوبت محضر داریم. رضایت داداشتو گرفتی؟ گلی دوباره سرش را بالا گرفت و به تابلوی متخصص زنان و زایمان خیره شد. زمزمه کرد: نه. صدای بزرگمهر متعجب گفت: نه؟! یعنی چی؟! این بچه بازیا واسه چیه؟! – دیگه احتیاجی به رضایت اون نیست. – یعنی چی؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی؟! – من دارم میرم بچه رو بندازم. صدایی نمی آمد. گلی به راه افتاد. وارد ساختمان شد. صدایی بهت زده گفت: تو. تو کجایی؟! گلی نگاهی به تابلوها انداخت. دکتر مورد نظرش طبقه پنجم بود. به طرف آسانسور به راه افتاد. – با توام. کجایی تو؟! دکمه همکف را فشار داد: دم در مطب دکتر. بزرگمهر در آن طرف خط فریاد کشید: گلی تو همچین خبطی نمی کنی. گلی زنده ات نمی ذارم. زانوهای بزرگمهر تا شد و روی زمین نشست. صدایی به گوش گلی رسید: چی شد مامان جان؟! چی میگه؟ و صدای ضعیف بزرگمهر که گفت: می خواد بچه رو بندازه! و دوباره صدای زن: وای نه! بده من التماسش کنم. آسانسور رسید. در باز شد. دو مرد و یک زن پیاده شدند. دو نفر دیگر داخل شدند. هر دو به گلی می نگریستند: منتظر. صدایی ملتمس بزرگمهر در گوشش طنین انداخت: نکن. این کارو با من نکن. این فرصتو، این نعمتو از من نگیر. بفهم منو گلی. من بدون اون بچه دق می کنم. نکن تو رو به جون همون داداشت. تو رو به آقات قسم گلی. لبهای گلی لرزید. اشک به چشمانش دوید. همان مهمان همیشگی چشمانش. چیزی به قلبش چنگ زد و او دردش گرفت: غم بی پناهی
نمایش همه...
🚩#تجاوز_و_درد #قسمت_سیوسه قلب گلی سوخت. جواب داد: کار من گنداب نیست. داداش برآشفت، نعره زد: پس چیه نفهم؟! کدوم خری مختو گاز گرفته که هیچی نمی فهمی. به خیالت داری لطف می کنی. گوشاتو گرفتی و فقط حرف خودتو می زنی. دستی به صورتش کشید. کمی راه رفت و سبیلش را می جویید. -که تصمیمتو گرفتی؟ وقتی سکوت گلی پاسخش شد. هوار کشید: با توام، آره؟! گلی آرام ولی مطمئن گفت: آره. داداش چند بار سرش را بالا پایین کرد و گفت: خوبه. خوبه. پس ما رو فدای اون مرتیکه کردی؟! زبانش را به گوشه ی لبش کشید و گفت: ولی گلی بری دیگه رفتی. پشت گوشتو دیدی مارو هم می بینی. مامان هم این سنگ دلی را تاب نیاورد و همانجا روی زمین نشست. -رضا جان تو کوتاه بیا عزیز دلم. داداش با خشم به طرف مادرش برگشت و فریاد کشید: من کوتاه بیام؟! چت شده مامان؟! نمی فهمی داره چه بلایی سرمون نازل میشه؟! وقتی فردا شکمش اومد بالا، میتونی سرتو بگیری بالا؟ میتونی تو رو فامیل وایسی بگی زن صیغه ایه؟! زن دومه؟! آخه شماها عقلتونو کجا جا گذاشتید؟! به طرف گوشیش رفت، آن را برداشت و به طرف در آپارتمان قدم برداشت. در را که باز کرد، سرش را به عقب چرخاند، به گلی نگاه کرد و گفت: اگه اون کاریو کردی که من میخوام. جات رو سر منه. ولی نه رفتی پی دل اون. تو را به خیر و ما رو به سلامت. اینجا دیگه نبینمت. این حرف آخرمه. بیرون رفت و در را پشت سرش بست. گلی از جایش بلند شد. مامان پرسید: کجا؟ -میرم ناهار آقا رو بدم. قاشق نصفه از سوپ له شده را به دهان آقا نزدیک کرد و گفت: بخور فدات شم. پیرمرد نگاهی بی فروغ به گلی انداخت، لبانش را جمع کرد و قاشق را فوت کرد. لبان گلی لرزید. تیغه دماغش تیر کشید. – قربونت برم. فوت نکن. بخور. آقا دوباره فوت کرد. اشک گلی چکید. -دهنتو باز کن. آقا طوطی وار انجام داد. سوپ را در دهانش ریخت. -حالا قورت بده. آقا وقتی سوپش را قورت داد رو به گلی گفت: بگو بره. گلی با سر آستینش اشکش را پاک کرد و پرسید: کی؟ آقا با چشم به گوشه بالایی اتاق اشاره کرده و گفت: اون. گلی همان سمت را نگاه کرد، بعد از اندکی سکوت با صدای بلندی گفت: برو. برو. دوست نداره اینجا باشی. برو. داری اذیتش میکنی( با بغض گفت) برو. نبینم نفسمو اذیت کنی. رو به آقا کرد و گفت: رفت؟! آقا به نشانه نه ابرو بالا کشید و خودش هم با بی حالی چند سانتی متر دستش را بالا آورد : برو. *** به ویترین خیره بود. کفش ها ردیف به ردیف به نمایش گذاشته شده بودند. دیگر نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد. ایستاده بود و ذهنش راه می رفت. افکار وول می خوردند. صدای ذهنش در هیاهوی مردم فقط خودش را می آزرد: همیشه حق با داداش بوده، من اشتباه کردم. ولی من شوکه بودم. نمی دونستم باید چکار کنم. روی چند برگه ی سفید نوشته شده بود: حراج. پنجاه درصد تخفیف. off. زن ها دسته دسته وارد مغازه و خارج می شدند. ” من اصلا نباید بهش زنگ می زدم. اصلا زنگ زدم که چی بشه؟! که برسم اینجا؟” یکی به او تنه زد و او قدمی این طرف و آن طرف شد. کسی پایش را لگد کرد. یک نفر گفت: خانم راه بده بریم تو. اَه. “داداش به من سیلی زد! دردم اومد. چرا همه چیز به هم پیچید! چرا زنش نباید این بچه رو داشته باشه! چرا از این همه دختر من!” یکی کنارش ایستاد و با انگشت کفشی را نشان داد و گفت: اونو میخوام. آره اون پاشنه بلنده که پشتش پاپیون خورده. بله. بله. و دوباره به داخل مغازه رفت.. #قسمت_سیوچهار ” اصلا چرا باید به اون مرد اهمیت بدم؟! چی به من می رسه؟! دلم داره می ترکه. بدبخت شدم. حالا چطوری از این به بعد توی بیمارستان کار کنم؟! جواب بچه هارو چی بگم؟!” -ایش. یه ساعته مثل مجسمه ها وایستاده، زل زده به ویترین. نمی خوای بخری برو اون ور دیگه. اَه. ” وای شکمم بالا بیاد. حیثیت برام نمی مونه. من از نگاشون دق می کنم. از متلکایی که میگن. آخه چقدر بدبختم من! تا حالا سرم بالا بوده، از این به بعد چکار کنم؟” از میان جمعیت رد شد و وارد خیابان شد. بادی وزید ولی غم های گلی همچنان پا برجا بود. با این بادها نمی لرزیدند. نمی ریختند. غم هایی استوار. دستانش را در جیبش کرد و آهی کشید. دنیای دور و برش را حس نمی کرد. او در دنیای خودش غرق بود. دنیایی با مخلوقاتی چون تردید، سردرگمی، و حس تلخ طرد شدن و … از دیروز که از کرج برگشته بود و فهمید دیگر کسی نیست که در این کوره راه همراهیش کند، این فکر به سراغش آمد که خود را از این باتلاق بیرون بکشد و تنها ریسمان نجات او رهانیدن خود از باری بود که دو ماه در شکمش لانه کرده بود. مقابل مطب دکتر در خیابان جم ایستاده بود. ساعت شش بعداز ظهر. نگاهش را بالا کشید. ساختمان پزشکان آریا. دختری تنها با چشمانی غمگین، قلبی لبریز از حس تلخ تنهایی و پشتی خالی. نفسی عمیق کشید. قطره ی اشکی از گوشه ی چشم چپش به بیرون غلتید. دیگری و دیگری و دیگری. بی وقفه.
نمایش همه...
🚩#تجاوز_و_درد #قسمت_سیوسه قلب گلی سوخت. جواب داد: کار من گنداب نیست. داداش برآشفت، نعره زد: پس چیه نفهم؟! کدوم خری مختو گاز گرفته که هیچی نمی فهمی. به خیالت داری لطف می کنی. گوشاتو گرفتی و فقط حرف خودتو می زنی. دستی به صورتش کشید. کمی راه رفت و سبیلش را می جویید. -که تصمیمتو گرفتی؟ وقتی سکوت گلی پاسخش شد. هوار کشید: با توام، آره؟! گلی آرام ولی مطمئن گفت: آره. داداش چند بار سرش را بالا پایین کرد و گفت: خوبه. خوبه. پس ما رو فدای اون مرتیکه کردی؟! زبانش را به گوشه ی لبش کشید و گفت: ولی گلی بری دیگه رفتی. پشت گوشتو دیدی مارو هم می بینی. مامان هم این سنگ دلی را تاب نیاورد و همانجا روی زمین نشست. -رضا جان تو کوتاه بیا عزیز دلم. داداش با خشم به طرف مادرش برگشت و فریاد کشید: من کوتاه بیام؟! چت شده مامان؟! نمی فهمی داره چه بلایی سرمون نازل میشه؟! وقتی فردا شکمش اومد بالا، میتونی سرتو بگیری بالا؟ میتونی تو رو فامیل وایسی بگی زن صیغه ایه؟! زن دومه؟! آخه شماها عقلتونو کجا جا گذاشتید؟! به طرف گوشیش رفت، آن را برداشت و به طرف در آپارتمان قدم برداشت. در را که باز کرد، سرش را به عقب چرخاند، به گلی نگاه کرد و گفت: اگه اون کاریو کردی که من میخوام. جات رو سر منه. ولی نه رفتی پی دل اون. تو را به خیر و ما رو به سلامت. اینجا دیگه نبینمت. این حرف آخرمه. بیرون رفت و در را پشت سرش بست. گلی از جایش بلند شد. مامان پرسید: کجا؟ -میرم ناهار آقا رو بدم. قاشق نصفه از سوپ له شده را به دهان آقا نزدیک کرد و گفت: بخور فدات شم. پیرمرد نگاهی بی فروغ به گلی انداخت، لبانش را جمع کرد و قاشق را فوت کرد. لبان گلی لرزید. تیغه دماغش تیر کشید. – قربونت برم. فوت نکن. بخور. آقا دوباره فوت کرد. اشک گلی چکید. -دهنتو باز کن. آقا طوطی وار انجام داد. سوپ را در دهانش ریخت. -حالا قورت بده. آقا وقتی سوپش را قورت داد رو به گلی گفت: بگو بره. گلی با سر آستینش اشکش را پاک کرد و پرسید: کی؟ آقا با چشم به گوشه بالایی اتاق اشاره کرده و گفت: اون. گلی همان سمت را نگاه کرد، بعد از اندکی سکوت با صدای بلندی گفت: برو. برو. دوست نداره اینجا باشی. برو. داری اذیتش میکنی( با بغض گفت) برو. نبینم نفسمو اذیت کنی. رو به آقا کرد و گفت: رفت؟! آقا به نشانه نه ابرو بالا کشید و خودش هم با بی حالی چند سانتی متر دستش را بالا آورد : برو. *** به ویترین خیره بود. کفش ها ردیف به ردیف به نمایش گذاشته شده بودند. دیگر نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد. ایستاده بود و ذهنش راه می رفت. افکار وول می خوردند. صدای ذهنش در هیاهوی مردم فقط خودش را می آزرد: همیشه حق با داداش بوده، من اشتباه کردم. ولی من شوکه بودم. نمی دونستم باید چکار کنم. روی چند برگه ی سفید نوشته شده بود: حراج. پنجاه درصد تخفیف. off. زن ها دسته دسته وارد مغازه و خارج می شدند. ” من اصلا نباید بهش زنگ می زدم. اصلا زنگ زدم که چی بشه؟! که برسم اینجا؟” یکی به او تنه زد و او قدمی این طرف و آن طرف شد. کسی پایش را لگد کرد. یک نفر گفت: خانم راه بده بریم تو. اَه. “داداش به من سیلی زد! دردم اومد. چرا همه چیز به هم پیچید! چرا زنش نباید این بچه رو داشته باشه! چرا از این همه دختر من!” یکی کنارش ایستاد و با انگشت کفشی را نشان داد و گفت: اونو میخوام. آره اون پاشنه بلنده که پشتش پاپیون خورده. بله. بله. و دوباره به داخل مغازه رفت.. #قسمت_سیوچهار ” اصلا چرا باید به اون مرد اهمیت بدم؟! چی به من می رسه؟! دلم داره می ترکه. بدبخت شدم. حالا چطوری از این به بعد توی بیمارستان کار کنم؟! جواب بچه هارو چی بگم؟!” -ایش. یه ساعته مثل مجسمه ها وایستاده، زل زده به ویترین. نمی خوای بخری برو اون ور دیگه. اَه. ” وای شکمم بالا بیاد. حیثیت برام نمی مونه. من از نگاشون دق می کنم. از متلکایی که میگن. آخه چقدر بدبختم من! تا حالا سرم بالا بوده، از این به بعد چکار کنم؟” از میان جمعیت رد شد و وارد خیابان شد. بادی وزید ولی غم های گلی همچنان پا برجا بود. با این بادها نمی لرزیدند. نمی ریختند. غم هایی استوار. دستانش را در جیبش کرد و آهی کشید. دنیای دور و برش را حس نمی کرد. او در دنیای خودش غرق بود. دنیایی با مخلوقاتی چون تردید، سردرگمی، و حس تلخ طرد شدن و … از دیروز که از کرج برگشته بود و فهمید دیگر کسی نیست که در این کوره راه همراهیش کند، این فکر به سراغش آمد که خود را از این باتلاق بیرون بکشد و تنها ریسمان نجات او رهانیدن خود از باری بود که دو ماه در شکمش لانه کرده بود. مقابل مطب دکتر در خیابان جم ایستاده بود. ساعت شش بعداز ظهر. نگاهش را بالا کشید. ساختمان پزشکان آریا. دختری تنها با چشمانی غمگین، قلبی لبریز از حس تلخ تنهایی و پشتی خالی. نفسی عمیق کشید. قطره ی اشکی از گوشه ی چشم چپش به بیرون غلتید. دیگری و دیگری و دیگری. بی وقفه.
نمایش همه...
کانال ذخیره خصوصی مطالب: داداش گفت: ساکت شید همتون. احمق بودی که این بچه ارو نگه داشتی. فکر می کردم تو از این دو تا عاقلتری ولی یه موقعی می رسه اونی که ازش توقع داری همیشه درست تصمیم بگیره، با یه کار احمقانه زمینت می زنه جوری که دیگه نتونی بلند شی. گلی گفت:من اون موقع نمی دونم چرا این تصمیمو گرفتم. من شوکه بودم. منگ بودم. فقط می خواستم بی گناهیمو ثابت کنم. ناخواسته بودن اون رابطه ارو. نمی دونم شاید قرار بود این اتفاق بیفته. داداش پوزخندی زد: آره خوب. هر کی هر حماقتی می کنه و چوبشو می خوره میگه قسمت بوده، می ذاره پای خدا! خریت کردی گلی خریت. وقتی فهمیدی اون بچه تو شکمته باید کارو یه سره می کردی. نباید می ذاشتی بفهمه و الآن از معجزه برات بخونه و خامت کنه. تو اینقدر لفتش دادی که یه قطره تبدیل شد به یه گنداب که بوی گندش همه جارو گرفته. می بینم اون روزی رو که هیشکی به بی گناهیت توجهی نکنه و کوس رسواییت همه جا زده بشه. می رسی به حرفم گلی. می رسی. شب دراز است و قلندر بیدار. حالا هی بگو میخوام نگهش دارم.
نمایش همه...
مولانا خیر شاهی
نمایش همه...