cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

گلچین مطالب زیبا - ولیان

نمایش بیشتر
إيران382 748زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
133
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

اینم قران کامل همراه با صدا و تصویر http://www.parsquran.com/book/ سلام با خودم فکر کردم چون به ماه رمضان نزدیک هستیم یک هدیه ناب بهتون بدم دیدم چه بهتراز قران صوتی برای شما بفرستم وهر موقع خوندید یاد من حقیر باشید. التماس دعا
نمایش همه...
قرآن کريم , فهرست و تلاوت

فهرست کامل قرآن کريم . شامل نام سوره ها و تعداد آيات آنها با قابليت ديدن متن قرآن کريم , تلاوت و جستجو

🔻مردها تشنه روز مرد نیستند 🔻مردها به یک روز قدردانی در سال نیازی ندارند، مرد آفریده شده تا تکیه گاه شود نه متکی باشد، مرد به این حساس نیست که کی و چی کادو می‌گیرد! فلانی برای شوهرش چه خریده؟ جوراب گرفته یا ساعت مچی طلا؟ 🔻همین که تبسم را بر لب زنش ببیند، همین که لبخند را بر چهره دخترش ببیند، همین که سربلندی پسرش را ببیند، همین که خواهرش بتواند به او تکیه کند، همین که مادرش با او درد دل کند، همین که پدر پیرش جوانی خودش را در او ببیند، همین ها برای مرد کافیست همین ها مرد را خوشبخت می‌کند 🔻مرد آمده تا دیگران را خوشبخت کند، آمده تا شود ستون خانواده، آمده بسوزد تا روشنایی بخشد، هیچ هدیه ای، هیچ کادویی، هیچ گوهر گرانبهایی هیچ مردی را خوشحال نمیکند مگر آرامش خانوده اش! 🔻مرد مهرورزی بلد نیست، چون مادر نیست! مرد مهروزی اش را به زبان نمی‌آورد، نشان می‌دهد! 🔻بهترین هدیه برای یک مرد، یک تشکر واضح و شفاف به همراه لبخند و رضایت و آرامش خانوده اش هست‌... عمرشان دراز و عزتشان افزون باد🙏🌹 عید مردان سرزمینمون مبارک 🌸 @ahmadvalin
نمایش همه...
🔴این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!😂👌 در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید! همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد. روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!! 🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری.لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد. یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم. برای شروع همین متن را برای دیگرانی که دوستشان داریم بفرستیم💐🍃 @ahmadvalin
نمایش همه...
روزی چند دوست قديمی که همگی ٤٠ سال سن داشتند می‌خواستند با هم قرار بگذارند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام با هم توافق کردند که به رستوران "چشم‌انداز" بروند زيرا خدمتکاران خوشگلی دارد....! ١٠ سال بعد که همگی ٥٠ ساله شده بودند دوباره تصميم گرفتند که شام را با همديگر صرف کنند. و پس از بررسی رستوران‌های مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زيرا غذای خيلی خوبی دارد .! ١٠ سال بعد در سن ٦٠ سالگی، دوباره تصميم به صرف شام با همديگر گرفتند و سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زيرا محيط آرام و بی‌ سر و صدايی دارد .!  ١٠ سال بعد در سن ٧٠ سالگی، دوباره تصميم گرفتند که شام را با هم بخورند و سرانجام پس از بررسی رستوران‌های مختلف تصميم گرفتند که به رستوران چشم‌انداز بروند زيرا هم آسانسور دارد و هم راه مخصوصی برای حرکت صندلی چرخدار .! و بالاخره ١٠ سال بعد که همگی ٨٠ ساله شده بودند يکبار ديگر تصميم گرفتند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام توافق کردند که به رستوران "چشم‌انداز" بروند زيرا همگی به این نتیجه رسیدند که تا به حال آنجا نرفته‌اند.. ( ای تو روحِ آلزایمر ! )😐😂 **این نمای شفافی از نمایشنامه زندگیست که همواره در اکران است!پس از زمان حالت بهترین استفاده روبکن😁👍🌹🧐 @ahmadvalin
نمایش همه...
در رحم مادر خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند، و خداوند روزیِ جنین را از طریق بند ناف که به مادر وصل است به او می‌رساند. پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند از غذای جنین چیزی کم نمیشود. بخاطر وجود غده هایی که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند: زن زودتر از مرد پیر می‌شود. اگر آدمها بدانند که مادرشان بخاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند! خداوندا از تو بهشتی میخواهم برای کسی که مرا به دنیا آورد. تقدیم به مادارن خوب سرزمینم❤️ روزتون مبارک @ahmadvalin
نمایش همه...
*يک مردی در حال تمیز کردن اتومبیل جديدش بود كودک ۶ ساله اش تكه* *سنگی برداشت و بر روی بدنه اتومبيل خطوطی را انداخت* *While a man was polishing his new car, his 6 years old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.* *مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست* *او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده* *In anger, the man took the child's hand and hit it many times not* *realizing he was using a wrench.* *در بيمارستان به سبب شكستگی های فراوان انگشت های دست پسر قطع شد* *At the hospital, the child lost all his fingers due to multiple fractures.* *وقتی كه پسر چشمان اندوهناک پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد؟"* *When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when* *will my fingers grow back?'* *آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد* *The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.* *حيران و سرگردان از عمل خويش روبروی اتومبيل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش روی آن انداخته بود نگاه می كرد. او نوشته بود* *"دوستت دارم پدر"* *Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD'.* *روز بعد آن مرد خودكشی كرد* *The next day that man committed suicide. . .* *خشم و عشق حد و مرزی ندارند دومی (عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه* *Anger and Love have no limits; choose the latter to have a beautiful,lovely life & remember this:* *اشياء برای استفاده شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند* *Things are to be used and people are to be loved.* *در حاليكه امروزه از انسانها استفاده می شود و اشياء دوست داشته می شوند.* *The problem in today's world is that people are used while things are loved.* *همواره در ذهن داشته باشيد كه:* *Let's try always to keep this thought in mind:* *اشياء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند* *Things are to be used, People are to be loved.* *مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند* *Watch your thoughts; they become words.* *مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان می شود* *Watch your words; they become actions.* *مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت می شود* *Watch your actions; they become habits.* *مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود* *Watch your habits; they become character;* *مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما می شود* *Watch your character; it becomes your destiny.* *خوشحالم كه دوستی اين پيام را برای ياد آوری به من فرستاد* @ahmadvalin
نمایش همه...
✳️ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ می گفت: ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺶ می بست ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ!!! ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ روزی ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ، ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ!!! 💔 دلهایی هستند که درد می کشند؛ اما هرگز دم نمی زنند! 💔 ... درکلاس درس کلاه گیس از سر یکی از شاگردان به زمین افتاد و بقیه بهش خندیدند! وقتی معلم سرش را پایین کرد تا مو را بلند کند؛ دخترک با صدایی لرزان و پر از اشک گفت: سرطان موهایم را ربوده است!!! 😔 .... بعضی اوقات حرف ها و خنده های ناسنجیده؛ درد انسان را زیادتر می کند!!! ... به قول مولانا: "مردم اندر حسرت فهم درست!" ... دختر بچه ای کنار قبر مادرش می گریست و می‌گفت: مادرجان برخیز و در کارهای خانه مرا کمک کن! معلم، مرا در مقابل شاگردان می زند و می گوید: مادرت تنبل و بی پروا است که مشقهایت را درست نمی نویسی!!! 😔 بعضی حرفها قاتل هستند؛ پس یادمان باشد: هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد! متوجه رفتارهایمان باشیم. - همیشه سکوت شخص؛ دلیل برعدم قدرت او بر جواب دادنش نیست!! - خیلی ها هستند که سکوت را اختیار می کنند، تا کسی را جریحه دار نکنند!! - خیلی هاهستند سکوت اختیار می کنند، چون "درد" دارند و حرف زدنشان دردشان را بیشتر می کند!! - خیلی ها هستند می دانند که حرف زدن در بعضی مواقع فایده ای ندارد!! و باید منتظر گذشت زمان باشند! - خیلی ها هم هنگام عصبانیت سکوت را اختیار می کنند تا کسی را از دست ندهند! و می ماند سکوتی بزرگ! آن هم سکوت توست تا خودت و رفتارت را ترقی دهی ... - هیچ کس در این دنیا از فشارهای زندگی در امان نخواهد ماند! ما بر روی زمینی زندگی می کنیم که آماده شده برای سختی ها و مشقات! 👈 پس سپاس؛ کسانی را که قبل از اينكه پوزش بخواهيم، ما را معذور می دانند! 👈 سپاس؛ کسانی را که حال ما را درک می کنند، قبل از اینکه ما توضيح بدهیم! 👈 سپاس؛ کسانی را که با همه عیبهایمان ما را دوست می دارند و در هر وضعیتی کنار ما هستند! .... و سپاس و سپاس ها کسانی را که "درد انسان" و "انسان بودن" را از عمق جان می فهمند و به آن ارزش قائل هستند!!! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @ahmadvalin
نمایش همه...
.⭕ محمد جعفر خیاطی، یکی از عجیب ترین معلمان دنیا بود و امتحاناتش عجیب تر! 📚 امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه خودش را تصحیح می‌کرد، آن هم نه در کلاس، در خانه... دور از چشم همه! 📚 اولین باری که برگه‌ امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم. 📚 فردای آن روز در کلاس وقتی همه بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من. به جز من که از خودم غلط گرفته بودم. من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم. 📚 بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ بهتری بگیرم. 📚 مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت. چهره‌ همکلاسی‌هایم دیدنی بود. 📚 آنها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند. 📚 اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود. فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم. 📚 چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم. ⭕ زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان‌ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم. اما یک روز برگه‌ امتحانمان دست معلم می‌افتد. آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می گیریم. ✔ *تا می‌توانی غلط‌های خودت را بگیر قبل از اینکه غلطت را بگیرند.* @Ahmadvalin
نمایش همه...
📕 بشنو از من چون حكايت می‌كنم خواب ديشب را روايت می‌كنم ديشب اندر خواب ديدم مولوی شاعر صد‌ها هزاران مثنوی روح او از قونيه تيک آف كرد يک نظر بر عالم اطراف کرد چون گذشت از مرز بازرگان همی زير لب می‌خواند با خود مثنوی هر كسی كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش او به‌سوی بلخ و مشرق می‌شتافت با سماعش لايه‌های جو شكافت گفتم ای مولای خوب و پاک ما بلخ ديگر نيست جزو خاک ما بلخ و خوارزم و بخارا از وطن گشته منفکّ و به كلّی راحتن گفت پس كو باميان و نخجوان يا سمرقند و هرات و ايروان گفتم اينها چون زيادی بوده‌اند پادشاه از كيسه‌شان بخشيده‌اند گفت پس اندر كدامين سرزمين می‌زيند ايرانيان راستين؟ گفتمش شيراز و رشت و اصفهان زاهدان، تبريز و سمنان، سيستان مشهد و ساری، اراک و بيرجند عده‌ای هم که ز ايران رفته‌اند گفت اكنون مركز ايران كجاست؟ در كدامين شهر غوغاها بپاست؟ گفتمش تهران بود، مولای ما ليدر تورت شوم با من بيا بردمش با خود به تهرانِ بزرگ آن كلانشهر عظيم و بس سُترگ چون كه دود شهر را از دور ديد از تعجب يک وجب از جا پريد گفت این دود پراکنده ز چیست؟ آتشی در نیسِتان یا خرمنی است؟ زود باش آتش گرفته شهرتان كن خبر داروغه و آتش‌نشان گفتمش مولا نزن تو بال‌بال دودِ خودروهاست بابا بی‌خيال ما همه مشتاق آثار تویيم عاشق و سرمست اشعار توييم نام خود بينی به‌هرجا بنگری سردر كافه، هتل يا زرگری هم چهارراه و خيابان، مولوی كوچه و بن‌بست و ميدان، مولوی گفت من آگه نبودم اينقدر عاشق شعريد و فرهنگ و هنر دست من گير و به آنجاها ببر تا ببينم مردم كُوی و گذر بردمش با خود خيابان خودش مطمئن بودم كه می‌آيد خوشش از سرا و تيمچه، تا پامنار از سر بازارچه، تا پاچنار می‌كشاندم مولوی را با خودم در ميان ازدحام و دود و دم خلق در طول خيابان‌ها روان بين خودروها ولو پير و جوان بوق و سوت و گاز و ويراژ و موتور گوييا گُم‌گشته با بارش شتر كودكی اموال دزدی می‌فروخت گوشی همراه و ارز و كارتِ سوخت يك گروه مال‌خر در چارراه هم بساط سرقت گوشی به راه بين شرخرها و دلالان ارز شد پشيمان آمده اين سوی مرز الغرض ملای رومی مولوی در خيابان خودش شد منزوی آنقدر گرداندمش بالا و پست گفت اوه ای دوست بس حالم بد است من شدم سردرد ازین غوغا و داد آتش است اين بانگها و نيست داد بردمش جايی مصفّا و خنک قيطريه، زعفرانيه، ونک ماركت و پاساژ و كافی‌شاپ و مال تا مگر يادش رود آن قيل و قال چون كه او برچسب قيمت‌ها بديد نعره‌ای زد جامه‌اش بر تن دريد رو به صحرا و بيابان‌ها نمود گفتمش ‌ای شيخ اين حالت چه بود؟ گفت بخشيدم عطايش بر لقا اين چه بلوايی است يارب، خالقا هم شلوغی، دود و اين آلودگی هم گرانی، آخر اين شد زندگی؟ ای دو صد رحمت به روم و ترکیه این وطن انگار هرکی هرکیه باز گردم بر مزارم که ممات بهتر از این‌گونه در قید حیات @Ahmadvalin
نمایش همه...
«شاید در بهشت بشناسمت!» این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پند آموز است که در یک برنامه ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه تلوزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در «مرحله ی اول» گمان میکردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود. در «مرحله ی دوم»چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود. در «مرحله ی سوم»با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره می‌باشد، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود. در «مرحله چهارم»اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی های مخصوص خریده شود، و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: میخواهم چهره ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم @Ahmadvalin
نمایش همه...