cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمانوفن-خاتون ترمه

🍁رمان قفس تنگی(آنلاین)(در حال تایپ) 🍂پارتگذاری: هر روز به جز چهارشنبه ها ❤️ ❄️ رمان داشتم زندگیمو میکردم<آقازاده>(در حال تایپ) 🔥پارتگذاری: جمعه ها ❤️ به قلم: خاتون ترمه 🌱📚✒️

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
316
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-97 روز
-2330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قفس_تنگی #نویسنده #خاتون_ترمه #پارت_690 - این نمیدونمت با اینکه معلق میکنه ولی برای من از سکوت یا یک نه محکم خیلی معنی بهتری داره...! با خجالت نگاه دزدیدم. از اون حال دورم کرد. - که من بیرون مغازه بودم دیگه؟ قهقه زدم. پشت بندش هم چشمکی که نمیدونم چرا اینقدر پشتش ناز بود! - آره دیگه مثلا - حالا تو هم به اندازه ی شیوا خوشت اومد یا فقط مورد پسند اون بودم. اخم ظاهری توأمان با خنده ای کردم. - شما مگه اجازه ی مورد پسندِ دیگران بودن از من گرفتی؟؟! تک ابرویی با خنده بالا انداخت. - باید اجازه بگیرم؟ پشت چشمی نازک کردم. - صد البته! - چشم... - بی بلا. بابت خرید هات هم مرسی قشنگ بودن. غافلگیرم کردی... - چطور؟ - خودت میدونی چرا! گروه چت و نظرات خانومانه رمان❤️🌱👇🏻👇🏻 https://t.me/+fj0gVi7kSrZhNWI0 لبخند عمیقی زد. - جمع کن بریم. - میریم هتل؟ - نه خونه! - الان؟ - پس کی؟ اینجا که راحت نیستی. بچه ها هم که رفتن دیگه دست‌مایه‌ی اجباری هم در کار نیست. - آخه...میخوای فردا بریم؟ - چرا؟ - خسته نیستی؟ چه عجله ایه خب - مثل اینکه حواست نیست خانوم خانوما. امشب شب کاری دارم کسی هم نیست جام وایسه. اتاق هتلم تحویل دادم که زود بریم. - ای وای اینجوری که اصلا نمیتونی بخوابی، مگه سر قضیه ی اون دفعه که حالت بد شد قرار نبود دیگه شیفت شب برنداری؟ مگه با بیمارستان صحبت نکرده بودی این هفته رو؟! لبخند مهربانانه ای تحویلم داد. - این هفته ای که ازش حرف میزنی دیروز تموم شد خانوم خانوما، اونا هم تا یه حدی میتونن بقیه رو جام بذارن. دو سه هفته اس کلا شیفت شب نرفتم، از اون شب که حالم بهم خورد هم که دیگه خیلی وقته میگذره خوب شدم، بعدشم کاره دیگه خاله بازی که نیست سختی های خودش رو داره. تو نگران نباش. اولین بارمم که نیست. خوشبختانه یا متاسفانه تو این زمینه ید طولایی دارم...! با قیافه ای کج و معوج و به ناچار قبول کردم. ولی از حالا خوب میدونستم که امشب تا صبح هم مثل شب گذشته خواب با چشم هام قهر خواهد کرد. چون تا خود صبح و برگشتنش از شیفت، با این حجم از بی خوابی که میدونستم چند وقت اخیر تحمل کرده و تازه میخواست خستگی رانندگی هم بهش اضافه کنه همش دلم پیشش میموند و، تشویش و نگرانی در ساعات آتی دست از سرم برنخواهند داشت. ................................................. 🆔 آیدی کانال 👇🏻 @romanofen_khatoontermeh
نمایش همه...
گروه چت و نظرات خانومانه خاتون ترمه

گروه فقط برای بانوان هست. قوانین گروه که سنجاق شده حتما مطالعه بشه. مخاطبین سرمایه نویسنده هستن🌱 نظراتتون مایه دلگرمی ماست❤

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قفس_تنگی #نویسنده #خاتون_ترمه #پارت_689 (" اگر جواب ندیدن شیوا بود؟؟ ' فکر میکنم حتی اگر به این خاطر هم باشه، باز هم در این صورت اینکه پاکان ملاحظه گری و فکر کردن به این مسائل رو هم یاد گرفته باشه خودش به نوعی پیشرفت محسوب میشه، من از اینکه مردی بتونه این چیز ها رو درک کنه و نسبت به شرایط بلد باشه تصمیم درست و متعادلی بگیره خوشم میاد. " به به پس خوشت میاد! مثل اینکه بدجوری خر کیف شدی دخترم:) 'وجیییی!) با احساس سنگینی نگاهش سر بلند کردم. انگار چشم هاش میپرسیدن که چطوره؟ از این تغییر راضی هستی؟ عکس العملت به اینکارم چیه؟ و من با لبخند پلکی به تایید زدم و با چشم هام رمزمه کردم خوبه. شاید اون هم حرف چشم هام رو فهمید که نگاهی رضایتمند تحویلم داد. هر دوی ما چشم های جسور تر و خوش سخن تری نسبت به لب هامون داشتیم. - واییی راحله چقدر سلیقه ات خوبه عجب چیز هایی خریدی. عمرا اگه مردا بتونن یه بار اونجور که ما خانوما میخوایم برامون خرید کنن. اینارم حتما پاکان رو فرستادی بیرون مغازه خریدی تا این نکبت گند نزنه تو خریدت آره؟ در آنی نگاه هامون به هم گره خورد و لب هامون کش اومد. لب هام رو با شدت گاز گرفتم تا سوتی ندم. آخ شیوا خدا بگم چیکارت نکنه، آخر من از دست تو سرطان لپ و لب و دهن میگیرم! با شیطنت نگاهی به پاکان انداختم و پاسخ دادم. - آره دقیقا همینکارو کردم! گروه چت و نظرات خانومانه رمان❤️🌱👇🏻👇🏻 https://t.me/+fj0gVi7kSrZhNWI0 سریع از جا بلند شد و پشت کرده به سمت آشپزخونه رفت. مطمئن بودم که دیگه نمیتونه در برابر نخندیدن مقاومت کنه...! زیاد نگذشته بود که خانواده ی پدرام با خبر دادن متین خودشون رو رسوندن و بعد از کلی اشک شادی و ابراز دل نگرانی پسرای گل و عروس آینده رو برداشتن و به خونه ی خودشون بردن. ما هم دلیل اینجا موندن اجباریمون به پایان رسید. تو فکر به در خروجی نگاه میکردم که حلقه شدن دستش از پشت دور شکمم رو احساس کردم. چونه روی شونه ام تکیه زد. - خانومم در چه فکره؟ - بالاخره ماجرای اینا هم ختم به خیر شد. بنده خدا مادرش چقدر شوکه و دلتنگ بود. چقدر هم دعواشون کرد که تا حالا بهش خبر ندادن. ولی حقم داشتن. اونطور که اون بنده خدا گریه میکرد اگه پدرامو تو بیمارستان میدید چه حالی میشد. چقدرم که از تو تشکر کردن. - کاری نکردم. (بی هوا پرسید) به نظرت ماجرای ما چی میشه؟!! تو بغلش چرخیدم و با لبخند شونه بالا انداختم و آروم و پچ وار جواب دادم. - نمیدونم لبخند متقابل زد و عین خودم پچ پچ کرد. - ممنون - برای چی؟ 🆔 آیدی کانال 👇🏻 @romanofen_khatoontermeh
نمایش همه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قفس_تنگی #نویسنده #خاتون_ترمه #پارت_688 - صبر کن ببینم تو اصلا نخوابیدی؟؟!! لبخند مهربونی زد و از پاسخ فرار کرد. - بریم که دیر شد الان همه منتظر صبحونه ان و من به ناچار پشت بندش از ماشین پیاده شده و همراهیش کردم. به راستی که خوب جوانب کار رو در نظر گرفته بود. بعد از صبحونه شیوا گیر داد که آره حالا که خرید رفتیم میخواد ببینه چیا خریدیم و اونقدر اصرار کرد که آخر هم به مقصود رسید. من هم همزمان با شیوا رفع کنجکاوی میکردم و تازه چیز هایی که خریده بود رو میدیدم. عجیب بود اما حتی میشد گفت که سلیقه ی لباس خریدنش هم نسبت به قبل تفاوت پیدا کرده! دفعات گذشته معیارش فقط برهنه و سک*سی بودن لباس ها بود اما حالا... لباس ها نه اینکه صرفا و تماما پوشیده باشن، نه هنوز هم لباس خنک و راحت هم بود. ولی ترکیبی از ظرافت، گهگاهی به نسبتی پوشیدگی، و قرار گرفتن هر چیزی در جای خودش مشهود بود. برای مثال لباس های خونه رها تر و کم پارچه تر بودن. البته باز هم لباس خونه ی پوشیده هم بین لباس های لختی تر بود و این نشون میداد که فصل و موقعیت و بودن تنوع رو در سلیقه ی من درک کرده بود. و در رابطه با لباس های بیرونی هم دیگه چیز های خیلی تنگ و کوتاه و جیغ به چشم نمیومد. گروه چت و نظرات خانومانه رمان❤️🌱👇🏻👇🏻 https://t.me/+fj0gVi7kSrZhNWI0 اون قدیم ها هم لباس های بدن نما میخرید و هم انتظار داشت کسی نگاه چپ بهم نندازه. ولی حالا شاید بالاخره درک کرده بود که این دو مورد از هم تاثیر میپذیرن و، این برام جالب و کنجکاو کننده بود که این نوع خرید رو برای این انجام داده که من برای لباس های بیرونم معمولا این پسند رو از خودم نشون دادم و احترامش به این موضوع رو میخواسته نشون بده، یا براش توی چشم نبودن اندامم برای مرد های دیگه مهم شده؟ یعنی کدومش بود؟ خودمونیم دلیل هر کدوم از این ها هم که بود باز هم حس قشنگی رو زیر پوست آدم به قلقلک مینداخت. و در نهایت جالب توجه اینکه بر خلاف تمامی خرید هایی که با هم داشتیم و این مورد توش رد خور نداشت! اینبار خبری از انواع و اقسام لباس خواب در بین خرید هاش نبود...و این هم نمیدونستم که به حساب ملاحظه ی دیدن شیوا اینطور عمل کرده بود یا برای نشون دادن حسن نیت و احترام به من؟ برای جواب این سوال هم کنجکاو بودم. 🆔 آیدی کانال 👇🏻 @romanofen_khatoontermeh
نمایش همه...
گروه چت و نظرات خانومانه خاتون ترمه

گروه فقط برای بانوان هست. قوانین گروه که سنجاق شده حتما مطالعه بشه. مخاطبین سرمایه نویسنده هستن🌱 نظراتتون مایه دلگرمی ماست❤

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قفس_تنگی #نویسنده #خاتون_ترمه #پارت_687 - من آوردمت با پای خودت نیومدی که یادت بمونه! نگران شیوا اینا هم نباش چند ساعت قبل به متین پیام دادم که مثلا منو تو صبح زود برای یه سری خرید شخصی زدیم بیرون و براشون میخوایم تو مسیر صبحونه هم بگيريم و برمیگردیم. از اون بابت هم که خاطرت جمع تو خواب بودی هم وسایل صبحونه خریدم، هم یه سری لباس و خرت و پرت برای خودمون دو تا که داستان خریدمون هم قابل باور باشه. البته نیاز هم بود. خیلی وقته برات خرید نکرده بودم به لباس و وسایل جدید احتیاج داشتی وقت نمیشد اگه کوتاهی کردم ببخشید، بابت اینکه همه اش به سلیقه ی خودمه و نشد که تو رو ببرم با نظر خودت برات خرید کنم هم معذرت میخوام. چون هم عجله ای شد هم میخواستم دروغ نشه هم تو به خواب احتیاج داشتی...بعدم که اینقدر خوابت عمیق بود و قشنگ خوابیده بودی که اصلا دلم نیومد بیدارت کنم. همونجوری بغلت کردم گذاشتمت ماشین که بتونی بیشتر بخوابی. الانم یک ربعه رسیدیم. هی میخواستم بیدارت کنم دلم نمیومد دوست داشتم خودت سیر خوابی شی به حالت طبیعی بیدار شی اذیت نشی که خوشبختانه همینطور هم شد. گروه چت و نظرات خانومانه رمان❤️🌱👇🏻👇🏻 https://t.me/+fj0gVi7kSrZhNWI0 پاکان تو حقیقتا چقدر عوض شدی!! پارسال حدودا همین حوالی بود که هر چی میخواستم بخرم با استبداد خاصی توی همه اش دخالت میکردی و نظر میدادی و حتی ایراد میگرفتی، هنوز هم خوب یادمه که اون اوایل وارد شدنم به زندگیت، همون موقع هایی که منو به چشم یک کالای خریداری شده در ازای حیات پدرم یا یک اسباب بازی شخصیت میدیدی و، بی رحمانه میگفتی که تو تعیین میکنی چی بپوشم و چطور رفتار کنم و من باید برای درست انجام دادن وظیفه ام باب میلت زندگی کنم و هر گونه حق و حس انسانی رو برای خودم نادیده بگیرم تا تو لذت ببری! حالا بابت اینکه بتونم کمی بیشتر استراحت کنم و بدون نظر پرسیدن از من برام انتخاب کردی معذرت خواهی میکنی؟؟ همون خرید هایی که در واقع من حتی اصلا حواسم به لزوم انجامشون هم نبود و تو بدون اینکه بخوام مثل قدیم خواهشی بکنم، خودت حواست بود و بهش رسیدگی کردی. تازه صبر کن ببینم! تمام شب گذشته و اتفاقات چند ساعت اخیر و داستان هایی که مجبور بود سرهم کنه هم به خاطر من و ناراحت بودنم تو خونه ی پدریش بود. این هم به کنار! مرور روند کار هایی که انجام داده بود و هماهنگی حرف هاش با من یک مفهومی رو بدجوری توی چشم میزد. 🆔 آیدی کانال 👇🏻 @romanofen_khatoontermeh
نمایش همه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قفس_تنگی #نویسنده #خاتون_ترمه #پارت_686 چال هاش فرو رفتن و چشم هاش رو تمنایی غریب گرفت. مردمک هاش بدجوری ناز میخریدن و با نوازش نگاه میکردن. بر خلاف سکوت لب هاش انگار چشم هاش واقعا داشتن باهام حرف میزدن. انگار که قربون صدقه ی تک به تک حرکات و کلماتم میرفتن. مو به تنم سیخ شد. پاکان چشم هات چی دارن و در چه حالی که اینطور آتیشم میزنی و گویا که از چشم هات آتیش میباره؟؟ دلم داره میلرزه مرد!! بس کن خبر داری این جنس نگاهت چه بلا ها که نمیتونه سر آدم ها بیاره؟! این آشوبگری رو چشم هات کی و چطور یاد گرفتن آخه پسر؟! چال هات کم بودن که حالا چشم هات هم به جونم میندازی؟ لب می‌دوزی و تن رو خوددار میکنی و با چشم ها انتقام میگیری؟ بگم پشیمونم و معذرت میخوام راضی میشی؟ خیالت راحت میشه؟!! اصلا بیا هر کاری که میخوای بکن ولی این معامله رو با من نکن! اینجوری نگاه نکن باشه؟ هر غرامتی که لازمه میدم، هر بهایی که در خوره پرداخت میکنم. فقط با این نگاه لطیف و لعنتی دل بی نوا رو از راه به در نکن خب؟ گروه چت و نظرات خانومانه رمان❤️🌱👇🏻👇🏻 https://t.me/+fj0gVi7kSrZhNWI0 خبر داری و باهام اینچنین میکنی یا بی خبری که چه ها که از دست چشم هات برنمیاد و بدین وخامت به قلب زخم کاری میزنی؟! گرچه که با این میزان از بروز ظرافت و لطافت کمی بعید به نظر میرسه که ناوارد باشی، ولی اگر بلد نیستی هم لطفا یاد نگیر! چون اگر الان در ندانستن این باشی وقتی بلد باشی نمیدونم چه آتش ها که برپا نکنی. بالاخره استراحتی به پلک ها داد و فرصتی به لب ها - ساعت نه، دم در خونه ی مسعود تو ماشینیم. اتفاق خاصی هم نیفتاده از جا پریدم. - وای چرا بیدارم نکردی؟ خیلی خوابیدم. دیر شد الان به شیوا اینا چی بگیم؟ - خیلی هم نخوابیدی! در واقع باید گفت که کمم هست. اگر از سر ناچاری نبود که اصلا نمیخواستم بیدار بشی. - من چه جوری اومدم اینجا؟ کی اومدیم اصلا یادم نمونده حتما نیمه هشیار اومدم باهات! وای پاکان دیر شد نه؟ باز هم چال ها و چشم ها با هم به آتیش کشیدن. لبخندش زیادی نرم بود... 🆔 آیدی کانال 👇🏻 @romanofen_khatoontermeh
نمایش همه...
گروه چت و نظرات خانومانه خاتون ترمه

گروه فقط برای بانوان هست. قوانین گروه که سنجاق شده حتما مطالعه بشه. مخاطبین سرمایه نویسنده هستن🌱 نظراتتون مایه دلگرمی ماست❤

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قفس_تنگی #نویسنده #خاتون_ترمه #پارت_685 از طرفی حتی اگه تا حالا بلد هم نبودم نمیخواستم زیر این فشار سر خم کنم و جز اون راه دیگه ای برای قرار گرفتن در پیش بگیرم، از طرف دیگه نمیدونستم چطور باید درد نداشتن خودش رو هم در این بین تاب بیارم و نشکنم. خدای راحله؟ واقعا هستی؟ اگه هستی چاره ی آدمی مثل من چیه؟ زیادی کج رفتم نه؟ اینا تاوان سرکشی هامه مگه نه؟ بدجوری دارم میسوزم!! مشتی به دیوار کوبیدم و آب رو بستم. چند ثانیه ای با چشم های بسته نفس های عمیق کشیدم و، بعد از اینکه کمی به خودم مسلط شدم، از حموم بیرون رفتم. به آروم ترین شکل ممکن لباس پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. باید کمی فاصله بگیرم دلبرکم. باید فاصله بگیرم...تاب آوردن کنار تو زیادی سخت شده. زیااااد...! این باد های سرد صبحگاهی برای کله ی داغ شده ام لازمه، حتی این لرزشی که به خاطر خیسی تن به جون دائم اللرزه ام میفته هم ضروریه... گروه چت و نظرات خانومانه رمان❤️🌱👇🏻👇🏻 https://t.me/+fj0gVi7kSrZhNWI0 مقصد و مقصود معلوم بود ولی بی هدف بودم. یعنی میدونستم قدم بعدیم چیه و الان دارم چیکار میکنم و طبق برنامه هم پیش میرفتم. به متین پیامی که لازم بود رو فرستادم، به مغازه هایی که لازم بود سر میزدم. چیز هایی که باید، میخریدم، جا هایی که باید، میرفتم. ولی در عین حال بی هدف بودم! مقصد رو گم کرده بودم، خودم رو گم کرده بودم، همه چیز برام غریب و سرگشته بود...قبل تر ها هم گفته بودم که کنار تو تضاد هام از همیشه بیشتره مگه نه؟ آخ که چقدر سخته این جنگ فرساینده. آخه میدونی؟ حریف آشناس، خودمم....! .............................................. راحله: حس خیرگی نگاهی آشنا روی پلک هام سنگینی میکرد. با باز کردن چشم هام پرت شدم توی پدیده ی بسیار سَیّالی به نام بیداری، گیج و ویج و مدهوش از اثرات باقی مونده ی خواب توی جا کمی چرخیدم و با پاکانی مواجه شدم که بی صدا در جا نشسته، و با سری که به صورت کج به پشتی صندلی تکیه زده بود، خیره و حریص و با لبخند یک بند فقط نگاهم میکرد. گویی که لحظه ای از این اتصال چشمی سیر نمیشه حتی پلک هم نمیزد. دستی به صورتم کشیدم. - ساعت چنده؟ کجاییم؟ چیشده؟ 🆔 آیدی کانال 👇🏻 @romanofen_khatoontermeh
نمایش همه...
گروه چت و نظرات خانومانه خاتون ترمه

گروه فقط برای بانوان هست. قوانین گروه که سنجاق شده حتما مطالعه بشه. مخاطبین سرمایه نویسنده هستن🌱 نظراتتون مایه دلگرمی ماست❤

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قفس_تنگی #نویسنده #خاتون_ترمه #پارت_684 تمامی اجزای صورت غرق در خوابش رو از نظر گذروندم و دریغ از جرعه ای خواب، چشم هام میسوخت و دلم بیشتر...! تلخ خندی زدم. دلبرکم؟ قبلا ها نداشتن آغوشت خواب از چشم هام میگرفت یادت هست؟ حالا وقتی در آغوشمی دو چندان از چشم هام خواب می‌دزدی. تو با من چه کردی؟! طره ای از موهاش به صورتم چسبیده بود و بوی تنش داشت دیوونه ام میکرد. امشب چطور تونستم ازش بگذرم رو هنوز خودم هم نمیدونم. ولی اینو خوب میدونستم که دیگه نمیخواستم هیچ آسیبی از جانب من بهش برسه و، تا خودش نمیخواست بهش نزدیک نشم. و مُصّر بودم این کار رو به هر قیمتی که شده انجامش بدم! مو هاش رو بوییدم. تنش رو بوییدم. جای جای تنش رو بوسیدم. بیدار نشی دلبر! بند دلم از بیدار شدن و دوباره اینطور از خود بیخود دیدنم میلرزه. تازه اینبار نمیدونم که آیا میتونم مثل دفعه ی قبل چنان مقاومتی باز هم از خودم نشون بدم یا نه؟؟ ببخش ولی مجبورم از خواب عمیق و حال بی خبریت برای ذخیره کردن بوی تنت در حافظه ی بویاییم سو استفاده کنم. تو که غریبه نیستی. اگر از تو همین هم سهم من نباشه بدون شک میمیرم رسم روزگار رو ببین، کارم نوازشش بود. خریدار همه ی ناز هاش بودم، ولی سهم خودم پیوسته در نیاز سوختن بود! گروه چت و نظرات خانومانه رمان❤️🌱👇🏻👇🏻 https://t.me/+fj0gVi7kSrZhNWI0 این حس غریب سنگ شده ی دردناکِ در پس گلوم چیه؟ ببخش دلبر باشه؟ دیگه بیشتر از این نمیتونم تو رو در آغوش خودم نگه دارم. بیدار نشو و همینطور زیبا بخواب خب؟ من باید مدت کوتاهی هم که شده از این حرارت فاصله بگیرم تا زبانه ی شعله های این آتیش نا شکیبا بی اونکه دامن کسی رو بگیره فروکش کنه و، توانم رو برای ادامه دادن بازیابی کنم. به آروم ترین شکل ممکن ازش جدا شدم و بعد از تنظیم پتو روی تنش و اطمینان از راحت جانش فاصله گرفتم تا بیشتر از این به جنون نرسم. اولین کاری که کردم پناه بردن به حمام و تنبیه خودم با آب سرد بود. عمری تنم هر چقدر و هرطور که خواسته بود هرز رفته بود و هر سرکشی که در توانش بود دریغ نکرده بود. حالا هم برای همین بود که به وقت تاب آوردن و به رسم عاشق ها زیستن که رسیده بود، سهم عذابی که دریافت میکرد صد چندان دیگران بود و تاوان سنگین تری رو هم پرداخت میکرد. خودم خوب میدونستم که از کجا داشتم میخوردم دیگه... عمری هر روز زندگیم به از این دست خوشگذرونی ها و بی پروایی ها گذشته بود. حالا که زمان جوانمردانه عاشق بودن رسیده بود...منه تازه‌کارِ عشق ندیده و محبت نچشیده، همون منی که قبل اینکه عاشق بودن رو حتی فرصت کنه یاد بگیره، بدون اینکه خودم بفهمم چطور و چرا و اصلا چه زمان؟ بدجوری گرفتار شده بودم. شتاب زده و با شدت عشق من رو به دام انداخته بود و حالا نه راه پس داشتم و نه راه پیش...نه راه فراری، نه چاره ی قراری! 🆔 آیدی کانال 👇🏻 @romanofen_khatoontermeh
نمایش همه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قفس_تنگی #نویسنده #خاتون_ترمه #پارت_683 - دستات..نمیخوای دارویی چیزی بخوری؟ - تو بخوابی خوب میشم. باور کن خوب میشم. - خودتم خسته ای تو هم... - بخواب! التماست میکنم...! دست از تقلای بی نتیجه و سردرگمم برداشتم و، گرفته و خسته پاسخ دادم. - باشه مو هام رو نوازش کرد. روی سرم بوسه زد. مو هام رو نوازش کرد...خوابیدم! .............................................. پاکان: نبودنش یک جور قرار از آدم میگرفت و بودنش یک جور دیگه. وقتی نداشتیش از درد نبودش به خودت میپیچیدی و میسوختی ، و وقتی هم در آغوشت بود عطر تنش جور دیگه به آتیش میکشید و آرام جانت رو میگرفت. شاید در واقع باید گفت داشتن و نداشتن همزمانش داشت من رو نابود میکرد و جونم رو میگرفت. آخ که چه عذاب طاقت فرسایی بود این دوریهِ نزدیکِ بی رحم. آیا این تقاص عمری تاخت و تاز و ویران کردن و به پشت سر نگاه نکردن هام بود؟ چه سخت انتقام میگرفت این زمانه پس...! گروه چت و نظرات خانومانه رمان❤️🌱👇🏻👇🏻 https://t.me/+fj0gVi7kSrZhNWI0 ولی خودمونیم، به راستی این چه درد ملاحت انگیزی بود که تمام رگ های خونی من رو اینطور به تسخیر خودش درآورده بود؟ آتیش میزد، شعله میکشید، میسوزوند. تمام جونت میشد درد، لحظه هات با هر نگاه تلخش عینهو خود زهر، و نفس ها و تپش هات خارج از کنترل و نظم و رایجِ همیشگیه ضرب... خواب و خوراکت رو میگرفت، تاب و توانت رو میدزدید، به هر چه که قبل از اون بودی با گستاخی کامل، سرخوشانه و با تمسخر میخندید و دهن کجی میکرد. هستت رو نیست میکرد و نیستت رو هست. هر چه بودی ازت میگرفت و هر چه ازش فراری و دور بودی عینا سرت میاورد. میکوبیدت، محکومت میکرد، عذابت میداد. اصلا میشدی خودِ خودِ واژه ی بیچارگی و مصداق بارز آشفتگی و بی قراری؛ بنیادت با طوفان های پیاپی و سخت و سنگین زیر و زبر میشد ولی عجبا از اینکه در همون حین، این درد تباه کننده گاهی هیجان انگیز و به مقادیری حتی لذت بخش هم بود...! عشق عجب چیز عجیبی بود! 🆔 آیدی کانال 👇🏻 @romanofen_khatoontermeh
نمایش همه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قفس_تنگی #نویسنده #خاتون_ترمه #پارت_682 اشتباه نمی کردم. هنوز نسبت به لرزش های دیوانه واری که قبلا ازش دیده بودم هیچ بود ولی نسبت به چند دقیقه ی قبل که پیش از آتیش گرفتنش بود و تازه فقط یک لرزه ی خفیف و معمولی ازش دیده بودم هم بیشتر شده بود و، من میتونستم دیگه بعد از اینهمه مدت به راحتی تشخیصش بدم. وقت هایی که فشاری رو تحمل میکرد اینطور میشد و حالا...میلرزید ولی متوقف شده بود! چندین نفس عمیق پیاپی گرفت و بعد هم در کمال ناباوری جسمش از روی تنم کنار رفت. شوکه بودم! حیرت زده و گیج و آشفته، اون الان چه کرد؟ بیخیال شد؟ خواستنش رو کنار گذاشت و مقاومتش پیشی گرفت؟ هنوز هم برام غیر قابل باور بود! انگار که یک سیلی محکم به صورتم زده باشن. چرا ادامه نداد؟ چطور کنار کشید؟ (" غیر از این میخواستی؟!!) شوخی بود مگه نه؟ من که باید خوشحال میبودم پس چرا نبودم؟ من که تمام این مدتهِ پشت سر جا گذاشته چنین ورژنی از پاکان رو انتظار داشتم، چرا حالا از مثل همیشه نبودنش حالم گرفته بود و احساس خلأ میکردم؟ واقعا چه انتظاری داشتم؟ اینکه مثل همیشه از کنترل خارج شه و علی رغم پس زدن هام این طلسم رو با ضرب و زور هم که شده بشکنه؟ اونوقت همین من انگشت اتهام به سمتش نمیگرفتم؟ اصلا خودم رو نمیفهمیدم. چرا اینطور و اینقدر احساس میکردم که توی ذوقم خورده؟!!! گروه چت و نظرات خانومانه رمان❤️🌱👇🏻👇🏻 https://t.me/+fj0gVi7kSrZhNWI0 چرا بدنم از تداوم پیدا نکردن و بیشتر نشدن اون بوسه ها به زق زق افتاده؟ من حالا چه مرگم بود که هم اینطور آتیشش زده بودم و هم از فروکش کردن اون شعله ها اینجور احساس خالی بودن میکردم؟ سر چرخوندم تا ببینم در چه حاله. قدرت سخن گفتن نداشتم ولی نگاهم عجیب پی اش میدوید. هر دو دستش رو به سرش گرفته بود و در حالی که مو هاش رو از ریشه میکشید به سقف خیره شده بود. حسی ته دلم نجوا میکرد. ((اونطور نکش بی انصاف! سرت درد میگیره...)) دلم میخواست چاره ای برای حالش میکردم. ولی جالب اینجا بود که چاره ی احوالات ضد و نقیض خودم رو هم هنوز نمیدونستم. صدایی جدید و عجیب و نا مأنوس در ذهنم میگفت (برو جلو! هر دوتون رو خلاص کن. اگه اینبار تو پیش قدم بشی مگه چی میشه؟) و صدایی دیگه فریاد میزد. (هرگز! هرگز! دیوونه شدی؟؟ چی داری میگی؟!) اگر امشب به جنون نمیرسیدم شانس میاوردم. حتی دست هام هم برای گرفتن بازوش و دلداری دادن قلقک میومدن. ولی جرئت انجام کوچکترین حرکتی رو هم نداشتم. (" ترست از پیشروی اونه یا عقل همواره ملامت گر و شاکیت؟؟!) خواست برگرده و پشتش رو بهم بکنه ولی نمیدونم چیشد که بینابینش وقتی روی پهلو معلق بود پشیمون شد و به سمتم برگشت. با به آغوش کشیدنم فرصت تجزیه و تحلیل رو ازم گرفت و زیر گوشم نجوا کرد. - ببخشید...یه لحظه فراموش کردم گفتی بغل کنم! (به روی خودش نیاورد. به روی خودم نیاوردم...!) بخواب. فقط بخواب..تو رو به هر کس و هر چیزی که دوست داری یا میپرستی بخواب دختر خوب... 🆔 آیدی کانال 👇🏻 @romanofen_khatoontermeh
نمایش همه...
گروه چت و نظرات خانومانه خاتون ترمه

گروه فقط برای بانوان هست. قوانین گروه که سنجاق شده حتما مطالعه بشه. مخاطبین سرمایه نویسنده هستن🌱 نظراتتون مایه دلگرمی ماست❤

چه هم صحبت های خوبی هم هستین شما😒🤨😜😂👆🏻
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.