cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

خارخاسک هفت دنده

درآدمی عشقی و دردی و تقاضایی و خارخاری هست. @GA_farid

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 327
مشترکین
+124 ساعت
+47 روز
-830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

گیج بودم و این روزها گیج تر هم شده ام. یک ارشدی دارم (خودش مظهر توهم دو عالم است و اسمش هم آقای دونکیشوت) این بابا اسم مرا گذاشته گیج بانو! و کم کم دارم فکر می کنم نکند بیراه نمی گوید؟ دونکیشوت اما استدلالش قائل به گزاره غلطی است او می گوید؛ بارها شده با تو رخ به رخ و چشم در چشم، حرف زده ام اما تو در این دنیا نبوده ای هرکاری گفته ام انجام نداده و کار دیگری کرده ای. خب راست می‌گوید، من مدتهاست که فهمیده ام اینها دزد و قالتاق هستند. یا اینکه دستوراتشان به هیچ وجه به نفع آینده شرکت یا کارکنان نیست. برای همین نه حرفشان را می شنوم و یا دستوری که می دهند انجام می دهم. می گویم؛ بله رئیس اما اصولا کاری را انجام می‌دهم که فکر کنم عقلانیت بیشتری در آن وجود دارد. القصه این مقدمه بی ربط ( قهرمان سازی از خود) را گفتم که داستان بلیت خریدن و سفر رفتنم را بگویم. دیروز پریروز ها، قرار شد با اتوبوس بروم تهران ( برای انجام کار اداری چون فراموش کرده بودم با راننده شرکت برای ماموریت هماهنگ کنم.) خلاصه بلیت را گرفتم و نشستم، که یکهو دیدم آقای نهم پیدایش شد (من باب گرفتن کلید انباری گاوداری که فراموش کرده بودم به او پس بدهم.) او را که دیدم با خنده خنده و دلبری و برای آنکه از دلش در بیاورم کلید را با تکه کاغذی که رویش با مداد چشم نوشتم "چقدر تو خوبی" به دستش دادم! اما وقتی آقای نهم گیج تر از من و با نیش باز سوار ماشین شد و گازش را گرفت و رفت، یادم آمد روی بلیت اتوبوس جمله‌ی نیم بند دلبرانه‌ام را نوشته ام و بلیت را هم  داده ام برود! خلاصه رفتم پیش متصدی مربوطه و گفتم؛ شرمنده همین الان از شما بلیت خریده ام اما متاسفانه بلیت را لای کتابم گذاشتم و کتاب را هم آن آقایی که همین الان از در تعاونی بیرون رفت با خود برد. متصدی با چشمهای گشاد گفت؛ یعنی کتابتان را دزدید؟ من گفتم؛ نه کتابم را برد که مثلا کمکی به من کرده باشد تا بار زیادی با خود نبرم. متصدی احمق! که قانع نشده بود گفت؛ یعنی چه؟ به او چه مربوط کتاب شما را ببرد؟ و من که نمی خواستم اتهامی را متوجه آقای نهم کنم با عجله گفتم؛ آقا شما لطفا آن یکی آقا را ول کنید و بجای این حرفها برای من بلیت جدید صادر کنید. من حتی ندیدم شماره صندلی ام چه بود؟ متصدی با اکراه نگاهی به سامانه کرد و روی یک تکه فیش کاغذی پرداخت شماره صندلی‌ام را نوشت تا به شاگرد راننده دهم. من فیش کاغذی را گرفتم و نگاهي سرسری به شماره صندلی انداختم، عدد مبارک ۱۳ مرقوم شده بود. خلاصه رفتم نشستم توی اتوبوس و فیش کاغذی را هم احتمالا سُر دادم توی کیفم. نیم ساعت بعد اما وقتی شاگرد راننده بالای سرم ایستاد و دست به کمر آفتابه ای درست کرده و متفکرانه از پنجره اتوبوس به افق دور دست خیره شده بود هیچ اثری از همان فیش کوچک هم نبود. دل و جگر کیفم را که خیلی هم چیز کمی نیست و خودش به تنهایی به قاعده ۳۶ گاوصندوق اسناد هسته ای که توسط موساد دزدیده شد پرو پیمان است را گشتم اما فیش کوچک دود شده و به هوا رفته بودم. دست نوشته عدد ۱۳ را کجا سُرانده بودمش خدا می داند! هیچ دیگر بلاخره آقای شاگرد راننده را راضی کردم به اینکه من بلیت خریده ام و شماره صندلی ام ۱۳ است  اما نمی دانم چرا بلیتم  بخار شده و به هوا رفته؟ و البته که شاگرد هم معرفت کرد و دیگر جویای بلیت نشد. @kharkhasak7dandeh
نمایش همه...
😁 20👍 5 2
این طرفی ها آن طرفی ها را به دزدی و اختلاس و سوء استفاده از قدرت متهم می‌کنند. و آن طرفی ها این طرفی ها را به دزد و اختلاس و سوء استفاده از قدرت‌ متهم می‌کنند. اما هر دو طرف در یک موضوع اشتراک نظر دارند، مبارزه با حجاب اختیاری! هدف مشترکی که همه می توانند از کنارش فاسدتر شوند یا پول بیشتری به جیب زنند یا پشتش پنهان شده و به سوی هم سنگ بیاندازند. در واقع حجاب ( با مفهوم مدنظر ) تنها پوششی برای زنان نیست! حجاب سدی است که در پناه آن دزدی و اختلاس و لقمه های حرام و پول های باد آورده جمع شده است و با فرو ریختنش بسیاری حجاب های دیگر فرو خواهد ریخت. @kharkhasak7dandeh
نمایش همه...
👌 42👍 17 2👏 2🤬 2😢 1🕊 1
دیشب برای دیدن فیلم " مست عشق " رفتیم. چه استقبالی هم شده بود. ظاهرا همه دلشان می‌خواست ببینند بلاخره پس از سالها انتظار چه فیلم شاهکاری از زندگی   مولانا جلال الدین بلخی، این مجتهد‌، فیلسوف، شاعر، عارف و صوفی! پارسی گوی ساخته می‌شود. خب... عرض به حضورتان که خواب و خیال‌ها نقش برآب شد و آنچه از پیش آشکار بود، آشکارتر گردید. در واقع بنظر می‌آید با این حجمه سنگین و زاویه سخت گشادی که علمای عظام! هشتصد سال است با مولانا دارند ( بطوریکه برخی او را  منحرفی مرتد می‌شمارند)  تهیه کنندگان فیلم ناچار شده بودند تمام هدف فیلم را بر این مهم متمرکز نمایند که نشان دهند مولانا و شمس تبریزی "گی" نبوده اند. یا معاذالله با هم باجناق نشده اند. و رابطه دوستی شان جز یک دوستی ساده و پاک چیز دیگری نبوده. به همین دلیل به تردستی و هدایت نویسندگان و لابد جناب ممیزی‌ بلاخره شمس تبریزی در قونیه داماد شد و اتفاقا مولانا برای رفع هر گونه شبهه و پارتی بازی،  نامزد پسرش را برای شمس کاندید نمود. مراسم عروسی برگزار گردید و از قضا شوهر خوب و مهربان و عاشق پیشه ای هم از آقای شمس درآمد. و اما در مورد مولانا؛ چه بگویم که ناگفتنش بهتر است. مولانای مات و مبهوت و لوس و یخ و بی تحرک با چشمانی همیشه متعجب و ناباور کسی بود که در تمام طول فیلم دو بیت درست و درمان از آن هزاران بیت غزل و قصیده‌ای که از او به یادگار مانده و کتاب‌هایش را بر سر طاقچه داریم، بر زبانش جاری نشد. اصلا نه تنها شعر بلکه در هیچ پلانی حتی به قاعده دو دقیقه به شخصیت شوریده و سرمست ودرعین حال  طناز و پرگوی مولانا تمرکز نشد. لاجرم اینچنین بود که بازهم به مدد صلاحدید کارگردان تمام چله نشینی های مولانا محدود شد به چند دقیقه پشت میز نشینی جناب پیروزفر که قاعدتا با آن هیکل تپل مپل و چربی آورده به هیچ وجه نمی توانست شمایی از اندام سخت لاغر و باریک مولانا که به سبب ریاضت های طولانی و چله نشینی های پی در پی و چرخش های ازخود بی خود سماع قاعدتا می باید سخت نزار شده باشد نشان دهد. (آه فراموش کردم حذف "چله نشینی" صوفیانه هم حتما یکی از خط قرمز های  ممیزی برای ساخت فیلم مولانا بوده پس این فقره هم رته ته.) لب کلام " مست عشق" ماجرای مرد میانسال و چاق و کم حرفی است که یک روز با روستایی مرد میانسال تازه به شهر آمده‌ایی  آشنا می‌شود برای او دختری را خواستگاری می‌کند روستایی میانسال با دختر ازدواج می‌کند و پس از مرگ همسر هم از آن شهر می‌رود. #مولانا #مست_عشق #پیروزفر #فیلم_بیخود @kharkhasak7dandeh
نمایش همه...
😁 38👍 18😐 11😱 7 3👏 1
علوفه حیوانات کم‌تر و کم‌تر میشد. همه به جان هم افتاده بودند. حالا دیگر ادای احترام به یاد موسس مزرعه نه به خاطر احترام و اعتقادات که فقط از سر اجبار بود. گوسفندان بیشتری به کشتارگاه برده می‌شدند. و صاحب مزرعه مدام از دسیسه‌های دشمنی خون‌خوار به نام «گرگ»، به عنوان سرمنشا تمامی مشکلات سخن می‌گفت...! قلعه حیوانات - جورج اورول @kharkhasak7dandeh
نمایش همه...
👍 52👏 2😐 1
پروژه تطهیر تتلو. انتخاب یک خانم وکیل چادری برای او. نمازخواندن و قرآن خوانی او در زندان. تماس های مکرر کودکان و نوجوانان برای اعلام حمایت از او( البته تماس ها را کودکان با شخص خانم وکیل انجام داده اند !) نتیجه اینکه فقط ما بدیم. اگه بهتون بگم فکر می کنم این پروژه ها رو شخص شیطان می نویسه تا بندگان مخلص خودش رو از خطرات پیش رو نجات بده به من می گید متوهم؟ آها، بله این خیلی متوهمانه است خودمم که بیشتر فکر کردم متوجه عمق این توهم شدم. شیطان؟ پروژه؟ داستان علمی تخیلی شد. @kharkhasak7dandeh
نمایش همه...
👍 47👌 4😁 1
مولاناست دیگه @kharkhasak7dandeh
نمایش همه...
20👌 1💯 1
از صبح رفتم شرکت و تا همین ساعت درگیر بودم. حالیا نشسته ام در زیرپله مربوط به خود پشت میز آهنی درب و داغان ورودی انبار و مشغول صورت برداری از اموالی هستم که متعلق به ما نیست و باید به صاحبانش باز می گشت. اموالی که روسا امانتش گرفته بودند و فکر می کردند اگر زمان بگذرد شرکت می تواند هاپولی اش کند و مالکش باشد. اما عاقبت کار با مالکان واقعی بالا گرفت. شکایت و شکایت کشی شروع شد. من و انبارگردان و یکی دو نفر دیگر از کارکنان آماده بودیم اموال را به صاحبان اصلی تحویل دهیم اما رئیس تازه کار ( که البته پیش تر از همکاران درپیت خودمان بود) نیامده همه رشته ها را پنبه کرد. گفت؛ تحویل این اموال به آن مالکان واقعی مصداق بارز ایجاد بحران بین المللی است. یاللعجب! بحران بین المللی؟ به خدا عین عبارت خود اوست و گفت؛ او آمده تا جلوی همین بحران ها را بگیرد. از فک کش آمده من که با زمین مماس شده بود که بگذریم. چشمهای از حدقه بیرون زده انبارگردان و ریش و سبیل جویدن آن دو همکار دیگر دیدنی بود. چرا رئیس حق و حقوق را نمی شناسد و مردم را سنگ قلاب می کند؟ خلاصه مالکان واقعی شاکی شدند. دعوا و مرافعه بالا گرفت. شخصا برایم خجالت آور بود که هفت هشت نفر بیایند و بخواهند امانتی متعلق به خودشان را که طی قول و قرارهایی به ما داده بودند از ما تحویل بگیرند اما رئیس بخواهد بازهم سنگ قلابشان کند و برای این کار مارا هم وادار به دروغگویی نماید. اصلا دیده اید آدمهایی که کارشان پیچیده کردن قضایاست؟ یک رشته ساده را می گیرند، آنقدر می پیچند و می پیچند و گره دارش می کنند که دیگر هیچ تنابنده ای نمی تواند گره هایش را باز کند؟ رئیس جدید یا همکار قدیم چنین آدمی است. احمق و نادان بحران سازی که فکر می کند در پشت هرچیز توطئه ای وجود دارد که باید آن را خنثی کرد و جلوی بحرانی که به سرعت به سمت بین المللی شدن می رود را گرفت. مثلا دمپایی یک سایز بزرگتر اکبرآقا آبدارچی طبقه دوم مساله ای بحرانی است زیرا ممکن است یک روز درست هنگام بازدید سرزده رئیس سازمان ملل که برای بازدید از شرکت ما آمده از پایش در بیاید. و اکبر آقا سکندری بخورد و با سینی چای پخش زمین شود و خرده شیشه ها بروند زیر کفش محافظ ریاست محترم سازمان ملل و از کف کفش او بگذرند و به کف پای او فرو روند. و او ناگهان دردش بگیرد و بگوید آخ و از دستش در برود و گلوله ای شلیک شود که صاف به سینه رئیس سازمان ملل برخورد کند. با این اوصاف آیا دمپایی یک سایز بزرگتر اکبر آقا بحران نیست و آیا نباید برای حل این بحران، عذر اکبر آقا را بخواهیم؟ @kharkhasak7dandeh
نمایش همه...
😁 33🤬 5👍 3 2
و آنچنان است که هرچه از آن پرهیز شوی، اشتیاق و شوقت به آن افزون شود. یه چیزی نزدیک این جملات رو مولانا فرمودن. نشسته ام یه تماشای سریال " حشاشین" که چند روزی است شنیده ام به طور کلی پخشش را در ایران ممنوع کرده اند. دو سه هفته پیش قسمت اولش را دیده بودم و چندان برایم دلچسب نبود. بخصوص آنکه اشتباهات واضحی در برخی مکان های تاریخی و وقایعش وجود داشت. جذابیت و کاریزمای هنرپیشه ها هم چنگی به دل نمی زد. اما وقتی شنیدم سریال در ایران ممنوع شده. بنظرم آمد حتما باید دید داستان چیست؟ و لابد داستان های بعدی جنجالی تر می شود. خلاصه با یکی دو کلیک دانلودش کردم و به تماشایش نشستم. عجبا! که واقعا داستان جالب‌تر می شود و علت ممنوعیت بیشتر و بیشتر از پرده بیرون می افتد. برایم جالب است که ایده ممنوعیت، حذف مخالفان، محدود نمودن و تنگ کردن حلقه دوستان و محرمان دقیقا همان اشتباهاتی است که در خصوص دلایل انقراض و نابودی حاکمان داستان سریال مطرح می شود. چیزی که ما هنوز هم بصورت زنده و واقعی شاهدش هستیم. حقیقتا هیچ سلاحی نمی تواند به جنگ هنر و فرهنگ برود. کاش به جای اینهمه موشک چند هنرمند خوب، کارگردان نخبه و نویسنده توانمند کشف و مورد حمایت قرار می گرفت. اما افسوس که قرار نیست دست ما از این لحاظ پر و پیمان و غنی باشد. داستانها و افسانه های ما به فنا می روند و تاریخ ما را دیگران برایمان نقل می کنند. @kharkhasak7dandeh
نمایش همه...
👍 43 2👌 2
دختر فقط آزادی های کوچکی می خواست اما جنگجو بود و عملگرا. دختر به دلایلی از مادر دور شده بود در نوجوانی و اینچنین شد که در آخرین لحظات زندگی کوتاهش نه مادر در کنارش بود و نه دیگر اعضا خانواده. پس از مرگ دردناکش مادر یک پادشاهی خواه بود. و نزدیکترین فرد خانواده به مادر که چند ماهی به او پناه داده بود بنظر می آمد چپگراست. پس از مرگ دختر میان مادر و نزدیکترین فرد خانواده مادری درگیری های رخ داد. هر دو نفر می گفتند؛ بهتر از دیگری آرمان‌های دختر را می شناسند. و هر دو نفر یکدیگر را متهم می کردند؛ دیگری در وظایفش کوتاهی کرده است. سالی گذشته بود و هنوز بسیاری در سایه بلند دختر می دویدند. سالی گذشته بود و هنوز پیکر دختر روی دوش مردمان تشیع می شد. سالی گذشته بود و هنوز آخرین لحظات زندگی کوتاه دختر قلب مردمان بسیاری را می لرزاند. شاید باید شروع تغییرات از مغز محدود و ناتوان خودمان آغاز گردد. شاید پیچیده کردن همه چیز به درد عمه مان می خورد. @kharkhasak7dandeh
نمایش همه...
👏 62👍 15😢 10 5🕊 2😐 2
و گفت هرچیزی را زکاتی است؛ و زکات عقل، اندوهی‌ست طویل... #عطار @kharkhasak7dandeh
نمایش همه...
👌 34👍 8 8😢 6👻 1