°• تَــبــــــِ سَــــــــرد •°
❁﷽❁ ••°• تَــبــــــِ سَــــــــرد •°•• "ﻫاﻧﻳ زﻧﺩ"
Mostrar más8 794
Suscriptores
-6124 horas
+2607 días
+6 87330 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Repost from N/a
- سفارشای مادرمو میارید خانمِ...
هرچه فکر کرد نام او یادش نیامد، بسکه از دست مادرش کفری بود که به خاطر چند دست زرشکپلو او را فرستاده پایینشهر!
- امینی هستم، سلام!
یک بچهی تپل مپل هم توی بغلش بود، یک دختری که ذوق زده خودش را میانداخت که بیاید توی بغل سروش!
- متاسفم فراموش کردم سلام کنم، میشه سفارشای مامانمو بیارید لطفا؟
بچه بلاخره موفق شد و توی بغل سروش آرام گرفت، مادرش هم انگار خجالت کشیده بود.
- ببخشید، پدرش فوت شده هر مردی رو میبینه فکر میکنه پدرشه!
بهتزده به آن دختر کوچولوی شیرین نگاه کرد، او آرزویش بود یک دختر میداشت یک بچه از پوست و گوشت خودش.
- خدابیامرزه.
زن خم شد و چند نایلون که ظرف یکبار مصرف تویش بود را گذاشت دم در، اصلا مستقیم به سروش نگاه نمیکرد.
- بدینش به من اذیتتون کرد، بیا مامانی!
دخترک به گردن سروش چسبید و پاهایش را تا سینهی سروش بالا آورد.
- بذارید راحت باشه.
- هانا مامان؟ عمو میخواد بره، عموه بابا نیست!
سروش زیرچشمی به زن نگاه کرد، خودش هم مثل دخترش شیرین بود، با آنکه چادر سر کرده بود اما طرهی موی فرفریاش نافرمانی میکردند.
- خانم امینی، بذارید بچه راحت باشه لطفا!
او که روی نوک پا ایستاده بود بچه را بگیرد خجل عقب رفت، ولی معلوم بود بغض کرده.
- لطف کنید شما غذاها رو برام بذارید تو ماشین من آرومش میکنم.
یک شکلات از جیبش درآورد و توی دست هانا گذاشت، دختر سفید چشم عسلی دلش را لرزانده بود.
- اینو بگیر کوچولو برو پیش مامانت من دوباره میام پیشت خب؟
اعصابش خیلی غیر منتظره آرام بود، حالا هدف حاج خانم را فهمیده و خودش هم به آن فکر میکرد.
- فکر کنم راضی شد برگرده پیشتون خانم...
عمدا گفت تا شاید اسم کوچکش را بفهمد اما زن دوباره گفت:
- امینی!
- بله خانم امینی! با اجازهتون...
بچه را به مادرش داد اما مطمئن بود دوباره برمیگردد البته اینبار با حاجخانم...
https://t.me/+GOe9QjF9Mzw0YWM0
https://t.me/+GOe9QjF9Mzw0YWM0
https://t.me/+GOe9QjF9Mzw0YWM0
46700
Repost from N/a
.
_اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر!
رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد.
مادر معین اینجا چه می کرد!
- چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟
نفس در سینه اش حبس شده بود. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد.
- ب...بله سهیلا خانوم ببخشید.
گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد:
- ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟
خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت
- پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه...
نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود.
مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد.
- رعنا برو بیرون از مغازه!
ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت.
- حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین
خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید
- که نمیدونی هان؟
تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟
بیا ببین!
مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد.
معین بود!
خاتون به شانه اش کوبید
- ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من...
من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره...
یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد.
مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت.
- م... معین!
با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد...
سرش به دوران افتاده و صدای
مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید
- زن بیوه کارش خونه خراب کردنه
- خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل!
- سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها...
ناباور جلو رفت.
- ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟
بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود.
دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند...
بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد
- باتوام معین؟ من از راه به درت...
- همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه...
شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد.
- بریم حاج خانوم تموم شد...
معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد...
#پارت
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
1 09420
Repost from N/a
-به زور با دختره خوابیدی، مواظب باش خودکشی نکنه!
کلافه نگاهی به دخترِ گریان روی تخت انداخت و عصبی سیگاری روشن کرد.
دلش میخواست بی تفاوت باشه اما دلش آرام نمیگرفت.
حرصی غرید:
-الان چرا داری اینجوری گریه میکنی!؟
دخترک هق زد و بدونِ اینکه نگاهی به مرد کند پاهایش را بیشتر در شکمش جمع کرد.
تمام جانش درد میکرد
محمد عصبی از جواب نگرفتن از جایش بلند شد و به سمتش رفت.
-مگه با تو نیستم؟ کر شدی!؟
برفین ترسیده تکانی محکمی در جایش خورد و عقب رفت.
این مرد ثابت کرده بود چه دیواانه ای میتواند باشد.
با هق هق لب زد
-توروخدا ولم کن...درد دارم...
گفتم و اشک هایش بیشتر از قبل روان شد.
همین حرفش کافی بود تا محمد مغزش بیشتر داغ کند.
دست به سمتش برد که برفین ترسان از اینکه میخواهد باز با او باشد جیغ کشید
-نهههه...نه توروخدا ولم کن...نمیخوام...درد دارم.
عرقی سردی از روی کمرِ محمد شره گرفت.
دق و دلی زنِ طلاق گرفته اش را روی بدکسی خالی کرده بود.
-آروم باش...بیا ببرمت حموم...آب گرم خوبه...میدم واسهت صبحانه هم بیارن.
نمیخواست...محبت های این مرد را نمی خواست..
-خودم...خودم..میرم...توروجون عزیزت ولم کن.
محمد عصبی چند نفسِ عمیق کشید تا ارام شود.
دلش نمیخواست بیشتر از این آزارش دهد.
-باشه..خودت برو ولی مواظب باش. کمک خواستی صدام کن.
برفین با ان صورت پف کرده از گریه فقط سرتکان داد و همانطور که محلفه را دور تن برهنه اش میچید به سختی به سمتِ حمام رفت.
طاقت این همه خفتی که بر تنش وارد شده بود را نداشت.
باید کار را تمام میکرد...
بیست دقیقه ای از حمام رفتنش گذشت و محمد تمام مدت را کلافه در اتاق قدم زده بود.
دستور داده بود خدمتکارشان سینی پر و پیمان برایشان بیاورد..
باید همسرش را خوب تقویت میکرد، زیادی صعیف بود..
با حسی بد از دیر کرد برفین دیگر طاقت نیورد و به سمتِ حمام رفت.
ضربه ای کوچک به در زد و صدایش زد
-برفین! خوبی؟ چرا انقدر طولش دادی!؟
صدایی نیامد و او مجدد کارش را تکرار کرد.
با نگرفتن هیچ جوابی تمام تنش را وحشت گرفت و نفسش رفت.
با مشت و لگد به جان در افتاد و در نهایت با صربه ای محکم قفل در را شکست.
حجوم به داخل حمام کافی بود تا تنِ بی جانِ برفین را میانِ انبوهیی از خون آبه در سفیدی سرامیک ها ببیند و دنیا دورِ سرش بچرخد.
-برفییییین....
https://t.me/+L6dbDDF2f5ExZWE0
https://t.me/+L6dbDDF2f5ExZWE0
https://t.me/+L6dbDDF2f5ExZWE0
https://t.me/+L6dbDDF2f5ExZWE0
ܦ߭❟ࡏަߊࡅ࣪ߺ🍺نساء حسنوند
••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان
30450
Repost from N/a
.
-ولم کنین،ولم کنین آشغالا....سورن تورو خدا بگو ولم کنن
جیغ هایش در سالن طویل و بی روح اکو میشد و وحشت را به جانشان تزریق میکرد
ناخن های بلندش را بند دیوار کرده بود و برای نرفتن به آن اتاق نفرین شده به هر ریسمانی چنگ میزد
-بترس سورن!بترس از روزی که از این سگ دونی بیام بیرون ....روزگارت سیاه میکنم سورن
بهار دست سورن را فشرد و در خودش جمع شد . برخلاف سورن که با چشمانی بی تفاوت به دخترکی که بازوانش اسیر دست پرستار ها بود و پاهایش روی زمین کشیده میشد میترسید از دختر مقابلش
-ولم کنین میگم....من دیوونه نیستم....به خدا من دیوونه نیستم...دروغ میگن
دختر وزن زیادی نداشت ولی آنقدر خودش را منقبض کرده بود که برای بردنش نیاز به کمک بیشتری داشتند و دو پرستار حریف دخترک به ظاهر دیوانه نبودند
مهتا حتی فکرش را هم نمیکرد که سورن و بهار اینچنین به او خیانت کنند و او را روانه دارلمجانین کنند
بهترین دوستش با دوست پسرش تبانی کرده بود و تمام دارایی اش را به تاراج برده بودن و در این میان دلی بود که مهتا آن را هم باخته بود.
دست سورن دور شانه بهار حلقه شد و بنزینی شد و آتشی به جان مهتا انداخت که با تمام توانش به سمتشان حمله ور شد و این بار پرستاران هم حریفش نشدند که مهتا از میان دستشان گریخت و سمت بهار هجوم برد
-میکشمت هرزه ...به روح بابام میکشمت
بهار با ترس پشت سورن سنگر گرفت و سورن با اخم هایی در هم خودش را سپر بهارش کرد و مانع برخورد مشت های پی در پی مهتا شد
مشت های مهتا اسیر دست سورن شد و همین تماس کوچک هم برای مهار کردن دختر عاشق اما دیوانه کافی بود که سست شده خیره چشمان سورن شود .
-چجوری تونستی سورن؟!
دستان سورن به دور تن مهتا پیچید و سد چشمان مهتا ترک برداشت و قطره اشکی از چشمانش چکید
-چرا اینکار کردی؟..من دوست دا
با فرو رفتن سرنگ در گردنش ادای عاشقانه هایش نیمه کاره ماند و برای لحظه ای دنیا به دور سرش نوسان گرفت و در میان دستان سورن بدنش همان نیمه جانی که برایش مانده بود را هم به حراج گذاشت
تن بی جان دختر را روی تخت انداختن و از لای پلک های نیمه بازش قطره اشک سمجی چکید
-منتظرم باش سورن....داستان من و تو همینجا تموم نمیشه...منتظرم باش برمیگردم
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
-گوشی ات زنگ میزنه سورن
سورن بر روی تن بهارش خیمه زد و موهای مواجش را از روی صورتش کنار زد و سر جلو برد و در یک سانتی صورتش لب زد
-بذار زنگ بزنه، فعلا کار واجب تر دارم
پوست زیر سیبک گلوی بهار را به لب گرفت و پایین و پایین تر رفت و پوست نرم بالای سینه اش را به کام گرفت
صدای زنگ موبایلش لحظه ای قطع نمیشد و کم کم اعصابش را بهم میریخت.
وقتی صدا برای بار پنجم پرده گوشش را لرزاند لعنتی به پشت خطی کنه اش فرستاد و ناراضی از تخت پایین آمد تا صدای گوشی را خفه کند ولی با دیدن نام مرکز روانی بدون هیچ تعللی آیکون سبز را لمس کرد
-بله!
-جناب آریا مهتا....
با شنیدن صدای لرزان زن پلکش پرید و ابرو در هم کشید
-مهتا چی؟!
-فرار کرده...
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
⭕️پارت واقعی رمان⭕️
.
50320
Repost from N/a
-زن سید محمد شیشه های خونه حاجی رو آورده پایین، انگار فهمیده واسه شوهرش میخوان زن دوم بگیرن.
صدای جیغ دخترک تا وسط کوچه می امد.
-واسه شوهر من میخوایید برید خواستگاری؟ جرتون میدم.
بلند جیغ کشید و قندان را به سمت مادرشوهرش پرت کرد که زن جا خالی داد و قندان به دیوار کوبیده شد و هزار تکه شد.
زن روی پا زد و شیون کرد.
-وای خداااا...یکی بیاد این سلیطه رو جمع کنه. نفس مارو بریده. همین دریدگی هارو کردی که محمدم میخواد طلاقت بده.
برفین حس کرد کلهاش داغ کرده. به خدا که کلهی محمد را میکند.
-محمد؟! محمد!؟ من محمدو تیکه تیکه میکنم...به وقت خلوت لالایی عاشقونه میخونه دم گوشم حالا هوس زن گرفتن کرده!؟ محمد کدوم گورستونی هستیییی
این را بلند تر جیغ کشید که همزمان محمد هول زده پله های را بالا امد و وارد خانه شد.
از اهل بازار شنیده بود که زنِ وزه و زبان درازش، محله را روی سرش گذاشته است.
-برفین!؟ چی شده عزیزم...مامان، چه خبره.
از زن دریدهت بپرس. خودشو زده به کلی گری.
برفین با خشم به سمت زن حمله کرد که محمد سریع به خود جنبید و مهارش کرد.
-من دریدهم یا تو که واسه شوهر من زن جدید لقمه گرفتی!؟ فکر کردی مثل زنای بی دست و پا میشینم نگاهتون میکنم تا سرم هوو بیارید، همتونو به آتیش میکشیم.
محمد مانده بود بخندد یا گریه کند.
کشان کشان، نیم وجب دختر را که ان خم زور معلوم نبود از کجا اورده است با خود به اتاق مشترکان بود.
-برفین جان...دورت بگردم اروم لاش. زنِ چی کشک چی!؟ من همین تو برا هفت جدم بسی، مگه خرم
تقلا کرد که از دستش فرار کند.
-ولم کن محمد...من هرچی هیچی نمیگم زبون مادرت دراز تر میشه سرم. خجالتم نمیکشه واسه مردی که زن حامله داره میخواد بره خواستگاری.
دیگر کم اورد که با بغض این را گفت محمد شوکه همانطور خشکش زد.
-چی...چی گفتی برفین!؟
با بغض دستش را پست و داد زد
-همون که شنیدی، به خدا محمد بلایی سرت میارم مرغای اسمون به حالت گریه کنن.
محمد با شوق خندید و برفین محکم در اغوش فشرد.
-محمد دورت چشات بگرده من خودم نوکرتم...جان محمد راست گفتی؟ دارم بابا میشم....
https://t.me/+ni3aaQXMuDhmOTk0
https://t.me/+ni3aaQXMuDhmOTk0
پسرمون همینقدر آروم و سربه زیر و دخترمون همینقدر دریده و سلیطه😁😁😁
امان از روزی که دل پسرمون گرفتار بشه و برفین خانوم پدر صاحبشو داره.
اقا محمد کلی بدبختی داره با این زنی که از دیوار راستم بالا میره و دست هرچی پسر بچه شیطونه از پشت بشه😂😁
52280
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.