cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

A touch of darkness |لمس تاریکی

🌑🥀a touch of darkness 🥀🌑 ناشناس: https://t.me/HarfinoBot?start=96056327be45ca9 چنل سیو عکس : https://t.me/picandmovie

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
487
Suscriptores
-124 horas
+27 días
+5830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
پوشش اخبار دنیای سریال و فیلم 🎥🎬 پروفایل/والپیپر آستتیک از سینما 🎥 @TvvMood @TvvMood
Mostrar todo...
انیمیشنLGBT⚘🧊
بیانسه، ملکه موسیقی⚘🍉
دیلی جیجی حدید⚘💧
دیوید تننت⚘🍑
دنیای گیف⚘🧊
کتابام آمیگدال من⚘🍉
رفتن به کره جنوبی⚘💧
ادیت و خبر⚘🍑
ادیت انیمه✶🍒
گیف کره ای⚘🧊
منبع انیمیشن جدید⚘🍉
بنگتن ممورایز⚘💧
لیریک بی تی اس⚘🍑
ترجمه‌ آهنگ بی‌تی‌اس⚘🧊
منبع بکگراند وتم⚘🍉
مکالمه انگلیسی آسان⚘💧
پژمان جمشیدی⚘🍑
آپدیت سیدنی سویینی⚘🧊
پرونده جنایی واقعی⚘🍉
تیکه کتاب مانگ⚘💧
لوازم آرایشی کیوت⚘🍑
روانشناس شو⚘🧊
آخرین پروازِ مرگ⚘🍉
تکست مود⚘💧
لوازم آرایشی مناسب⚘🍑
دخترِ بهار⚘🧊
کاپل لزبین⚘🍉
دزیره ناپلئون⚘💧
بیوت‌ عوض کن⚘🍑
ترجمه لمس تاریکی⚘🧊
دیلی پینترستی⚘🍉
تکست های مود⚘💧
تم شیشه‌ای تلگرام⚘🍑
تکست.بیو.پروفایل⚘🧊
تکست مود⚘🍉
دستبافت های من⚘💧
اکسسوری‌های وارداتی⚘🍑
کلاب بی‌تی‌اس‌ وآرمی⚘🧊
دردهایی به رنگ شاد⚘🍉
سلینا مری گومز⚘💧
آرشیو تیلور سویفت⚘🍑
لی سونگی⚘🧊
آواکادو⚘🍉
مجمع شیپران سریالی⚘💧
تم انیمه متنوع⚘🍑
ترجمه مصاحبه زین⚘🧊
آرشیو وان دایرکشن⚘💧
ملکه آوریل لاوین⚘🍑
میکاپ سریال کره ای⚘🧊
بازی برنامه هک شده⚘🍉
شعری برای تو⚘💧
توویت مردم⚘🍑
کلاب اوتاکوها⚘🧊
تحلیل آلبوم BTS⚘🍉
آموزش زبان کره ای⚘💧
وایپ ویدئو هاش⚘🍑
تکست، موزیک، دیلی⚘🧊
استارت تعطیلات انیمه ای⚘🍉
منهتن-نیویورک⚘💧
کلماتی از جنس درک⚘🍑
داستان واقعی کرولاین⚘🧊
آپدیت شان مندز⚘🍉
شرکت در لیست شبانهº.🐚
#چپتر24 #پارت237 خدا گفت: "دارم فکر می کنم که چیزی نمی دونی .دارم میفهمم که تو حتی به خودت هم فکر نمی کنی." کلماتش دردناک بودند. _"چطور جرات داری..." _"چطورجرأت دارم، پرسفونه؟ چرت و پرتات رو به روت بیارم؟ تو خیلی ضعیف عمل می کنی اما هیچ وقت برا خودت یه تصمیمِ لعنتی نگرفت. به مامان اجازه می دی که برات تعیین که کی تو رو بکنه؟" _"خفه شو!“ _"بهم بگو چی میخوای." هادس او را گرفت و به لبه استخر چسباند. پرسفونه نگاهش را برگرداندو دندان هایش را آنقدر محکم به هگ سایید که فکش درد گرفت. _"بهم بگو!" پرسفونه غرغر کرد "لعنت بهت!" پرید و پاهایش را دور کمرش حلقه کرد و محکم او را بوسید،لب ها و دندان هایشان به طور دردناکی به هم برخورد میکرد، اما هیچ کدام متوقف نشدند. انگشت‌هایش را در موهایش فرو برد و محکم کشید و سرش را به عقب برد و گردنش را بوسید. آنها خودشان را بیرونِ استخر، روی کفِ مرمری دیدند. پرسفونه هادس را به پشتش هل داد و روی آلتش نشست و تا عمق بدنش فرو برد. حرکت وحشیانه بدن و تنفس‌شان حمام را پر کرده بود. این شهوانی ترین کاری بود که او انجام داده بود. هادس برتی فشار دادن سینه ها و گرفتن ران هایش حرکت کرد. بعد هادس رو زانو‌هایش نشست و نوک سینه هایش را در دهانش گرفت. این حس صدایی را از دهان پرسفونه بیرون کشید و هادس را به سمت خودش فشار داد و محکم‌تر و سریعتر حرکت کرد . هادس از بین دندان هایش گفت:"آره"و بعد دستور داد: "ازم استفاده کن. محکم‌تر سریع تر." این تنها دستوری بود که او می خواست از آن اطاعت کند. آنهابا هم آمدند و مدتی بعد از آن، پرسفونه از روی هادس بلند شد ، لباسش را برداشت و از حمام بیرون رفت. هادس لخت به دنبالش رفت و صدایش زد:"پرسفونه." به راه رفتن ادامه داد و همانطور که می رفت لباس هایش را می‌پوشید. هادس فحشی داد و بالاخره به او رسید و او را به اتاق کنار کشاند، تالار تخت بود. پرسفونه به سمت چرخید و با عصبانیت او را کنار زد. هادس حتی یک اینچ هم تکان نخورد و در عوض او را بین بازوهایش گیر انداخت و پرسید : "من می خوام بدونم که چرا." پرسفونه احساس می کرد که چیزی درون رگ هایش می سوزد و در اعماق شکمش شعله ور میشود و مانند زهر درونش هجوم می‌آورد.
Mostrar todo...
18❤‍🔥 3👍 1
#چپتر24 #پارت236 پرسفونه نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. گریه کرد دست هادس رویش محکم شد و الهه صورتش را در گودی گردنش فرو کرد. نمیدانست کِی تله پورت کردند، و سرش را بلند نکرد تا ببیند که او را به کجا برده. فقط می دانست که گرمای آتش نزدیکش است. گرما نتوانست سرمای بدنش را از بین ببرد و وقتی لرزش بدنش متوقف نشد، هادس او را به حمام برد. پرسفونه به او اجازه داد تا لباسش را درآورد و موقع ورود به آب او را در آغوش بگیرد، اما به او نگاه نکرد. اجازه داد سکوت برای مدتی ادامه پیدا کند ، تا اینکه، تصور کرد، هادس دیگر نمی تواند تحملش کند. هادس گفت:"حالت خوب نیست. اون بهت... صدمه زد؟" پرسفوته ساکت بود و چشم‌هایش را بسته بود. وقتی هادس به جلو خم شد و پیشانی‌اش را بوسید، پلک‌های را محکم تر فشرد تا جلوی اشک هایش را بگیرد. خدا التماس کرد: بهم بگو. لطفا." کلمه لطفا بود که باعث شد چشم‌های پر آبش را باز کند. بالاخره گفت: "من درمورد آفرودیت میدونم، هادس." چهره اش تغییر کرد. پرسفونه هیچوقت ندیده بود که اینقدر شوکه یا متعجب به نظر برسد. _"من برات بیشتر از یه بازی نیستم." حالا هادس عصبانی به نظر می رسید. ،"هیچوقت تو رو یه بازی در نظر نگرفتم، پرسفونه. " _"قرارداد..." هادس درحالی که او را رها میکرد : "این موضوع ربطی به قرارداد نداره." پرسفونه تلاش کرد تا پایش را در آب محکم کند و بعد با تندی جواب داد. :"اینهمه ربط به قرارداد داره! خدایان من خیلی احمق بودم! به خودم اجازه دادم که فکر کنم تو خوب بودی، حتی با وجود احتمال زندانی بودنم." _زندانی؟فکر می کنی اینجا زندانی‌ای؟ اینقدر باهات بد رفتار کرد‌م؟" پرسفونه گفت: "یه زندانبان مهربون بازم یه زندانبانه." چهره هادس تاریک شد. "اگه منو نگهبون زندانت می دونستی، چرا باهام خوابیدی؟" الهه در حالی که صدایش می لرزید گفت: "این تو بودی که این رو پیشگویی کردی. و حق با تو بود... من ازش لذت بردم و حالا که این کار رو کردیم، می تونیم جدا از‌هم به راهمون ادامه بدیم." هادس با صدایی که حالت مرگباری به خودش میگرفت پرسید" از هم جدا شیم؟ این چیزیه که می خوای؟" _"هر دومون می دونیم که این برای بهترین کاره."
Mostrar todo...
21👍 1
Repost from N/a
📖تنها شاپی که کتابای پهلوی داره :)🤴📚 تابستونتو با کتاب قشگتر کن اگرم نمیدونی چی بخونی با توجه به سلیقت بهت معرفی میکنه📚 🕰 @sargozasht_shop
Mostrar todo...
انیمیشنLGBT⚘🧊
بیانسه، ملکه موسیقی⚘🍉
دیلی جیجی حدید⚘💧
دیوید تننت⚘🍑
دنیای گیف⚘🧊
کتابام آمیگدال من⚘🍉
رفتن به کره جنوبی⚘💧
ادیت و خبر⚘🍑
ادیت انیمه✶🍒
گیف کره ای⚘🧊
منبع انیمیشن جدید⚘🍉
بنگتن ممورایز⚘💧
لیریک بی تی اس⚘🍑
ترجمه‌ آهنگ بی‌تی‌اس⚘🧊
منبع بکگراند وتم⚘🍉
مکالمه انگلیسی آسان⚘💧
پژمان جمشیدی⚘🍑
آپدیت سیدنی سویینی⚘🧊
پرونده جنایی واقعی⚘🍉
تیکه کتاب مانگ⚘💧
لوازم آرایشی کیوت⚘🍑
روانشناس شو⚘🧊
آخرین پروازِ مرگ⚘🍉
تکست مود⚘💧
لوازم آرایشی مناسب⚘🍑
دخترِ بهار⚘🧊
کاپل لزبین⚘🍉
دزیره ناپلئون⚘💧
بیوت‌ عوض کن⚘🍑
ترجمه لمس تاریکی⚘🧊
دیلی پینترستی⚘🍉
تکست های مود⚘💧
تم شیشه‌ای تلگرام⚘🍑
تکست.بیو.پروفایل⚘🧊
تکست مود⚘🍉
دستبافت های من⚘💧
اکسسوری‌های وارداتی⚘🍑
کلاب بی‌تی‌اس‌ وآرمی⚘🧊
دردهایی به رنگ شاد⚘🍉
سلینا مری گومز⚘💧
آرشیو تیلور سویفت⚘🍑
لی سونگی⚘🧊
آواکادو⚘🍉
مجمع شیپران سریالی⚘💧
تم انیمه متنوع⚘🍑
ترجمه مصاحبه زین⚘🧊
آرشیو وان دایرکشن⚘💧
ملکه آوریل لاوین⚘🍑
میکاپ سریال کره ای⚘🧊
بازی برنامه هک شده⚘🍉
شعری برای تو⚘💧
توویت مردم⚘🍑
کلاب اوتاکوها⚘🧊
تحلیل آلبوم BTS⚘🍉
آموزش زبان کره ای⚘💧
وایپ ویدئو هاش⚘🍑
تکست، موزیک، دیلی⚘🧊
استارت تعطیلات انیمه ای⚘🍉
منهتن-نیویورک⚘💧
کلماتی از جنس درک⚘🍑
داستان واقعی کرولاین⚘🧊
آپدیت شان مندز⚘🍉
شرکت در لیست شبانهº.🐚
#چپتر24 #پارت234 پرسفونه گفت:" متاسفانه من به اندازه کافی نمیدونم." این احساس ناراحت کننده را داشت که باید از عصبانیت این مرد می‌ترسید. با گقتن این کلمات ، درخشش عجیب و شمی که چشم‌هایش را تیره کرده بود ناپدید شد و سرش را تکان داد. تانتالوس گفت:" تو عاقلی. " پرسفونه گفت: "فکر کنم که باید برم." درحالی که مرد شروع به حرکت کرد صدا زد: "صبر کن . حداقل یه تیکه از میوه... لطفا" پرسفونه آب دهانش را قورت داد. چیزی به او می‌گفت که این کار را نکند، اما او متوجه شد که دارد میوه ای پر و طلایی از درخت می چیند. به مرد نزدیک شد و فقط دست‌هایش را دراز کرد تا از مرد فاصله بگیرد. تانتالوس گردنش را برای رسیدت به میوه گوشتی و آبدار کشید. آنموقع بود که چیزی محکم از زیر آب به پاهایش برخورد کرد. زیر پایش خالی شد و به زیر آب رفت. قبل از اینکه بتواند از روی اب بالا بیاید، پای مرد را روی سینه اش احساس کرد. با وجود لاغر بودنش، قوی بود و او را زیر آب نگه داشت و پرسفونه به خود میپیچید تا اینکه ضعیف تر شد. قدرتی که روی طلسمش داشت از بین رفت و به شکل الهی‌اش برگشت. وقتی دست از مبارزه برداشت، تانتالوس پایش را برداشت. آن موقع بود که پرسفونه حرکت کرد. با وجود غرقِ آب شدن، از حوض بیرون آمد و دوید. _"الهه!" صدای تانتالوس را شنید. "برگرد، الهه کوچولو... من خیلی وقتِ که گرسنه بودم.من به چشیدن نیاز دارم!" اطراف چاه صاف و لیز بود، و پرسفونه سعی کرد تا از آن بالا برود از آن تقلا کرد و زانوهایش را روی سنگ‌های دندانه‌دار صخره کوبید. متوجه درد نشد، نا امید بود که از اینجا بیرون برود. وقتی به خروجیِ تاریک رسید، به بدنی برخورد کرد و دستی روی شانه هایش را فشار داد. _"نه!لطفا..." هادس گفت:"پرسفونه" و قدمی او را به عقب کشید. پرسفونه خشکش زد و با نگاهش روبرو شد. نمی توانست آرامشش را حفظ کند. _"هادس!" دست‌هایش را دورش انداخت و هق هق گریه کرد. هادس محکم و قوی و گرم بود.یکی از دست هایش روی سر و دیگرش را روی پشتش گذاشت و سعی کرد تا او را آرام کند: "َششش." لب هایش به موهایش چسبید و پرسفونه شنید که پرسید:"تو اینجا چی کار می کنی؟" بعد صدای وحشتناک مرد فضا را درنوردید. _ "کجایی، جنده کوچولو؟"
Mostrar todo...
22
#چپتر24 #پارت235 هادس محکم شد و او را پشت سر خودش کشید. خدا انگشت‌هایش را به هم زد و ستون چرخید. حالا تانتالوس با آنها روبرو شد. به نظر نمی رسید که از آمدن هادس ترسیده باشد. خدا دستش را دراز کرد و زانوهای تانتالوس را از آب بیرون آورد و بازوهایش را محکم در زنجیرش کشید. صدای هادس سرد و پرطنین بود:"الههِ من با تو مهربون بود. و تو اینجوری جبران میکنی؟" تانتالوس شروع به بالا کشیدن خودش کرد و آبی که پرسفون به او داده بود را از دهانش بیرون ریخت. هادس قدم‌هایی محکم به سمت زندانی برداشت، آب را جدا کرد و مسیری خشک را مستقیما به سمت مرد ایجاد کرد. تانتالوس برای تسکین درد بازوهایش تلاش می‌کرد تا جای پایش را پیدا کند و نفس های عمیق و لرزانی می کشید که قفسه سینه اش‌ خس خس می‌کرد. _"تو لایق اینی همونطور که من احساس میکنم، احساس کنی... نا امید، گرسنه و تنها!" تانتالوس به هم فشرده شد. هادس لحظه ای تانتالوس را تماشا کرد و در یک لحظه مرد را بلند کرد و گردنش را گرفت. پاهای تانتالوس به عقب و جلو لگد می‌زدند، هادس به تقلایش خندید. هادس پرسید "از کجا می دونی که من قرن ها همچین احساسی نداشته‌م، فانی؟" دریک لحظه، طلسم هادس از بین رفت و در تاریکی ایستاد. _"تویه مرد احمقی. قبلا من فقط زندانبانت بودم، اما از حالا مجازات‌گرتم و فکر می کنم که قاضی‌های من بیش از حد مهربان بودن. من تو رو با گرسنگی و تشنگی سیری ناپذیر نفرینت میکنم. حتی بهت آب و غذا میدم...اما هر چیزی که از می خوری آتشی تو گلوت میشه." بعد از آن، هادس تانتالوس را رها کرد. زنجیر به شدت روی اندامش افتاد و بدنش محکم به سنگ برخورد کرد. وقتی توانست، نگاهش را به سمت هادس برد و مانند حیوان غرش کرد. درست موقعی که شروع به حمله کردن به سمت خدا کرد، هادس انگشت‌هایش را به هم‌ زد و تانتالوس از بین رفت. در سکوت به طرف پرسفونه برگشت. قادر به کنترل واکنشش نبود. قدمی به عقب رفت و روی سنگ خیس و لزج لغزید. هادس به جلو رفت و او را در آغوشش گرفت. صدایش گرم و آردم بود:"پرسفونه." با التماس. "لطفا ازم نترس. حداقل تو نه." پرسفونه به او خیره شد. هادس زیبا و خشن و قدرتمند بود و او را فریب داده بود.
Mostrar todo...
26👍 1
Repost from N/a
بیانسه، تنها مرجع اخبار و آپدیت در تلگرام ◬ ⊰ اطلاعات آلبوم و تور جدید COWBOY CARTER 🐎 @Beyonce_Access ★ ★ @Beyonce_Access
Mostrar todo...
انیمیشنLGBT✶🍒
بیانسه، ملکه موسیقی✶☁️
دیلی جیجی حدید⚘🌑
دیوید تننت⚘🦢
دنیای گیف✶🍒
کتابام آمیگدال من⚘🌑
رفتن به کره جنوبی✶☁️
ادیت و خبر⚘🦢
ادیت انیمه✶🍒
گیف کره ای⚘🌑
منبع انیمیشن جدید✶☁️
بنگتن ممورایز⚘🦢
لیریک بی تی اس✶🍒
ترجمه‌ آهنگ بی‌تی‌اس⚘🌑
منبع بکگراند وتم✶☁️
مکالمه انگلیسی آسان⚘🦢
پژمان جمشیدی✶🍒
آپدیت سیدنی سویینی⚘🌑
پرونده جنایی واقعی✶☁️
تیکه کتاب مانگ⚘🦢
لوازم آرایشی کیوت✶🍒
روانشناس شو✶🥀
آخرین پروازِ مرگ✶☁️
تکست مود⚘🦢
لوازم آرایشی مناسب✶🍒
دخترِ بهار⚘🌑
کاپل لزبین✶☁️
دزیره ناپلئون⚘🦢
بیوت‌ عوض کن✶🍒
ترجمه لمس تاریکی⚘🌑
دیلی پینترستی✶☁️
تکست های مود⚘🦢
تم شیشه‌ای تلگرام✶🍒
تکست.بیو.پروفایل⚘🌑
تکست مود✶☁️
دستبافت های من⚘🦢
اکسسوری‌های وارداتی✶🍒
کلاب بی‌تی‌اس‌ وآرمی⚘🌑
دردهایی به رنگ شاد✶☁️
سلینا مری گومز⚘🦢
آرشیو تیلور سویفت✶🍒
لی سونگی⚘🌑
آواکادو✶☁️
مجمع شیپران سریالی⚘🦢
تم انیمه متنوع✶🍒
ترجمه مصاحبه زین⚘🌑
آرشیو وان دایرکشن✶☁️
ملکه آوریل لاوین⚘🦢
میکاپ سریال کره ای✶🍒
بازی برنامه هک شده⚘🌑
شعری برای تو✶☁️
توویت مردم⚘🦢
کلاب اوتاکوها✶🍒
تحلیل آلبوم BTS⚘🌑
آموزش زبان کره ای✶☁️
وایپ ویدئو هاش⚘🦢
تکست، موزیک، دیلی🌑
استارت تعطیلات انیمه ای✶☁️
منهتن-نیویورک⚘🦢
کلماتی از جنس درک✶🍒
شرکت در لیست شبانهº.🐚
#چپتر24 #پارت231 خدایان، هیچوقت فکر نمی کرد که این کلمات از دهانش بیرون بیایند. خیلی عصبانی بود و نمی توانست درست فکر کند و از این که حالا همچین احساسی داشت خوشحال بود، چون می دانست وقتی آرام شود، تنها چیزی که احساس می کرد غم و اندوه است. همه چیزش را به هادس داده بود، بدنش، قلبش، رویاهایش. خیلی احمق بود. سعی کرد توجیه‌اش کندک حتما او را با طلسم به خودش جذب کرده بود. بعد از آن، با یادآوری خاطره‌های شش ماه پیش، افکارش به سرعت از کنترل خارج شد و هر کدامشان درد بیشتری نسبت گذشته داشت. نمی توانست بفهمد که چرا هادس این همه مشکلات را برای هماهنگ کردن این نقشه متحمل شده بود. او را فریب داده بود، خیلی ها را فریب داده بود. سیبل را چطور؟ اوراکل به او گفته بود که رنگهای‌شان در هم تنیده شده. اینکه او و هادس قرار است باهم باشند. شاید فقط او یک اوراکل واقعا بد بود. حالاکه اشک می ریخت، تقریبا صدای خش خش علف های کنارش را نشنید. پرسفونه برگشت تا اینکه حرکتی را در فاصله کمی از خودش دید. ضربان قلبش از کنترل خارج شد و به عقب برگشت و روی چیزی که در علف‌ها پنهان شده بود افتاد و هر چیزی که در علف بود به سمتش رفت. چشم‌هایش را بست و صورتش را پوشاند تا اینکه فشار بینیِ سرد و مرطوبی را روی دستش احساس کرد. چشمکهایش را باز کرد و یکی از سه سگ هادس را دید که به او خیره شده بود. خندید و نشست و سربروس را نوازش کرد. زبانش از دهانش بیرون آمده و متوجه شد که چیزی که به پایش گیر کرده بود توپ قرمزش بوده. پشت گوش سگ را خاراند و پرسید "برادرات کجان؟" .سگ با لیسیدن صورتش جواب داد. پرسفونه سگ را کنار زد و با برداشتن توپ از جایش بلند شد . _"اینو میخوای؟" سربروس روی پاهایش نشست، اما به سختی توانست بی‌حرکت بماند. _"برو بیارش!" پرسفونه گفت و توپ را پرتاب کرد. سگِ شکاری بلند شد و قبل از اینکه به سمت پایه کوه برود، چند لحظه‌ای تماشایش کرد. هرچقدر به کوه نزدیکتر می شد، زمین زیر پایش ناهموار، صخره ای و خالی از گیاه می شد. کمی بعد، سربروس دوباره به او ملحق شد و توپ در دهانش بود. توپ را جلوی پایش نینداخت،بلکه به کوه ها نگاه کرد.
Mostrar todo...
👍 13 5
#چپتر24 #پارت232 پرسفونه پرسید " می تونی منو به چاه تناسخ ببری؟" سگ به او نگاه کرد و بعد بلند شد. از شیب تندی بالا رفت و به دل کوه رفت. دیدن این کوه‌ها از دور یک چیز بود و راه رفتن درمیانشان و زیر هاله ابرهای سیاه و چرخان، یک چیز دیگر. رعد و برقی زد و صدایش زمین را تکان داد. به دنبال سربروس راه رفت و میترسبد که سگ بینایی‌اش را از دست بدهد یا بدتر از آن، صدمه شدید ببیند. "سربروس!" پرسفونه در حالی که سگ در پیچ دیگری ناپدید شد، داد زد. پرسفونه پشت دستش را روی پیشانی اش کشید. خیسِ عرق بود. کوه‌ها گرم بودند و گرمتر می شدندگ دراطراف پبچ، تردید کرد و متوجه جریان کوچکی زیر پایش شد، اما این رود آتش بود که جراین داشت . بیقراری تمام بدنش را فرا گرفت. صدای پارس سربروس را شنید و از روی جویبار آتش پرید و سگ را در لبه صخره‌ای پیدا کرد که رودخانه ای از شعله های خروشان درزیرش می چرخید و جریان داشت . گرمایش تقریبا غیرقابل تحمل بود و پرسفونه ناگهان متوجه شد که کجا سرگردان شده. تارتاروس . و این هم رودخانه فلگتون بود. پرسفونه دستور داد "سربروس، یه راهی پیدا کن تا از اینجا بریم!" سگ طوری پارس کرد که انگار هدایت کردنش را می پذیرد و به سمت یک سری از پله‌هایی که در کوه حک شده بود، دوید. پله‌ها براق و شیب دار بودند و بالاتر در میان لابه‌لای سنگ‌ها نامدید میشدند. اما این مله‌ها او را بالاتر می بردند. "سربروس!" سگ به راهش ادامه داد و پرسفونه دنبالش کرد. پله‌ها به یک غار باز منتهی می شدند. فانوس‌های گذرگاه را پوشانده بودند، اما به سختی حتی جلوی پایش را روشن می کردند. این تونل راهی برای فرار از گرمای فلگتون براش فراهم کرد. شاید سربروس همانطور که خواسته بود او را به چاه تناسخ هدایت کرده بود. درست همانطور که این فکر را داشت، به آخر غار رسید که به چاهی منتهی میشد. زیبا بود. فضا مملو از گیاهانِ سرسبز و درختان پر از میوه های طلایی بود. حوضی که جلوی پایش بود، آبی را در خودش جا داده بود که مانند ستاره هایی در آسمان جوهریِ شب می درخشد. این باید چاه تناسخ باشه، پرسفونه با خودش فکر کرد. در وسط حوض، ستونی سنگی وجود داشت و جامی از طلا در بالایش قرار داشت. پرسفونه وقت را تلف نکرد و از میان آب عبور کرد تا به جام برسد ، اما حرکت کردنش صدایی از آب درآمد.
Mostrar todo...
👍 9 5❤‍🔥 2
#چپتر24 #پارت233 صدایی گرفته گفت:"کمک .آب." پرسفونه خشکش زد و به اطراف نگاه کرد اما چیزی ندید. در تاریکی فریاد زد :"سَ... سلام؟" صدا گفت: "ستون." وقتی پرسفونه دور ستون چرخید و مردی را که به آن طرف ستون زنجیر شده بود دید، قلبش می تپید. او لاغر بود،به معنای واقعی کلمه پوست و استخوان بود. موها و ریش هایش بلند، سفید و کِدر بودند. دستبند‌های دور مچ دستش به اندازه‌ای کوتاه بودند که مانع رسیدن او به فنجان بالای ستون، یا میوه‌های که در ارتفاعی کم آویزان و دردسترس بودند، میشد. با دیدنش نفس محکمی کشید و وقتی مرد به او نگاه کرد، به نظر می رسید که انگار چشم‌هایش در خون شنا می کنند. مرد دوباره گفت: "کمک کن. آب." _"اوه خدای من." پرسفون از ستون برای آوردن جام، بالا رفت، آن را از آب حوض پر کرد و به مرد کمک کرد تا از آن بنوشد. آب دهانش را قورت داد و گفت:" مراقب باش. مریض میشی." پرسفونه جام را کنار کشید و مرد چند نفس کشید و سینه اش تکان خورد و گفت:" ممنونم." پرسفونه صورتش را بررسب کرد و پرسید "تو کی هستی؟" مرد نفس عمیقی کشید:"اسمم تانتالوسه." _ "از کِی اینجایی؟" "یادم نمی آد." هر کلمه ای که می گفت آهسته بود و به نظر می رسید تمام انرژی‌اش را میگیرد. _"من نفرین شده‌م که تا ابد از غذا و آب خوردن محروم شم." پرسفونه از خودش پرسید که او چه کاری کرده که چنین مجازاتی برایش تعیین شده. _"من هر روز التماس می کنم که با ارباب این قلمرو یه ملاقات داشته باشم تا توی آسفودل آرامش پیدا کنم، اما اون به التماس‌هام را نمی‌شنوه . از موقعی که اینجام خیلی چیز‌ها فهمیدم و یاد گرفتم . من همون مردی نیستم که سال ها پیش بودم. قسم می خورم." الهه این را در نظر گرفت و علیرغم چیزی کا امروز درباره هادس فهمیده بود، به قدرت های خدا ایمان داشت. هادس روح را می شناخت. اگر احساس می کرد که این مرد تغییرکرده، او را به آرزویش برای اقامت در آسفودل می رساند. پرسفونه قدمی از تانتالوس فاصله گرفت و دید که چشم‌هایش تغییر کرده. ایناهاش او متوجه‌ش شد، متوجه تاریکی‌‌ای که هادس می‌دید. ناگهان مرد که دیگر نمیتوانست صحبت نکند، گفت: "تو باورم نمی کنی."
Mostrar todo...
👍 14 9
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.