cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

کانال داستان 💦سکسی خاله واقعی

همه مدل 👉👉👉👉👉👉

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
3 524
Suscriptores
-2024 horas
-1887 días
+65330 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

گذشت و روز پنج شنبه ی پیام اومد(پیامک طنز و‌کمی نسبتا سکسی) سریع پشت بندش پیام داد ک شرمنده و ببخشید اشتباه شد. من هم دلمو زدم ب دریا و زنگ زدم جواب داد صدای زیباش هنوز تو‌گوشمه و گفت ببخشید و این حرفا اما من گفتم اتفاقا خیلی خوشحال شدم و خودتو ناراحت نکن اون هم تا حدودی یخش اب شد و راحت تر صحبت کرد و من بابت میگوها تشکر کردم بعدش هم گفتم من ظهر میام خونه مواظب باشه اشتباهی پبام نده و خندید و گفت ای زن ذلیل … جمعه گذشت و شنبه شد من رفتم سرکار این سری من پیام طنز فرستادم و‌کم کم رابطه مون بهتر و عمیق تر شد گفتم اگ اشکالی هست و یا نکته ای بگین ک بتونیم بی دردسرتر باهم ارتباط بگیریم دیدم گفت اقای رجبی هر روز پنج عصر میاد خونه و ساعت شش هم میره آمپزشگاه تا ساعت نه شب…(آمار کامل) من هم شرایطم رو گفتم و تا خونه ام پیام ندین و این حرفا. دوتامون کم کم داشتیم میرفتیم بسمت خیانت و این حرفا … رابطه مون از پیامک ب مکالمه و حرفای ناتمام اوایل رابطه و زندگی و حزییات کشیده شد هر روز هر روز تماس و صحبت و حرفای خوشگل رابطه زناشویی و … یکماهی از اوج رابطه میگذشت ک از اهواز زنگ زدن پسر خواهر خانمم میخواد عروسی کنه و بیاین من هم خوشحال بودم و هم ناراحت… قضیه رو ب فرزانه گفتم گفت خوبه ک هم برو سر بزن هم خانمت اگ دوس داشت بمونه بذار بمونه تا ی کم از سختی روزهای غربتش کم بشه … این حرفش برایم راه حل قشنگی شد ،من هم شیفته فرزانه گفتم همینکار رو میکنم و ما چهارشنبه با پنج روز مرخصی راهی اهواز شدیم و قصه همنجور ک دلم میخواست پیش رفت و من بعد عروسی روز دوشنبه تنهایی برگشتم و خانمم هم با اصرار گفت بمونم و آخر ماه بیا دنبالم(هفدهم بود) ب عشق فرزانه تا بندر بکوب رفتم و ساعت ده شب رسیدم و بماند تمام مسیر هم باهاش در ارتباط بودم خیلی خسته بودم ک رسیدم ب مسئولمون گفتم فردا نمیام سرکار اون هم موافقت کرد… باز سه شنبه شد (روز خوب قصه من) و ساعت نه از خواب بلند شدم دیدم چند تماس از فرزانه اس و پیام ک بلند شو چقد میخوابی… سریع بهش زنگ زدم جواب داد گفت کتابخونه ام تا نیم ساعت دیگ میام خونه … مثل برق پریدم حموم و اصلاح کردم صبونه خوردم و باز زنگ زدم گفت نزدیک خونه م دل تو دلم نبود (بخدا همین الان هم ک دارم مینویسم ب یادش تنم میلرزه از حس خوب اون روز) بلاخره قرار بود بعد دو ماه و اندی ما با فرزانه خلوت کنیم صدای بازشدن درب پارکینگ هنوز توی ذهنمه ماشین رو آورد تو و ی راست اومد درواحد ما در رو بازکردم اومد تو کفشاش رو آورد داخل و من مثل کسخلا فقط مات نیگاش میکردم دستشو گرفتم رفتیم روی مبل نشستیم گفتم هنوز باورم نمیشه تو رو اینجور از نزدیک میبینم و لمس میکنم گفت منو خیلی گنده نکن تو ذهنت من هم آدمیزدام دیگ. گفتم تو فرشته قلب منی فرزانه و یهو محکم بغلش کردم ناخواسته شروع کردم ب بوسیدنش اینقد بوسیدمش اینقد بغلش کردم ک گفت دیگ خیلی خودتو داری اذیت میکنی منو آوردی ببوسی همش… گفتم هرچی شما بگی ملکه قلبم و دستشو گرفتم بلندش کردم اروم شروع کردم ب لب گرفتن و خوردن گردنش و بعدش هم سینه هاش ک مثل بلور سفید و ناز بودن و رفتیم ب سمت اتاق… خیلی با کنترل خودم نبودم مثل وحشی ها افتادم ب جونش و توی مدت نیم ساعت دوبار سکس کردم و بعد کنارش دراز کشیدم و با لذت اندام زیباش رو نگاه میکردم (قد نسبتا خوب وزن در حد هفتاد کیلو و بدن کاملا اندامی و بلوری داشت) گفت دیگ خیالت راحت شد … گفتم تازه پیدات کردم و تمام مدتی ک مجرد بودم تمام روزای هفته بجز جمعه ها من باهاش سکس میکردم باهم بیرون میرفتیم (البته قرار میذاشتیم بیرون همو ببینیم) خرید و‌خوراک … با شوهرش رفیق شدم و حتی چندبار دسته جمعی و خانوادگی بعدا باهم رفتیم جاهای دیدنی و بیرون بندر وضع مالی خیلی خوبی داشتن و تا یکسال و‌نیمی ک اونجا بودیم تعداد خیلی زیادی باهم سکس داشتیم (بخدا تعدادش از دستم در رفت) فرزانه خیلی حشری و‌هات بود اصلا خسته نمیشد از سکس و‌متاسفانه شوهرش اصلا آدم حشری نبود بیشتر غرق درس و کتاب بود و فرزانه همیشه میگفت تو‌عمرم سالی ب خوبی این سال نداشتم خیلی خرج من هم میکرد و در آخر ما قراردامون تموم شد از نظام جدا شدیم و‌برگشتیم اهواز و الان دوتا بچه دارم… نکته: دوستان خیانت خوب نیست میدونم لطفا فاز نصیحت بر ندارین و ببخشین کم و زیاد این خاطره منو… من زیاد اهل نوشتن نیستم هر چی مشکل انشایی داشت ببخشید … 🤎🤍💛۹۹۷👇 پایان
Mostrar todo...
👍 9
💞 خانم مدیر سلام من زیاد نمیتونم داستان رو طولانی کنم چون حاشیه رو بلد نیستم و دوس ندارم… اسمم ب رسم مستعار رضا هست الان سی و شش سالمه قصه مال سال نودو سه هست… من اهل اهوازم و مدتی بصورت پیمانی(پنج ساله) در یکی از نیروهای نظامی مشغول بودم. سال نود و دو منو از منطقه محل خدمت خودم منتقل کردن ی شهر دیگ (بندرعباس) … من یکسالی و نیمی از عروسیم گذشته بود اعصاب خراب و ناراحت از این جابجایی، چون در شهر بندری هیچ آشنایی نداشتیم فرهنگ و زبان محلیشون ک دیگ تفاوت از زمین تا آسمون بود … شهریور سال نود و دو رفتم بسمت بندر تا هم خودم رو ب محل خدمت جدیدم معرفی کردم و هم قرار شد بگردم دنبال خونه چون قرار بود ادامه خدمتم رو اونجا باشم و احتمال بازگشت مجدد ب شهر خودمون نزدیک ب صفر بود. هوای بندر شرجی غلیظ و جو شهر ب تمام معنا غریب و دلگیر. یکی از همدوره هام اونجا بود شهر رو بلد بود و بعداز ظهرها باهم میرفتیم دنبال خونه … با توجه ب کمی وقت بلاخره ی خونه پیدا کردیم هم نزدیک محل کار بود هم قیمت رهنش مناسب پول من بود و هم ساختمونش تمیز و نوساز بود واحد چهارم طبقه دوم بود .(قرارداش رو دوساله بستم). پایان هفته شد و من با ی هفته مرخصی راه افتادم بسمت اهواز ک منزل رو بار بزنیم بسمت شهر غریب… خلاصه اومدیم و هفته تموم شد ما بار زدیم و رفتیم وسایل رو خالی کردیم و در این بین حال روحی خانمم افتض بود…و من م ناراحت اون بودم القصه پارکینگ ساختمون جای ماشین هر واحد مشخص بود صبح روز جمعه دو هفته بعد رفتم پارکینگ (داخل ماشین وسیله بردارم) که دیدم ی خانم نسبتا داف و خوشگل و ب روز اومد پارکینگ ماشینش رو روشن کرد درب پارکینگ رو باز کرد و خواست بره بیرون. من ناخواسته تو دلم ازش خوشم اومد و البته توی ذهنم دست نیافتنی تصورش کردم… سلام کرد و با ادب خاصی پرسید شما تازه اومدین اینجا؟ گفتم بله گفت شوهرم مدیر ساختمونه، اگه مشکل یا کاری داشتین واحد یک هستیم… توی دلم خوشحال شدم از همکلامی باهاش… چند روز بعد حدودا پایان ماه من رفتم در زدم ک هم شارژ ساختمون رو بدم و هم راجع ب مشکل ضعیف بودن فشار آب واحد ما با مدیر ساختمون صحبت کنم… در زدم دیدم یهوی درب باز شد و یه فرشته ب تمام معنا زیبا با راحت ترین لباس خونگی ممکن جلوی چشام ظاهر شدسپس ب سرعت در رو بست و از لای در گفت ببخشید فک کردم آقای رجبی(شوهرش) هستین و گفت امرتون چیه گفتم رسید واریز شارژ رو آوردم و مشکل فشار آب هم داریم گفت آقای رحبی ساعت پنج میان … اینقد زیبایی و لطافت و اندامش ب دلم نشست ک لحظاتی مبهوت و ساکت موندم رسید رو از لای در گرفت و گفت بیزحمت شماره تون رو بدین غروب ب شوهرم میگم تماس بگیره شماره رو روی رسید نوشتم و تحویلش دادم ب خونه برگشتم و اما فکرم خیلی درگیر خانم مدیر ساختمون بود… غروب آقای رجبی تماس گرفت اومدن خونه و‌ بررسی کردن الحمدالله مشکل جزیی بود و فرداش مشکل اب حل شد و من ناراحت ک با چه بهانه ای باز برم سمتش… شنبه ظهر من از سرکار برگشتم رفتم سوار آسانسور بشم ک دیدم حضرت الهه روی راه پله جلو در خونه خودشون وایسادن سلام کردم و جواب داد پرسید مسئله اب حل شد گفتم ب لطف شما بله و خیلی تشکر کردم گفت وظیفه اس و این حرفا و بعد گفت إ شما نظامی هستین !! چقد لباس نظامی تون شیک و زیباس… قند تو دلم اب شد و کیف کردم ک حداقل ظاهر منو پسندبد… غروب فردای اون روز من رفتم ماشینمو بشورم دیدم با ماشینش وارد پارکینگ شد ناخواسته و با احترام حال و احوالش رو پرسیدم اون هم با محبت جواب داد و گفت اینجا ماهی یکبار میتونین ماشینتون رو بشورین و قانون ساختمونه من هم گفتم چشم و ب شوخی گفتم ما نظامیا همیشه باید بگیم چشم … خندید و و گفت نظامیا خوش تیپن و من خیلی خوشم میومد شوهرم نظامی باشه (شوهرش معلم بود و آموزشگاه زبان هم داشت) گفتم هنوز وضع جیب نظامیا رو ندیدی و الا این حرف رو نمیگین… در انتها گفت اینجا آشنایی دارین گفتم نه و گفت اگ همسرت کاری داشت رو من حساب کنین و من خوشحال از این حرف گفتم لطف دارین در خونه ما ب روتون بازه و باز گفت اگ مشکلی داشتین و آقای رجبی نبودش میتونی ب خودم بگی و گفت شماره تون رو رسید هست سیو میکنم انگار دنیا ب کامم شده بود باورم نمیشد خانم شاسی سوار اینجور با مرام و محبت باشه. یادمه روز سه شنبه ساعت ده صبح بود پیامک اومد رو گوشیم سلام خانم فلانی ام اگ خانمتون بیداره برم ببینمش لذتبخش و وصف ناپذیر بود اون لحظات… خیلی محبت آمیز جواب پیام دادم و گفتم ممنون ک قابل دیدین و شماره شو ب نام رحبی2 سیو کردم ظهر رفتم خونه خانمم گفت خانم فلانی اومد در زد و کمی میگو برامون آورد بظاهر اظهار تعجب کردم و تو دلم گفتم این از من مشتاقتره انگار …
Mostrar todo...
👍 2
فکر میکرد بعد از چند دقیقه که ساکت بود گفتم لیلا خانم اگر اجازه هست من برم لیلا گفت بابک یعنی فکر میکنی با ماساژ بهتر عمل میکنه ؟ گفتم شک نکنید اونم با من من کردن گفت اخه من کسیو ندارم که ماساژم بده ، گفتم خب اگر اجازه بدید من براتون ماساژ بدم چون میدونم چطوری باید این روغن را ماساژ داد ، گفت اخه نمیشه که گفتم خب باشه فقط پیشنهاد دادم ببخشید اگر چیزی گفتم بلند شدم که برم بیرون که لیلا گفت بابک وایسا باشه گفتم برا چی وایسم ؟ گفت خب باز تو محرمم هستی بهتره از اینکه برم یکی دیگه ماساژم بده گفتم من در خدمتتونم لیلا خانم ولی میدونید که باید لخت بشید گفت باشه انگار چاره ای ندارم بعد گفتم پس برید اماده بشید منم دستامو بشورم تا براتون ماساژ بدم اونم رفت تو اتاق خوابش تو دلم عروسی بود ، رفتم دستامو شستم و رفتم تو اتاق دیدم لیلا هنوز لباس تنشه گفتم لیلا خانم هنوز که لباس تنتونه گفت تو فکر میکنی با ماساژ بهتر میشه ؟ گفتم شک نداشته باش بعد گفت باشه پس روتو اونور کن تا لباسمو دربیارم منم برگشتم تا لباسشو دربیاره بعد گفت من حاضرم برگشتم دیدم وای با شورت و سوتین دمر خوابیده اندامش مثل اون اوایل فریده بود روغن را باز کردم ریختم رو رونهاش و کونش و گفتم با اجازتون لیلا خانم شروع کردم به مالیدن رونهاش اونم سرشو کرده بود لای بالشت تا منو نبینه منم حسابی رونهاشو ماساژ دادم کونشو محکم به هم فشار داده بود پهلوهاشو براش ماساژ دادم میدونستم همون روز نباید کاری کنم تا از دستم در نره باید با صبر و حوصله کار میکردم قشنگ یک ساعت همه جای پشتشو براش ماساژ دادم ولی تا اخر ماساژ کونشو محکم به هم فشار داده بود منم خیلی سمت کونش نرفتم بعد گفتم تموم شد لیلا خانم من میرم دستمو بشورم بعد هم میرم شما راحت دراز بکشید تا روغن خوب جذب بشه فردا بازم میام ماساژتون بدم خلاصه تا یک هفته میرفتم ماساژش میدادم دیگه از روز دوم سوم دیگه کونشو جمع نمیکرد منم اروم اروم دستمو میبردم زیر شورتش و کونشو میمالید اونم دیگه براش عادیتر شده بود هفته دوم بهش گفتم لیلا خانم اگر اجازه بدید کل بدنتونو براتون ماساژ بدم اونم قبول کرد گفتم پس دیگه خجالتو بزارید کنار و خودم شورتشو از پاش دراوردم لیلا گفت وای بابک گفتم خجالت نکش لیلا چیزی نیست بعد هم سوتینشو باز کردم گفتم اینطوری بهتره لیلا هیچی نمیگفت روغن را خالی کردم رو کون و کمرش و شروع کردم مالوندن قشنگ چاک کونشو باز کرده بودم و چربش کرده بودم کسشم میمالیدم که صدای خفیف اه کشیدنش داشت بلند میشد منم بیشتر لای کون و کسشو براش میمالیدم و وقتی فهمیدم شهوتش زده بالا دوتا انگشتمو کردم تو کسش که لیلا یه اخ جونی گفت و کونشو داد بالا و کمرشو قوسی داد که چاک کس و کونش حسابی باز بشه منم حسابی دو انگشتی فرو میکردم تو کسش اونم به خودش میپیچید سریع لخت شدم کیرمو گذاشتم دم کسش و فرو کردم تو کسش شروع کردم تلمبه زدن لیلا هم هی میگفت اخ وای کسمو جر دادی کسمو جر دادی وای کیرت چرا کلفته اخ وای جون جون منم تند تند تو کسش تلمبه زدم پنج شش دقیقه رو کمرش خوابیده بودم میکردمش دلم میخاست چشم تو چشم بکنمش کشیدم بیرون برشگردوندم تا منو دید دستشو گذاشت رو چشمش منم پاهاشو دادم بالا و کردم تو کسش شروع کردم محکم میکردم دستاشو از روی چشماش برداشتم ازش لب گرفتم گفتم دوست داری لیلا جون اره ؟ اره ؟ کیرمو کردم تو کس خوشگلت کیف میکنی؟ هان بگو اره بگو بگو هی تلمبه میزدم اونم اه میکشید هی میگفت کیرت کلفته کیرت کلفته جر خوردم اخ وای یواشتر توروخدا بابک یواشتر دردم میاد گفتم دخترت کیرمو خورده که اندامش خوب شده توهم میخاهی خوش هیکل بشی باید بهم کس بدی جنده خانم اونم میگفت اه باشه باشه ولی یواش توروخدا دردم میگیره منم مثل اسب تو کسش تلمبه میزدم تا اینکه ابم اومد و همشو ریختم تو کسش و افتادم روش اونم از حال رفته بود هی ازش لب گرفتم محکم بغلش کردم هی کیرمو ته کسش فشار میدادم لیلا گفت توخدا بابک دربیار کیرتو لامصب خیلی دردم گرفت منم کشید بیرون و بغلش خوابیدم گرفتمش کشیدمش رو خودم لبشو خوردم گفتم لیلا میخام هر روز بکنمت بهت قول میدم هیکلت از فریده هم قشنگتر میشه لیلا گفت واقعا میگی؟ گفتم به جون خودم قسم میخورم اونم گفت اگر قول میدی باشه دوباره لبشو مکیدم گفتم جون میمیرم برات یه اندامی برات درست کنم که لذتشو ببری اونم خندید و گفت از دست تو بابک پدر سوخته بلاخره منو خرم کردی و کسمو گائیدی دستمو بردم دوتا لپ کونشو گرفتم فشارش دادم گفتم کونتم میکنم برات ، لیلا گفت وای نه توروخدا همین کسمو گائیدی از درد مردم خندیدم گفتم دخترتم همینو میگفت الان حرفه ای کون میده بهم ، توهم میتونی لیلا جون شک نکن ، الان دو ساله دارم با لیلا جون مادر زنم خوشگلم سکس میکنم از کس و کون گائیدمش اندامش خیلی خیلی رو اومده خیلی خوشحاله . پایان
Mostrar todo...
👍 2
💞 ماساژ لیلاجون‌ مادرزنم سلام من بابک هستم ۲۸سالمه و همسرم فریده ۲۵ سالشه ما ۵ سال پیش بود که ازدواج کردیم اون موقع فریده اندامش لاغر بود ولی قدش بلنده ، این داستان ماجراش مربوط میشه به لیلا خانم مادر زنم که یه زن ۴۵ ساله هست و البته خوشگل . خب همونطور که گفتم فریده لاغر بود ولی طی این پنج سال خیلی رو فرم اومد حالا دلیلش خورد و خوراکش بود یا سکسهای زیادی که باهم میکردیم که هرچی بود از اون دختر لاغر و باریک با کون کوچیک به یه زن توپر و کون گرد قلمبه تبدیلش کردم ، خب برم سر اصل ماجرا ، جریان از این قراره که لیلا که اونم دلش میخاست بدنش رو فرم بیاد هر راهی که بهش پیشنهاد میدادن امتحان میکرد ولی گویا اثری نداشت براش اینم بگم که پدر زنم سه سال پیش فوت کرد و این هم مزید برعلت شد که لیلا خیلی به خودش نمیرسید ، راستش لیلا اونقدر زیبا و جذاب بود که از وقتی دامادش شده بودم بدجور تو فکر کردنش رفته بودم ، تو فکر این بودم که چطوری میشه لیلا را خامش کنم و باهاش سکس کنم که این فکر به ذهنم رسید که یه ویری بندازم به جونش که بدنش رو فرم بیاد میدونستم این مورد بهترین راه برای بدست اوردنشه . اینم بگم که فریده جونم از وقتی کونش تپلی شده از کون هم بهم میده و منم برای اینکه بهش بگم کونش بیشتر گرد بشه گفتم از روغن خراطین که ماهواره هم تبلیغ میکنه استفاده کنیم اونم خیلی دوست داره کونش بزرگتر و گردتر نشون بده که قبول کرد و از روغن خراطین براش میمالیدم ، خودم میدونستم این چیزا الکیه ولی حربه خوبی بود تا بیشتر از کون بکنمش همین فکر را کم کم از طریق فریده تو کله لیلا جا انداختم تا بتونم بهش نزدیک بشم ، طولی نکشید که انگار جواب داد چون یه روز دیدم لیلا بهم زنگ زد گفت بابک جان میشه بیایی خونه کارت دارم گفتن پس اجازه بدید برم دنبال فریده با فریده بیام اونم زودی گفت نه با خودت کار داشتم گفتم چشم بعد رفتم خونه لیلا و در را برام باز کرد دیدم به خودشم رسیده و سلام کردم و رفتم تو و اونم خیلی تحویلم گرفت برام چای اورد و نشست و از این در و اون در حرف زد و معلوم بود میخاد یه چیزی بگه ولی هی این دست اون دست میکنه من گفتم لیلا خانم من در خدمتم امر بفرمائید اونم معلوم بود داره از هیجان و استرس بال بال میزنه گفتم لیلا خانم بفرمائید اونم اب دهنشو قورت داد و گفت والا راستش نمیدونم چطوری بهت بگم ؟ گفتم راحت باشید من که غریبه نیستم اونم گفت اره خب اخه چطور بگم ؟ گفتم خب اگر راحت نیستید میخاهی بگم فریده بیاد به اون بگید ؟ گفت نه نه اونو نمیخاد بهش بگی گفتم پس بگید دیگه ؟ فرید گفت خب بابک جون خودت که میبینی من خیلی سعی کردم یکمی چاق بشم ولی بعد از فوت اون خدا بیامرز کلا همه چیزم بهم ریخت منم گفتم خدا بیامرزدشون بعد لیلا گفت خدارو شکر فرید هم که لاغر بود الان ماشاالله خیلی خوش اندام شده گفتم بله درسته لیلا گفت راستش شنیدم فریده از یه روغنی استفاده میکنه گفتم بله اسمش روغن خراطینه اونم گفت اره همینو گفت ، گفتم اگر بخواهید من میتونم براتون بگیرم اونم که خیلی خوشحال شده بود گفت سختت نمیشه بابک جان ؟ گفتم نه بابا این چه حرفیه وظیفمه لیلا گفت بابک جون تورو خدا به فریده چیزی نگیا ، گفتم چشم لیلا خانم برای چی بگم خب شما هم دوست دارید رو فرم باشه اندامتون اونم مثلا خجالت بکشه گفت نه اینطور نیست ولی یکمی رو بیام بهتر میشه نه؟ گفتم بله لیلا خانم این حق شماست ، لیلا گفت پس برام میگیری؟ گفتم حتما میگیریم و به کسی هم نمیگم مطمئن باشید . ازش خدا حافظی کردم و اومدم بیرون و تو دلم گفتم دمت گرم بابک حرف نداره کارت ، رفتم از یه عطاری چندتا روغن خراطین که خوش بو باشه خریدم و گفتم فردا میبرم بهش میدم تا مرحله دوم نقشه مو اجرا کنم ، فردا بهش زنگ زدم و گفتم روغن را براتون گرفتم براتون میارم اونم خیلی ازم تشکر کرد و بردم براش هی میگفت پولش چقدر شده که گفتم حرفشم نزنید بعد بهش گفتم لیلا خانم خجالت میکشم بگم ولی این روغن بیشتر برای باسن و سینه ها و رونها استفاده میشه و اونم گفت مثلا چند بار باید بمالم گفتم روزی یک مرتبه اونم گفت ممنونم بابک جون خیلی لطف کردی منم ازش خداحافظی کردم و گفتم بابک لیلا دیگه تو مشتته صبر کن ، حدود دو ماه شد که لیلا بهم زنگ زد و گفت میشه بیایی؟ منم رفتم خونه اش نشستیم و گفت بابک جان من همونطور که گفتی استفاده کردم ولی انگار اثری نداشت گفتم اگر ناراحت نمیشید میشه بلند شید یه دوری بزنید من ببینم اونم بلند شد جلوم وایساد یه چرخی زد منم الکی گفتم نه لیلا خانم چرا اثر داشته مگه میشه اثر نداشته باشه فریده رو ببینید از همین روغن براش میمالم اونم نشست گفت خب میگی باید چکار کنم من فکر نمیکنم اثر کرده باشه گفتم والا چی بگم لیلا خانم من برای لیلا با این روغن بدنشو ماساژ میدم خیلی هم رو اومده دیگه هیچی نگفتم حسابی فکرشو درگیر کرده بودم منتظر بودم چی میگه اونم یکمی ساکت بود و
Mostrar todo...
سخت بود ولی توی همون وضعیت یکی دو دقیقه همزمان با لب بازی دستم لای پاش چرخید و مدام هم از بالا هم به باسنش فشار دادم. با دست دیگه دکمه و زيپ شلوارش رو باز کردم و دستم رو به زور کردم زیر شرت و رسوندم به روی کُسش. انگار گُر گرفته بود تمام بدنش داشت میسوخت! نوک انگشتم رو آرم کشیدم روی لبه کُسش و همزمان بوسه محکمی به لبش زدم. باسنش بی قرار بالا و پایین میشد و همین باعث شد که هم کیرم سیخ بشه و همه انگشتم مقداری توی کُسش فرو بره. نفس زنان لبش رو از لبای من جدا کرد: بابک شلوارم تنگه اذیت میکنه! با یک بوسه محکم از لبش، از روش بلند شدم و دستم رو هم بیرون کشیدم. با گرفتن دو طرف شلوار، خودش باسنش رو مقدار زیادی بالا آورد تا بتونم راحت شلوارش رو دربیارم. شلوار و شورت رو همزمان تا نزدیک زانوهاش پایین کشیدم. توی اون نور کم مونیتور زاویه نمایش باسنش اونقدر تحریک کننده بود که بیخیال درآوردن کامل‌شون شدم و یورش بردم به سمت باسنش! همزمان با بوسه‌های پی‌در‌پی انگشت سبابه رو بردم به روی کُسش و مشغول نوازش و مالیدن شدم! انگار از حرکت من به وجد اومد، جوری ایستاد که کامل بصورت داگی در اومد! برای چند دقیقه لب‌های من روی باسن و روناش میچرخید گاهی هم لب‌ها و نوک زبونم به روی کُسش می‌رسید و حالی هم به اونا میداد. نیازی نبود اون کاری کنه، چون اونقدر تحریک شده بودم که کیرم شده بود مثل سنگ! بدون اینکه برم سراغ بالا تنه‌اش بلند شدم سرپا و با در آوردن کیرم، گرفتم توی دستم چند بار نوک کیرم رو کشیدم روی کُسش تا کلاهکش کاملا آغشته به ترشحات لزج کُسش شد. خوشبختانه عطش ماهرو به کمکم اومده بود و جوری که برای فرو کردن کیرم بیقرار بود! کمی با دست دیگه، پوست کیرم رو به آغشته به آب دهن کردم و بدون اعلام و یا نظر خواهی کیرم رو به آرومی توی کُسش فرو کردم. توی فاصله چند ثانیه‌ای که کیرم کامل توی کُسش جا گرفت اونم آااای ممتدی کشید! وقتی که بدنم کامل به باسنش چسبید کمی توقف کردم و در عوض با کشیدن دستم به روی باسن و پهلوهاش از زیر تاپ رسونم به سوتین و پستوناش و مشغول مالیدن شدم! به آرومی شروع کردم به جلو و عقب کرد و تلنبه زدن و همزمان نوازش و مالیدن پستوناش. اوضاع ماهرو خیلی خرابتر از من بود. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو کنم ارضا شد و مجبور شدم سرعتم رو بیشتر کنم تا من تموم کنم. بالاخره وقتش رسید با چند ثانیه تلنبه و ضربه های پی‌در‌پی آبم حرکت کرد. بدون اینکه حرکتی کنه، توی همون وضعیت موند ومن کیرم رو بیرون کشیدم. تمام آبم رو روی باسن و کمرش خالی کردم! فکر کنم چند قطره‌ای هم روی تاپش پاشید. با همون وضع ولو شدم روش و یکی دو دقیقه زیر من بود و دل دل میزدیم +بابک میشه پاشی لباسام رو دربیارم؟ بدون جواب، نیم خیز شدم. خودش رو بیرون کشید. کامل لخت شد و دوباره دمر ولو شد. خودم رو کشیدم روش و با بوسیدن و نوازش خوابیدیم نیمه‌های شب با بوسه های پی در پیش به روی لبام و همزمان حرکت دستش به روی کیرم از خواب بیدار شدم اما انگار هیچ کدوم‌مون نای سکس دوباره رو نداشتیم! صبح ساعت هفت که از خواب بیدار شدم، خبری از ماهرو نبود. حتی جواب پیام من که پرسیدم شب میایی خونه رو هم نداد. فقط چند روز بعد یک پیام کوتاه فرستاد: سلام، شرمنده که بی خبر رفتم، بابت همه چیز ممنونم! چند ماه بعد سفری به شهرشون داشتم، باز هم یکی دوشب مزاحم نوید شدم. شبی که قرار بود فردا برگردم، آخر شب دیدم یک پیام از ماهرو اومد؛ لوکیشن یک آدرس فرستاده و در ادامه: سلام، فردا شب منتظرتم! ۹۹۵ پایان
Mostrar todo...
آب دهنم رو قورت دادم: آره ببخشید که در نزدم، خیال کردم خوابیدی! میخواست پاهاش رو از روی میز بزاره پایین اما نتونست و پاهاش گیر کرد به جعبه دستمال و ظرف میوه. قبل از اینکه ظرف بیفته سریع گرفتمش و گفتم: بشین راحت باش! در حالیکه ظرف میوه رو می‌بردم تا بزارم روی بوفه، با همون لحن سست و کمی عشوه: تو رو خدا ببخش، حالم خوش نبود بی اجازه رفتم سر یخچال! خُب بگم چی؟ بگم غلط کردی، یا کاه از خودت کاهدون که از خودته؟! گفتم: کار خوبی کردی! یکم وسایل رو مرتب کردم و رفتم که کمی بشینم. نمیدونم خواست چکار کنه، از جاش بلند شد ولی پاش گیر کرد به میز و تعادلش به هم خورد. دستم رو بردم به سمتش که بگیرمش، اما خودش رو کنترل کرد و با لحن تند و بی ادبانه: برو عقب، به من دست نزن! خیلی بهم برخورد و عصبی شدم، دلم میخواست بزنم توی گوشش ولی بازم خودم رو کنترل کردم. نگاهی به لیوانش که هنوز یک مقدار دیگه از ودکا تهش مونده بود انداختم و برای اینکه دیگه بیشتر نخوره تا گندی بالا بیاره، خودم سر کشیدم و لیوان رو بردم و گذاشتم توی سینک! رفتم توی اتاق لباسم رو عوض کردم و برگشتم تا براش وسایل خواب بیارم اما رفته بود دستشویی. پتو، بالش و تشک براش گذاشتم. صبر کردم تا اومد بیرون و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم رختخواب براتون گذاشتم هر کجا که راحت بودی، استراحت کن! و قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: شب بخیر و رفتم به سمت اتاقم!. وقت خوابم نبود به خاطر همین تیشرتم رو درآوردم و فقط با یک شلوارک نشستم پای کامپیوتر و سعی کردم کمی خودم رو با کارسرگرم کنم. دیدم برق خاموش شده خیال کردم خوابیده، منم برق رو خواموش کردم و با همون نور مونیتور مشغول شدم. تقریبا نیم ساعتی گذشته بود، چون پشتم به در بود نفهمیدم کی در باز شد. یهو گفت: اجازه هست؟! ازشنیدن صدای یهویی از جا پریدم و با عجله چرخیدم به سمتش: بفرمایید! نخوابیدید؟! تکیه داد به دیوار: نه، اومدم ازتون عذرخواهی کنم! با کمی اخم گفتم: بابته؟! نشست لبه تخت. از جام بلند شدم که برق رو روشن کنم، اما با عجله گفت: میشه لطفا روشن نکنید؟! نگاهی بهش کردم و دوباره نشستم روی صندلی، ادامه داد: واقعا شرمنده‌ام، قصدم جسارت یا بی احترامی به شما نبود، متاسفانه خودم حالم خراب بود! کمی صندلی رو چرخوندم به سمت مونیتور: خب، واسه چی زیاده روی میکنی که نفهمی چکار میکنی؟! +میشه لطفا کارتون رو انجام بدید و نگام نکنید! نیم نگاهی بهش کردم و کاملا پشت به اون چرخیدم رو به مونیتور. +گفتنش راحته! جای من نیستید که بدونید چه فشاری رو تحمل میکنم! از یک طرف رفت و آمدها و بلاتکلیفی، از یک طرف فشار خانواده و اطرافیان که نمیدونند چی کشیده‌ام و فکر میکنند از سر خوشی میخوام طلاق بگیرم، از یک طرفم نیازهای خودم که نمیدونم چه خاکی باید توی سرم بریزم! تو باشی جای من چکار میکنی؟! دلم خوش بود امشب یکم میخورم، لااقل دو سه ساعت به چیزی فکر نمیکنم اما …اینقدر بدنم تشنه بود که اگر دستت میخورد بهم، خودم رو جر میدادم! عصبانیتم به خاطر این بود، قصدم بی احترامی به شما نبود لطفا منو ببخشید، معذرت میخوام! قبل از اینکه چیزی بگم دوباره عذرخواهی کرد و بلند شد که بره بیرون. امام نمیدونم برای من چه اتفاقی افتاد، این که گفت نیاز داره تحریکم کرد یا شاید دلسوزی! هر چی که بود عاقلانه نبود. سریع از جا بلند شدم و قبل از اینکه به در برسه از پشت بغلش کردم! جا خورد، متعجب کمی باسنش رو کشید رو به جلو: چکار میکنی؟! بوسه ای به پشت گوشش زدم. دوباره باسنش رو کشید رو به جلو: بابک تو رو خدا، من اصلا حالم خوش نیست! دوباره بوسه‌ای به کنار گردنش زدم: خوب منم همین رو میگم، فردا نمیگی من حالم بد بود، بابک هیچ کاری واسم نکرد؟ خنده کنان: بابک! چرخوندمش و با همون وضع تا کنار تخت بردم. هلش دادم و هر دو دمرو افتادیم روی تخت و بدون وقفه شروع کردم بوسیدن گردنش. صورتش رو توی روی تختی قائم کرده و برای چند ثانیه بدنش رو سفت کرده بود و عین یک تک سنگ زیر من بود. لبام رو رسوندم دم گوشش و آروم گفتم: یک‌ساعت پیش یک بنده خدایی میگفت، هر کسی که آرزوش نباشه این بدن زیرش باشه، خره! نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره در حالیکه میخندید بدنش شل شد. سریع دستم رو از زیر شکمش بردم لای پاش و فشاری به برجستگی کُسش دادم. باسنش رو کمی کشید رو به بالا و باعث شد دستم بیشتر لای پاش بره. نوک زبونم رو کشیدم پشت گوشش و گفتم: ولی ماهرو خانم من معتقدم هرکی که این بدن زیرش کوفته نشه خره! صدای خنده‌اش توی اتاق پیچید و صورتش رو به به بغل گذاشت روی تخت. با بوسیدن صورتش لبم رو رسوندم به گوشه لبش با چندتا بوسه پی‌درپی ادامه دادم. خنده‌اش قطع شد و دستش رو از زیرش درآورد و گذاشت روی صورت من و کمی فشار داد به صورت خودش. اما انگار صورتم بین دوتا گوله آتیش قرار گرفت! با چرخوندن بیشتر گردنش سعی کرد لبش رو بیشتربه لبای من برسونه.
Mostrar todo...
حس خوبی به کارش نداشتم. صحبتش که تموم کمی صبر کردم تا شاید بازم بخواد استراحت کنه، اما صدام کرد: آقا بابک! شرمنده من نفهمیدم کی خوابم برد، کاش بیدارم میکردید! در حالیکه داشتم میرفتم به سمت پذیرایی: فکر کنم خیلی خسته بودید، میخواهید تا شام حاضر میشه، بیشتر استراحت کنید! بلند شد سر پا و در حالیکه کش و قوسی به بدنش داد: نه ممنون! الان بخوابم دیگه شب خوابم نمی‌بره! با کمی مکث و اشاره به حموم: ببخشـــید، اشکال نداره من یک دوش بگیرم؟! چند ثانیه زل زدم بهش و گفتم: بذار برات یک حوله تمیز بیارم! دوش گرفتنش یک ربعی طول کشید. توی این فاصله منم وسایل شام رو آماده کردم. خوب طبیعتا که لباس اضافی همراهش نبود، از حموم که بیرون اومد فقط مانتو و شالش رو نپوشیده و همون تاپ و شلوار جین تنش بود، حوله رو هم انداخته بود روی موهاش. در حالیکه داشت میومد به سمت آشپزخونه: نمیدونم چی توی این حمومه، لعنتی تمام خستگی تن آدم رو از بین می‌بره!! لبخندی بهش زدم: آره واقعا، عافیت باشه! +مررسی! وااای آقا بابک چرا زحمت افتادی؟! یک نیم‌رویی چیزی درست میکردیم، میخوردیم! انگار کلا آدم راحتی بود! چرخی توی آشپزخونه زد و پرسید: کاری هست انجام بدم؟! گفتم: نه اگر شماکاری ندارید، میز شام رو آماده کنم؟! بدون حرف و در حال خشک کردن موهاش نشست سر میز و انگاری که اومده رستوران منتظر شام موند. بشقابش رو گذاشتم جلوش و خودم هم روبروش نشستم. چند دقیقه‌ای در سکوت شام خوردیم و برای اینکه هم فضا رو عوض کنم و هم سکوت رو بشکنم گفتم: البته با عرض پوزش، ولی شغل‌تون چی هست که هرچند وقت یکبار باید این همه راه به خاطرش بیایید؟! انگار از سوالم خوشش نیومد! چند ثانیه لقمه توی دهنش رو جوید، چاقو چنگالش رو گذاشت توی بشقاب و در حالی که همچنان خیره به بشقاب بود: دادگاه میرم! دادگاه خانواده برای طلاق! بهت زده منم لقمه‌ام رو قورت دادم و به صورت وارفته، گفتم: طلاق؟! مگه شما متاهلید؟! دوباره چاقو و چنگال رو به دست گرفت و در حال بازی بازی با یک تکه گوشت: بودم، یک‌سال و نیمی هست که درگیر طلاقم! یک نصف لیوان آب ریختم و خوردم: متاسفم، نمیدونستم! با کمی مکث گفتم : حالا چرا میایید تهران؟ مگه توی شیراز دادگاه نیست؟! خوشبختانه چیزی از غذاش باقی نمونده بود، چون انگار اشتهاش کور شد و همزمان با صحبت فقط داشت بازی میکرد: ساکن تهران بودیم، سمت مرزداران! سه چهار سالی با هم زندگی کردیم. ولی خوب نشد. یکسالی هست که درگیر دادگاه و مشاوره‌ایم. هی ما رو می‌بره و میاره! یکم آب ریختم براش و نفس عمیقی کشیدم: خوب شاید دوست‌تون داره! پوزخندی زد: اون موقعی که خیانت میکرد یادش نبود، حالا یادش افتاده که دوستم داره؟! کور خونده، دیگه بهش اجازه نمیدم تحقیرم کنه! پووفی کردم خودم رو ول کردم روی تاج صندلی. خیلی دوست نداشتم وارد جزئیاتش بشم، ولی انگار اون دنبال یک گوش میگشت: وقتی که متوجه شدم داره خیانت میکنه، با زبون خوش بهش باهاش حرف زدم و گفتم کارت اشتباه، ولی دعوا راه انداخت و متهمم کرد به مالیخولیایی! حالا که کارشون به آبروریزی کشیده، میگه اشتباه کرده‌ام! در حالی که داشتم روی میز رو جمع میکردم گفتم: خُب همین که اشتباهش رو پذیرفته کافی نیست؟! شاید واقعا پشیمون شده، چرا یک فرصت دیگه به خودتون نمیدید؟! بشقابش رو برداشت که ببره به سمت سینک: سه سال بهش فرصت دادم، کافی نیست؟!! کی رو دیدی یک‌سال بعد از ازدواج، به زنی که ادعا میکنه عاشقش بوده‌ و کلی براش جنگیده، خیانت کنه؟! اونم با یک جنده دو زاری! ناخواسته و بیجا بود ولی از لحن گفتار و حرص خوردنش خنده‌ام گرفت. خندیدنم حرصش رو بیشتر کرد! عصبی بشقاب رو ول کرد توی سینک و چرخید به سمت من، و با اشاره دو دست به سمت خودش: خری دیگه! اگر خر نبودی، همه آرزوشونه فقط یک شب این بدن زیرشون باشه! اونوقت تو احمق…! از اینکه یهو زد جاده خاکی شوکه شدم! بهت زده از سرتا پاش رو براندازی کردم. حق با اون بود واقعا اندام موزون و سکسی داشت. لبخندی زدم و به شوخی گفتم: همه که نه، ولی اونم خره دیگه! انگار تازه متوجه شد چی گفته، رنگش کمی سرخ شد و بدون حرف برگشت که بشقاب‌ها رو بشوره. هر کاری کردم که بذاره خودم بشورم قبول نکرد و مشغول شستن شد. بیرون کاری داشتم و باید یک جایی میرفتم. با عذرخواهی ازش رفتم بیرون. متاسفانه کارم طول کشید و تقریبا ساعت یازده برگشتم. با توجه به اینکه غروب هم خسته بود وقتی برگشتم خیال میکردم دیگه خوابیده. خیلی آروم در رو باز کردم و رفتم تو، اما… بوی الکل توی خونه پیچیده بود بود و ماهرو هم در حالیکه یک لیوان توی دستش بود، نشسته بود روی مبل و پاهاش رو هم دراز کرد بود روی عسلی! به محض دیدن من با لبخندی مصنوعی سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه اما تابلو بود که نا نداره!: اِ سلام برگشتی؟!
Mostrar todo...
👍 1
💞 میهمان حشری سلام سکس اتفاقی دوست دختر زن مطلقه بعد از سالها توی یک ماموریت کاری، نوید هم‌کلاسی دوران کارشناسیم رو دیدم. توی همون کارخونه که من رفته بودم کار میکرد. همون موقع‌ها هم رابطه نزدیک و گرمی نداشتیم ولی خب بچه خوب و دوست داشتنی بود و ازدیدنش خیلی خوشحال شدم. شب هم نذاشت برم خوابگاه کارخونه و با اصرار دعوتم کرد خونه. شب خوبی بود، کلی حرف زدیم و یاد اون‌روزها رو کردیم و از بقیه بچه‌ها سراغ گرفتیم. البته نوید برخلاف من ازدواج کرده بود و یک پسر و دختر چهار پنج ساله هم داشت. اون‌شب خودش و خانمش کلی مهمان نوازی کردند و سنگ تموم گذاشتند. ماموریت من تموم شد و برگشتم ولی هر چند وقت یک‌بار تلفنی صحبت میکردیم. یک روز که داشتیم صحبت میکردیم گفت قراره که بیایند تهران. خب باید یک جوری محبت و مهمان نوازی‌شون رو جبران میکردم، پس منم دعوت‌شون کردم. یکم سماجت کرد و بهانه آورد و لی قبول نکردم و گفتم: منتظرتون هستم. البته وقتی گفت با خانواده میاد، تصورم این بود که با زن و بچه است ولی وقتی که رسیدن دیدم با پدر، مادر و خواهرش هستند. سراغ خانم و بچه‌هاش رو گرفتم، گفت: راستش ما تهران یک کاری داشتیم، بعدش هم توی یک ماشین جا نمیشدیم. خانواده‌اش هم مثل خودش آدمای گرم و خوش مشربی بودند. توی دو سه روزی که موندن و رفتند حسابی اُخت شدیم وتمام سعیم رو کردم که چیزی کم و کسر نباشه. با دعوت دوباره من خداحافظی کردند و منم ازشون قول گرفتم که هرموقع مسیرشون تهران بود، منتظر دعوت نباشند و خودشون سر بزنند. چند ماهی از این موضوع گذشته بود و طبق روال در ارتباط بودیم، یک روز غروب تازه رسیده بودم خونه و رفتم دوش بگیرم، از حموم که بیرون اومدم، گوشیم رو چک کردم دیدم چندتا تماس داشته‌ام ولی شماره ناشناس بود. با این احتمال که تماس کاریه خودم تماس گرفتم اما اونطرف خط صدای زنانه‌ای بود: سلام آقا بابک حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم، من ماهرو هستم! متعجب گفتم: خواهش میکنم، ماهــــرو؟! +بله، خواهر نوید، نوید رحمانی! سلام و احوالپرسی کردیم و گفت: ببخشید که مزاحم شما شدم. راستش اومدم تهران. متاسفانه امروز کارم راه نیفتاد و باید شب بمونم ولی هرچی میگردم جا گیرم نمیاد! نوید گفت مزاحم شما بشم ببینم جایی سراغ دارید! متعجب از اینکه چرا نوید خودش زنگ نزده، به صورت تعارف گفتم: هتل برای چی؟ لطفا تشریف بیارید خونه! بدون هیچ تعارف و رودربایستی گفت: نمیخواستم مزاحمتون بشم! با کمی مکث گفتم: این چه حرفیه؟ اینجا خونه خودتونه! گذاشتم به حساب اعتماد یا توصیه نوید، اما نیم‌ساعت بعد از ورودش و احوالپرسی‌های مرسوم یهو گفت: آقا بابک، میشه ازتون خواهش کنم نوید نفهمه که من اومده‌ام اینجا! بهت زده خیره شدم بهش و داشتم حرفش رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل می‌کردم! چرا نباید نوید بفهمه که خواهرش اومده خونه من؟! یعنی ممکنه دروغ بگه و نوید حتی خبر نداره که این با من تماس گرفته؟! پس شماره من رو از کجا گیر آورده؟! کاملا هنگ کرده و افکار جورواجوری توی سرم میچرخید. در حالی که سعی داشت توی چشمام نگاه نکنه، به حرف اومد: متاسفانه هر چند وقت یک‌بار ناچارم بیام و برم. هر سری هم دوسه نفر شال و کلاه میکنند و دنبال من راه می‌افتند. همیشه هم اینجوری نیست که روزانه کارم تموم بشه و برگردم، مثل همین الان که مجبورم شب بمونم. بابا ومامان رو که دیدی چجورند، اگر بفهمند که من اومدم اینجا، بازم از سری بعدگیر میدن که اونا هم بیان و این‌جوری از کار و زندگی می‌افتند! به خاطر همین خواهش میکنم اگر اشکال نداره این قضیه بین خودمون بمونه! این رو راست میگفت، سری قبل که اومده بودند، ماهرو به محض رسیدن لباساش رو عوض کرد و بدون روسری و با لباس راحتی جلوی من ظاهر شد وگاه وقتی هم شوخی میکرد که انگار به مذاق بابا و مامانش خوش نمیومد وهی ابرو بالا و پایین میکردند. حالا هم اگر بفهمند که تنهایی بلند شده اومده اینجا که… قطعا اگر نوید بفهمه، از من دلخور میشه! ممکنه سوتفاهم براش پیش بیاد ولی با این حال، با تردید گفتم: نگران نباشید! تصورم این بود که حالا یک‌بار اومده و قرار نیست که همیشه اینجا باشه! در حالیکه اون نشسته بود، من رفتم توی آشپزخونه تا یک چیزی برای شام آماده کنم، چند دقیقه‌ای سرگرم بودم یهو متوجه شدم توی همون وضعیت خوابش برده! احتمالا خیلی خسته است. یک پتو کشیدم روش و رفتم توی اتاق تا بتونه کمی استراحت کنه. یک‌ساعتی طول کشید که گوشیش زنگ خورد و از خواب بیدار شد. انگار مامانش بود و داشت پرس و جو میکرد ببینه کجاست. اینم داشت بهش میگفت که من براش جا پیدا کرده‌ام و الان توی هتل است!
Mostrar todo...
👍 2
اول یه تلمبه اروم زد من خیلی درد داشتم ولی حرفی نمیزدم بعد شروع کرد همینطوری اروم اروم تلمبه زدن تا اینکه کامل کونم باز شد و دیگه درد نداشتم و درد جاشو داده بود به لذت یکم لذت بردم که یهو کیرشو کشید بیرون من فکر کردم ابش اومد ولی بعدش کاندومو در آورد انداخت اونور گفت با کاندوم نمیتونم میخوام از کس بکنمت کون حال نمیده بهم من برگشتم هرچی التماسش کردم که از جلو نه یدونه محکم چک زد تو صورتم گفت برگرد‌حرف نباشه خودتم میدونی تهش باید زن خودم باشی که دارم پردتو میزنم منم بچه بودم گول خوردم با این حرفش گفتم باشه ولی اگر …که گفت حرف نزن جنده برگرد سریع کار دارم من حرفی نزدم برگشتم دوباره تو همون پوزیشن سر کیرشو دوباره ژل زد بعد گفت یکم درد داره تحمل کن قول میدم بدت نمیاد هر سری التماس میکنی از کس بکنمت منم اینارو که شنیدم کامل خر شدم و گذاشتم پردمو بزنه یکم با کیرش ور رفت بعد گذاشت اروم رو کسم یکم بالا پایین کرد هی کشید رو کسم تا اینکه یهو محکممم سر کیرشو کرد توم اولش حس نکردم بعد چند ثانیه سوزش و دردم تازه شروع شد سرمو محکم به تخت فشار میدادم تا حرفی نزنم چون میدونستم بالاخره کارشو میکنه هرچی تلمبه میزد من درد و سوزشم بیشتر میشد ولی همچنان لذتی حس نمیکردم تا اینکه یکم گذشت نزدیک ۴ ۵ دقیقه توم تلمبه زد من دردم کم کم اروم شد و لذته شروع شد نزدیک ۶ ۷ دقیقه باز تلمبه زد من دیگه آه و ناله هام شروع شده بود و همینجوری از گوشه ی چشمم اشک میومد از لذت که من هنوز ارضا نشده بودم یهو کشید بیرون گفت من آبم اومد برگرد بریزم رو سینه هات منم ناچار برگشتم ابشو ریخت رو سینه هام گفت دوباره واسش بخورم منم یکم خوردم مزه اب کیرش هنوز بود خیلی بد بود حالم داشت بد میشد بعدش گفت بسه بهم اجازه داد برم خودمو بشورم کامل منم رفتم کامل سینه و کس و کونمو شستم اومدم لباسامو پوشیدم و یکم حرف زدیم بعدش منو رسوند خونمون من بعد از اون تا ۳ سال باهاش بودم همچنان چه جلو چه عقب سکس داشتیم بعدشم که خانوادش گفتن براش میخوان برن خواستگاری که با من کات کرد و رفت من موندم و یک سال غم غصه(دخترا میدونن ادم بعد سکس منظم چقدر وابسته میشه) بعدش منم رفتم دنبال زندگیمو دوس پسرای مختلف اینم از خاطره ی کاملا واقعی من که بکارتمو از دست دادم امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه دوست داشتین بگین بازم خاطره سکس تو جنگل و اینا دارم براتون تعریف میکنم پایان
Mostrar todo...
👍 28🆒 8🍾 5😢 2💩 1
💞 اولین سکس و از دست دادن بکارتم تو ۱۴ سالگی سلام مهلام تهران زندگی میکنم این داستانی که دارم میگم عین واقعیته و تو ۱۴ سالگی من با دوست پسرم سکس داشتم و پردمو از دست دادم داستان از اونجایی شروع شد که تو محله ی ما یه پسره بود به اسم محمد که خیلی جذاب بود و همه دخترای هم سن ما روش کراش داشتن محمد ۲۰ سالش بود نخوام از خودم تعریف کنم فیسم معمولیه ولی هیکلم عالیه یعنی سینه هام ۸۰ عه کمرم به نسبت باریکه و کون خوش فرمی دارم از بین اینهمه دختر من خیلی تلاش میکردم تا مخ این اقا محمد و بزنم و اخرشم نتیجه داد خلاصه از من شماره گرفت و بعد اومد تلگرام حرف زدیم و دو سه بار بیرون رفتیم با ماشین میومد دنبالم بعد هر سری دستشو میزاشت رو رون پام اروم فشار میداد هر سری هم من مثل سگ حشری میشدم آقا این چند سری ادامه داد تا اینکه من چراغ سبز‌ نشون دادم و رفتیم خارج از شهر یکم لب بازی و اینا کردیم فقط در حد لب بود و اون شب ادامه نداشت تا اینکه سری بعدش رفتیم بیرون همینکه نشستم تو ماشینش دیدم کیرش شق شق‌شده بعد نشسته به روی خودشم نمیاره من یکم پرو بازی در اوردم گفتم چی دیدی که اینطوری از خواب بیدار شده؟خندید گفت داشتم به سینه ها و کس و کون تو فکر میکردم یهو اینطوری شد منم از خود بیخود شدم و گفتم تو که ندیدیش‌ اینطوریه ببینیش فکر کنم بترکه گفت نشونمون ندادی هنوز که گفتم اخه شرایطش پیش نیومده نشون بدم حالا این لج کرد که بریم خونشون خالیه من هی‌پافشاری میکردم که نه و کرم میریختم با اینکه کامل راضی بودم آقا خلاصه این مارو راضی کرد منو برد خونش به محض اینکه رسیدیم در خونه رو که قفل کرد منو محکم چسبوند به دیوار و شروع کرد لب گرفتن بعد چند ثانیه شروع کرد دستشو اروم اروم پایین بردن و سینه هامو فشار دادن منم از خود بیخود شدم دستمو بردم سمت کیرش سعی میکردم آروم از شورتش و شلوارش بیارم بیرون کیرشو ولی نمیتونستم اینم متوجه شد خودشو کشید عقب گفت بریم رو تخت داشتیم میرفتیم اتاق که ادامه ی کار باشه برای رو تخت که جلوی در کامل لباسامو با عصبانیت درآورد و دستامو گرفت پشتم و محکم پرتم کرد رو تخت یه چند ثانیه همونطوری نگام کرد من خجالت کشیدم پاهامو بستم این حرکتو که انجام دادم بیشتر عصبی شد و لباسای خودشو دراورد و اومد رو تخت یدونه محکم زد رو کسم گفت چرا میبندی‌پاتو جنده؟ منم از ترسم باز کردم پاهامو دیگه هیچ حرکتی انجام ندادم بعدش خودش اومد یکم سینه هامو خورد و باهاشون ور رفت بعد نشست پاهاشو باز کرد گفت بیا برام بخور منم رفتم جلو اول یکم با دستام با کیرش بازی کردم یکم تخماشو تو دستام گرفتم قشنگ داغ داغ شد(همه ی اینارو از فیلمهای پورن یاد گرفته بودم) زبون کشیدم اروم رو سر کیرش دیدم چشاش در صدم ثانیه بسته شد و موهامو محکم گرفت تو دستش بعد یکم من براش سر کیرشو خوردم بعد همینجوری اروم رو خود کیرش زبون میزدم تا اینکه محکم سرمو فشار داد کل کیرش رفت تو دهنم دستامو به تخت فشار دادم که بیام بالا ولی زورم نمیرسید اشک تو چشمام جمع شده بود و هی عوق میزدم محکم فشار میداد سرمو منم چون بلد نبودم دندون میزدم دردش که میگرفت محکم یدونه میزد به سینم یا اسپنکم میکرد یکم براش خوردم کامل کیرش خیس و داغ شده بود که گفت به پشت بخواب میخوام از کون بکنمت منم چون میترسیدم پردمو بزنه بدبخت شم رو حرفش حرف نزدم و برگشتم به پشت خوابیدم بکم کونمو اوردم بالا(تقریبا شبیه داگی)بعد رفت از تو کشو کاندوم و ژل آورد کاندومو باز کرد کشید رو کیرش ژلم ریخت رو کونم و یهو دیدم یه انگشتشو کرد توم حقیقتا درد نداشت لذتی هم نداشت فقط یه حس خوبی میداد بهم یکم ادامه داد تلمبه زد تا اینکه گفت کونتو باز کن با دستات که میخوام دوتا انگشت بکنم توت تا گشاد شی من یه کم ترسیدم بعد کونمو باز کردم به انگشت بعدیشم یکم ژل زد و اروم کرد تو کونم یکم همینطوری که تلمبه زد گفت آفرین جنده که اروم نشستی تا گشادت کنم بعدش کیرشو گذاشت لای کونم یکم رو کسم و چوچولم کشید و بعدش اروم اول سر کیرشو کرد توم که واقعاااا درد داشت من یه اه اروم کشیدم و این متوجه شد دردم گرفته یکم صبر کرد بعدش دوباره چند ثانیه بعد یکم بیشتر کیرشو هُل داد تو کونم که اونجا با دست پسش زدم ولی از کونم در نمیاورد چند ثانیه همینطوری وایساد و با یه فشار محکم یه دفعه کل کیرشو جا کرد تو کونم که جیغ‌زدم بهش فحش دادم با دستام پاهاشو فشار میدادم ولی بی فایده بود تهدیدم کرد که اگر نزارم قشنگ بکنه توم در میاره یه سره پردمو میزنه و از کس میکنتم منم چون ترسیدم حرفی نزدم
Mostrar todo...
👍 16👎 1 1🔥 1🤮 1
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.