cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

چشمهایش [ملکه زیبا]

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
20 461
Suscriptores
-3824 horas
-2117 días
-1 02530 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

پارت جدید ☝️ بدون هانا میخواد بره تهران😒
Mostrar todo...
پارت جدید ☝️ بدون هانا میخواد بره تهران😒
Mostrar todo...
پارت جدید ☝️ بدون هانا میخواد بره تهران😒
Mostrar todo...
پارت جدید ☝️ بدون هانا میخواد بره تهران😒
Mostrar todo...
پارت جدید ☝️ بدون هانا میخواد بره تهران😒
Mostrar todo...
پارت جدید ☝️ بدون هانا میخواد بره تهران😒
Mostrar todo...
پارت جدید ☝️ بدون هانا میخواد بره تهران😒
Mostrar todo...
پارت جدید ☝️ بدون هانا میخواد بره تهران😒
Mostrar todo...
- چیه؟ چی می خوای؟! آنقدر با لحن بدی این سؤال را می پرسد که می خواهم با گفتن "هیچی" راهم را بکشم و بروم... مثل خودش که از تمام مسائل زندگی مشترکمان، از تمام خواسته هایم خیلی راحت گذشته بود! اما نمی توانم... مثل همیشه به خودم امیدواری می دهم که این بار رفتارش خوب می شود. - فردا منم با خودتون می برین؟! بدون آنکه نگاهم کند جواب می دهد: مگه زندانی ها هم سیزده به در دارن؟! بغضم می گیرد، اما با فرو کردن ناخن هایم در کف دستم خودم را آرام می کنم. - آره دارن! بالاخره به خودش زحمت می دهد و به سمتم می چرخد. از ذوق آنکه راضی شده باشد دستم روی کلید برق می لغزد و به دنبالش چراغ ها روشن می شوند. چشمانش که از شدت نفرت دیگر برقی ندارند، تمام ذوقم را کور می کند! - تو که کل سال تو خونه زندونی ای! این یه روزم روش! این بار برای نشکستن بغضم دست به دامن لب های بیچاره ام می شوم. می خواهم از اتاق خارج شوم که صدایش میخکوبم می کند. - اصلا صبر کن ببینم... می خوای بری سیزده به در که چی بشه؟! سبزه گره بزنی؟! تو که با دروغ هات خودت رو بهم گره زدی! تمام تنم می لرزد. پا تند می کنم از آن جهنم فرار کنم که می غرد: چراغ رو خاموش کن. مثل همیشه از دستورش اطاعت می کنم و بعد از اتاق خارج می شوم. نگاهم به وسایل جمع شده اش می افتد و داغ دلم تازه می شود. تصمیم گرفته بودم خودم را با چند قرص خلاص کنم، اما حالا می خواهم این خانه را به آتش بکشم! خانه ای که تمام جوانی ام را سوزاند... *** صبح روز بعد به محض بسته شدن در، از جا بلند می شوم. یادداشت ژوپین را که نوشته بود امروز از کارهای خانه آزادم، پاره می کنم! شناسنامه، لباس ها و کل طلاهایی را که از خانه ی پدری ام آورده بودم به همراه پول داخل ساک کوچکی جمع می کنم. حتی دلم نمی آید عکسی از ژوپین برای خودم بردارم! لباس به تن می کنم و ساکم را گوشه ی حیاط می گذارم. از حیاط پشتی، گالن های بنزین را به سختی برمیدارم و دور تا دور خانه خالیشان میکنم. فندک محبوب رستم خان، پدر شوهرم را که عامل بدبختی ام بود برمیدارم. شیر گاز را هم باز کرده بودم. فندک را روشن می کنم و گوشه ی حیاط می اندازم. آتش که شعله ور می شود قلبم کمی آرام می گیرد! خانه را می سوزانم و جانم را برمیدارم و فرار می کنم... برایم اهمیتی ندارد که آواره می شوم... همین که ژوپین و پدرش فکر می کنند سوخته ام و عذاب وجدان می گیرند برایم کافی ست! اما نمی دانم که دنیا کوچک است و روزی دوباره با ژوپین روبرو می شوم! https://t.me/+4H1g3_tG7v45ODE8 https://t.me/+4H1g3_tG7v45ODE8 #گلین_کوچک_رستم‌خان رستم خان صاحب بزرگترین و چند شعبه کارگاه تولید لوازم چوبی، معتقده که دختر بعد 14 سالگی و پسر بعد 20 سالگی نباید مجرد بمونه و طبق این عقیده تموم پسرهاش تو این سن ازدواج کردن، اما نوبت به ژوپین، پسر آخر که می رسه کمی وضعیت تغییر پیدا می کنه! ژوپین تو 23 سالگی با نازلارِ 16 ساله ازدواج می کنه... اختلافات بین نازلار، عروس زبون دراز و رستم خان به جایی می رسه که...
Mostrar todo...
Repost from N/a
زن عمو شورت سرخ رنگمو توی دستش تکون داد و کوبیدش توی صورتم. - شورتتو انداختی توی اتاق شهریار که بشورتش؟ با بهت به زن عمو نگاه کردم. شورت من؟ توی اتاق اقا شهریار؟ زن عمو دید چیزی نمیگم به سمتم اومد و بازومو محکم چلوند. - دختره ی وزه، خجالت نمیکشی پسر کوچیکم که خرته لفظ آبجی از دهنش نمیوفته. پسر بزرگمم میخوای با شورتات بر بزنی؟ دستمو روی دهنم گذاشتم. چه تهمتایی بهم میزد - زن عمو من کاری نکردم تهمت نزنی.. پشت دستش که رو دهنم نشست لال شدم. دندونم از درد سر شد. - خفه شو پتیاره. فکر کردی خبر ندارم چیا میکنی تو اتاقت؟ صبح تا شب حمومی خدا میدونه با کجات ور میری. بدنتم همش تیغ میکشی صاف و صوفه. برای من که خودتو درست نمیکنی، برای پسرم این کارو میکنی. شورتمو از دستم چنگ زد و جلوی صورتم تکون داد. - بهت پناه دادم که این بشه جوابم؟ از روح مامانت میترسم که نگهت داشتم ‌وگرنه شوتت میکردم بیرون بی ابرو. - من نذاشتمش به خ... تفی بهم کرد و شورتو انداخت زمین. با چشمای لبالب از اشک به اتاقم رفتم. اتاق هم نه، انباری. چند تیکه لباسمو برداشتم و گذاشتم توی پلاستیک. اینجا دیگه جای من نبود. با باز شدن در انباری برگشتم عقب که با دیدن اقا شهریار مات موندم. - اقا شهریار اینجا چیکار میکنید؟ با چشم های وحشیش بهم زل زد و در انباری رو بست. - شورتتو من برداشتم. شبا بوش می کردم، چه بویی میده تنت دختر. - چرا این کارو کردید، این تجاوز... چسبوندم به دیوار و برآمدگی خشتکشو مالید بهم که ناخواسته ناله کردم. - تو که خوشت میاد جوجو. من دارم از خواستنت میمیرم واحه. مامانمم بفهمه تو حامله ای کاریت نداره. خودشو بهم کوبیذ و... پسره دزدکی لباس زیرای دخترعموی یتیمشو برمیداره و وقتی مامانش میفهمه بلوایی به پا میکنه که... https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
Mostrar todo...