🍂مـَـــ ـطرود🍂
30 834
Suscriptores
-9024 horas
+167 días
+2 43930 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
دینگدینگ😍 بالاخره بویجویمولیــان استارت خورد🔥 https://t.me/boyjouymoulian
نویسنده:آرزونامـــداری
👍 1
55900
برای دریافت لینکvipمبلغ 50 الی 55 تومان بسته به توانتون ، واریز کرده و شات واریز را برای ادمین قرار دهید.
5892101529756450
به حساب آرزونامداری
🍁(به شماره حساب دقت کنید و از واریز به شماره کارت های قبلی نویسنده ها بپرهیزید)
🍁لطفا درمورد دیگر رمانهای دو نویسنده، به هیچوجه سؤال نکنید🙏
@HanieVatankhah1
مهلت دریافت لینک تا ۲۴ساعت . فقط بعد از آن نقطه بزنید و به دیگر آیدی نویسندهها مراجعه نکنید.❌
👍 1
54800
Repost from N/a
آهو خانم نترسین برقا رفته از فیوز هم نیست کلا برقا رفته
با ترس لب زدم:
_من از تاریکی میترسم جاوید خان شما کجایین؟
آروم گفت:
_نگران نباشید من اینجام برو بشین رو مبل
با استرس لب زدم:
_بیاین بشینین پیشم من میترسم به خدا
جاوید خان آروم با نور گوشیش اومد کنارم نشست و چشماش و بست
بعد پنج دقیقه با نوک انگشتم و زدم بهش که آقا جاوید بلند شین ببینین برقا کی میاد
جاوید خان پوفی کشید و بلند شد و گفت:
_آهو خانم برقا تا دو نمیاد الان ۱۱شبه شما هم بخوابین
بی اراده چنگی به دستش زدم و لب زدم:
_اقا جاوید تو رو خدا بغلمکنین من حس میکنم یکی کنارمه
آقا جاوید استغفرالله ای گفت و لب زد:
_آهو خانم مثل اینکه ما نامحرمیم چه جوری من شمارو بغل کنم
تو این تاریکی من و شما دو تا نفر سوم شیطان رجیمه
با بغض نالیدم:
_من....من خب میترسم نمیدونم چیکار کنم
جاوید خان پچ زد:
_یه پیشنهاد میدم فکر نکنم من هَولی چیزیم من به خاطر اینکه تو نترسی و بتونم بغلت کنم یه صیغه ۱روزه میخونم
مهریت و هر چی میخوای بگو
لب زدم:
_من مهریه نمیخ..ام اخه
جاوید خان با ملایمت گفت:
_عزیزمن این سنت پیامبره نمیشه بدون مهریه!
یه سکه بهار آزادی خوبه؟
باشه ای زیر لب گفتم
با خوندن صیغه و گفتن قبلتُ من
دولا شد سمتم با برخورد دست داغش به شونه ی لختم تازه یادم افتاد لباس مناسب تنم نیست
جاوید خان فهمید که دارم به این فکر میکنم لب زد:
_تو دیگه محرم منی فکر گناه به سرت نزنه تو الان از هر حلالی برا من حلال تری اهوخانم
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
جاوید مردی که زنش و از دست داده و مجبوره از بچه هاش به تنهایی مراقبت کنه
این وسط بعد از بیماری پدرش دختری بعنوان پرستار وارد زندگی جاوید میشه جاویدی که خیلی هم تنها نیست و گاهی روابط باز داره
آهو معادلات جاوید رو بهم می ریزه و..
♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️😍♨️
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
https://t.me/+VxzA-DXnnQl7j8Mw
رمانی با داستان متفاوت و جذاب 📛♨️
26500
Repost from N/a
Photo unavailable
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی.
با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن.
اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای براش پیش نیومده.
داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه.
میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی.
امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره.
تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه...
اون یه...
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
13300
Repost from N/a
_بهم دست نزن سدعباس...دستات بوی مرده ها رو میده...
دست از روی تور عروس روی صورتم پس کشید.
_ببخشید خورشید...تور نمیذاره ببینمت.
از پشت تور دیدم که مردمکهای قهوه ای اش لرزید، اما لبهایش به من لبخند خجالت زده ای زد و عقب کشید و من همان لحظه از حرف پشیمان بودم.
_چرا می گی ببخشید؟ ... چرا مثل بقیه نمی زنی تو دهنم؟
عروس عاصی و ویران شده من بودم...و داماد مظلوم و مرد او.
_چای میخوری خورشید خانم؟
هنوز صدای دف و کلرکشیدن می آید، آن بیرونی ها منتظرند...و من به اتاق کاهگلی بزرگ با طاقچه های گنبدی نگاه می کنم. خانه ام.
_نمی خوام، بیا کارتو کن اون بیرون...
نگاه هر دویمان به رختخواب عروس که پر از برگ گلهای سرخ بود نگاه می کنیم، راحله درستش کرده بود، حجلهی من و عباس.
_راحله برامون غذا و کبک گذاشته، از دیروز هیچی نخوردی.
انگار حرفم را نشنیده باشد. دلم میخواهد از غم بمیرم و اما خنجر به تن بی ازارترین ادم زندگی ام فرو می کنم.
_نشنیدی سید؟...فقط بیا تمومش کنیم... اوم دستمال کوفتی و ببر بکوب تو دهن خانوادهی من...
با سینی پر از غذا و کیک از اشپزخانهی کوچک اتاق می اید، من شاهد بودم که چگونه با دستهایش آن قسمت را ساخت...سدعباس اقابالا نگاه هیچ زنی نمی کرد اما من...
_بیا اول شکمت و سیر کنم، تا جون داشته باشی بابای منو در بیاری خورشید خانم...
قد و بالای بلندش در این اتاق سقف کوتاه بزرگتر دیده می شود، صدای ضمخت مردانه اش هم بم تر ... کلافه از لباس عروس، تور سرم را می کنم و پرت می کنم.
_کوفت بخورم...زودتر دستمال و بده ببرم بکوبم توی صورت آقاخان...
بالاخره بغضم سر باز می کند، من عروسی بود که مثل زباله ای متعفن از خاندان خودش بیرون پرت شد بخاطر تهمتی دروغ.
_تو بیا از این کیک بخور...بعدم تو عروس سدبالا ها شدی، این خودش از دستمال کوبوندن بدتر خورشید...
چرا آنقدر مهربان نگاهم می کند وقتی هیچوقت روی خوش نشانش ندادم؟ همین هم بغض می شود بیخ گلویم.
_ازت بدم میاد سدعباس...
قطره اشکی روی گونه ام می چکد و او فقط دستمال کاغذی تعارفم می کند، گفته بودم دستهایش بوی مرده می دهد... اما نمی داد.
_بهتره که دوستم داشته باشی خورشید، همون یکم علاقه که من دارم بهت توام داشته باشی بسه.
شوکه به چشمان جدی اش خیره می شوم، " یک کم علاقه؟" و نه " عاشق من بودن؟"
_تو عاشقم نیستی سد عباس؟
آرام تکه ای کیک داخل بشقاب می گذارد و می رود روبرویم به دیوار تکیه می زند و نگاهش جدی و خیره است. فقط آبرویم را خریده بود؟ فقط...
_دروغ بگم که عاشقتم خورشید؟ ... حداقل مثل تو متنفر نیستم...تو قشنگترین زنی هستی که دیدم، ولی قشنگی چی میشه؟
تکه ای کیک به دهان برد، او بدترین روزهایم را دیده بود، وقتی حکم مرگم را دادند او و آقابالا نجاتم دادند... حالا فقط آبرویم را خریده بود... عشقش به من فقط توهم بود...
_پس گولم می زنی وقتی عین ادم عاشق باهام رفتار می کنی؟
چند ضربه به در چوبی اتاق می خورد و بعد صدای راحله آرام می اید.
" بچه ها!... نمیخوام عجله کنید ولی آقاخان ادم فرستاده برای دستمال، دنیا برعکس شده، ما خانواده پسریم... سد عباس در و باز کن، بی بی بیگم یه چیزی برات فرستاده"
https://t.me/+0DdYigcqUzk4YmM0
https://t.me/+0DdYigcqUzk4YmM0
https://t.me/+0DdYigcqUzk4YmM0
👍 2
40010
Repost from N/a
حنا دختری نابیناست درست وقتی که رخت سیاه عزای پدر رو بر تن داره توسط نامادری و خواهرش به مردی غریبه و مرموز فروخته میشه. مردی که مجبورش میکنه ندیده به عقدش در بیاد و اون رو به عنوان همسری قبول کنه؛ اما درست وقتی که حنا به شرایطش عادت کرده میفهمه آدمای شریک در سرنوشتش براش خوابهای سهمگینتری دیدن....
https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk
https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk
رنگ بنفش دیوار کوبها جای لوستر کریستالی روشنایی اتاق را که بر عهده گرفتند و پیراهنش را در آورد و کنارم روی تخت نشست.
نامحسوس خودم را کمی عقب کشیدم و سرمای اتاق را بهانهی پنهان شدنم در زیر لحاف کردم.
به تاج تخت تکیه داد و به طرفم چرخید و با دستش موهایم را پشت گوشم داد.
- خیلی سعی کردی بزرگ شدنت رو به همه مخصوصاً من ثابت کنی؛ ولی متأسفانه باید بگم موفق نبودی چون هنوز همون حنایی! وقتی بهت گفتم توی اون دوران اسارت عاشقت شدم منظورم از چشم و ابروت نبود، این معصومیت و مهربونیت اسیرم کرد. مهربونی که امشب با چشم خودم دیدم هنوز هم با وجود اون همه سختی و ظلم از بین نرفته.
خودش را بیشتر سمتم کشاند و آرام در گوشم زمزمه کرد:
- امشب از اینکه دلم عاشقته به خودم افتخار کردم.
هرم نفسهایش و برخورد لبهایش به گوشم حرارت تنم را بالا میبرد؛ اما خیره به سینه ستبرش که نزدیک صورتم بود سرسختانه لحاف را بیشتر در مشتم فشردن و هیچ تلاشی برای پاک کردن اشکهایم نکردم.
بوسهای به گوشم زد و بدون برداشتن لبهایش این بوسه را تا روی گونهام ادامه داد و اشکم را مکید.
- از روزی که فهمیدی عشقت همون مرد زندانبانته خیلی حسها رو با هم تجربه کردیم؛ ولی هیچ وقت نفهمیدی اون دو هفته من زندانبانت نبودم، من یه همبند بودم که تموم تلاشم رو برای آزادی هردومون کردم.
https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk
https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk
عاشقانهای معمایی دیگری به پاخواسته از قلم فاطمه سالاری
12800
Repost from 🍂مـَـــ ـطرود🍂
تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونوادهن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا!
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق میشه.
بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره.
با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن. تارا که نمیتونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه.
یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+ntKtzSdPB0UzMGQ0
❌رمان قرداد #چاپ دارد و تنها یک ماه به #اتمام آن باقی مانده
1 61010
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد؟
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد.
مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
https://t.me/+anC9qmxa_EkxMWVk
-دستت بهم بخوره، خودمو میکشم!
مرد نزدیکتر آمد:
-زنمی، حواست هست؟
قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید:
- هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمیکنه!
1 37710
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.