cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

Writer.mary.efn

به نام خدا مریم هستم،نویسنده جدید چنل قراره یک داستان خیلی جذاب رو براتون پارت گذاری کنم،درضمن وی آی پی داستان هم موجوده نام داستان:رز سفید من ژانر:عاشقانه،هیجانی نحوه پارت گذاری:روزانه دو پارت @writer.mary.efn آیدی اینستا

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
4 069
Suscriptores
-2224 horas
-1387 días
-57030 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#پارت۵۸ _الان چرا فقط یه کلید دستته؟ باربد کلافه گفت: _چون فقط یک اتاق بهمون میدن اونم فقط به نام من. اخم کردم و گفتم: _من با تو توی یه اتاق نمیام. باربد اومد سمتم و گفت: _چی میگی؟بیا بریم. سپهر انگار توجهش بهمون جلب شد و بلند گفت: _مشکلی پیش اومده؟ باربد با لبخند گفت:نه چیزی نیست. دست به سینه و با اخم بهش گفتم: _گفتم که من با تو توی یک اتاق نمیام. باربد سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه و آروم گفت: _رز،بیا بریم تو اتاق اونجا با هم صحبت میکنیم. با اخم گفتم: _من حرفی باهات ندارم هر حرف و صحبتی داری همینجا بگو. باربد دستی تو موهاش کشید و گفت: _تو شناسنامه نداری برای همین بهت اتاق نمیدن،اگه بخوایم توی یک اتاق هم بریم باید زن و شوهر باشیم که باز نمیشه،این پسر که دیدی رفیقمه با پذیرفتن ریسکش داره برامون اتاق جور میکنه.درواقع داره قاچاقی بهمون اتاق میده،اگه از اماکن بیان برای بازرسی و این موضوع رو بفهمن هم برای خودش و باباش بد میشه هم برای ما. راست میگفت،من که شناسنامه همراهم نبود و قطعا هیچ جا بهم اتاق نمیدادن،ولی تنها بودن با باربد توی یک اتاق برام سخت بود و خجالت میکشیدم،از طرفی اون حس لجاجت و یک دندگیم هم گل کرده بود و نمیخواستم کوتاه بیام،برای همین گفتم: _در هر صورت حرف من همونه،با تو توی یک اتاق نمیام.
Mostrar todo...
👍 1
#پارت۵۷ یه پسر جوون اونجا ایستاده بود و تا باربد رو دید سلام و علیک گرمی کرد و بعد رو به من هم سلام کرد و منم متقابلا جواب دادم. باربد رو به پسره گفت: _سپهر تونستی جور کنی دیگه مگه نه؟ پسره که فهمیدم اسمش سپهره با نگرانی گفت: _آره بابا ناسلامتی بابام رئیس هتله فقط... با کمی مکث گفت: _باربد شر نشه،اگه یه وقت از اماکن بیان برای بازرسی بدبخت میشیم. باربد نفس عمیقی کشید و گفت: _ما تقریبا پنج روز بیشتر اینجا نیستیم. سپهر چپ چپ نگاهش کرد: _یه جور میگه پنج روز انگار کمه؟ باربد شرمنده گفت: _چکار کنم رفیق؟کسی دیگه نبود که بخوام بهش رو بزنم شرمنده،اگه فکر میکنی دردسر میشه... سریع پرید تو حرف باربد: _این حرفا چیه پسر؟تو حق زیاد به گردن ما داری.من فقط نگرانیم از اماکنه چون اونجور برای خودتونم بد میشه. کلید رو داد دست باربد و گفت:برید اتاق ۴۰۳ ان شا الله که مشکلی پیش نمیاد.اگه قرار شد اماکن بیاد و خبرش رسید قبلش بهت میگم که اتاق و تخلیه کنید فقط بی زحمت شناسنامه ات رو بده. باربد شناسنامه رو داد و کارها انجام شد،کلی تشکر کرد و کلید به دست رو به من گفت بریم. چند قدم رفتم،داشتم حرفای سپهر و باربد رو تو ذهنم تحلیل میکردم که سر دربیارم چی به چیه؟ یهو ایستادم و گفتم: _وایسا ببینم. باربد متعجب برگشت سمتم: _چیه؟
Mostrar todo...
👍 1
#پارت۵۶ پر حرص گفتم: _پس چرا همینو نگفتی و الکی اقدس خانم رو بهانه کردی؟ خیلی ریلکس گفت: _چون اگه همینو میگفتم لج میکردی و نمیومدی. بعد لبخند خاص و شیطونی زد و گفت: _مجبور بودم اینجور بگم که طور دیگه ای فکر کنی و بیای. عصبی شده بودم،دست به سینه نشستم و گفتم: _من هیچ فکر خاصی نکردم. زیرلب با خنده گفت:مشخصه. رو بهش پر غیظ گفتم: _اعتماد به نفس بالایی داری حواست باشه یهو زمین نخوری. دوباره عینکشو زد و گفت: _اگه قرار بود زمین بخورم الان تو این جایگاه نبودم. پیش خودم گفتم:چه مغرور،من تا تو رو زمین نندازم آروم نمیگیرم. *** تقریبا چهار ساعتی طول کشید تا رسیدیم. اولین بار بود که بندر انزلی میومدم،قبلا شهر های شمالی دیگه رو رفته و دیده بودم ولی اولین بار بود که به این شهر میومدم اطراف رو نگاه میکردم و لذت میبردم،زیبایی و تمیزی شهر و هوای خوب واقعا عالی بود. به محض رسیدن رفتیم دم در یه هتل و باربد ایستاد. رو بهم گفت:پیاده شو و هردو با هم به سمت هتل راه افتادیم. وارد که شدیم اطراف رو نگاه کردم،هتل بزرگ و شیکی بود. باربد رفت سمت پیشخون و منم دنبالش.
Mostrar todo...
👍 3
#پارت۵۵ رو بهش گفتم: _من گرسنمه. با کمی مکث گفت: _صندلی عقب توی یه سبد اقدس خانم چند تا ساندویچ نون و پنیر و چند تا تخم مرغ گذاشته بردار بخور. سر چرخوندم سمت صندلی عقب سبد هم دیدم ولی پشیمون شدم و چیزی نخوردم. باربد نیم نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت. بازم سکوت شد،حتی آهنگ هم نذاشته بود.خسته شدم و گفتم: _حداقل یه آهنگ بذار گوش بدیم. با همون اخم گفت: _خیلی غر میزنیا.بخواب تا برسیم. عصبی شدم و گفتم: _بخوابم؟تو که حوصله نداری اصلا برای چی انقدر اصرار داشتی من باهات بیام؟ متعجب گفت: _من اصرار داشتم؟ پوزخندی زدم و گفتم: _نکنه فکر کردی باورم شده که اقدس خانم اصرار داشت بره مرخصی و تو منو با خودت ببری؟اون بیچاره مشخص بود اصلا از حرفات خبر هم نداره ناچارا حرفات رو تایید کرد. هیچی نگفت که گفتم: _چرا اصرار داشتی من بات بیام؟ عینک آفتابیشو درآورد و گفت: _چون دست من امانتی،مطمئنا خانواده ای داری که دنبالتن و بالاخره هم پیدا میشن،اگه اتفاقی برات بیوفته پای من گیره پس باید مواظبت باشم. چشمام رو ریز کردم و گفتم: _آها پس یعنی بخاطر مواظبت از من اصرار داشتی بیام؟ شانه بالا انداخت: _آره دیگه،نکنه فکر دیگه ای کردی؟
Mostrar todo...
👍 3
اینم دو پارت هدیه به عنوان عیدی😍 لطفا لایکاتون رو ببرید بالاتر که منم انگیزه بگیرم. عیدی من به شما پارت عیدی شما به من لایک😅😘
Mostrar todo...
🥰 2👍 1
#پارت۵۴ سریع از پله ها دویدم پایین،بهناز پایین پله ها بود و تا منو دید گفت: _بدو تا دیر نشده،رفت تو ماشین. سریع بغلش کردم،مهربون گفت: _مواظب خودتون باشید. لبخند زدم و گفتم:چشم و دویدم سمت در. پیش خودم فکر کردم بهناز چقدر مهربون شده بود،یه حرف زدن ساده باهاش باعث شده بود رفتارش کلی تغییر کنه.برعکس باربد که با یه من عسل هم نمیشد خوردش. به محض اینکه به حیاط رسیدم استارت زد و میخواست حرکت کنه که پریدم تو ماشین و درو محکم بستم و گفتم: _سلام. یهو برگشت سمتم و با اخم های درهم نگاهم کرد. آخ حتما چون در ماشین رو محکم بستم عصبیه. به رو خودم نیووردم و گفتم: _بریم دیگه. رو بهم گفت: _علیک سلام.در ضمن پنج دقیقه دیر اومدی و داشتم میرفتم. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: _خیلی خوب میشه اگه یاد بگیری در ماشین رو آروم ببندی وگرنه من بدجور بداخلاق میشم. سر تکون دادم و زیر لب گفتم: _نه که الان خیلی خوش اخلاقی. مطمئنم شنید ولی چیزی نگفت و راه افتاد. یکم در سکوت رانندگی کرد،من هم حوصله ام سر رفته بود و هم گرسنم شده بود. زیرچشمی یکم نگاهش کردم،حواسش کلا به جاده بود.
Mostrar todo...
👍 7
#پارت۵۳ مشخص بود که خوشحال شده ولی حالت جدی چهره اش رو حفظ کرد و گفت: _خوبه،فردا ساعت هفت صبح آماده باش.دیر نشه وگرنه مجبور میشم نبرمت و تنها برم. اینو گفت و سریع رفت،لبمو از حرص جویدم و پیش خودم گفتم: _باز به این رو دادم پررو شد. واقعا این دوگانگی رفتارش دیوونم میکرد. سریع رفتم تو اتاق و شروع کردم به جمع و جور کردن لباسام و بستن چمدون و این در حالی بود که مدام فکر میکردم چرا باربد اصرار داره من رو با خودش ببره؟ *** ساعت رو نگاه کردم و آه از نهادم برخواست،یه ربع به هفت بود و باربد گفته بود سر ساعت هفت آماده باش. تند تند شروع کردم لباس پوشیدن،شلوار جین کوتاهم و مانتو کوتاه کرم‌ و شال و کیف کوله ای و کفش سفید. وقت آرایش که اصلا نداشتم فقط یه ضد آفتاب و یه رژ لب ملایم زدم و موهای فرم هم مثل همیشه از شال انداختم بیرون‌. باز خداروشکر که چمدونم رو از دیشب جمع کرده بودم،اونم برداشتم و قبل از رفتن یه نگاه تو آینه قدی کردم،یه لحظه با دیدن تیپ و وسایل غم به دلم نشست.هیچکدوم از این وسایل مال من نبود و همه رو یا بهناز بهم داده بود و یا خریده بودیم ولی با پول های بهناز و باربد.یه لحظه پیش خودم گفتم من تو این خونه چکار میکنم؟خانواده ام الان نگرانمن یا نه؟ صدای بهناز که بلند صدام میکرد رشه ی افکارم رو پاره کرد.
Mostrar todo...
👍 4 2
عیدتون مبارک قشنگای من😍❤️
Mostrar todo...
🙏 4
*اینجای داستان رز و باربد به هتل رسیدن و قراره با هم توی یک اتاق بخوابن و این یعنی شروع کل کل های بامزه و ماجراهای هیجان انگیز و جذاب،توی وی آی پی این تیکه رد شده و با هم توی یک اتاقن و ماجراهای باحال بینشون شروع شده و بچه های وی آی پی خوندن: _با تو توی یک اتاق نمیام باربد عصبی ولی آروم گفت: _چرا؟مگه من برق دارم یا قراره بکشمت؟ زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم: _اتاقش چند نفره اس؟چندتا تخت داره؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _دو نفره اس،یه تخت دونفره داره. چشمامو گرد کردم و گفتم: _چی؟فقط یک تخت دونفره اس؟نمیشه که،چطور بخوابیم؟ باربد نفس عمیقی کشید و گفت: _چون بدون رزرو قبلی بوده بقیه اتاق ها پرن و  فقط همین اتاق رو تونسته برامون جور کنه،حالا مشکلی که نیست یکیمون پایین میخوابه. براق شدم تو صورتش:کی؟ باربد نیم نگاهی بهم کرد و با لحن جدی همیشگیش گفت: _تو دیگه،تو از اینکه دوتامون یه جا بخوابیم ناراحت بودی نه من. اینجا باید انتظار بکشید که به این تیکه برسه مخصوصا که فردا هم تعطیله و اینجا پارت نداریم ولی وی آی پی روزهای تعطیل هم پارت داریم،اگه میخواید زودتر این تیکه ها رو بخونید عضو وی آی پی بشید
Mostrar todo...
👍 5 1
#پارت۵۲ از تعجب چشمام گرد شد و گفتم: _اقدس خانم ازت خواهش کرد منو ببری؟ اینو گفتم و هردو به اقدس خانم نگاه کردیم. اقدس خانم گیج و گنگ یکم باربد رو نگاه کرد.باربد با چنان غضبی نگاهش کرد و گفت: بگو دیگه اقدس خانم که زن بیچاره با تته پته گفت: _آره..آره آقا درست میگن،من...چیزه یک هفته مرخصی خواستم.گفتم شما...خانم تو خونه به این بزرگی تنها نباشی...با آقا برید...چیزه،بهتره. اینو گفت و سریع رفت تو آشپزخونه. به باربد نگاه کردم که گفت: _من که بهت گفتم اقدس خانم گفت،الان خودتم که شنیدی.خیالت راحت شد؟ خنده ام گرفت،باربد شاید در ظاهر خودشو جدی نشون میداد ولی در باطن یه پسر بچه ی تخس و شیطون بود. کاملا مشخص بود که اقدس خانم ناچارا و بخاطر باربد مجبور به مرخصی شده،راحت میتونستم اینو عنوان کنم و بگم که عمرا نمیام ولی تضاد حالت جدی صورت باربد و نگاه معصومش انقدر بامزه و جالب شده بود که دلم نمیومد این حالت صورتشو با حرفام تغییر بدم. همینجور مستاصل نگاهش کردم که برای اولین بار با لحن مظلومی گفت: _میای دیگه؟ دو دل شدم،من به بهناز قول داده بودم که نرم.به بهناز نگاه کردم. با لبخند نگاهی به باربد کرد و با سر بهم اشاره داد که قبول کن. لبخند زدم و رو به باربد گفتم: _نمیشه که تنها بمونم.باشه میام.
Mostrar todo...
👍 6
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.