cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

اوژنی .

ببوسش تا بمیرم .

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
665
Suscriptores
-124 horas
-77 días
-2630 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

امیدوارم از خوندن این پارت هم لذت کافی رو ببرید
Mostrar todo...
❤‍🔥 5
_ خانواده ی دکتر حسنی از اتفاقی که واسش افتاده خبر دار شدن. _ تیری که زدم قراره دردسر داشته باشه نه؟ _ ممکنه مجبور به پرداخت غرامت زیادی بشی...هنوز مطمئن نیستم...رهام از لحاظ مالی به مشکل میخوری نه؟ امیر پیراهن رو براش پوشوند و شروع به بستن دکمه هاش کرد. در سکوت به چهره ی گیج و متفکرش خیره شده بود و چیزی نمیگفت. _ به اونش فکر نکن...گفتن هنوز بیهوشه. _ با مهسا درموردش حرف زدم، میگفت هنوز نتونستن تیر و در بیارن...رهام تیر یه طوری توی مهرش نشسته که دکترا از عمل دوبارش میترسن، میدونی چیکار کردی؟ نیشخندی زد و به چشمهای امیر زل زد: _ ازش پشیمون نیستم...به جاش یاد میگیره که به اموال من چشم ندوزه. _ آه از دست تو...امیر و مادرش چی؟ _ منظورت چیه؟ _ خواهرش دیشب اومده بود اداره ی پلیس...خبرا زود پخش میشه...شنیده برادرش و پسر عمه ش تو فرانسه ن...با ملیحه تماس گرفت و ازش خواست شکایتش و پس بگیره...چیزی بهت نگفته؟ _ نه هنوز. امیر که از تغییر حالت صورت رهام کمی تعجب کرده بود با صدای آرومی لب زد: _چی شده؟ بدون اینکه جوابش رو بده تلفن رو به دست دیگش گرفت ادامه داد، امیر هم مسیرش رو به سمت کمد لباس رهام کج کرد و برای انتخاب کت و شلوار مناسبش شروع به گشتن کرد. _ مسعود میخوام هر چه زودتر کارای آوردن عسل رو انجام بدی. _ حتما به مانلی خبر میدم...در مورد زندگیتون...میخواین تو هبیتیت بمونین؟ _ هنوز مطمئن نیستم...توی این مدتی که کارای عسل رو تموم میکنی، من باید تکلیفم و با این پرونده معلوم کنم...هفته ی بعد مقاره و برمیگردونن کره تا به شکایت ملیحه رسیدگی بشه...پروندش تو اداره ی شماست...وقتی خانواده ی دکتر حسنی بیان فرانسه تکلیف اونم مشخص میشه. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد و تلفن رو روی میز توالت گذاشت: _مامانت در مورد شکایتش چیزی بهت گفته؟ در حالی که توی رگال ها میگشت جواب داد: _ گفت اگه من بخوام رضایت میده...ولی اگه نده پدرم با پرداخت غرامت آزاد میشه...در هر صورت آزاده...به نظرت چیکار کنم رهام؟ اون هنوز پدرمه! _ هنوز برای تصمیم گرفتن زوده...عجله نکن. شلوار قهوه ای سوخته و کت ستش رو به دست گرفت و از توی آینه نگاهش کرد، رهام که متوجه نگاه عجیبش شده بود پرسید: _ چرا یه طوری نگاه میکنی؟ _ میخوای شلوارتم من بپوشونم؟ اون حوله ی فاکی رو از دور کمرت باز کن و لباس زیرت و بپوش سرگرد...من دوست پسرتم مامانت که نیستم. با به یاد آوردن لباس هاش، گیج خندید و حوله رو از دورکمرش باز کرد. امیر در حالی که یکی از ابروهاش رو بالا داده بود به پایین تنه ی برهنه مرد خیره شد و لیسی به زبونش زد. _ چشمات و بگیر بالا بچه...مدرسه داری. رهام گفت و بعد از پوشیدن شلوار قهوه ایش، به سمتش برگشت: _ کمربندم و ندیدی؟ با گیجی نگاهی به اطراف انداخت و اخمی کرد: _ چند دقیقه ی پیش دیدمش...فکر کنم تو کش... با به یاد اوردن کمربندی که توی دست خودش بود، نگاهش رو به باقی لباس های توی دستش داد و با حرص خندید: _ دارم پیر میشم...حافظم از الان داره خراب میشه. رهام لبخند زیبایی زد و به پسر گیج و دوست داشتنیش خیره شد، دستش رو به گونش کشید و گفت: _غر نزن آرامش من. امیر که باز هم لقب جدیدی شنیده بود با لبخند عمیقی کمربند رو به شلوارش بست و بعد از برداشتن کلتش از روی پاتختی، اسلحه رو به کمربندش وصل کرد و اینبار کراوات قهوه ای رنگ رو برداشت: _ دارم با دست خودم به جذابیت کشندهت اضافه میکنم و میفرستمت بین اون همه مامور زن فرانسوی که واسه اومدنت قند تو دلشون آب میشه. دو طرف کراوات رو گرفت و توی چشمهاش خیره شد: _ زیباییت خیلی نا عادلانه ست سرگرد هادیان. _ ولی هنوزم واسه اومدن به تو خیلی زشتم. خندید و صورتش رو جلوتر برد: _ دهنت و ببند پیرمرد. _ دهنم و ببند بچه. به دنبال این حرف، امیر باز هم خندید و لب هاش رو به لب های نرم و پر عطر رهام کوبید، بوسه ی طولانی و پر عمقی از لب های هم گرفتن و جدا شدن. امیر چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید: _ میشه توی زنگای تفریح به سال پایینی هایی که مواد میفروشن اضافه بشم و قایمکی باهاشون سیگار بکشم؟ _ چرا؟ _چون به بوی نیکوتین لبات نیاز دارم... بوسه ی کوتاه دیگه ای به لبش زد و با لبخندی گفت: _ بیبیه من نباید بوی نیکوتین بده...متاسفم که به خاطر من تجربش کردی. _ اینم یه دورست میگذره...عسل که بیاد به جای نیکوتین بوی شیر خشک میگیریم. چشمهاش رو باز کرد و نرم خندید، حتی تصورش هم برای جفتشون پر از امید و سرزندگی بود.
Mostrar todo...
❤‍🔥 8
اما سرنوشت چه چیزی رو برای آینده ی اونها مینوشت؟ _ برو رهام...دیرت میشه...من با آرمان میرم مدرسه. کتش رو پوشید، بعد از برداشتن تلفنش از اتاق خارج شد و به سمت خروجی حرکت کرد. امیر نگاهی به ساعت که هفت صبح رو نشون میداد انداخت و گفت: _ امروز یکم دیر بیدارت کردم...ببخشید عزیزم. کفش هاش رو پوشید و سرش رو بلند کرد، انگشت اشارش رو به زیر چونش برد و با جلو بردن صورتش بوسه ای به خال کوچک زیر لبش زد. _ واسه هر چیزی عذر خواهی نکن بهشت رهام. امیر با لبخندی سرش رو تکون داد و در رو براش بازکرد: _ مراقب خودت باش...کسی رو نکش...و شب زود برگرد. دم در ایستاد و با خنده نگاهش کرد: _ هر دفعه همین و میگی، مگه دارم میرم کشتارگاه؟ شونش رو بالا انداخت و با صدای آرومی گفت: _ تو با راه رفتنتم آدم میکشی سرگرد. جفت ابرو هاش رو بالا داد و تک خنده ای کرد: _ امروز خیلی لاس میزنی، برو تو تا پشیمون نشدم. امیر که میدونست اگر بیشتر به شیطنت ادامه بده قطعا رهام رو از رفتن پشیمون میکنه، به سرعت داخل شد و در رو بست، مرد سرش رو به تاسف تکون داد و با قدم های بلند به سمت آسانسور حرکت کرد. اتفاقات نگران کننده باز هم شروع شده بود...اما نمیدونست بیشتر از همه، از کدوم باید بترسن
Mostrar todo...
❤‍🔥 9
با حرف یسنا هر دو با تعجب نگاهش کردن. _ نه نه...بهش نگو. سپیده که کنجکاو شده بود وسط راه ایستاد و جلوی پای دخترش زانو زد: _چی شده یسنا؟ سام با تکون دادن سرش بهش علامت داد تا چیزی بهش نگه اما این دختر یاد گرفته بود که هیچوقت چیزی رد از مادرش مخفی نکنه _ سام دیروز توی اتاق قلبش درد گرفت. با ترس به سمت پسر برگشت و منتظر نگاهش کرد: _ خواهرت چی میگه؟ سام سرش رو پایین انداخت و لب زیریش رو بیرون داد: _ فقط یه لحظه بود. دستش رو زیر چونش برد و سرش رو بلند کرد، با پشت دست گونه ش رو نوازش کرد ولبخندی زد: _ پسرم چرا بهم نگفتی؟ این هفته میبرمت دکتر. _ ببخشید...ترسیدم. آهی کشید و با لبخند سرش رو جلو برد و بوسه ای روی پیشونیش زد، دست یسنا رو دوباره گرفت و گفت: _ با پدرت در موردش حرف میزنم...الان جفتتون بستنی میخواین؟ یسنا با خوشحالی پرید و دست مادرش رو کشید: _آرهههه...سام تو هم میخوری؟ _ آره. سام حرف دیگه ای نزد و با قدم های بلند تری به همراه بچه هاش به سمت بستنی فروشی همیشگیشون حرکت کرد. بعد از گشت و گذار کوتاه و لذت بردن از بستنی محبوبشون، به خونه برگشتن.سپیده که جلوتر از بچه ها حرکت میکرد، در ورودی رو باز کرد و منتظر موند. یسنا با عجله به داخل دوید و به سمت اتاق مشترکش با برادرش رفت، با باز شدن در اتاق نگاهش به قامت بلند پدرش که جلوی آینه ی قدی روی دیوار ایستاده بود گره خورد. _ بابااا متین با شنیدن صدای دخترش لبخندی زد و به سمتش برگشت. _ کجا بودی فسقلی؟ یسنا با دو خودش رو به پدرش رسوند و محکم خودش رو توی آغوشش انداخت. با تک خنده ای دست هاش رو دور تن دخترش حلقه کرد و گفت: _ بوی وانیل میدی، بازم بستنی خوردی؟ _آره با سام رفتیم پارک و بستنی خوردیم. در حالی که نگاهش رو به چشمهای پسر بزرگترش داده بود، از یسنا فاصله گرفت و صاف ایستاد. _ پس بهتون خوش گذشته! سپیده کت قرمز رنگش رو از تنش خارج کرد و لبخندی به همسرش زد: _ آره...چند شب دیگه میتونیم با هم بریم بیرون؟ بچه ها خیلی وقته تو خونه وقت میگذرونن. سیگاری رو از جیبش خارج کرد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت، در حالی که روی مبل وسط اتاق مینشست گفت: _ چرا که نه؟ موافقی سام؟ با خارج شدن اسمش از زبان سرد و لحن یخ زده ی مرد سرش رو بلند کرد و به چشم هاش زل زد: _ بله؟ _اوه پس میتونی حرف بزنی...بهم گفته بودن سر کلاس لال میشی...فکر کنم شایعه بوده درسته؟ بدون حرف بهش خیره شده بود، انگار واقعا توان حرف زدن نداشت. سیگار برگ رو بین لب هاش گرفت و پک عمیق تری بهش زد، با لبخند عجیبی که قطعا لرز به تن هر کسی مینداخت به سپیده خیره شد و گفت: _ من و پسرم و تنها بذار. _ متی... _ نترس کاریش ندارم...اگه ناراحت بود میتونه از اون جیغ و داد هاش کمک بگیره تا بیای و نجاتش بدی. سپیده که قلبش از ترس در آستانه ی انفجار بود نگاهش رو از چشم های پر از التماس و ترسیده ی پسر گرفت و با گرفتن دست یسنا از اتاق خارج شد. با صدای بسته شدن در برای یک لحظه از جاش پرید، سرش رو پایین گرفت و شروع به کندن گوشه ی ناخن هاش کرد، متین با غرور همیشگیش روی مبل نشسته بود و به سیگارش پک میزد. _ بیا جلو. _ پدر... _ کری؟ با لحن محکم پدرش نفسش رو توی سینه ش حبس کرد و با قورت دادن آب دهانش، چند قدمی به جلو برداشت. _معلمت بهم زنگ زد...میگفت تو این هفته نتونستی هیچ درسی رو درست متوجه بشی...جواب درست هم به هیچ سوالی نمیدی. چشم های پر از غمش رو به کف سنگی اتاق دوخت، چی باید میگفت؟ اون فقط یه پسر بچه بود که شیش سال از عمرش رو توی پاریس گذرونده بود، چطور باید به این زودی زبان و درسهای کره ای یاد میگرفت؟ _ بلد نیستم! _چرا؟ با صدایی که کم کم رو به لرزیدن میرفت، زمزمه کرد: _ نمیفهمم. با چشم های ریز شده به جلو خم شد و با دو انگشت چونش رو گرفت: _ نمیفهمی؟ چون فقط بلدی فرانسوی پارس کنی؟ _ پدر... با عصبانیت خندید و از الی دندون هاش غرید: _ بهم گفت باید حداقل دو سال بمونی توی خونه تا زبان یاد بگیری...بعدش بری مدرسه. نیشخندی زد و سیگار رو روی دسته ی چوبی مبل گذاشت،رفتن دستش به سمت سگک کمربندش برای روشن شدن برق اشک چشمهای پسر کافی بود. _ نه...نه... دست چپش رو محکم گرفت و با کشیدن تنش، دست دیگش رو روی دهانش قرار داد، پسر رو از پشت به خودش چسبوند و تن ضعیفش رو توی حصار دست هاش حبس کرد: _ فکر کردی من پول بیخود دارم که بیکار بشینی توی خونه و درستم عقب بیوفته؟ دستش رو با کمربند به دسته ی مبل بست و کنار گوشش
Mostrar todo...
💔 7
چشم هاش رو باز کرد و اینبار با کشیدن دستش پسر کوچکتر رو توی بغلش انداخت، دست هاش رو دورش حلقه کرد و با صدای خشدار صبحگاهیش گفت: _ من همون موقع که تلفنم زنگ خورد بیدار بودم. با تخسی خندید و به سرعت گازی از بازوی رهام گرفت، رهام که دردش گرفته بود خواست دادی بزنه اما با نشستن دست امیر روی دهانش ساکت شد. _ مامانم میشنوه دستش رو پس زد و توی یک حرکت چرخید و روش خیمه زد: _من و گاز میگیری؟ با شیطنت توی چشم هاش خیره شد و سرش رو تکون داد: _ تو خیلی شیرینی ژنرال چیکار کنم؟ _ تا یه ماه پیش که میگفتی مثل خرمالو گسم؟ دست هاش رو دور گردنش انداخت و سرش رو به سمت خودش کشید: _ خب خرمالو هم شیرینه دیگه ولی گسم هست. کج خندید و با چسبوندن پیشونیش به پیشونی پسر زمزمه کرد: _ خیلی دلم میخواد لبات و از جاش بکنم ولی باید برم صورتم و بشورم. حلقه ی دست هاش رو شل کرد و اجازه داد تا ازش روش بلند شه. رهام نفس عمیقی کشید و با بلند شدن از روی تخت به سمت سرویس بهداشتی رفت، امیر هم از جاش بلند شد و بعد از باز کردن کمربند ربدوشامبرش، در کمد لباس هاش رو باز کرد. پیراهن آسمانی رنگ و شلوار پارچه ای سرمه ایش رو پوشید و بعد از بستن کراوات، جلوی آینه ایستاد. نگاهش رو به موهای کوتاه و قهوه ایش داد و با کشیدن خمیازه ای به چشم های خواب آلودش خیره شد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خودش زمزمه کرد: _ بهش عادت کن امیر دیگه قرار نیست بلندشون کنی. ساعتش رو برداشت و در حالی که به مچش میبست لبخندی زد. پنج دقیقه گذشته بود که رهام با دوش سریعی از حموم خارج شد.حوله ی کوچکی رو دور کمرش بسته بود و مشغول خشک کردن موهاش بود، امیر با چشم های درشت شده نگاهش کرد و با صدای بلندی شروع به غر زدن کرد: _ مگه نمیبینی پنجره بازه؟ برای چی حوله ی تن پوش نپوشیدی؟ به دنبال حرفش به سرعت پنجره رو بست و دوباره به سمت کمد رفت تا حوله ی دیگه ای برداره اما با حرف رهام سر جاش ایستاد: _ نمیخواد عزیزم باید زود برم. با اخم حوله رو از سرش برداشت و دستش رو کشید تا روی تخت بشینه. _ ببین موسیو باید برای زندگیت قوانین جدید وصف کنم...اینطوری فقط حرص من و در میاری. حوله رو توی دستش گرفت و به آرامی شروع به خشک کردن موهاش کرد. _ اگه سرما بخوری من پرستاریت و نمیکنم. _ میکنی. _ نمیکنم. _ پس من سرما میخورم که بهت ثابتش کنم. حوله رو بالا گرفت و به چشم هاش خیره شد: _ شبیه بچه ها شدی آقا بزرگ. طبق عادت انگشت شستش رو به لب زیریش کشید و غرید: _ باز گفتی آقا بزرگ؟ امیر که بیش از حد هوای شیطنت به سرش زده بود نگاهش رو به سر تا پای رهام انداخت و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت: _ میدونی دیشب به چی فکر میکردم؟ _ چی؟ _تو قبل از من به مدت یک سال با هیچکس سکس نداشتی. چشم هاش رو ریز کرد و پوزخندی به چهره ی شرورش زد: _ از کجا میدونی نداشتم؟ برای یک لحظه لبخندش از روی لبش پرید، با چشم های درشت شده گفت: _ تو تا قبل از رفتن من مطمئنا با کسی نبودی...اگه بهم بگی بعد از رفتن من به مارسی با کسی خوابیدی مطمئن باش همینجا به فاکت میدم رهام. با دهان باز به اخم های ترسناک امیر خیره شد و آب دهانش رو قورت داد: _ اوکی عزیزم...بیا و خودت رو کنترل کن...من اگه تو اون یه سال سکس داشتم با یه ذره روفیز کنترلم و از دست نمیدادم...مگر اینکه کل اون چند ماه نبودنت رو با تصور تنت خوابیده باشم اخم هاش توی یک لحظه به لبخندی از سر پیروزی تبدیل شد، دستش رو به چونه ی رهام کشید و ابروهاش رو بالا انداخت: _ اون فقط مال منه... _ کی؟ _ همونی که خودت میدونی. حوله رو روی تخت انداخت و با لبخند بانمکی به چشمهای امیر زل زد: _ اتفاقا تو این فکر بودم که بهش ترفیع بدم. _ وات؟ _ وقتشه شیفت کاریش رو دو روز در هفته بکنیم. امیر با بهت خندید و سرش رو به علامت منفی تکون داد: _ نه ژنرال متاسفم ولی پایگاه بنده گنجایش دو شیفت کاری شما رو نداره! سرش رو جلو برد و به قصد بوسیدن لب هاش جلو رفت: _ با هم کنار میایم. امیر هم نیشخندی زد و خواست لب هاش رو ببوسه اما هنوز لب هاشون هم رو لمس نکرده بودن که، با صدای زنگ تلفن رهام از هم فاصله گرفتن، امیر اخمی کرد و با اعتراض گفت: _ انقدر زنگ نزدی که خودش زنگ زد. با خنده از جاش بلند شد و تلفن رو برداشت، با یک دست در کمد رو باز کرد و پیراهن مردانش رو خارج کرد: _ سرگرد هادیان هستم. _ قربان صبحتون بخیر. _چه خبر؟ امیر که بند بودن دستش رو دید، از روی تخت پایین پرید و پیراهن رهام رو از دستش گرفت.
Mostrar todo...
3❤‍🔥 1
ادامه داد: _ با دست چپت مینویسی نه؟ فکر کنم این انقدر برات درس عبرت میشه که فهمت و بالاتر از زبون کثیف مادرت ببری به دنبال حرفش سیگار برگ رو برداشت و سرش رو درست روی بند اول انگشت سبابش فرود آورد، سوزش شدید و وحشتناکی که توی تموم تنش پیچید با جیغی که توی دستهای مرد خفه میشد از دلش بیرون زد. مرد هر لحظه فشار دستش رو روی دهانش محکمتر میکرد تا از خفه شدن دادش مطمئن بشه، سیگار رو قبل از خاموش شدن برداشت و پک عمیقی بهش زد تا آتیشش رو تازه کنه، دودش رو با خنده بیرون داد و برای بار دوم روی انگشت دومش گذاشت، میتونست لرزش حنجره ی پسر بچه رو احساس کنه، سام بی صدا اشک میریخت و با ناتوانی دست و پا میزد تا تن کوچکش رو آزاد کنه، اما قدرت دستهای این مرد انقدر زیاد بود که تنها به دردهاش اضافه میکرد. با برداشتن سیگار نگاهش رو به انگشت کوچکی که پوستی براش نمونده بود داد و دوباره سرش رو کنار گوشش برد: _ گریه میکنی؟ گریه نکن پسرم...این بلاییه که مادرت سرت آورده. دستش رو از روی دهانش برداشت و تن درد کشیدش رو روی زمین پرت کرد. _ حالا میتونی بازم به نا مادریت پناه ببری. سام که تازه تونسته بود صدای پر زجرش رو پیدا کنه با دست راستش دست چپش رو گرفت. توی خودش پیچید و با صدای بلندی زار زد، درد تمام وجودش رو گرفته بود، سوزش رو با بند بند وجودش احساس میکرد، یک سال بود که کتک میخورد، یک سال که به هر دلیلی تن و روحش بازیچه ی خالی شدن حرص مرد مقابلش میشد. سپیده برای تنها نذاشتن سام با متین هر کاری میکرد اما انگار بی فایده بود. انگار این مرد روش جدیدی برای عذاب دادن پسرش پیدا کرده بود. فرانسه هبیتیت مارسی، دوشنبه ۲ می ۱۹۹۲ در یخچال رو باز کرد و پارچ آب رو برداشت، در حالی که لیوانش رو پر میکرد نگاهش رو به ساعت داد و آهی کشید، شیش صبح بود و باز هم مثل همیشه زود از خواب بیدار شده بود. اولین روز هفته و اولین روز مدرسش بعد از دو هفته مرخصی ای بود که داشت. درس های زیادی رو عقب مونده بود و باید با فشار بیشتری شروع به خوندن درسهاش میکرد. لیوان آب رو سر کشید و چند لحظه ای چشمهاش رو بست، سر دردی که داشت بعد از گذشت دو روز هنوز بهتر نشده بود. پارچ رو برداشت و به یخچال برگردوند، خواست سیبی برداره که با صدای تلفن رهام توجهش جلب شد، با عجله به سمت اتاق رفت و تلفن رو از روی پاتختی برداشت. رهام از شدت خستگی طوری خوابیده بود که انگار هیچ درکی از صدا های اطرافش نداره. یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و تلفن رو جواب داد: _ با سرگرد هادیان تماس گرفتین. _ صدای جیک جیک میاد، فکر کنم اشتباه گرفتم. با لحن بانمک مهسا نرم خندید و با قدم های آروم به سمت پنجره رفت: _ درسته خانوم محترم...خدانگهدار. _ صبر کن ببینم بچه ی لوس. پرده های سفید رو کنار زد و در حالی که پنجره رو باز میکرد جوابش رو داد: _ مگه قرار نبود به اداره ی پلیسی که تو شمال مارسیه انتقالی بگیرین؟ دلیل تماس های بی دلیلتون به دوست پسر من چیه؟ _ مثل اینکه با تو نمیشه حرف زد...حس میکنم دارم با مافوقم حرف میزنم. دوباره به سمت تخت برگشت و در حالی که به چهره ی بهشتی مردش خیره شده بود با صدای آرومی گفت: _ رهام خوابه...کارت ضروریه؟ _ نه فقط بهش بگو هر چه زودتر با مسعود تماس بگیره و در مورد کاری که ازش خواسته بود حرف بزنه. _ باشه...بعدا میبینمت. _ روز خوبی داشته باشی. تلفن رو قطع کرد و از پنجره فاصله گرفت، خورشید کم کم طلوع میکرد و نور زیبای بهاریش رو به فضای اتاق هدیه میکرد. با قدم های آهسته به تخت نزدیک شد و در حالی که لب زیریش رو به دندون گرفته بود به چهره ی بی نقصش خیره شد. روی تخت نشست، پتو رو تا روی شونه هاش بالا کشید و آروم روی صورتش خم شد. بوسه ای به گونش زد و زمزمه کرد: _رهام...بیدار شو. دستش رو به زیر پتو برد و با لطافت کمر برهنش رو لمس کرد، بوسه ی دیگه ای اینبار به نرمه ی گوشش زد: _ سرگرد؟ با نگرفتن جواب اخمی کرد و ادامه داد: _ اگه بیدار نشی گازت میگیرم. چند ثانیه ای بی حرکت بهش زل زد، موهای مشکی رنگش روی پیشونیش ریخته بود و زیباییش رو بیشتر از همیشه به رخ میکشید. نفسش رو با حرص بیرون داد و سرش رو دوباره کنار گوشش برد با صدای دلربایی زمزمه کرد: _ ددی؟ رهام که بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه با چشم های بسته خندید، امیر که از بیدار بودن رهام تعجب کرده بود با بهت مثل خودش خندید و مشتی به پهلوش زد. _ یاااا مردک عوضی من و گول میزنی؟
Mostrar todo...
❤‍🔥 7💔 1
#Part55 قسمت چهل و سوم: "چکاوک" " انسان ها گناه میکردن...تقاص گناه رو پس میدادن...اشتباه میکردن و تقاص اشتباه رو پس میدادن، بدی میکردن و تقاص بدی رو پس میدادن...ما هم یاد گرفته بودیم...تقاص پس دادن رو از کودکی یاد گرفته بودیم...اما هیچوقت تمومی نداشت چون ما نفس میکشیدم...و تقاص نفس کشیدن چشیدن مرگ در اوج زندگیه..." 2 می 1992 ؟؟؟؟ فلش بک، سئول کره ی جنوبی، پنجشنبه ۱۷ ژوئن ۱۹۷۱ موبند قرمز رنگ رو دور دستش پیچید و در حالی که مشغول جمع کردن موهاش بود، نگاهش رو به در کوچک و فلزی مدرسه دوخت. _ مامان... با صدای دختر بچه ی کوچکش سرش رو برگردوند و نگاهش کرد: _ بله عزیزم؟ _ پس کی میریم خونه؟ موهاش رو به آرامی بست و با گرفتن دست دختر، دوباره نگاهش رو به در دوخت. مثل همیشه یک ربع زودتر اومده بود تا پسر بزرگترش دم در منتظر نمونه. _ میریم...اگه یکم دیگه منتظر بمونی برات اسنک میخرم. لبخند شیرینی روی لب های دختر نشست، بدون حرف دست مادرش رو فشرد و نگاهش رو به درختان پیاده رو داد. چیزی نگذشته بود که دروازه ی فلزی باز شد و تمامی دانش آموزانی که تعطیل شده بودن با عجله به سمت خانوادشون دویدن. با دیدن قامت کوچک و دوست داشتنی پسرش لبخند مهربانی زد و دستش رو بلند کرد: _ ساااام. پسر کوچک با شنیدن صدای نامادریش، بند کیفش رو توی دستش فشرد و سرش رو برگردوند: _ ملکه... با ذوق خندید و در حالی که دلش برای خواهر کوچکترش تنگ شده بود با دو خودش رو بهشون رسوند، سپیده با لبخند همیشگیش جلوش زانو زد و دست هاش رو گرفت: _خوبی پسرم؟ سرش رو تکون داد و دستش رو فشرد، در حالی که به سختی سعی میکرد لهجه ش رو کنترل کنه گفت: _ خوبم...خیلی خوابم میاد. گونه ی لطیفش رو نوازش کرد و یقه ی پیراهن سفیدش رو صاف کرد: _ میریم خونه...با خیال راحت بخواب. _ بابا خونه ست؟ با شنیدن این حرف نگاهش توی چشمهای ترسیده ی پسر قفل شد. این پسر تازه یک سال بود که با پدرش زندگی میکرد و توی همین یک سال به اندازه ی کافی زجر کشیده بود که از فکر کردن به اسم پدرش هم بترسه. _ پدرت خونه ست ولی خستست فکر کنم تا الان خوابیده باشه. سرش رو تکون داد و هر سه نفر به سمت دیگه ی خیابان حرکت کردن. سام و یسنا هر دو دست های مادرشون رو چسبیده بودن و مثل هر روز به گفت و گو های شیرینشون میپرداختن. _ سام تو مدرسه کسی اذیتت میکنه؟ _ نه...کسی...کسی باهام نمیزنه حرف. به لحن ناشی و بانمکش خندید و سرش رو تکون داد، حرف زدنش پیشرفت زیادی کرده بود و همین براش لذت بخش بود. _ مراقب خودت هستی؟ _ اوهوم...سپیده؟ _ بله عزیزم؟ به ثانیه نکشیده بود که از گفتن حرفش پشیمون شد و سرش رو پایین انداخت: _ هیچی. _ همونه که به من گفتی؟
Mostrar todo...
❤‍🔥 7
فردا شب منتظر اوژنی باشید💚.
Mostrar todo...
❤‍🔥 11
شات آرامش توی چنل پرایوت اپ شد، امیدوارم از خوندنش لذت ببرید .
Mostrar todo...
https://t.me/+ITSy4HOORUwwNjI0 فیک دوم آشفته جان نویسنده حرمانه بفرمایید پیشش
Mostrar todo...
جورچین

جورچین 🥀 می‌ پرسی کی‌ام؟ چند تکه استخوان در انتظار پایانِ روز های تکراری...

3
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.