cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

همه ی من (رمان های فاطمه.ب)

@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
2 645
Suscriptores
-1824 horas
-27 días
+41830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#پارت۱۴۹ × چی شده؟ نکنه ترسیدی؟؟ + یه کمی × برو بابا... دیونه... اصلا حتی فکرم نکن بهش... میدونی اگه به این حست دامن بزنی واست دردسر ساز میشه؟؟ به خودت میای میبینی داری طرفت و پس میزنی... چرا... چون از این قضیه واسه خودت یه غول ساختی... نکن این کارو... من از الان دارم بهت هشدار میدم. شاید راست میگفت... من واقعا تو ذهنم بزرگش کرده بودم... واقعا هم از اتفاق افتادنش میترسیدم. شاید بهترین کار به قول مهری فکر نکردن بهش بود. سرم و به تایید حرفاش تکون دادم و سعی کردم بحث و عوض کنم. + من به حسین گفتم اجازه بده منم اینجا کار کنم... آخه حوصلم سر میره × عه چه خوب... باحاله اتفاقا + قبول نکرد... یعنی نه نگفت... اما بله هم نداد. آخه ازش قول گرفتم بزاره درس بخونم... دیگه کار کردن و خیلی موافق نیست. اما من دوست دارم... بیکاری کلا سخته... بهش گفتم هر وقت تونستم و حالش و داشتم میام. × خیلی هم خوبه... حالا که اینطوره منم میام یه وقتایی... کلی با هم خوش میگذرونیم. زدم زیر خنده... عالی میشد ترکیبمون... قطعا اینجارو به آتیش میکشیدیم. تا دیر وقت موندیم همون جا... میخواستن همه کارارو هماهنگ کنن. قرار بود از فرداش به مدت دو یا سه هفته نریمان و مهری برن سفر. کار میموند رو دوش حسین. فردا صبح با وسیله هامون میومدیم مغازه و عصر حسین منو میبرد خونه بابا اکبر. ساعت حدودای ده بود که در خونه ننه عطیه رو با خجالت زدیم. پیرزن بیچاره شام نخورده بود و منتظر ما بود
Mostrar todo...
👍 3
دلبر زیبای من ارشیا عاشق پناهه شب عروسی پناه، ارشیا پناهو می دزدتش! https://t.me/+bOxLd_wnerM3YzQ0 #انتقامی_هیجانی
Mostrar todo...
دلبر زیبای من🔥

‌ غِیراَز 'تٌ' نَباٰشَدهیچکَس‌یٰاردِلَم•💍❤️🔗!! 👩‍❤️‍👨️ ژانر: فول عاشقانه‌، هیجانی🔞 شما با بنر واقعی عضو شدید✅ پایان خوش💞

گلوم و صاف کردم و خطاب به نریمان که هنوز تو گردن مهری بود و داشت زیر گوشش یه چیزایی میگفت... + داداش به نظرم بیرون بهت احتیاج دارن... بعدشم لبام و قد کل صورتم کش دادم و بهش لبخند زدم. ] آره راست میگی... پاک یادم رفته بود.. پس کو حسین؟؟؟ × فک کنم آب شده رفته تو زمین بعدشم دو تایی با هم خندیدن... از این دو تا بی حیا تر خودشون بودن. ] شما از خودتون پذیرایی کنید من یه دوری بزنم میام. × خب مهری خانم... چه خبرا؟؟ کجاها رفتید؟ + مسعود و میشناسی؟... خونه مادرش بودیم... پیرزن بامزه ایه... خیلی هم مهربونه قراره امشبم بمونیم... فردا میخوایم بریم پیش بابا اکبرم... دعا کن مشکلی پیش نیاد. × دعا میکنم عزیزم... نترس انقد.. یه موقع هایی باید کارارو بسپری به مردا... انقد حرص نخور پوستت خراب میشه. + چشم خواهر... تو چه خبرا؟ کی میرید سفر؟ × والا فردا میریم احتمالا... دو سه هفته ای هم میگردیم... دیگه زحمتا میوفته گردن آقاتون. + چه زحمتی...ایشالا به سلامتی نگاش که کردم قیافش شیطانی شده بود... قطعا یه فکرای بدی تو سرش بود. در حالی که خندش و به زور نگه داشته بود × میگم گلناز... شانس آوردیم دیشب نموندید خونه... الان که قیافه حسین و به خاطر یه بوسه دیدم فهمیدم واقعا کار درست همون بود. متوجه حرفش نشدم... سرم و به معنی یعنی چی تکون دادم... ببین رسما انقد جیغ و داد کردم که کم مونده بود همسایه های بغلی بریزن تو خونه. نریمان تمام در و پنجره هارو بسته بود که صدا بیرون نره... اما مطمئنم کل محل خبردار شدن... فک کنم بعدا حسابشو از صاحبخونه پس بگیرن. واسه خودش ریز ریز میخندید و من داشتم آب میشدم. از طرفی کنجکاو بودم بدونم یعنی انقد درد داشته که جیغ میزده؟ دروغ چرا ترسیده بودم. × چرا قیافت اونطوری شده؟ ترسیدی؟؟ + امم.. میگم... خیلی بد بود؟ × واااا... چرا بد باشه؟؟؟ خیلی هم خوب بود. + منظورم اینه خیلی درد داشت؟ × خب یه کم آره... اما واقعا نه اونقدی که مارو ترسوندن... منم واس خاطر همین ترس نیم ساعتی کولی بازی دراوردم و اجازه نمیدادم... دیگه بیچاره مجبور شد کلی منت کشی کنه تا راضی شدم. بعدش دیدم بیخود خودم و اینقد عذاب دادم... یعنی خب من یه کمم دوست داشتم نازم و بکشه... فیلم بازی کردم.
Mostrar todo...
👍 2
🦋اگه دوست داری همین حالا رمان رو تا پایان بخونی میتونی با واریز مبلغ ۲۰ تومن همین امروز عضو بشی💙💙🥰 6104337833925348 به نام بابائی اینجا بیشتر از ۵ ماه طول میکشه تا تموم بشه💙🥰💞
Mostrar todo...
🦋اگه دوست داری همین حالا رمان رو تا پایان بخونی میتونی با واریز مبلغ ۲۰ تومن همین امروز عضو بشی💙💙🥰 6104337833925348 به نام بابائی اینجا بیشتر از ۵ ماه طول میکشه تا تموم بشه💙🥰💞
Mostrar todo...
#پارت۱۴۸ _ پس سریع بپوشیم بریم کل مغازه رو با بادکنک تزئین کرده بودن.. همه کادر هم بودن. مونده بود نریمان و مهری نیم ساعتی با بچه ها کارای باقی مونده رو حل کردیم که مهری اینام اومدن. همه جلو در رفتیم و دو نفری که واسه موسیقی آورده بودن شروع به نواختن کردن. نظر هر کی رد میشد جلب میشد و بچه هام با شیرینی ازشون پذیرائی میکردن. طرح جالبی بود... ما که تا به حال ندیده بودیم اما نریمان وارد بود به این کارا. جلو رفتم و مهری و سفت بغل کردم. انگار همین یکی دو ماه باعث شده بود بدجوری بهش عادت کنم. صورتش و چند بار بوسیدم و در گوشش زمزمه کردم + خوبی؟ × عالیییی خب از مهری غیر این میشنیدم بعید بود. با یه چش غره بهش عقب رفتم. یه ده دقیقه ای همون بیرون ایستادیم و بعد به اصرار نریمان داخل رفتیم. چند تا میز و صندلی داخل بود که من و مهری نشستیم. به دستور نریمان چایی و شیرینی و آجیل و تنقلات رو میز چیدن. جلو اومد و گونه مهری صدا دار بوسید. روم و برگردوندم که با حسین روبه رو شدم. چشماش چهارتا شده بود. سرش و زیر انداخت مثل گوله فرار کرد. آخی... بچم... تا به حال از این کارا تو جمع ندیده بود. گلوم و صاف کردم و خطاب به نریمان که هنوز تو گردن مهری بود و داشت زیر گوشش یه چیزایی میگفت...
Mostrar todo...
👍 5 4
🦋اگه دوست داری همین حالا رمان رو تا پایان بخونی میتونی با واریز مبلغ ۲۰ تومن همین امروز عضو بشی💙💙🥰 6104337833925348 به نام بابائی اینجا بیشتر از ۵ ماه طول میکشه تا تموم بشه💙🥰💞
Mostrar todo...
#پارت۱۴۸ _ پس سریع بپوشیم بریم کل مغازه رو با بادکنک تزئین کرده بودن.. همه کادر هم بودن. مونده بود نریمان و مهری نیم ساعتی با بچه ها کارای باقی مونده رو حل کردیم که مهری اینام اومدن. همه جلو در رفتیم و دو نفری که واسه موسیقی آورده بودن شروع به نواختن کردن. نظر هر کی رد میشد جلب میشد و بچه هام با شیرینی ازشون پذیرائی میکردن. طرح جالبی بود... ما که تا به حال ندیده بودیم اما نریمان وارد بود به این کارا. جلو رفتم و مهری و سفت بغل کردم. انگار همین یکی دو ماه باعث شده بود بدجوری بهش عادت کنم. صورتش و چند بار بوسیدم و در گوشش زمزمه کردم + خوبی؟ × عالیییی خب از مهری غیر این میشنیدم بعید بود. با یه چش غره بهش عقب رفتم. یه ده دقیقه ای همون بیرون ایستادیم و بعد به اصرار نریمان داخل رفتیم. چند تا میز و صندلی داخل بود که من و مهری نشستیم. به دستور نریمان چایی و شیرینی و آجیل و تنقلات رو میز چیدن. جلو اومد و گونه مهری صدا دار بوسید. روم و برگردوندم که با حسین روبه رو شدم. چشماش چهارتا شده بود. سرش و زیر انداخت مثل گوله فرار کرد. آخی... بچم... تا به حال از این کارا تو جمع ندیده بود. گلوم و صاف کردم و خطاب به نریمان که هنوز تو گردن مهری بود و داشت زیر گوشش یه چیزایی میگفت...
Mostrar todo...
#پارت۱۴۷ جرئت مخالفت نداشتم. کلا یادم رفت چی شده بود... سرم و پایین انداختم و زمزمه کردم ببخشید. از کنارم بلند شد و نزدیک یه بوته ایستاد... ده دقیقه ای وقت تلف کرد و بعد برگشت سمتم. مشتش پر از یه میوه جنگلی بود... یه دونه سمت دهنم گرفت _ فقط گاز نگیر سر جدت... با لبخند میوه رو خوردم... خداروشکر همیشه بلد بود از دلم دراره... دستم و گرفت و کشید تا بلند شم... _ بریم باقیشو تو راه بخوریم تقریبا یه ساعت دیگه هم چرخیدیم که دیگه واقعا خسته شدم. تصمیم گرفتیم برگردیم. خب وقتی دو ساعت راه میری باید فکر برگشت هم باشی. ظهر شده بود که رسیدیم جلو خونه ننه. دست و صورتمون و آب زدیم و یه گوشه ولو شدیم. نیم ساعت بعد ننه اومد. چشمش که به ما افتاد پیرزن رنگش پرید. فکر میکرد بلایی سرمون اومده. من که خودم تو روستا بزرگ شده بودم و همیشه دزدکی هم شده تو کوه و دشت بودم. اما امروز شدید خسته شده بودم. سفره که پهن شد همچی به غذا حمله کردیم که بعدش خودمون خجالت زده شدیم. ظرفارو خودم شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم. _ گلی... میگم کم کم آماده شو بریم... نریمان گفت ۵ همه میان. قرار بود من زودترم برم. اما یکی دو ساعتی هم راه داریم. همون ۵ برسیم شانس آوردیم. کلم و میکنه به نظرم. نمیدونم چرا غافل شدم از ساعت + چنده مگه؟ _ دو و نیم + باید جمع کنم کلا؟ وسایلمم بیارم؟ _ والا گفته بودم یه شب... اما ننه عطیه اصرار داره بمونیم.. فک کنم این طور بهتره فردا میریم سراغ پدربزرگت + باشه _ پس سریع بپوشیم بریم
Mostrar todo...
👍 2🥰 2 1
#پارت۱۴۶ پنج دقیقه ای رو به حالت دو رفتم که با چیزی که جلوم سبز شد مجبور به توقف شدم. از سگا نمیترسیدم اما نه اینکه بخوان جلوم و بگیرن و یه جوری وایستن انگار میخوان حمله کنن. نفسم به خاطر دوییدن گرفته بود. سگه هم یه جوری بود انگار میخواد تیکه تیکم کنه. حسین بهم رسید و اونم پشت سرم متوقف شد. _ این چرا اینجوری نگاه میکنه؟ یعنی چی؟ + نمیدونم... میگم گازم نگیره _ تنها کسی که اجازه داره تو رو گاز بگیره منم. از مقایسه خودش با سگه خندم گرفت. اما به رو خودم نیاوردم. آقا انقد سریع بهش برمیخورد که نگاه نمیکرد خودش این حرف و زده... میگفت تو خندیدی _ بیا آروم پشت سر من همچی که خواستم پام و عقب بزارم سگه هم یه قدم جلو اومد... چشمام و بستم و هر چی دعا بلد بودم میخوندم... از اینکه نزدیکم شه واقعا میترسیدم. حس نفساش خیلی بهم نزدیک شد. دستامو جلو سینم جمع کرده بود. با یه صدای پارس بلند چشمام و باز کردم. سگه هم تا نزدیکیای شکمم بالا اومد و پاکت پفک و از دستم کشید و دویید. دستای حسین از پشت دور پهلوهام بود. ولو شدم تو بغلش. از این پفکه پر ماجرا تر نبود واقعا. اگه از اول میگفت اونو میخواد خودم بهش میدادم. نشست رو زمین و من و هم جلو پاش نشوند. واقعا ترسیده بودم و خیلی طول کشید به خودم بیام. _ خوشگلم... میخوای برگردیم؟ ها؟؟؟ با سر اشاره کردم نه... _ چیکار کنیم پس؟ بریم بگردیم؟ بازم سرم و به علامت نه بالا بردم. _ ببینم زبونتو.. موش خورده؟ یا سگه گاز زده؟ + بیشعور... چرا گذاشتی بیاد نزدیکم؟؟ قهرم باهات. _ آی آی... بی ادبی نبینما.. دفعه آخرت باشه این حرف و ازت شنیدم... تا حالا دیدی من تو اوج عصبانیت بهت ف*ح*ش بدم؟؟؟ این دفعه رو میبخشم... یه جوری بهم امر و نهی کرد که زبونم قفل شد. راست میگفت... نباید اینو بهش میگفتم. خیلی نرم و منعطف بود، اما اون روش که بالا میومد... جرئت مخالفت نداشتم.
Mostrar todo...
4
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.