cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

غَضــَبـــ ❥

•|﷽|•       غَـضــَبـــ❤️‍🔥 تمامی بنرها واقعی و پارت رمان هستند💌 تا انتها رایگان❌ کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام می‌باشد.❌

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
25 258
Suscriptores
-9924 horas
+1 7777 días
+2 93630 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

00:01
Video unavailable
هامون یه تاجر معروف و سکسیه که وقتی دختر عموش به دنیا میاد، صیغه‌اشون میکنن، اونم مادام العمر! حالا بعد ۱۵ سال از خارج کشور برگشته و به اصرار خانواده استاد دانشگاه میشه، توی دانشگاهی که یکی از دانشجو هاش دختر عموی شیطون و بازیگوش خودشه که زنش هم هست و...🥹🙈 https://t.me/+d24JTFqUQGsyNjBk یه رمان کل کلی و همخونه‌ای😉🔞 #دارای‌رده‌سنی۲۰‌سال ⭕️
Mostrar todo...
animation.mp41.04 KB
00:01
Video unavailable
هامون یه تاجر معروف و سکسیه که وقتی دختر عموش به دنیا میاد، صیغه‌اشون میکنن، اونم مادام العمر! حالا بعد ۱۵ سال از خارج کشور برگشته و به اصرار خانواده استاد دانشگاه میشه، توی دانشگاهی که یکی از دانشجو هاش دختر عموی شیطون و بازیگوش خودشه که زنش هم هست و...🥹🙈 https://t.me/+d24JTFqUQGsyNjBk یه رمان کل کلی و همخونه‌ای😉🔞 #دارای‌رده‌سنی۲۰‌سال ⭕️
Mostrar todo...
animation.mp41.04 KB
00:01
Video unavailable
هامون یه تاجر معروف و سکسیه که وقتی دختر عموش به دنیا میاد، صیغه‌اشون میکنن، اونم مادام العمر! حالا بعد ۱۵ سال از خارج کشور برگشته و به اصرار خانواده استاد دانشگاه میشه، توی دانشگاهی که یکی از دانشجو هاش دختر عموی شیطون و بازیگوش خودشه که زنش هم هست و...🥹🙈 https://t.me/+d24JTFqUQGsyNjBk یه رمان کل کلی و همخونه‌ای😉🔞 #دارای‌رده‌سنی۲۰‌سال ⭕️
Mostrar todo...
animation.mp41.04 KB
هامون یه تاجر معروف و سکسیه که وقتی دختر عموش به دنیا میاد، صیغه‌اشون میکنن، اونم مادام العمر! حالا بعد ۱۵ سال از خارج کشور برگشته و به اصرار خانواده استاد دانشگاه میشه، توی دانشگاهی که یکی از دانشجو هاش دختر عموی شیطون و بازیگوش خودشه که زنش هم هست و...🥹🙈 https://t.me/+d24JTFqUQGsyNjBk یه رمان کل کلی و همخونه‌ای😉🔞 #دارای‌رده‌سنی۲۰‌سال ⭕️
Mostrar todo...
پارت جدید بالاتر♥️ابتدای رمانِ غَضــَبـــ ❥
Mostrar todo...
sticker.webp0.10 KB
Repost from N/a
- قرص کاندوم دارین آقا؟ امیر در حال درآوردن روپوشش مات آن دختر چشم و ابرو مشکی ماند! قرص کاندوم چه صیغه‌ای بود! - قرصش که نه خود کاندومو داریم بیارم؟ تکنسین‌ها رفته بودند، فقط او مانده بود و آن دختری که چشم‌های بی‌گناهش برای امیرحسین جالب بود! خیلی وقت می‌شد دختری ندیده بود که به دلش بنشیند‌. - نه قرصه مال آقاجونمه مال کلیه‌شه! امیرحسین کج خندید، کاملا فهمیده بود او قرص کانفرون می‌خواهد! از چادرش معلوم بود از خانواده‌ی فقیری است، حدس زد شاید مثل بقیه‌ی دختر مدرسه‌ای‌ها گوشی هوشمند ندارد که نفهمیده چه کلمه‌ای می‌گوید. - بفرمایید. - چه‌قدر می‌شه؟ امیرحسین ساعت را نگاه کرد، دیرش شده بود، تولد یاسمین دعوتش کرده بودند با آن‌که دلش نمی‌خواست برود اما ترس از آغ مادرش وادار به رفتنش می‌کرد. - خارجی شو داریم دویست و سی‌ تومن! بغض جمع شده توی چشم‌های دختر دلش را بدجوری لرزاند، شرم و حیای این دختر کجا و دریدگی یاسمین کجا! - ولی این‌قدر ندارم آقا جونم قرص کاندوم نخوره شبا نمی‌تونه بخوابه! کاندوم باز هم گفت! امیرحسین خنده‌اش گرفت، او از همین دخترهای صفر کیلومتر خوشش می‌آمد. کم سن و سال هم بود. زیبا! همانطور که خودش می‌خواست. - این کانفرونه دخترخانم، مال کلیه‌ست! اون کلمه حرف بدیه دیگه نگو خب؟ ورقه‌ی قرص را برایش گذاشت توی یک مشما و با همان لبخند گفت: - فعلا ببر که آقاجونت بتونه بخوابه، به جاش این روپوش منو ببر برام بشور و اتو کن بعد برگردون خوبه؟ به این بهانه خواست یک بار دیگر او را ببیند، با همان ظاهر بچه مدرسه‌ای ساده و نگاه معصوم. - آره آره می‌تونم ممنون! فردا صبح قبل مدرسه میارمش! انگار پرواز کرد سمت در داروخانه که امیر دوباره پرسید: - اسمتو نگفتی! - برازنده! امیر خوشش آمد متین بود حتی اسمش را هم نگفت! به ساعت نگاه کرد دیگر تولد را نمی‌رفت حداقل حالا مطمئن بود!! https://t.me/+fSi5dFaapXlhMjRk https://t.me/+fSi5dFaapXlhMjRk https://t.me/+fSi5dFaapXlhMjRk
Mostrar todo...
Repost from N/a
- دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟! کریم سر پایین گرفته آرام لب زد: - میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم. پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد: - کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان! - نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت. اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست. - به خدیجه گفتی چکش کنه؟! - بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش‌ با دست اشاره ای به بیرون زد - خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ - رو چشم آقا. کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد زیر چشمی خیره اش شد صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد - سرت و بگیر بالا ببینم. آرام سر بالا گرفت - اسمت چیه؟ - م...ملورین آقا! پکی به ته سیگارش زد. - چند سالته؟! - بی..بیست و سه... تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت... چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد. از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد - که بیست و سه سالته ؟! دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت صداش لرزان شده بود. ترسیده بود - ب..بله آقا... - که تنهایی ؟! هوم؟! ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد - تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم.... دخترک از ترس لرزید.. - من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟ پوزخند زد و خیره اش شد - این که چند سالته و برای چی اینجایی؟! - ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که... شرمش شد از قصدش بگوید. - سیگارم داره تموم میشه! یک....دو.... بازم سکوت کرده بود. چرا حرف نمی زد؟! - سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال سپس فریاد زد - حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر... یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد - چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم... نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد - تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی... سیگار را روشن کرد . - ا‌...اسمم ملورینه.... ۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم.. یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره... پول ...پول برای داروهاش ندارم.. به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد - اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد... پول میخواستم‌‌. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره... با خجالت ادامه داد - دنبال دختر باکره‌ست! آدرس گرفتم.. اومدم اینجا... پی...پیش شما... ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد - آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد صورت کوچک و زیبایی داشت... بدنِ سفید و... با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید... - من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت - اما شرط داره.... از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد - کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی.... - چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید... - زنِ من شو... دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد... - زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی.... میشی زن من، اما جلوی خانوادم. دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند - من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید. خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد - این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه! لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏 https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
Mostrar todo...
Repost from N/a
_حضانت بچه با پدره؛ حکم دادگاه اعلام شد! انگار که آب سرد روی سرم ریخته شد، با عجز از جا بلند شدم و رو به شهاب کردم. _نه...نه... نمیتونی این کار رو با من بکنی شهاب! نمیتونی بچه‌ام رو ازم بگیری... به سمت قاضی چرخیدم و با بیچارگی و بغضی که گلوم رو فشار میداد فریاد زدم. _آقای قاضی کار میکنم... پول در میارم، برای بچه‌ام بهترین زندگی رو می‌سازم... توروخدا بچم رو نگیرید از من. قاضی با نگاهی که غم در آن خوابیده بود به من چشم دوخت. _متاسفانه شرایط مالی شما برای نگهداری بچه مناسب نیست خانم افخم. جلو تر رفتم، دست خودم نبود که یقه ی شهاب را گرفتم و جیغ کشیدم. _اونی که خیانت کرد تو بودی... اونی که زندگیمون رو خراب کرد تو بودی... تو بودی که پشت کردی به من... حالا هم بچم رو ازم میگیری؟ چقدر مردی تو شهاب؟ چقدر مردونگی هست تو وجودت؟ مچ دستم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید. _بهت گفتم که خیانت نکردم ستاره...باور نکردی... اعتماد نکردی... گفتم اون عکسای کوفتی فتوشاپ بوده ولی شمشیر از رو بستی. به چشم های قرمزش خیره ماندم و او ادامه داد. _گفتم اعتماد کن، یک بار هم که شده تو این زندگی کوفتی بهم اعتماد کن ولی نکردی... ارام لب زدم. _مگه کم عذاب دادی بهم؟ مگه کم اذیتم کردی؟ چطور باورت میکردم؟ رگ پیشانی اش بیرون زده بود و نگاهش سرخ سرخ بود. _عوض شده بودم... به خاطر تو عوض شده بودم ستاره! ولی بازم منو کردی همون شهابی که بودم... اونی که اون عکس های فتوشاپی رو فرستاد واسه‌ات موفق شد زندگیمون رو به هم بزنه، به خاطر عقل کوچیک تو موفق شد. مچ دستم را رها کرد و مرا به عقب هول داد، به سمت در رفت اما صدای ناله ام باز هم او را نگه داشت. _تورو خدا شهاب‌... من بدون بچم میمیرم... شهاب بچم رو ازم نگیر، هرکاری بگی میکنم... بچه رو بده بهم. به سمتم چرخید، قدم اول را که محکم برداشت لرز به تنم نشست... آرام زمزمه کرد. _اگه میخوای با بچه‌ات باشی، باید برگردی به خونمون. قدم بعدی را محکم تر برداشت و بازویم را گرفت. _ولی دیگه نه به عنوان خانم خونه! برمیگردی کلفتی میکنی تو اون خونه! هر غلطی هم که کنم ستاره‌... هر غلطی! شب هر بی پدری هم رو تختم باشه دیگه حق نداری ذره ای اعتراض کنی... اشک از چشم هایم پایین ریخت، تاوان یک اعتماد نکردن این بود؟ عکس ها آنقدر طبیعی بودند که نمیتوانستم باور کنم... نمیتوانستم باور کنم شهاب خیانت نکرده بود. _جهنم میکنم دنیا رو واسه‌ات، من مردونگیم رو گذاشتم پات ستاره... اما با پخش کردن اون اخبار کذب و دوروغ آبروی منو تو ایران بردی! هیچوقت نمیبخشمت! هیچوقت. بهم پشت کرد و به سمت در رفت، من اما به سمتش دویدم و داد کشیدم. _قبوله! قبوله لعنتی قبوله... برمیگردم به خونه‌ات، به عنوان خدمتکار... فقط بذار کنارم بچم باشم... نمی دانستم تاوان اعتماد نکردن به شهاب آریا انقدر سنگین باشد... این تازه اول راه بود... او جهنمی که می‌گفت را واقعا برایم ساخت! https://t.me/+07P-Xi709wwzYThk https://t.me/+07P-Xi709wwzYThk https://t.me/+07P-Xi709wwzYThk https://t.me/+07P-Xi709wwzYThk https://t.me/+07P-Xi709wwzYThk https://t.me/+07P-Xi709wwzYThk https://t.me/+07P-Xi709wwzYThk من شهاب آریام.... 🔥♨️ عاشق دختری هستم که سال ها پیش وقتی شاگردم بود،  در کمال بی رحمی بکارتش و گرفتم و لخت از خونم پرتش کردم بیرون اما بعد از کار زشتی که باهاش کردم مث سگ پشیمون شدم چون عاشقش بودم... با هیچ دختری بعد از اون نتونستم وارد رابطه بشم و حالا سالها گذشته و در به در دنبالشم تا اینکه فهمیدم ازم باردار شده و یه بچه داره... 🔥♨️🔞
Mostrar todo...
کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼

به نام خدا🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼 : بم ترین ساز زهی که در ارکستر سمفونیک نقش بسیار مهمی رو ایفا میکنه... پارت گذاری از شنبه تا پنجشنبه🌼💛

Repost from N/a
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk https://t.me/+n-BT93c-9Z03N2Jk
Mostrar todo...