cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رُمان و بیوگِرافی

🤩786🤩 منبع رمان های📖 عاشقانه 👫 طنز 🤪 غمگین🖤 کلکلی😁 و خنده دار 🤣 به لهجه سوچه هراتی 🥰 از بهترین نویسنده های هرات ♥️ ارتباط با ما👇 @Roman_Bio_Bot https://t.me/HarfinoBot?start=6ae89eec6dda540 لینک کانال 👇

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
1 050
Suscriptores
-124 horas
-187 días
+3130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها میبینم🌸🍃
Mostrar todo...
ا استاد یک جا حیران من هستن و سمیه با هزار نفرین و دعوا زیر گوش از شانه ام چُندی میگرفت وقتی صدایم را شنیدن همه صنف ا نگار از من جوکی شنیده باشند از شدت خنده های شان حتی ترسیدم، استاد نگران صدایم زد __ رزما خوب هستی؟ کدام مشکل است؟؟؟؟ __ نه نه استاد  هیچ مشکلی نیست عذر می خواهم فقط اندکی درگیری ذهنی بود ..... __ در است پس برو دست و صورت ات را آب بزن بعد اگر خودت را مساعد حس کردی بیا ادامه درس.... ︎ بی هیچ حرفی خودم را از نگاه های مضحک صنفی هایم رهای دادم حق داشتن مگر سابقه داشت این چنین در خود رفتنم میان درس... صدا های استاد را از عقب در میشنیدم که به ظن ام نثار سمیه میکرد __ تو کجا؟ بنشین سر جایت در بیرون گرگ نیست که رزما را ببلعد بنشین ......... از دست اصرار های سمیه من را وادار به دورغ گفتن کرد اگر نه من چرا در صنف، خود را در  خویش محاکمه می کردم و این گونه نقل مجلس میشدم؟؟؟ درگیر مباحثه با خود بودم اندکی که نه چندی گذشت اما انگار من  عزم رفتن به صنف را نداشتم ر.... اه که بعد از یک انتظار طولانی سمیه پیدایش شد و از فاصله دور خنده کنان سمت من آمد و الی که رسید # با صدای غضب آلود و مضحک گفتم __ خوش آمدی صفا اوردی بانو سمیه ، صنف را قلبه میکردین عه چرا ایقدر ناوقت کردی؟؟؟ __ نبودی رزما حیف که نبودی صحنه را از دست دادی.. ـــــ چی ؟؟ چی شده هاا؟ ︎ سمیه گویی متوجه حرفم نشد و در جهان خود سیر میکرد یک دست اش را مشت کرده و به کف دست دیگرش می کوبید و سرش را به دو جهت تکان میداد و لب اش با دندان می فشرد ... تاب نیاوردم و آخر به شانه اش ضربه زده گفتم ــــــــ: چی خوردی که این قدر مزه ات داده و من پس ماندم هه ؟ مثل اولاد آدمی زاد حرف بزن چی شده؟؟؟ __ رزما وقتی تو از صنف بیرون شدی چند لحضه بعد یک خلقت با شکوه آمد   هههههه کاش می بودی ای موجود دیوانه شده خدایا!!!!!! با قهر گفتم __  جن زدید چی بلا هه این قدر نخند جواب بده خلقت با شکوه کیست  ؟؟؟؟ سمیه شکم اش را با دست اش محکم گرفت تا دیگر نخندت و با صدای نسبتا آرام گفت __ درست است رزما می گویم می گویم........ بعد از رفتن تو استاد جدید آمد همان که قرار ااست موقتی تدریس کند __ خوب سمیه کجای این خنده دار بود هه از برای خدا مردم دیوانه شدن بی تفاوت به حرفم با چشمان پر از تعجب  گفت ـــــــ: میفهمی رزما اولا که این استاد تازه وارد سن و سال اش به استاد نمی خورد بیست شش یا پنچ معلوم میشد..و دوم... سمیه حرف می زد و من بی میل گوش میدادم تا این یکی از دخترای صنف به اسم شهلا آمد و من را از جنگ تعریف های سمیه نجات داد... ︎ من و شهلا مصروف شدیم سمیه هم رفت تا غم آن شکم گشنه  اش را بخورد اه از دست این پر خور ........ بیست دقیقه نگذشته بود که سمیه شتابان شبیه جاسوس ها آمد و  سراسیمه گفت __ رزما رزما هله بیا که یک چیز را برایت نشان می دهم هله دیگررررر __ چی شده سمیه ؟؟؟؟ چی را نشان میدی هنوز کارم با شهلا تمام نشده __  بیا دگه که پشیمان می شویی هله هله ︎ سراسیمه دستم را گرفت و بهزور مرا با خودش سمت ادامه دارد.. @Bio_ANDroman
Mostrar todo...
نشست و با تردید می خواست چیزی بگوید که بلاخره دهن باز کرد __ رزما یک چیز بپرسم اما نارحت نشو جدی هستم در حال که با سبزه های زیر پایم بازی می کدم گفتم __ اممم بپرس !!!! __ او...... چیز اووووو ..... __ سمیه خفه کان گرفتی، شیمه دلم را بردی عه حرف  بزن توبه خدایا!!!!! __ رزما میشه در باره او آدم برایم بگوی او روز چی شد،؟ از همان روز که سمیه مرا خانه برد فقط همان قدر برایش گفتم  که فرار کردم و  هیچ اتفاق نیفتاد که عفتم را لکه دار کند  ........ حق داشت بداند ... همه قضیه وحشت بر انگیز آن روز نحس ام را برایش تعریف کردم __ واییی رزما دلم را سرد کردی کاش من هم می بودم که چند قفاق کشّکی از من هم می خورد بی شرف!! لبخندی تلخی زدم و گفتم ـــــ خودم  چنان مفصل و محکم زدم که کف دستم سوزش کرد چی  رسد به صورت او ،ولی او با یک سیلی من هنگ کردم سمیه بعد از اتمام حرفم  دوباره با چهره معصوم و شوخی آمیز گفت: __ رزما یک چیزک دیگر هم   بپرسم؟؟؟؟ __ بپرس اما بار آخرت باشه سمیه آذیت ام می کنی __ رزما قهر نشویی فقط کنجکاو شدم ها،....... او بچه چی قسم بود __  خجالت بکش، کمی ملاحظه  حال مرا  هم کن این چی سوالی بود بی تربیت __ اوووف رزما چرا قهر می شوی کنجکاو شدم چیزی بدی که نپرسیدم .خودت گفتی از ثروت هیچ چیزی کم نداشت او عمارت خدمه ها و غیره...... پس صورت چی اگر زیبا باشد که همه چیز دارد جز وجدان و انسانیت..... باخشم  گفتم __  واقعا می خواهی در باره ظاهرش اش بدانی؟؟ __ دورغ چرا ها می خواهم بدانم !! زیبا بود یا نه در انتهای حرف سمیه  دستم را بردم سمت دهنم به گونه مضحک گفتم ـــــ اوووووق !!!!! نگو سمیه نگو، زیبای چی خدا نشان ما ندهد ....... سمیه با دست اش صورت ام را دور کرد گفت __عی پس شو حالی سر من چرا تف داری !!یعنی این اندازه بد گفتنی بود؟؟؟ دستم را تاکید گونه در هوا جنباندم وگفتم ـــــ اه این چی می گوید خدایا، جن را که می شناسی عه؟؟؟ __ واه رزما به جن چی ربط دارد ؟؟؟؟؟ چپ شو که ترسیدم ببین ز زیر درخت هم نشستیم! __  سمیه سوال را با سوال جواب ندع بگو جن را می شناسی یا نه هه؟؟؟؟؟؟ __ می شناسم از قدیم ها میگفتن که کوتوله است دست و پای گرد دارد ... استغغرالله __ آفرین حالی رسیدی به هدف همین  جن را که دیدی نسخه دوم، فول همان آدم است عین  چوچه جن میفهمی سمیه یک دماغی بدشکلی داشت که نگو و نپرس ... بعد انگشتم را تفکر گونه گذاشتم روی لب هایم و گفتم ـــــ مثل یییییی چیییییی؟؟؟؟؟؟؟ چیییییی بوووووود؟؟ ︎ در این فاصله سمیه انواع دماغ های مضحک را برایم پیشکش کرد.... __ مثل کچالو... __ نه!!!! __ مولی سرخک!!! __ نوووووچ!!! __ شغلم!!! با تیز کردن چشمانم گفتم __ بِشَرم سمیه اگر کچالو و شلغم از این توحین تو باخبر شوند مسکین ها خودشان را دار میزنند!! هیی سمیه جان چی بگویم کچالو  و شلغم سر دماغ او ابلیس شرف داشتن، میفهمی یا نه؟!!!! ︎این بار سمیه تاب نیاورد گویب منطق اش منفجر شد و گفت __ توبه بگو رزما توبه!!ـ تو از او بنده خدا چی جور کردی عه!!  نیکه او افسانه بی حیا به تو آدرس کدام عحوج مجوج آخر زمان را داده چی بلا هه؟؟؟! ︎ دیگر قدرت شوخی ازم سلب  شد انگار زخم های ناسورم سر باز کردن ..... زانو هایم را محکم در آغوش گرفتم و  نگاه نمناک ام را که از سمیه در خفا بماند ،به زمین دوختم و گفتم: ـــــ نمیدانم سمیه هیچ نمیدانم، که عحوج مجوج بود ، جن بود یا آدم فضای خلص بلا بود و برکت اش نه........ دعا میکنم که دیگر با او فاجر مقابل نشوم خداوند هیچ گاه هیچ دختری را شبیه من امتحان نکند در انتهای حرف ام بودم  که سمیه فریاد کنان به سر خود کوبید : ــــــ ویییبی رزما بدبخت شدیم ،بیا گُم شو که درس از پیش ما پرواز کرد ،!! هردو سمت صنف تشریف بردیم  وارد  صنف شدم درس آغاز شده بود ولی من وارد جهان افکارم شدم...︎ چی دغل های که نبود تحویل سمیه کردم اگر روزی آن شهنواز نام را سمیه بیبین وای به روزگارم خجل گشتم نزد  خدایم از آن همه دروغ ..... خدایا مرا با این که زیباترین خلقت ات را قبیح ترین موجود جلوه دادم مواخذه نکن........... مرا برای این که تمام زشتی های سیرت اش را ریختم روی صورت اش مواخذه نکن........... اما دست خودم نیست آنچنان از او کراهت بر لوح سینه دارم که اگر هفت سپهر ات روی سرش آوار شوند اخگری را که در من شعله ور ساخته گمان نبرم که خاموش شود........ و من خود در وحشت ام از این میزان کینه..... چون کینه آتشی است که گاه هیزم اش خودت می باشی........ __ هییی رزما.....؟؟ زرما با تو هستم هووی کجا سیر میکنی؟؟؟؟؟ __ هان چی من .... من __ به قرآن که تو دختر نورمال نیستی..... یک ساعت است دهنم الف سبز کرد رزما زرما گفته ︎ خاک عالم به سرت رزما ...!! من چی کنم حالا جواب این  چشم ها را چی بدهم  وقتی از جهان خیالم پا کشیدم دیدم همه صنف ب
Mostrar todo...
# رمان ـــــ قلبِ ـــــــ رُویین    نویسنده : (مجهول)ــــ مِیمْ ــ درتفرّق #قسمت_هشـــــــتم ــــــ اممم فهمیدم فی الحال حداحافظ با سراسیمه گی  فرهاد  را ترک کردم،  ︎ عجله داشتم اصلا درک نمی کردم که فرهاد درست چی می گوید  هوشم به سمیه بود صورت غضب آلودش را تصور می کردم ...... __پس این دختر کدام قبرستانِ است اندکی نگران شدم صنف را هم نگاه کردم   پس کجا است؟؟؟؟ فقط یک جا  از دیدگانم به خطا رفت. پیش به سوی خلوت سرای  همیشه گی...... دنج ترین مکان یک مجنون بید بود گاهی من و سمیه آنجا خلوت می کردیم ،شاید یک مجنون بید باشد ولی برای چشمان خسته من زیباترین منظر دیدگانم بود. یک مجنون بید بلند وعظیم که با برگ های بی حساب و شاخه های خمیده به زمین سبز زیرش یک فضای پوشیده با جلوه سبز برگ هایش که هیچ کاستی از یک کلبه  در دل جنگل سبز و تار نداشت خلوت سرای خودن، اسم اش مضحک یا هم شاید جالب باشد نه؟ اما من همین گونه خطاب اش می کنم... ︎قصور خوان دنبال سمیه بودم  خسته گی سرعت پاهایم را ازم گرفت تا آن نزدیک خلوت سرای ام رسیدم از فاصله دور چندان ظاهر نمی شد که آن جا جنبنده ی  است یا نه الی آن که نزدیک شدم و ملایمت وار از لایه شاخه های خمیده اش عبور کردم و به فضای سبز و تاریک اش که هیچ اثری پرتو های بیرون نبود وارد شدم........ __ الهی بمیری سمیه بمیری با اینقدر پر خوری!!! ︎ سمیه گرم خوردن شده بود وقتی وارد شدم با صدای ناگهانی ام  چنان وحشت کرد که چند  برابر  از صدای خودم فریاد زد غضب آلود گفت __ برو گُم شوووو رزمای خدا زده قلب مسکین ام را سکته دادی __ خوب کردم تو کجا بودی هه!!!!!؟؟ __  دیدم وقتی نیامدی صنف تعطیل بود از گرسنه گی زیاد خوراکه آوردم به خوردن گفتم حالا جان نتم ︎ نگاهم به برگر ها و چیپس و نوشابه افتاد این موجود چقدر پر خور بود ..... اما من برعکس سمیه بودم هیچ دل بسته کی به این ها نداشتم  دنیای خوراکه های من کاکاو بیسکویت شیرینی ها و غیره............بود سمیه یکی از بسته های چیپس ها را با تردید برایم تعارف کرد چون از بس که در این مسئله خسیس بود __ بگیر رزما  میل داری؟؟؟ __ ها میل  دارم چرا نداشته باشم! ︎ از ضد سمیه چیپس را گرفته و کنارش جا خوش کردم و شروع کردم به نوش جان کردن با دهن پر گفتم __ هُمممممم  خوش مزه است وله اینه ـــــ بخور بخور زهر جانت! چرا خوش مزه نباشد عه از پول سمیه بیچاره می خوری دگه مفت خور!!!!! سمیه چپ چپ نگاه ام می کرد من هم︎ تا تهِیش همه خوراکه ها را میل کردم حتی آن که  شوخی گونه محتویات باقی مانده را لیس زدم تا سمیه را غضب کنم.... ،بعدش هم مثل همیشه سرم را گذاشتم روی شانه های سمیه و تمام پیکر خسته ام را رها کردم در آغوش پر مهرش.... اه که چی معجزه نهفته است در آغوش  قلب های بی ریا، چرا بعضی آغوش ها امن و آرامش ترین جای جهان هستن؟؟؟ چون در قلوب حب بی  ریا و آمیخته با خلوص دارند پس بدان که روحی آدمی زاد قلوب قدسی و حب بی ریا را می شناسد.و این  یعنی اوج آرامش در عشق های مُطِّهِرَ ........ ︎ سمیه هم ملایم  مرا مهمان آغوش خواهرانه اش کرد و گفت __ رزما من می ترسم صدایم را بم کرده گفتم __ از چی از جن ︎ خندید و دوباره با لحن جدیدتری گفت __  رزما پس این افسانه با پسر کاکایش کجا رفتن چرا هیچ اثر از او نا نیست __ نمی دانم سمیه من هم نمیدانم بنظرت از چی مدت نیست و نا بود شدن ︎ سمیه قه قه خندید : ـــــ ههههه بیا زبان ات را ببوسم رزما جان چی حرفی زدی ، از فرهاد پرسیدم میگوید از هفته گذشته هیچ دانشگاه نیامده من هم دیگر رویم نشد که  بیشتر سراغی از او بی حیا ،بگیرم متعجب گفتم: __ پس کجا است این دختر چرا بعد از حادثه فرار من از پیش او ادم چرا هیچ عکس العمل نشان نداد __ رزما خواهر یکدانیم تو هم دیگر فراموشش کن بیبین افسانه نیست و نابود شده او بچه هم دنبال پول اش نیامد پس چرا ایقدر تشویش میکنی؟؟؟ با اندکی قهر گفتم: __ تو به خود هستی  سمیه هه!؟! من رسما پول یک آدم را گرفتم ان هم چی مقدار گزافی ،با پول حرام او کثافت برادر من درمان می شود کجای این را فراموش کنم!! ︎ آهسته از آغوش سمیه خودم را کشیدم و صاف در جایم نشستم هر دو ساکت شبیه لال ها به هم نگاه میکردیم انگار سمیه هم به جدیدیت  قضیه که مرا این روز ها از درون می بلعید  پی برده بود ....... میان یک سکوت که هزار گفته در خودش داشت سمیه نگاه هایش به دست سوخته ام افتاد و گفت: __ رزما چقدر دستت عمیق سوخته بیبین هنوز محل سوخته گی تازه است اهسته و شمرده گفتم ــــــ  این که جیزی نیست بیا و زخم قلب ام را نگاه کن که با هر طلوع فجر سر باز میکند دستم را گرفت و بوسید که چشمانم از فرط تعجب گرد شدن برای عوض کردن حال ما شوخی گونه گفتم: __ عه پس شو چی میکنی شرمید‌‌‌‌م  چشم دریده ︎ هر دو بلند بلند خندیدیم....... سمیه در اتمام خنده اش درست مقابل ام
Mostrar todo...
ونه رزمای  کوچک ات شکست خورده و مجروح شده.... حالا کجاستی بیا و زخم هایم را درمان کن .. مادرجااااانم بیا............................................................. بیا که فرزندت خوب نیست فرزندت می ترسد کجاستی مادرمممممم ︎با صدای ملودی گوشی ام از سرزمین گلایه هایم پا کشیدم  مزار مادرم را با اشک هایم آب داده بودم صورتم را  که روی خاک مزار مادرم گذاشته بودم از شدت اشک هایم پر از گِل شده بود به صفحه گوشیم نگاه کردم سمیه بود از شدت گریه نای حرف زدن نداشتم تماس را قعط کردم و یک مسج گذاشتم .... < سمیه بیا سر مزار مادرم خانه او بی شرف نیستم > بعد به ساعت که نگاه کردم پنج عصر بود سمیه نگرانم شده خاک های حجابم را تک داده تمیز کردم بیشتر ماندن را در آن جا صلاح ندیدم چون شرایط به یک دختر در آن ساعت آن هم در قبرستان خوب نبود نزدیک جاده عمومی منتظر سمیه ایستادم تا امد مرا برد **** یک هفته از آن روز جهنم گونه زندگیم درست یک هفته گذشت ..... به زبان آوردنش ساده است اما گویی من یک هفته در دل جهنم نفس کشیدم....... آن روز با سمیه خانه رفتیم همه اتفاقات را که نه اندکی را  را برایش تعریف کردم می خواستم به آغاجان هم بگویم و پول او شرور بی شرف را برایش پس دهم اما سمیه و حسنا مانع ام شدند با حال خراب و بی اختیار  که خانه رفتم میان آن همه گریه  وضجه هایم حسنا هم از موضوع اندکی بو برد و سمیه هم بی هیچ ترسی همه بدبختی ام را برایش تعریف کرد!!!! آن روز سیاه  حالم با تندیس ها هیچ فرقی نداشت دیگر تسلیم روزگارم شده بودم می خواستم تمام اتفاقات را به آغاجانم  بازگو کنم شاید آق ام کند یا اقدام بدتر از آن نفسم را بگیرد...!!! اما هر بار حسنا و سمیه مانع ام می شدن تا آن که دو  روز بعد آغاجانم و علی خارج از کشور رفتن آن  یک هفته نه دانشگاه رفتم ونه از خانه بیرون شدم فقط چشم هایم قفل در بود  که شاید از افسانه یا هم از او موجود آتشین به اسم شهنواز خبری مرگ ام بیاید..... ولی این یک هفته هیچ اثری از آن دو ابلیس روزگارم نشد ..... در مطبخ هستم و به این یک هفته جهنمی که گذشت می اندیشم چشمم به ساعت افتاد ـــــ هیی قبرت حفر شد رزما!! به سیمه قول دادم که امروز باید دانشگاه باشم این یک هفته سمیه هم نرفت دانشگاه و تاجای که آمار دارم از همان روز افسانه هم مفقود است و این بیشتر ترس را مهمان وجودم می کند پس کجاست چرا دنبال آن هم پول لعنتی نیامد ..؟ سمت اتاق ام جهیدم تا آماده شوم چندی نگذشت که در کسری از ثانیه پیکری خسته ام را سیاه پوش کردم اه که من چقدر دل باخته این حجابم بودم....... حجابی که بارها از سوی حسنا و سمیه محکوم به بی سلیقه گی  و عقب افتادن ام از قافله زیبا پسندان می شد...... در حیرتم اگر برهنه گی اوج زیبای آدمی زاد است پس چقدر وحشت برانگیز است انگار برمیگردیم به ادم های اولیه ........ # __ رزما!!!! هله بیا زودشو صدای گوش خراش حسنا بود صدایش زدم __ چی شده حسنا؟؟؟ __ رزما بیا که آغاجانم  زنگ زده ︎شتابان سمت دهلیز پا تند کردم حسنا و بی بی از فزونی خوش حالی هردو گوش هایش شان را به یک گوشی قرین کرده بودن..!!! ،همراه علی صحبت کردم حال اش خوب بود از اوضاع خانه پرسید،که شب ها تنها هستیم مردی نیست  اما وقتی فهمید شب ها جسور پسر مامایم پیش ما می ماند اندکی خیال اش راحت شد ،هرچند که علی هم شبیه من با این موضوع مخالف بود من نمی خواستم جسور بیاید اما مامایم دل اش شب ها آرام نداشت او را نزد ما می فرستاد، چندی همراه علی حرف زدیم، و دانستم که قرار است چند هفته بعد صحت و سلامت برگردن، وچی جایی خرسندی بود،!!!! حرف و حدیث با علی تمام شد موبایل را قطع کردم که یاد دانشگاه افتادم ، وای به حالت رزما بیچاره شدی سمیه حتما از شدت قهر در حال حفر کردن مزارم است ....... ساعت از تایم درس هم گذشته بود حیران افعال خود بودم من چی وقت این میزان بی پروا شدم؟؟؟ ای وای روزگار از دست تو............ نمیدانم با چی عجله و سختی و بدبختی خود را دانشگاه رساندم نفس زنان سمت صنف پا تند کردم. به خیال این که همه در صنف حضور گرم، دارند پشت در ایستادم و یک نفس عمیق گرفته آهسته در را باز کردم واییی خدایا من چی میبینم یک صنف تهی از هرچیزی هیچ جنبنده ی در صنف نبود...... شتابان راه افتادم  که در آن فاصله  با فرهاد نماینده ما مقابل شدم که مودبانه برایم سلام کرد __ سلام رزما خوب هستی؟ __ علیکم_سلام  شکر خوب هستم __ راستی شفا باشد برادر تان حالی وضعیت شان چطور است؟ سمیه برم گفت در باره برادر تان __ خوب است خوب است .چرا صنف خالی است دیگرا کجا هستن __ استاد، چند مدت نیست  استاد دیگری موقتی آمده   __ اممم فهمیدم فی الحال خدا حافظ با  گفتن این حرف بی تعلل  فرهاد  را ترک کردم ︎ عجله داشتم اصلا درک نمی کردم که فرهاد درست چی می گوید هوشم به سمیه بود صورت غضب آلودش را تصور می
Mostrar todo...
#رمان ـــــ قلبِ ــــــ رُوییــــن نویسنده: (مجهول)ـــــ  مِیمْ ـ در تفرق #قسمت_هفــــــــــــتم چنان با دو پایم شتابان گریه کرده  را می رفتم گویا از زندان آزاد شده باشم دم در که رسیدم با همان کاکا مقابل شدم __ جان کاکا چی شده چرا گریه داری سعیدی صائب را دیدین هه؟؟ کسی کدام بی ادبی کرد اما سعیدی صاحب کجا بود دخترم چی شده یک دقیقه میرم صدای شان میکنم شما مهمان هستین این چی حال است؟ با عزر گفتم __ کاکا جان در را باز کنین باید بروم! __ درست اینه باز کردم اما.!!!!! تا که در را باز کرد بی هیچ حرفی بیرون شدم و به راه رفتنم شتابان  ادامه دادم ... نمی دانستم کجا بروم و چی کنم اما تا که توان داشتم خودم را از آن جهنم زندگیم دور ساختم تا این که به جاده عمومی رسیدم و با همان سر و و ضع هنوز راه می رفتم وسط آن همه جماعت خودم را پوچ ترین کثیف ترین وتنها ترین بشر حس میکردم خدا مشهود است که منظره ویران شده درونم عجب دیدنی بود شبیه خرابه های شهری در جنگ....... اه از دقیقه های نود روزگار من خدایا واقعا در آن چی نهفته ی که پایم را تا مرز نابودی می کشانی ولی باز هم  ،خودت به دادم میرسی جرعت نگاه کردن به عقبم را نداشتم  با افکارم راه میرفتم که تکسی نزدیک ام امد __ کجا میروید خواهر؟؟ من کجا میرفتم سوال که هیچ جوابی برایش نداشتم...... بی تعلل سوار تکسی شدم فقط یک جا بود که مدت ها می شد از رفتن به آنجا فرار می کردم اما امروز محتاج اش هستم ......مزار مادرم . __ همین جا پیاده می شوم. راننده تکسی نگران و دلسوزانه به حالت من نگاه میکرد اه که چقدر در تنفر بودم از این نگاه های دلسوزانه آدم ها .... از تکسی پیاده شدم __ این هم پول تان کافیست __ اگر نباشد هم گپی نیست خواهر __ تشکر حق تان است پول اش را گرفت و موقع رفتن برایم یک بوتل آب داد و گفت ـــــ خواهر جان در این وقت روز ابن جا زیاد امن نیست اگر می خواهین منتظر بمانم  __ نه تشکر شما بروین الله خیر نصیب تان کند . __ به همه ما خواهر خداخافظ غم آخر تان باشد!! راننده تکسی رفت ولی من  را میان واژه آخرش حبس کرد  غم اخرتان تان باشد!!! کاش آخر می بود ای کاش!!!!! اگر آخر می بود چرا پایم این جا  کشانیده می شد این جای که هیچ گاه جرعت آمدنش را نداشتم نمی توانستم تماشاگر جسمی مدفون شده  زیر خاک باشم که روزی آغوش گرم اش پناه گاه من از این دنیا و گرگ هایش به اسم انسان بود..!!! با قدم های لرزان سوی مزار مادرم رفتم!! آهسته روی زمین نشستم دلم مادرم را فریاد می زد سرم را روی مزارش گذاشتم انگار سرم روی سینه مهربانش بود بی اختیار ضجه زدم و صدایم را  جز خدا و چهارپایان قبرستان احدالناسِ نشنید..!!!! ــــ پنچ سال خوابیدی کافی نبود پنچ سال بی تو بزرگ شدم کافی نبود مادر بیدار شو بیبین دخترت به چی  روزی رسیده دلم یک خواب طولانی می خواهد تو دعا کن مادر جان میگویند مادر ها مستجاب الدعا هستن دعا کن که خالقم یک خواب طولانی قسمت ام کند مادر دخترت رزمایت نابود شد ...!!" ـــــ می شنویی گفتم  نابود شدم  ااین دختر مهر ندیده روحش قلبش سلاخی شد..!!!" من بریدم دیگر توان ماندن در دنیا را ندارم دعا کن زودتر پیش ات بیایم این جا دیگر برای من امن نیست تو راست می گفتی مادرررررر .... بعضی آدم ها گرگ هستن، امروز من طعمه گرگ ها شدم ولی نباختم ، این دخترت نباخت ولی سوگند است که از بن به زوال رفتم امروز....!!!!! مثل جنون زده ها حرف  زدم زار زار گریه  کردم با نجوا های کودکانه مادرم را صدا می زدم همان مادر که خیلی وقت ترک دنیا کرده و دیگر نبود..... نگاه های اشک آلودم به دست سوخته ام افتاد آهسته نوازشش کردم چقدر عمیق سوخته.... ـــــ مادر جان کجاستی بیا ببین دست دخترت چگونه سوخته تو اگر می بودی هزار نوع دارو و درمانش میکردی مگر می گذاشتی که زخم ام این گونه شود ــــ مادرجان راست گفتن دختر که زیر سایه مادر بزرگ نشود نادان می باشد مادرجانم ای کاش اول مرا بزرگ می کردی بعد می رفتی کاش به این دختر کوچکت بزرگ شدن را یاد می دادی تا این گونه شکار دام های زندگی اش نمی شد اگر می بودی می گذاشتی به  آن جای کثیف بروم تو کجا هستی مادر هااا کجا؟؟؟؟ در این روز های جهنمی  کجا هستی بیبین از یادگار ات درست نگهداری نکردم علی خوب نیست مادر جان !! همیشه می گفتی که پادشاه پادشاهی اش را نمی دهد و یک دختر عفت اش را .... من عفتم را ندادم ولی علی را دست مرگ رها کردم مادر من از تو گلایه دارم چرا من را به این دنیا اوردی و بعد خودت رفتی چرا میان این وحشت سرای به اسم زندگی مرا تنها گذاشتی چرااااااااا ؟؟ چرااااا مادر به دنیا اوردی ام هاااااا ؟؟ چرا اسمم را رزما گذاشتی هااااا؟؟ وقتی می دانستی دنیا دام است و زندگی سراپا جنگیدن پس چرا رزما خطابم کردی.....؟ مادر جان من که جنگیدن بلد نیستم قسم است نیستم بلد،  بیبین چگ
Mostrar todo...
نشست و با تردید می خواست چیزی بگوید که بلاخره دهن باز کرد __ رزما یک چیز بپرسم اما نارحت نشو جدی هستم در حال که با سبزه های زیر پایم بازی می کدم گفتم __ اممم بپرس !!!! __ او...... چیز اووووو ..... __ سمیه خفه کان گرفتی، شیمه دلم را بردی عه حرف  بزن توبه خدایا!!!!! __ رزما میشه در باره او آدم برایم بگوی او روز چی شد،؟ از همان روز که سمیه مرا خانه برد فقط همان قدر برایش گفتم  که فرار کردم و  هیچ اتفاق نیفتاد که عفتم را لکه دار کند  ........ حق داشت بداند ... همه قضیه وحشت بر انگیز آن روز نحس ام را برایش تعریف کردم __ واییی رزما دلم را سرد کردی کاش من هم می بودم که چند قفاق کشّکی از من هم می خورد بی شرف!! لبخندی تلخی زدم و گفتم ـــــ خودم  چنان مفصل و محکم زدم که کف دستم سوزش کرد چی  رسد به صورت او ،ولی او با یک سیلی من هنگ کردم سمیه بعد از اتمام حرفم  دوباره با چهره معصوم و شوخی آمیز گفت: __ رزما یک چیزک دیگر هم   بپرسم؟؟؟؟ __ بپرس اما بار آخرت باشه سمیه آذیت ام می کنی __ رزما قهر نشویی فقط کنجکاو شدم ها،....... او بچه چی قسم بود __  خجالت بکش، کمی ملاحظه  حال مرا  هم کن این چی سوالی بود بی تربیت __ اوووف رزما چرا قهر می شوی کنجکاو شدم چیزی بدی که نپرسیدم .خودت گفتی از ثروت هیچ چیزی کم نداشت او عمارت خدمه ها و غیره...... پس صورت چی اگر زیبا باشد که همه چیز دارد جز وجدان و انسانیت..... باخشم  گفتم __  واقعا می خواهی در باره ظاهرش اش بدانی؟؟ __ دورغ چرا ها می خواهم بدانم !! زیبا بود یا نه در انتهای حرف سمیه  دستم را بردم سمت دهنم به گونه مضحک گفتم ـــــ اوووووق !!!!! نگو سمیه نگو، زیبای چی خدا نشان ما ندهد ....... سمیه با دست اش صورت ام را دور کرد گفت __عی پس شو حالی سر من چرا تف داری !!یعنی این اندازه بد گفتنی بود؟؟؟ دستم را تاکید گونه در هوا جنباندم وگفتم ـــــ اه این چی می گوید خدایا، جن را که می شناسی عه؟؟؟ __ واه رزما به جن چی ربط دارد ؟؟؟؟؟ چپ شو که ترسیدم ببین ز زیر درخت هم نشستیم! __  سمیه سوال را با سوال جواب ندع بگو جن را می شناسی یا نه هه؟؟؟؟؟؟ __ می شناسم از قدیم ها میگفتن که کوتوله است دست و پای گرد دارد ... استغغرالله __ آفرین حالی رسیدی به هدف همین  جن را که دیدی نسخه دوم، فول همان آدم است عین  چوچه جن میفهمی سمیه یک دماغی بدشکلی داشت که نگو و نپرس ... بعد انگشتم را تفکر گونه گذاشتم روی لب هایم و گفتم ـــــ مثل یییییی چیییییی؟؟؟؟؟؟؟ چیییییی بوووووود؟؟ ︎ در این فاصله سمیه انواع دماغ های مضحک را برایم پیشکش کرد.... __ مثل کچالو... __ نه!!!! __ مولی سرخک!!! __ نوووووچ!!! __ شغلم!!! با تیز کردن چشمانم گفتم __ بِشَرم سمیه اگر کچالو و شلغم از این توحین تو باخبر شوند مسکین ها خودشان را دار میزنند!! هیی سمیه جان چی بگویم کچالو  و شلغم سر دماغ او ابلیس شرف داشتن، میفهمی یا نه؟!!!! ︎این بار سمیه تاب نیاورد گویب منطق اش منفجر شد و گفت __ توبه بگو رزما توبه!!ـ تو از او بنده خدا چی جور کردی عه!!  نیکه او افسانه بی حیا به تو آدرس کدام عحوج مجوج آخر زمان را داده چی بلا هه؟؟؟! ︎ دیگر قدرت شوخی ازم سلب  شد انگار زخم های ناسورم سر باز کردن ..... زانو هایم را محکم در آغوش گرفتم و  نگاه نمناک ام را که از سمیه در خفا بماند ،به زمین دوختم و گفتم: ـــــ نمیدانم سمیه هیچ نمیدانم، که عحوج مجوج بود ، جن بود یا آدم فضای خلص بلا بود و برکت اش نه........ دعا میکنم که دیگر با او فاجر مقابل نشوم خداوند هیچ گاه هیچ دختری را شبیه من امتحان نکند در انتهای حرف ام بودم  که سمیه فریاد کنان به سر خود کوبید : ــــــ ویییبی رزما بدبخت شدیم ،بیا گُم شو که درس از پیش ما پرواز کرد ،!! هردو سمت صنف تشریف بردیم  وارد  صنف شدم درس آغاز شده بود ولی من وارد جهان افکارم شدم...︎ چی دغل های که نبود تحویل سمیه کردم اگر روزی آن شهنواز نام را سمیه بیبین وای به روزگارم خجل گشتم نزد  خدایم از آن همه دروغ ..... خدایا مرا با این که زیباترین خلقت ات را قبیح ترین موجود جلوه دادم مواخذه نکن........... مرا برای این که تمام زشتی های سیرت اش را ریختم روی صورت اش مواخذه نکن........... اما دست خودم نیست آنچنان از او کراهت بر لوح سینه دارم که اگر هفت سپهر ات روی سرش آوار شوند اخگری را که در من شعله ور ساخته گمان نبرم که خاموش شود........ و من خود در وحشت ام از این میزان کینه..... چون کینه آتشی است که گاه هیزم اش خودت می باشی........ __ هییی رزما.....؟؟ زرما با تو هستم هووی کجا سیر میکنی؟؟؟؟؟ __ هان چی من .... من __ به قرآن که تو دختر نورمال نیستی..... یک ساعت است دهنم الف سبز کرد رزما زرما گفته ︎ خاک عالم به سرت رزما ...!! من چی کنم حالا جواب این  چشم ها را چی بدهم  وقتی از جهان خیالم پا کشیدم دیدم همه صنف ب
Mostrar todo...
# رمان ـــــ قلبِ ـــــــ رُویین    نویسنده : (مجهول)ــــ مِیمْ ــ درتفرّق #قسمت_هشـــــــتم ــــــ اممم فهمیدم فی الحال حداحافظ با سراسیمه گی  فرهاد  را ترک کردم،  ︎ عجله داشتم اصلا درک نمی کردم که فرهاد درست چی می گوید  هوشم به سمیه بود صورت غضب آلودش را تصور می کردم ...... __پس این دختر کدام قبرستانِ است اندکی نگران شدم صنف را هم نگاه کردم   پس کجا است؟؟؟؟ فقط یک جا  از دیدگانم به خطا رفت. پیش به سوی خلوت سرای  همیشه گی...... دنج ترین مکان یک مجنون بید بود گاهی من و سمیه آنجا خلوت می کردیم ،شاید یک مجنون بید باشد ولی برای چشمان خسته من زیباترین منظر دیدگانم بود. یک مجنون بید بلند وعظیم که با برگ های بی حساب و شاخه های خمیده به زمین سبز زیرش یک فضای پوشیده با جلوه سبز برگ هایش که هیچ کاستی از یک کلبه  در دل جنگل سبز و تار نداشت خلوت سرای خودن، اسم اش مضحک یا هم شاید جالب باشد نه؟ اما من همین گونه خطاب اش می کنم... ︎قصور خوان دنبال سمیه بودم  خسته گی سرعت پاهایم را ازم گرفت تا آن نزدیک خلوت سرای ام رسیدم از فاصله دور چندان ظاهر نمی شد که آن جا جنبنده ی  است یا نه الی آن که نزدیک شدم و ملایمت وار از لایه شاخه های خمیده اش عبور کردم و به فضای سبز و تاریک اش که هیچ اثری پرتو های بیرون نبود وارد شدم........ __ الهی بمیری سمیه بمیری با اینقدر پر خوری!!! ︎ سمیه گرم خوردن شده بود وقتی وارد شدم با صدای ناگهانی ام  چنان وحشت کرد که چند  برابر  از صدای خودم فریاد زد غضب آلود گفت __ برو گُم شوووو رزمای خدا زده قلب مسکین ام را سکته دادی __ خوب کردم تو کجا بودی هه!!!!!؟؟ __  دیدم وقتی نیامدی صنف تعطیل بود از گرسنه گی زیاد خوراکه آوردم به خوردن گفتم حالا جان نتم ︎ نگاهم به برگر ها و چیپس و نوشابه افتاد این موجود چقدر پر خور بود ..... اما من برعکس سمیه بودم هیچ دل بسته کی به این ها نداشتم  دنیای خوراکه های من کاکاو بیسکویت شیرینی ها و غیره............بود سمیه یکی از بسته های چیپس ها را با تردید برایم تعارف کرد چون از بس که در این مسئله خسیس بود __ بگیر رزما  میل داری؟؟؟ __ ها میل  دارم چرا نداشته باشم! ︎ از ضد سمیه چیپس را گرفته و کنارش جا خوش کردم و شروع کردم به نوش جان کردن با دهن پر گفتم __ هُمممممم  خوش مزه است وله اینه ـــــ بخور بخور زهر جانت! چرا خوش مزه نباشد عه از پول سمیه بیچاره می خوری دگه مفت خور!!!!! سمیه چپ چپ نگاه ام می کرد من هم︎ تا تهِیش همه خوراکه ها را میل کردم حتی آن که  شوخی گونه محتویات باقی مانده را لیس زدم تا سمیه را غضب کنم.... ،بعدش هم مثل همیشه سرم را گذاشتم روی شانه های سمیه و تمام پیکر خسته ام را رها کردم در آغوش پر مهرش.... اه که چی معجزه نهفته است در آغوش  قلب های بی ریا، چرا بعضی آغوش ها امن و آرامش ترین جای جهان هستن؟؟؟ چون در قلوب حب بی  ریا و آمیخته با خلوص دارند پس بدان که روحی آدمی زاد قلوب قدسی و حب بی ریا را می شناسد.و این  یعنی اوج آرامش در عشق های مُطِّهِرَ ........ ︎ سمیه هم ملایم  مرا مهمان آغوش خواهرانه اش کرد و گفت __ رزما من می ترسم صدایم را بم کرده گفتم __ از چی از جن ︎ خندید و دوباره با لحن جدیدتری گفت __  رزما پس این افسانه با پسر کاکایش کجا رفتن چرا هیچ اثر از او نا نیست __ نمی دانم سمیه من هم نمیدانم بنظرت از چی مدت نیست و نا بود شدن ︎ سمیه قه قه خندید : ـــــ ههههه بیا زبان ات را ببوسم رزما جان چی حرفی زدی ، از فرهاد پرسیدم میگوید از هفته گذشته هیچ دانشگاه نیامده من هم دیگر رویم نشد که  بیشتر سراغی از او بی حیا ،بگیرم متعجب گفتم: __ پس کجا است این دختر چرا بعد از حادثه فرار من از پیش او ادم چرا هیچ عکس العمل نشان نداد __ رزما خواهر یکدانیم تو هم دیگر فراموشش کن بیبین افسانه نیست و نابود شده او بچه هم دنبال پول اش نیامد پس چرا ایقدر تشویش میکنی؟؟؟ با اندکی قهر گفتم: __ تو به خود هستی  سمیه هه!؟! من رسما پول یک آدم را گرفتم ان هم چی مقدار گزافی ،با پول حرام او کثافت برادر من درمان می شود کجای این را فراموش کنم!! ︎ آهسته از آغوش سمیه خودم را کشیدم و صاف در جایم نشستم هر دو ساکت شبیه لال ها به هم نگاه میکردیم انگار سمیه هم به جدیدیت  قضیه که مرا این روز ها از درون می بلعید  پی برده بود ....... میان یک سکوت که هزار گفته در خودش داشت سمیه نگاه هایش به دست سوخته ام افتاد و گفت: __ رزما چقدر دستت عمیق سوخته بیبین هنوز محل سوخته گی تازه است اهسته و شمرده گفتم ــــــ  این که جیزی نیست بیا و زخم قلب ام را نگاه کن که با هر طلوع فجر سر باز میکند دستم را گرفت و بوسید که چشمانم از فرط تعجب گرد شدن برای عوض کردن حال ما شوخی گونه گفتم: __ عه پس شو چی میکنی شرمید‌‌‌‌م  چشم دریده ︎ هر دو بلند بلند خندیدیم....... سمیه در اتمام خنده اش درست مقابل ام
Mostrar todo...
ونه رزمای  کوچک ات شکست خورده و مجروح شده.... حالا کجاستی بیا و زخم هایم را درمان کن .. مادرجااااانم بیا............................................................. بیا که فرزندت خوب نیست فرزندت می ترسد کجاستی مادرمممممم ︎با صدای ملودی گوشی ام از سرزمین گلایه هایم پا کشیدم  مزار مادرم را با اشک هایم آب داده بودم صورتم را  که روی خاک مزار مادرم گذاشته بودم از شدت اشک هایم پر از گِل شده بود به صفحه گوشیم نگاه کردم سمیه بود از شدت گریه نای حرف زدن نداشتم تماس را قعط کردم و یک مسج گذاشتم .... < سمیه بیا سر مزار مادرم خانه او بی شرف نیستم > بعد به ساعت که نگاه کردم پنج عصر بود سمیه نگرانم شده خاک های حجابم را تک داده تمیز کردم بیشتر ماندن را در آن جا صلاح ندیدم چون شرایط به یک دختر در آن ساعت آن هم در قبرستان خوب نبود نزدیک جاده عمومی منتظر سمیه ایستادم تا امد مرا برد **** یک هفته از آن روز جهنم گونه زندگیم درست یک هفته گذشت ..... به زبان آوردنش ساده است اما گویی من یک هفته در دل جهنم نفس کشیدم....... آن روز با سمیه خانه رفتیم همه اتفاقات را که نه اندکی را  را برایش تعریف کردم می خواستم به آغاجان هم بگویم و پول او شرور بی شرف را برایش پس دهم اما سمیه و حسنا مانع ام شدند با حال خراب و بی اختیار  که خانه رفتم میان آن همه گریه  وضجه هایم حسنا هم از موضوع اندکی بو برد و سمیه هم بی هیچ ترسی همه بدبختی ام را برایش تعریف کرد!!!! آن روز سیاه  حالم با تندیس ها هیچ فرقی نداشت دیگر تسلیم روزگارم شده بودم می خواستم تمام اتفاقات را به آغاجانم  بازگو کنم شاید آق ام کند یا اقدام بدتر از آن نفسم را بگیرد...!!! اما هر بار حسنا و سمیه مانع ام می شدن تا آن که دو  روز بعد آغاجانم و علی خارج از کشور رفتن آن  یک هفته نه دانشگاه رفتم ونه از خانه بیرون شدم فقط چشم هایم قفل در بود  که شاید از افسانه یا هم از او موجود آتشین به اسم شهنواز خبری مرگ ام بیاید..... ولی این یک هفته هیچ اثری از آن دو ابلیس روزگارم نشد ..... در مطبخ هستم و به این یک هفته جهنمی که گذشت می اندیشم چشمم به ساعت افتاد ـــــ هیی قبرت حفر شد رزما!! به سیمه قول دادم که امروز باید دانشگاه باشم این یک هفته سمیه هم نرفت دانشگاه و تاجای که آمار دارم از همان روز افسانه هم مفقود است و این بیشتر ترس را مهمان وجودم می کند پس کجاست چرا دنبال آن هم پول لعنتی نیامد ..؟ سمت اتاق ام جهیدم تا آماده شوم چندی نگذشت که در کسری از ثانیه پیکری خسته ام را سیاه پوش کردم اه که من چقدر دل باخته این حجابم بودم....... حجابی که بارها از سوی حسنا و سمیه محکوم به بی سلیقه گی  و عقب افتادن ام از قافله زیبا پسندان می شد...... در حیرتم اگر برهنه گی اوج زیبای آدمی زاد است پس چقدر وحشت برانگیز است انگار برمیگردیم به ادم های اولیه ........ # __ رزما!!!! هله بیا زودشو صدای گوش خراش حسنا بود صدایش زدم __ چی شده حسنا؟؟؟ __ رزما بیا که آغاجانم  زنگ زده ︎شتابان سمت دهلیز پا تند کردم حسنا و بی بی از فزونی خوش حالی هردو گوش هایش شان را به یک گوشی قرین کرده بودن..!!! ،همراه علی صحبت کردم حال اش خوب بود از اوضاع خانه پرسید،که شب ها تنها هستیم مردی نیست  اما وقتی فهمید شب ها جسور پسر مامایم پیش ما می ماند اندکی خیال اش راحت شد ،هرچند که علی هم شبیه من با این موضوع مخالف بود من نمی خواستم جسور بیاید اما مامایم دل اش شب ها آرام نداشت او را نزد ما می فرستاد، چندی همراه علی حرف زدیم، و دانستم که قرار است چند هفته بعد صحت و سلامت برگردن، وچی جایی خرسندی بود،!!!! حرف و حدیث با علی تمام شد موبایل را قطع کردم که یاد دانشگاه افتادم ، وای به حالت رزما بیچاره شدی سمیه حتما از شدت قهر در حال حفر کردن مزارم است ....... ساعت از تایم درس هم گذشته بود حیران افعال خود بودم من چی وقت این میزان بی پروا شدم؟؟؟ ای وای روزگار از دست تو............ نمیدانم با چی عجله و سختی و بدبختی خود را دانشگاه رساندم نفس زنان سمت صنف پا تند کردم. به خیال این که همه در صنف حضور گرم، دارند پشت در ایستادم و یک نفس عمیق گرفته آهسته در را باز کردم واییی خدایا من چی میبینم یک صنف تهی از هرچیزی هیچ جنبنده ی در صنف نبود...... شتابان راه افتادم  که در آن فاصله  با فرهاد نماینده ما مقابل شدم که مودبانه برایم سلام کرد __ سلام رزما خوب هستی؟ __ علیکم_سلام  شکر خوب هستم __ راستی شفا باشد برادر تان حالی وضعیت شان چطور است؟ سمیه برم گفت در باره برادر تان __ خوب است خوب است .چرا صنف خالی است دیگرا کجا هستن __ استاد، چند مدت نیست  استاد دیگری موقتی آمده   __ اممم فهمیدم فی الحال خدا حافظ با  گفتن این حرف بی تعلل  فرهاد  را ترک کردم ︎ عجله داشتم اصلا درک نمی کردم که فرهاد درست چی می گوید هوشم به سمیه بود صورت غضب آلودش را تصور می
Mostrar todo...
#رمان ـــــ قلبِ ــــــ رُوییــــن نویسنده: (مجهول)ـــــ  مِیمْ ـ در تفرق #قسمت_هفــــــــــــتم چنان با دو پایم شتابان گریه کرده  را می رفتم گویا از زندان آزاد شده باشم دم در که رسیدم با همان کاکا مقابل شدم __ جان کاکا چی شده چرا گریه داری سعیدی صائب را دیدین هه؟؟ کسی کدام بی ادبی کرد اما سعیدی صاحب کجا بود دخترم چی شده یک دقیقه میرم صدای شان میکنم شما مهمان هستین این چی حال است؟ با عزر گفتم __ کاکا جان در را باز کنین باید بروم! __ درست اینه باز کردم اما.!!!!! تا که در را باز کرد بی هیچ حرفی بیرون شدم و به راه رفتنم شتابان  ادامه دادم ... نمی دانستم کجا بروم و چی کنم اما تا که توان داشتم خودم را از آن جهنم زندگیم دور ساختم تا این که به جاده عمومی رسیدم و با همان سر و و ضع هنوز راه می رفتم وسط آن همه جماعت خودم را پوچ ترین کثیف ترین وتنها ترین بشر حس میکردم خدا مشهود است که منظره ویران شده درونم عجب دیدنی بود شبیه خرابه های شهری در جنگ....... اه از دقیقه های نود روزگار من خدایا واقعا در آن چی نهفته ی که پایم را تا مرز نابودی می کشانی ولی باز هم  ،خودت به دادم میرسی جرعت نگاه کردن به عقبم را نداشتم  با افکارم راه میرفتم که تکسی نزدیک ام امد __ کجا میروید خواهر؟؟ من کجا میرفتم سوال که هیچ جوابی برایش نداشتم...... بی تعلل سوار تکسی شدم فقط یک جا بود که مدت ها می شد از رفتن به آنجا فرار می کردم اما امروز محتاج اش هستم ......مزار مادرم . __ همین جا پیاده می شوم. راننده تکسی نگران و دلسوزانه به حالت من نگاه میکرد اه که چقدر در تنفر بودم از این نگاه های دلسوزانه آدم ها .... از تکسی پیاده شدم __ این هم پول تان کافیست __ اگر نباشد هم گپی نیست خواهر __ تشکر حق تان است پول اش را گرفت و موقع رفتن برایم یک بوتل آب داد و گفت ـــــ خواهر جان در این وقت روز ابن جا زیاد امن نیست اگر می خواهین منتظر بمانم  __ نه تشکر شما بروین الله خیر نصیب تان کند . __ به همه ما خواهر خداخافظ غم آخر تان باشد!! راننده تکسی رفت ولی من  را میان واژه آخرش حبس کرد  غم اخرتان تان باشد!!! کاش آخر می بود ای کاش!!!!! اگر آخر می بود چرا پایم این جا  کشانیده می شد این جای که هیچ گاه جرعت آمدنش را نداشتم نمی توانستم تماشاگر جسمی مدفون شده  زیر خاک باشم که روزی آغوش گرم اش پناه گاه من از این دنیا و گرگ هایش به اسم انسان بود..!!! با قدم های لرزان سوی مزار مادرم رفتم!! آهسته روی زمین نشستم دلم مادرم را فریاد می زد سرم را روی مزارش گذاشتم انگار سرم روی سینه مهربانش بود بی اختیار ضجه زدم و صدایم را  جز خدا و چهارپایان قبرستان احدالناسِ نشنید..!!!! ــــ پنچ سال خوابیدی کافی نبود پنچ سال بی تو بزرگ شدم کافی نبود مادر بیدار شو بیبین دخترت به چی  روزی رسیده دلم یک خواب طولانی می خواهد تو دعا کن مادر جان میگویند مادر ها مستجاب الدعا هستن دعا کن که خالقم یک خواب طولانی قسمت ام کند مادر دخترت رزمایت نابود شد ...!!" ـــــ می شنویی گفتم  نابود شدم  ااین دختر مهر ندیده روحش قلبش سلاخی شد..!!!" من بریدم دیگر توان ماندن در دنیا را ندارم دعا کن زودتر پیش ات بیایم این جا دیگر برای من امن نیست تو راست می گفتی مادرررررر .... بعضی آدم ها گرگ هستن، امروز من طعمه گرگ ها شدم ولی نباختم ، این دخترت نباخت ولی سوگند است که از بن به زوال رفتم امروز....!!!!! مثل جنون زده ها حرف  زدم زار زار گریه  کردم با نجوا های کودکانه مادرم را صدا می زدم همان مادر که خیلی وقت ترک دنیا کرده و دیگر نبود..... نگاه های اشک آلودم به دست سوخته ام افتاد آهسته نوازشش کردم چقدر عمیق سوخته.... ـــــ مادر جان کجاستی بیا ببین دست دخترت چگونه سوخته تو اگر می بودی هزار نوع دارو و درمانش میکردی مگر می گذاشتی که زخم ام این گونه شود ــــ مادرجان راست گفتن دختر که زیر سایه مادر بزرگ نشود نادان می باشد مادرجانم ای کاش اول مرا بزرگ می کردی بعد می رفتی کاش به این دختر کوچکت بزرگ شدن را یاد می دادی تا این گونه شکار دام های زندگی اش نمی شد اگر می بودی می گذاشتی به  آن جای کثیف بروم تو کجا هستی مادر هااا کجا؟؟؟؟ در این روز های جهنمی  کجا هستی بیبین از یادگار ات درست نگهداری نکردم علی خوب نیست مادر جان !! همیشه می گفتی که پادشاه پادشاهی اش را نمی دهد و یک دختر عفت اش را .... من عفتم را ندادم ولی علی را دست مرگ رها کردم مادر من از تو گلایه دارم چرا من را به این دنیا اوردی و بعد خودت رفتی چرا میان این وحشت سرای به اسم زندگی مرا تنها گذاشتی چرااااااااا ؟؟ چرااااا مادر به دنیا اوردی ام هاااااا ؟؟ چرا اسمم را رزما گذاشتی هااااا؟؟ وقتی می دانستی دنیا دام است و زندگی سراپا جنگیدن پس چرا رزما خطابم کردی.....؟ مادر جان من که جنگیدن بلد نیستم قسم است نیستم بلد،  بیبین چگ
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.