cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

آغوش باران‌زده☔️شیرین‌نورنژاد

طنز و عاشقانه با کلی ماجرای هیجان انگیز🥰 دوتا دیوونه درست ضد هم! دختر تتوآرتیست وحشی که یه لحظه آروم و قرار نداره و آقای خشک و سرد و مغرور، که انضباط و ادب از اصول اولیه‌ی زندگیشه! وای از روزی که این دوتا مجبور بشن همدیگه رو تحمل کنن😱

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
27 033
Suscriptores
-5824 horas
-557 días
-41930 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

- ازدواجمون صوریه باشه قبول. اما این انصاف نیست هر شب با یه زن میای خونه دارا. بی‌توجه به حرف‌هایم کنار پنجره سیگار دود می‌کرد. -حالا که من و نمی‌خوای طلاقم بده. من نمی‌تونم بیشتر از این نگاه پر تمسخر خدمه و اطرافیان و تحمل کنم. پوزخندی زد و همان لحظه در باز شد و دختری جدید وارد اتاقمان شد. دختری به شدت زیبا و متفاوت از هرزه‌های هر شبش. دیگر نه اشکی برای ریختن داشتم، و نه حتی برایم مهم بود. سرد و پوچ از کنارش گذاشتم تا از اتاق خارج شوم. اما او دستم را کشید و مانع شد. -امشب و می‌مونی و تماشا می‌کنی. مات ماندم. پیشرفت کرده بود. همیشه آه و ناله‌ها را با یک اتاق فاصله می‌شنیدم و امشب می‌خواست نزدیکشان بمانم؟ دخترک لباس‌هایش را از تن خارج کرد و دارا با لذت نزدیکش شد. -می‌بینی ستیا؟! یه هرزه و به تو ترجیه می‌دم. آن زن با لذت خندید و توهین‌های دارا اصلا به او برنخورده بود. با حسی شبیه به مرگ چرخیدم و از پنجره‌ی عمارت به بیرون خیره شدم. چاره‌ای نداشتم جز ماندن. او مرا زندانی این عمارت کرده بود. درست از وقتی که پدرم مرا به او فروخت. انعکاس تصویرشان را در آینه می‌دیدم. در هم پیچ و تاب می‌خوردند و با هر صدایشان خنجری بر تنم می‌کشیدند. -این هرزه عرضه‌ش از تو بیشتره.  دو ساله زنمی و تحریکم نمی‌کنی. اشکی از چشمم چکید و روی گونه‌ام لغزید. دیگر حرف‌هایش را درست نمی‌نشیدم. حواسم به باغ بود. باغی که مرد‌هایی سیاه پوش مثل مور و ملخ درونش ریختند و داشتند آدم‌های دارا را یک به یک سلاخی می‌کردند. -هنوز نفهمیدی کی دستور داده بود تو رو از پدرت بخریم؟! گیج ابروهایم به هم نزدیک شد. دستور داده بودند؟ مگر خودِ دارا همه کاره نبود؟! چرخیدم تا از او بپرسم چه کسی دستور خریدم را داده، اما همان لحظه در باز شد و مردی تنومند با چشمانی به خون نشسته و خشمی که لرز بر تنت می‌انداخت وارد اتاق شد. نمی‌دانم که بود. اما دخترکِ روی تخت و دارا رنگ به رو نداشتند. اسلحه‌اش را بالا برد و خیلی راحت و خونسرد دارا و آن زن را کشت. وحشت‌زده منتظر بودم تا یک تیر خلاصم کند. اما نزدیک و نزدیک‌تر شد و با چشمانِ درنده‌اش جز‌ء به جزء صورتم را از نظر گذراند. -اون با زن من بود. منم زنش و می‌برم. باورم نمی‌شد. زنِ امشب، یک زنِ متاهل بود. -من... من تقصیری ندارم. نیشخندی زد و شانه‌ام را گرفت و مرا با خشونت سمت خود کشید. -اما دردش و تو می‌کشی. از امروز هر روز و هرشب... راه بیفت... با من میای غنیمت. https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk https://t.me/+tiBdKI1VTzc4Njhk #عاشقانه #انتقامی #بزرگسال
Mostrar todo...

بین مهمونا شربت می‌گردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم... نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد! خودش بود... آتا بود! ذوق کردم چند ماهی می‌شد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد! و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی! نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من‌‌‌‌... شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک... بغض کرده داشتم نگاهش می‌کردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد! سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت! و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار می‌کنی؟ غرور و شخصیتم... نمی‌دونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد: -دستتو بریدی... اشکام فقط روی صورتم ریخته می‌شد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی می‌کنی؟ با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید می‌رفتم برای کار یه جا استخدام می‌شدم دیگه! مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم: -خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی -می‌دونم می‌دونم تو یه دختر از سطح خودت می‌خوای، می‌خوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم هق هقی کردم و ادامه دادم: -اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟! -بشین برم باند بیارم دستتو ببندم خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده نگاهش و داد به چشمام و داد زدم: -جوابمو بده میگم جواب بده بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود. با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه می‌کردم؟! -بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم... -جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده! - آره خوابیدم باهاش کل هفته‌ی پیشو روی تختی که تورو می‌بوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟ واس آزار خودت کفایت می‌کنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟ اشکام دیگه قطع نمی‌شد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد: -ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم: -دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم می‌رسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0 https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0 لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود! -اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک می‌ریختم و راه می‌رفتم و زمزمه می‌کردم: -خدایا نیستی نمی‌بینی منو دیگه نمی‌بینی! قدم برمی‌داشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم! با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن. ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاه‌گلی و درختی آروم سمتش رفتم! یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش می‌داد که با دیدن من زمزمه کرد: -نجاتم بده نجات... -آقا...؟! من..‌ من کمک باید برم بیارم واستا خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد: -به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت می‌کنم و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمی‌دونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود. اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون می‌دیدن https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0 https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
Mostrar todo...
_تو حیاط چه گوهی می‌خوری تو؟! دلت باز برای بیمارستان تنگ شده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقدر جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... وگرنه همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را گلبرگ شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک گلبرگ رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته گلبرگ وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk ‼️پارت اول‼️ ❌❌#پارت_اول_رمان❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
Mostrar todo...
در آغوش یک دیوانه...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر(به زودی) 📌✅پارت گذاری هر روز به جز پنجشنبه و جمعه ها تبلیغات👇

https://t.me/tablighat_oo

❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

افتادی دنبال پسری که حتی پلیسم نمی‌تونه بگیرتش بچه... شونه ای انداختم بالا و توجهی به قیافه پر از حرص و اخمش نکردم: - خب منم از همین ویژگیت اصلا خوشم اومده محکم و با حرص کوبید تو پیشونیش و غرید: - اینارو نمیگم که بیشتر ازم خوشت بیا تو باید از من بترسی احمق نه که عاشقم شی با عجز خودمم توپیدم: - خب چیکار کنم نمی‌ترسم اخماش پیچید توهم و اینبار بلند غرید: - باید بترسی... جوری که محافظ پشت سرش یک قدم اومد جلو و گفت: - آقا چیزی شده؟ دستی لای موهاش کشید و سری انداخت بالا و روبه من ادامه داد: - همین الان خانوم گلی سوار ماشین میشی مستقیم میری مدرست دیگم دور و برم نبینمت کولمو روی دوشم جابه جا کردم که سمت اسبش رفت و بلند گفتم: - اسمم فرگل نه گلی درضمن ترم یک دانشگاه شدم دیگه مدرسه نمیرم کمی سمتم مایل شد که لبخندی زدم: - اومده بودم همین اسممو بگم چون دیگه تلفنامو جواب نمیدی - اکی گفتی حالا به سلامت گل گلی ناخوتسته خندیدم که سوار اسب مشکی رنگش شد و خیره بهم گفت: - دختر جون برو، من تورو توی اون مهمونی مست بودم اشتباهی یه گوهی خوردم بوسیدم تموم شد برو دیگه نیا پی من باور کن من همیشه این قدر مهربون نیستم لبخندم جمع شد، چرا ازش نمی‌ترسیدم؟ از هیکلش که دو برابر من بود از تتو های ترسناکش و حتی از آدماش که هر کدوم یه قیافه عجیب غریب داشتن و حتی اسلحه دور کمرش؟! یا جای چاقوی روی صورتش!! چرا نمی‌ترسیدم؟ بی توجه به تهدیداش جلو رفتم که نچی کرد: - دارم زر میزنم ور میزنم عر میزنم هر چی میزنم اصلا به یه ورتم نمیگیریا -نمی‌خوای سوار اسب کنی منو؟ تو چشمام خیره شد، به آدماش نیم نگاهی کرد و آروم جوری که خودم بشنوم توپید: -می‌دونستی اولین نفری هستی که تهدیدای منو به تخمت می‌گیری برو دیگه بی‌ادب بود و منم جوابش رو با شوخی دادم: - من چون ندارم - چی نداری؟! - همون تخم احساس کردم خندش گرفت چون دستی روی لب هاش کشید ولی با اخم تصنعی گفت: -من آدم نرمالی نیستم برو پی زندگیت بمونی شر میشه واست شونه هامو انداختم بالا: -از زندگی نرمال بدم میاد، درضمن ازت نمیترسم با پایان جملم بینمون سکوت شد و کمی با تردید نگاهم کرد اما در آخر لبخند خیلی خیلی کمرنگ و‌محوی زد و گفت: -خب‌‌... اسم منم امیر... امیر عصار و این شروع داستان ما بود... https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk -آییی درد داره درد داره... امیر بازوشو چنگ می‌زدم و هق هقم دیگه تو اتاق پیچیده بود و هر کار می‌کرد که لذت جایگزین درد بشه من باز فشار خیلی زیادی رو داشتم حس می‌کردم که پچ‌زد: -همیشه این چونت در حال فک زدن حتی تو اوج درد و لذت هیش الان تموم میشه دیگه تا حالا همچین دردی رو تو‌ این ناحیه حس نکرده بودم و نالیدم: -تمومش کن آیی این درد و تموم کن نمی‌خوام دیگه اصلا پاشو دارم میمیرم پاشو بلند نشد فقط دوتا دستام که به عقب هولش می‌داد و گرفت و بالا سرم قفل کرد و با دست دیگش سرم و سمت بالشت چرخوند و در گوشم لب زد: -یادت گفتم باید بترسی از من نترسیدی اینم آخر عاقبتش دختره ی لوس ننر نالیدم: - خیلی بدی -خودت گفتی عاشق بد بودنمی یادته؟ https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk
Mostrar todo...
Repost from N/a
رقیبم بود....! من یک طراح بی نظیر بودم، یک معمار خلاق و او صاحب یک شرکت ساختمانی ! خیلی عجیب شکست خوردم و بدهی بالا آوردم... نمی‌دانستم اشتباه کارم کجا بود ..! اما سختی اش وقتی بود که مجبور شدم کمکش را برای نرفتن به زندان بپذیرم! سخت بود ،اما چاره ای نداشتم... بابا حسن بیمارستان بود و من نباید زندان میرفتم ..! اما من آن وقت نفهمیدم از او رکب خوردم! او از اینکه روزی ردش کردم کینه کرده بود ،مرا ورشکست کرد تا خود دستم را بگیرد و این بار با لبخند مغرور پیشنهاد بی شرمانه اش را بدهد..! -خب فادیا خانم ..!بیا جلو ببینم چی تو چنته داری ؟ببینم دلبریتم مثل طرحات خوب هست؟ ببینم از رقیبات توی این تخت سر تری..؟ دستم مشت می‌شود از اینکه باید برای دادن بدهی ام #همخوابه‌اش باشم ...! او همه چی را از من گرفت ...! گفته بود روزی مرا با خاک یکسان خواهد کرد ! او تمام آنچه برای یک دختر آن هم من ارزشمند بود از من گرفت و بدی اش آنجا بود که عاشقش شدم ...! مرا بد زمین زد بد ...! روزی که قرار بود با مهشید برای پروژه به یزد بروم برنامه تغییر کرد و به خانه برگشتم به خانه ی من و او .... اما آنچه در خانه ام، در اتاق خوابم، زیر سقف آن دیدم باعث شد جهنم را تا همین حالا که یک سال از آن شب می‌گذرد تجربه کنم و هر روز در آتش بسوزم! قلبم یخ زده بود ... دست به چهار چوب گرفته بودم و شاهد پیچیده شدن تنه برهنه ی شوهرم با تن برهنه ی زنی دیگر بودم ... کیف از دستم روی زمین افتاد ...همان لحظه سرش را از گردن آن زن بیرون آورد و باورش نشده بود ... -فادی..عزیزم... نمیدانم چطور در را پیدا کردم ... بعد از آن را یادم نمی آید اما حالا در گوشه ای از دنیا زندگی که فقط نفس میکشم ...! مهشید گفته کل ایران را وجب به وجب گشته گفته دیوانه شده .. خب بشود مگر آنچه دیده ام را می تواند از ذهنم پاک کند ..!؟ https://t.me/+uP2dJukGgw04ZGY0 https://t.me/+uP2dJukGgw04ZGY0
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.