cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

'𝑴𝒀 𝑳𝑰𝑻𝑻𝑳𝑬 𝑪𝑶𝑳𝑶𝑵𝑬𝑳🗝'

𝐓𝐡𝐞 𝐟𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐰𝐞𝐚𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐨𝐟 𝐚 𝐜𝐨𝐥𝐨𝐧𝐞𝐥 𝐃𝐞𝐞𝐩 𝐟𝐞𝐞𝐥𝐢𝐧𝐠𝐬🖤🚬 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫⛓: 𝐍𝐚𝐫𝐞𝐧𝐣𝐢 / 𝐌𝐥𝐢𝐤𝐚 𝐼𝑆 𝑇𝑌𝑃𝐼𝑁𝐺... https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1147678-iP3Z6UM

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
681
Suscriptores
Sin datos24 horas
-97 días
-130 días
Distribuciones de tiempo de publicación

Carga de datos en curso...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Análisis de publicación
MensajesVistas
Acciones
Ver dinámicas
01
Media files
370Loading...
02
هر چه آمد به سرم از تپشِ نام تو بود🤍 -علیرضا آذر لینک ناشناس من / چنل ناشناس
590Loading...
03
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_ششم امیرِ‌مقاره.. وارد آشپزخونه و بعد رختکن بچه ها شدم،خداروشکر کافه نسبتا شلوغ و کسی تو اتاق نبود،گوشیم و از جیب بیرون کشیدم و دوباره به اسمش خیره شدم،کار به کجا کشیده که زنگ زده بهم؟یادم نمیاد کاری بر خلاف میلش انجام داده باشم،تماس و وصل کردم و تکیه به دیوار پشت سر دادم،بعد از چند تا بوق و انتظار چند ساله بلاخره صداش پیچید تو گوشم _فرصت کردی تلفن جواب بدی پسرم؟ کنایه و طعنه کلامش و اصلا نمیخواستم،با انگشت شصت گوشت کنار ناخن اشارم و کندم،چی بگم؟از تماسای بی پاسخ متنفر بود _ببخشید آقایوسُف،تو کافه بودم صدای گوشی و نشنیدم جدیت سخن و از دست نمیداد،اینکه تو هر کلمه تهدید و منت جا بده رو خوب بلد بود _پسرم،ما با تو قول و قرار گذاشتیم،قرار شد همیشه در دسترسم باشی چشم دوختم به گوشه تخت فلزی اتاق و سعی کردم پوزخندم و مخفی کنم،اگر مجبور نبودم چنین قول و قراری باهات نمیزاشتم _بله متوجهم بعد از مکث طولانی انگار چیزی براش یادآوری بشه صحبت و از سر گرفت _جدا از اون موضوع چرا پیش روانپزشک نرفتی پسر؟ دندون رو دندون ساییدم و چشمام و به حد درد بستم _پدربزرگ من همین چند دقیقه پیش با آقای دکتر صحبت کردم،اگه خیالتون راحت میشه گوشی و بدم به خودشون تعجب چاشنی جدیتش شد _پس طاهره چه شکایتی داشت که اومد پیش من..چی گفت؟ خیلی تلاش کردم و بقول معروف زبون به دهن گرفتم تا نگم چرت و پرت محض میگفت که بسیار هم توش استاد و حرفه ایه گوشه چشمم و با انگشت اشاره خاروندم _نمیدونم آقای دکتر تو مطب عصر پذیرش نداشتن منم برای راه افتادن درمان ایشون و کافه دعوت کردم،از امور داخل خونه و دغدغه ها اطلاعی ندارم،اگر اجازه بدید برم به کار برسم _باشه پسرم فقط قول بده شب برای شام به موقع برسی برای نزدیک شدن به پایان این مکالمه مسخره و تموم شدن هر چه زودتر این صحبتای عصا قورت داده ناچار قول دادم و با خدافظی قطعش کردم در اتاق و باز کردم که همزمان با دو چشم سبز وحشی روبرو شدم و یهویی بودن این اتفاق باعث شد جریان خون و تو رگهام حس نکنم _چه مرگته آروم تکیه زده به دیوار و با نگاهی که داد میزد میخواد برام بزرگتری و امر و نهی کنه خیره بود به من، از کنارش رد شدم و خواستم برم سمت میز که با شنیدن حرفش ایستادم _اقای دکتر رفتن مستر مقاره،زیاد عجله نکن از لا به لای دستگاه‌ها و رفت و آمد بچه ها تو اشپزخونه بیرون و نگاه کردم،حق با میثم بود،جای خالیش بهم دهن کجی میکرد من که راه حل مشکلم و پیدا کردم،پس بهتره تمرکزم و به کمند بدم و عملی کنم راه چاره رو صفحه گوشی و روشن و انلاک کردم تا یه دسته گل از نوعی که دوست داشت سفارش بدم که نوتیف پیام بالای گوشیم ظاهر شد "دیدار خوبی بود آقای مقاره بازم به کافه سر میزنم" این احساس از کجا سرچشمه میگرفت..حتی چشم‌هام بعد چند سال به خاطر این پیام و تصور این لحن از آقای دکتر میخندید نشستن دستی رو شونم باعث شد رشته افکارم پنبه بشه،سرم سمت میثم برگشت،از روی هول شدن واکنش آنی دادم _جان؟ در کمال آرامش با ابرو به گوشی اشاره کرد _خاموش شد آقای مقاره نگاه کردم،انقدری تو فکر و خیال سیر کردم که گوشی با تایمر پنج دقیقه بلکل خاموش شد؟ لبم و از داخل گزیدم و گوشی و تو جیبم چپوندم،خواستم قدمی به جلو بردارم اما دست رو شونم مانعم شد،بلدم بود،عادتم بود،وقتی یه گندی میزدم و راهی برای جمع کردنش نبود ترجیح میدادم صحنه رو ترک کنم،الانم نمیدونستم در مقابل میثم دلخور از حرفام و کارایی که در حقش کردم،اونم بعد از این همه سال رفاقت،چی بگم،اما در مقابل یادم داده بود هیچوقت سرم پیشش پایین نباشه،نگاهش کردم که مهر و محبت اون سبز وحشی و نسبت به خودم دیدم _د..داداش نگاه از من گرفت و سمت پسری برگشت که به میز تکیه داده بود و انگار وقت خالی پیدا کرده باشه مشغول چک کردن گوشیش بود _خوشگل پسر دوتا قهوه برامون بیار با شنیدن صدای میثم انگار آلارم هشدار تنظیم باشه از هپروت بیرون اومد و با گفتن "چشم آقا" سمت فنجونا رفت از پشت فشاری به کتفم اورد و وادارم کرد از اشپزخونه برم بیرون اگه من نشناسمش که امیر نیستم با اینکه جدیت و نفوذ کلامش بیشتر از من بود اما دل جدا موندن از من و سرد شدن و نداشت،برادر کوچیکترش حساب میشدم،اگه بخوام بگم خدا کجا خیلی تو زندگیم بهم نگاه کرده،آشنا شدن با میثم و میتونم مثال بزنم پشت میز سمت بار نشستیم و من مثل همیشه با سرپایین و شرمنده تر از همیشه خیره بودم به دستام منتظر بودم حرف بزنه و من بیشتر از این یاد گذشته بیوفتم
600Loading...
04
هر چه آمد به سرم از تپشِ نام تو بود🤍 -علیرضا آذر لینک ناشناس من / چنل ناشناش
10Loading...
05
ساعت 18🫂
850Loading...
06
می توانم نامت را در دهانم و تو را در درونم پنهان کنم...🤍 - نزار قبانی خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم عزیزان‌جان🫂✨ ناشناس من / چنل ناشناس
1110Loading...
07
انگار که منظورم و به طور کامل فهمیده باشه لب از لب باز کرد و ماجرا به طور کامل پیش چشمم واضح و روشن شد،خب اگر منم جای امیر باشم،بجز خیانت فکر دیگه ای به ذهنم نمیرسه،اما شاید این وسط استثنائی وجود داشته باشه _ببین امیرجان،لازمه یک‌ رابطه سالم داشتن اعتماده،مثلا تا حالا شده اون خانوم ازت چیزی بخواد و تو برای کسب اعتمادش انجام بدی؟ در حد چند ثانیه به میز خیره شد و دوباره چشم دوخت به من _اره خب،مثلا دور خیلی از دوستام و خط کشیدم،حتی چند بار با میثم دعوام شد،بهترین رفیقام و از خودم روندم،رو پیجمم خیلی گیره،رو فالوورا و رفت و آمدام انگار که چاره کار به ذهنم بیاد لبخندی از جنس راحتی زدم _ببین تو الان اعتمادت یجورایی سست شده نسبت بهش و حق داری،خب بلاخره باید بدونی اون چند ساعت چه اتفاقی افتاده،بنظر من بهش مهلت بده تا توضیحش و بشنوی،شاید دلیلش قانع کننده باشه،اگر نه که تصمیم با خودته،من بعنوان مشاور و راهنمای تو پیشنهادم بهت اینه که بجای عصبانی شدن و خودخوری کردن حرف‌هاش و بشنوی و منطقی پیش بری بینیش و بالا کشید و مردمک لرزونش و حواله من کرد،اون چشم‌ها مثل جواهر ارزشمند بود،چطور میتونست بخاطر هر کسی غم به این نگاه بیاره _باشه،من باهاش صحبت میکنم نتیجه هر چی شد بهت میگم خندیدم و چشمکی نثار برق اون تیله ها کردم _اگه بازم من و تو کافه دنجت راه بدی قول میدم دو جلسه رایگان بیام پند و نصیحتت کنم راجب ازدواج متقابل خندید،احساس اینکه باعث شدم از غم‌های عمیقش فاصله بگیره واقعیت خنده‌هام و بیشتر میکرد،شاید من بخاطر همین این شغل و انتخاب کردم،خوب کردن حال آدما؛ با رسیدن قهوه ها همزمان امیر تصمیم گرفت نگاهی به گوشیش بندازه،با گفتن اوه اوه زیر لبی از جا بلند شد و به قهوه ها اشاره کرد _من الان برمیگردم بخور شما نوش جان سری به نشونه راحت باش تکون دادم،با قدم‌های بلند و سریع ازم فاصله گرفت و سمت اشپزخونه رفت،تلاش کردم حواسم پرت نوشیدنی روبروم باشه،نه کسی که امیر تا چند لحظه دیگه روش میم مالکیت میزاره..
1090Loading...
08
ادامه.. رهامِ‌هادیان.. با رسیدن به مقصد متوجه شدم چرا اینجا رو انتخاب کرده،جای دنج و خلوتی بود،هم میتونست حس و حال کافه های تاریک و دکور چوب و بده،هم یه بخشی از میز و صندلی‌ها رو تو فضای ازاد چیده بود،آخرین نگاه و با وسواس و حساسیتی که نمیدونستم از کجا اما رو قلبم سایه انداخته بود به آینه دادم،موهام که از صبح پشت سرم بسته بود و ترجیح دادم ازادش کنم،اینجا فضای کار نبود،حداقل لباسم محدودیت نداشت.. از ماشین پیاده شدم و گوشیم و تو جیبم فرو کردم،دکمه ریموت و زدم و از کوچه خلوت رد شدم،در و که باز کردم،اولین تصویری که به چشمم خورد،یه پسر چهارشونه بود که دستای روی میزش تکیه گاه سرش شده،پشت میزی نشسته بود که فضای مردم عادی و از اشپزخونه و صندوق جدا میکرد،رشته های طلا رنگش و از دور میدیدم،برام قابل تشخیص بود،اگه چشم‌هاش و میدیدم،مطمئنا با تکرار حس دیروز محال ممکن بود نشناسمش بی اراده قدمام من رو به سمتش هدایت کرد و حالا به اندازه یه میز باهاش فاصله داشتم،باتوجه به اینکه پشت میز نشسته بود و با سر پایین وجود من و احساس نمیکرد باید صداش میزدم،تا خواستم حرفی به زبون بیارم یه پسری کنارش ایستاد و مانعم شد _جانم اقا در خدمتم نگاهم بین اون پسر و امیر چرخید،سرش و بلند کرد،چهره قرمز و ورم کرده نشون از خواب تقریبا خوبش تو این شرایط سخت میداد،شناختن من باعث شد پسره رو دست به سر کنه _برو میثم با منه با نگاه مشکوک بین من و امیر ازمون فاصله گرفت،منتظر شدم تا از پشت میز خارج بشه و بیاد سمت میز و صندلیا وقتی به من رسید با دست به گوشه ترین نقطه کافه اشاره کرد _بفرمایید خوش اومدید پشت میز سمت دیوار نشستم،مسلما محیطی که برای اولین بار میدیدم جز به جز برام جالب بود،مشغول آنالیز اطراف بودم که با شنیدن صدای امیر تمرکزم بهم خورد،نگاهش خمار و نصفه نیمه قفل من شده بود _پسندیدی کافه رو؟ لبخندی به نشون صمیمیت زدم و انگشتام زنجیر هم شد _قشنگه،مال توعه؟ به صندلی تکیه داد و با دست به میثم که پشت بار ایستاده بود اشاره کرد و همین اشاره باعث شد عضلات خوش فرم بازو از زیر استین سه ربع تیشرت سفید رخ نمایان کنه _خب شریکیه،نصف من نصف میثم برای تسلط بر خودمم شده باید یه فکری به حال و احوال این حواس پرتم میکردم،چشمم و به چشمش دادم بدون اینکه نگاهش کنم _میگم از این کافه یه قهوه به ما نمیرسه ابرو بالا انداخت و لبخند گرمی که تا بحال ازش ندیده بودم زد،حداقل مخاطب این لبخند تابحال من نبودم _اره حتما به پسری که از پشت سرش رد میشد اشاره کرد _داداش یه دوتا قهوه میاری اینجا، به رضا بگو ازون خوباش بزنه سفارشیه صمیمیتش با بچه ها نشون میداد یکی از نقاط امن امیر این کافه بود،باید این نکات و به خاطر بسپرم دست رو دست گذاشتم و به راحتی پشت سرم تکیه دادم _خب،من آمادم هر حرفی داری بشنوم،جلسه اولمون خیلی خوب پیش نرفت،پیشنهاد من اینه که از اول شروع کنیم،نظرته؟ سرش و به دو طرف کج کرد و انگشتش و رو لبش کشید _من مشکلی ندارم،یعنی..امروز میخواستم راجب یه مسئله‌ای که عصبیم کرده باهات حرف بزنم اینکه موضوعی برای صحبت داشتیم و توسط امیر انتخاب شده مشتاقم کرد برای مکالمه بیشتر،تنم و جلو کشیدم و آرنجم و رو میز گذاشتم _حتما اگه بتونم کمکت میکنم لبش و با زبون تر کرد و بینیش و با انگشت شصت و اشاره گرفت،این کار مثل یه تیک یا یه عادت به چشمم میومد،تشخیص رفتارش سخت نبود،مثلا پاهایی که زیر میز بصورت ضربدری روهم افتاده _امروز با دوس دخترم بحثم شد،یعنی..همه چیز خوب بود تا وقتی که رسیدم دم در خونش،رفته بودم دنبالش برسونمش جایی،آخه دیشب بخاطر اینکه پرهام و ببرم بیمارستان مجبور شدم با متین بفرستمش خونه متین!من این اسم و یه جایی شنیدم،از زبون یه شخصی غیر از امیر _متین کیه؟ انگار که گفتن این حرف سخت ترین مجازات باشه انگشتش و دور لب پایینش کشید و در لحظه صدای تیک عصبی پاش روی چوب کف به گوش رسید _پسرعموم..درواقع دشمن خونی من ابروهام بالا رفت،به زبون آوردن چنین کلمه هایی جسارت و نفرت زیادی میخواد _چرا دشمن خونی؟ خیره شد به من و دستها رو زیر چونش تکیه گاه کرد _چون از وقتی یادم میاد نسبت بهم حسادت داشت،منم نمیدونم چرا،از سر این حسادت یه کارایی کرد که باعث شد منم ازش متنفر باشم،طوری که چشم دیدن هم و نداریم چند ثانیه طول کشید تا بتونم حرفش و مرور کنم،حسادت..شاید کوچیک باشه اما آخرش به کارای بزرگی ختم میشه نگاهش به لب و دهن من بود و منتظر جواب،فکرم و طبقه بندی کردم تا بتونم حرف‌هایی که بعنوان راه حل به ذهنم میرسه در قالب جمله خوب ادا کنم _ببین،ما قراره خیلی باهم صحبت کنیم،راجب همه چیز،الان بهتره بحث خانوادت و پیش نکشیم و یه جلسه راجب کار‌ها و رفتارایی که چه در گذشته چه الان در حقت انجام شده صحبت کنیم،الان بهم بگو چرا با.. کمی مکث کردم؛به زبون اوردن اون کلمه سخت بود انگار _دوس دخترت،باهاش بحث کردی
910Loading...
09
هستید بریم کافه؟🤔
90Loading...
10
چشمم به انعکاس محو خودم رو شیشه اتاق خورد،مگه قراره کجا بری؟ناخوداگاه نگاهم از پایین تا یقه پیرهن تنم کشیده شد،بنظرم پیرهن مشکی بدون کت با دو تا دکمه باز قشنگ تر باشه،راستی عطر؟این حالت بهم ریخته موهام و چیکار کنم؟اگه جا داشت قابلیت این و داشتم با کف دست بکوبم وسط پیشونیم،به دو جلسه تراپی با خودم نیاز دارم تا ببینم تو مغز اقا رهام دیگه چه فکرای مبهمی میگذره کت مشکیم و برداشتم،با گوشی از اتاق رفتم بیرون و قدم‌های تند سمت میز منشی برداشتم،خم شدم سمتش تا از پشت مانیتور بهم دید داشته باشه و توجهش جلب بشه _خانم علوی من یه قرار کاری مهم دارم،لطف کنید نوبت ویزیتای باقی مونده رو موکول کنید به فردا _چشم اقای دکتر با تشکر و خدافظی از دفتر زدم بیرون و وارد آسانسوری که تو طبقه بود شدم،تا به پایین برسم با خودم فکر کردم که..بجز استرس چه دلیلی ممکنه باعث بشه قلبم تند بزنه؟
1140Loading...
11
می توانم نامت را در دهانم و تو را در درونم پنهان کنم...🤍 - نزار قبانی
800Loading...
12
با عرض معذرت خدمت عزیزان دلم یکم حال جسمیم خوب نیست شب ادامه پارت و میزارم براتون🤍
830Loading...
13
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_پنجم امیرِمقاره.. برای بار هزارم اینستاگرام و رفرش کردم،تا پستای جدیدی جلوی چشمم بیاد،بلکه این معطلی نیم ساعته جلوی در خونه خانوم به نحوی جبران بشه و جلوی عصبانیتم و بگیره،انگشت اشارم و رو شقیقه دورانی ماساژ دادم،حدودا ده ثانیه بعد با صدای بهم خوردن در آهنی چشم از گوشی گرفتم و آرنجم و از در فاصله دادم،نگاهم سمت مخالف چرخید و بلاخره چشمم به جمال بانو روشن شد،کلافه نفس از سینه بیرون دادم و تا دم ماشین با چشم دنبالش کردم،مانتو کوتاهی که اگر نمیپوشید صدالبته بهتر بود،این آرایش و موهای اتو کشیده،نشون میداد امروز خیلی سرحاله استارت ماشین و زدم،کنارم نشست و تنش به صندلی نرسیده سمت من چرخید،حتی پشت اون همه لوازم آرایش میتونستم گرمی لب‌هاش و که رو گونم نشست حس کنم،بدون نگاه کردن بهش ماشین و روندم و از کوچه خارج شدم _سلامم پسر عزیزم،خوبی؟ با پایین فرستادن محتویات گلوم تکون خوردن سیب گلوم و حس کردم _خوبم تو خوبی؟ رفتار سردم با پیام‌ و تماسای یکی دو ساعت پیش تضاد داشت،این و متوجه بودم،اما نمیتونستم از چیزی که شنیدم غافل بشم یا از ذهنم بیرونش کنم،بدون نگاه کردن تعجبش و حس میکردم _امیر چیزی شده؟ به سمتش برگشتم و چشمام بین مردمک‌های لرزون و قهوه طعمش چرخید،دوباره خیره شدم به خیابون،این وسط یه اتفاق بود که آزارم میداد _دیشب با متین کِی برگشتی؟ این لحن از من،کمی تلخی و عصبانیت داشت،به قول معروف اخلاقم دستش بود،میدونست این قطره قطره ها دریا بشه سیل بشه،خیلیا رو غرق میکنه _یکساعت بعد از اینکه راه افتادیم پوزخند پر سر و صدایی رو لبم خونه کرد،نگاهم طعم گس خون و دستم قدرت نابودی باعث و بانی این حال و احوالم و داشت _از آقای حمیدی پرسیدم،ساعت چهار صبح برگشتی،مهمونی یک تموم شد،سه ساعت چه غلطی میکردید با اون پسره‌ی آشغال؟ با ادای هر کلمه تن صدام بالا و بالا تر میرفت،زور و قدرتی که تو مشتم بود و رو فرمون زیر دستم پیاده کردم سکوتش اعصاب لعنت شده‌م و بیشتر بهم میریخت،طبق حدسم تو خودش جمع شده و بی صدا به بیرون خیره بود _مثل احمقا باهام رفتار نکن،چه توجیهی داری واسش؟هوم؟ انگشتام و لا به لای موهام فرو بردم _تو که میدونی من از این موجود متنفرم،تو خبر داری از زندگی من چرا عذابم میدی؟ زمان بحث نبود،متوجه زیاده رویم بودم،اما باید یسری چیزا روشن میشد برام،چه بهونه ای هست واسه این خلوت کردنا؟چه بهونه ای هست واسه سه ساعت تنها شدن با پسری که میدونه من ازش متنفرم؟ روبروی باشگاه توقف کردم،بدون حتی کوچک ترین نگاهی و حتی خداحافظی از ماشین پیاده شد،گوشیم و از جیبم بیرون کشیدم،بعد از کمند راه حلی واسه آروم شدن این حالم نداشتم،شاید از امروز به بعد میتونم راجب این راه‌حل فکر کنم،بلاخره بودن آقای دکتر به درد همین روزا میخوره نه؟ اگر بخوام شمارش و از طریق پرهام پیدا کنم،باید شماره خود پرهامم بگیرم،حوصله بررسی و کارآگاه بازی نداشتم،شماره ای که صبح باهام تماس گرفت و لمس کردم و منتظر جواب موندم _سلام مطب دکتر هادیان بفرمایید؟ انگشت شصتم و گوشه لبم کشیدم و با دست دیگه رو فرمون ضرب گرفتم _سلام خسته نباشید،قرار ملاقات با آقای هادیان داشتم،میتونم شماره ایشون و داشته باشم؟ بعد از شنیدن جمله یادداشت کنید تلفن و رو بلندگو گذاشتم و وارد قسمت تماس شدم،بعد از سیو کردن شماره به اسم((آقای دکتر)) تشکر کردم و کافه همیشگی یه میز دنج رزرو کردم،لوکیشن و واسش فرستادم و با حساب ترافیک تهران تصمیم گرفتم سمت مقصد حرکت کنم رهامِ‌هادیان.. رو کاناپه گوشه اتاق نشستم و کمی بدنم آزاد شد،خستگی کار از صبح رو تنم نشسته،هر روز از صبح تا عصر با آدم‌هایی با مشکلات مختلف روبرو میشدم و این بحث‌های متفاوت باعث میشد ذهنم درد بگیره،صفحه گوشیم چشمک‌وار خاموش و روشن شد،عضلات دستم و وادار به برداشتن گوشی کردم،از کمرم کاری برنمیومد،شماره ناشناس بود،رمز گوشی و وارد کردم،چشمم از کلمه‌ اول پیام،جملات و دنبال کرد "سلام اقای دکتر امیرمقاره هستم،قرار بود بهتون خبر بدم،لوکیشن کافه هستش،ساعت پنج میبینمتون خدانگهدار" شاید هر کسی جای من بود با دوز بالایی تعجب میکرد،نه به اون پسر عصبانی صبح،که جد اندر جد من و مورد لطف قرار داد،نه به این پسر نرم و آروم الان،که خودش قرار کافه میزاره!حداقل از پشت گوشی آروم دیده میشد..با نقش بستن فکری تو ذهنم لبخند رو لبم نشست،شماره رو به اسم((آقای مقاره))سیو کردم،نگاهم سمت ساعت بالای گوشی رفت،در لحظه از جا بلند شدم،استرس همه وجودم رو گرفت،تایم زیادی نداشتم تا برم خونه و آماده کافه بشم
1120Loading...
14
ساعت 18 با پارت طولانی مزاحمتون میشم🧡
990Loading...
15
امیدوارم از شخصیت امیر تا اینجا راضی باشید🧡
1180Loading...
16
Media files
1190Loading...
17
پشت میز نشستم و در حالی که نون تست و تو ظرف کوچیک مربای آلبالو میزدم گوشیم و آنلاک و صفحه چتم و با کمند پیدا کردم،تایپ کردم _صبح بخیر و به محض ارسال پیامم دوتا تیک خورد،این اخلاقش همیشه لبخند رو لبم میاورد _صبحت بخیر پسر شاد و شنگول من چخبره سرحالی؟ نگاهم و نامحسوس بالا کشیدم،حرص و تو چهره متین میدیدم دلیلش برام نامشخص بود،حتی با شنیدن اسم من هم فشارخونش اوجش میگرفت،این و از علی شنیدم،یکی از رفقای پای ثابت مهمونیا با یادآوری کمند تایپ کردم _توام یه برج زهرمار پرفشار در حال انفجار میدیدی هیجان زده میشدی ایموجیای خندش خنده رو لبم و بیشتر کرد،گوشی و تو جیبم جا دادم،یه لقمه درست و حسابی از مربایی که میدونستم دوست داره گرفتم و راه رفته رو برگشتم خیره بود به آینه پذیرایی،اخمش هزار درجه بیشتر شده بود لقمه رو جلوی چشمش گرفتم،نگاهش که سمتم کشیده شد با گوشه چشم اشاره ای به نون کردم _این و بخور یه دسته گلم بگیر با خودت آشتی کن وقتی بی حرکت دیدمش لقمه رو لای لب‌هاش گذاشتم و با خداحافظی ازش فاصله گرفتم بلاخره بهترین قسمت زندگیم فرارسید،ترک این عمارت و دوری از اون،حتی اگه قیمتش دیدن اقای دکتر باشه
1200Loading...
18
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_چهارم میرِمقاره.. برعکس بقیه شب‌ها که کابوسای تکراری امون خواب بهم نمیداد امشب از خستگی زیاد نفهمیدم کی سرم رو بالشت نشست و پرت شدم تو عالمی که چند ساعت من و از این دنیا جدا کرده بود،با حوله مشکی تو دستم رطوبت صورتم و گرفتم،ولش کردم رو کاناپه کنار تخت،جلوی آینه ایستادم،سرم به سمت گردن کج شد،خود آینه وارم رو میدیدم،همون شخصی که بیشتر از بقیه پام موند،پا به پام اومد،رفیق گرمابه گلستانم.. بجز اون کی برات میمونه آقای امیرمقاره؟پس بچسب به خودت،اگه یک‌نفر تو این دنیا باقی بمونه که تو بتونی راحت بهش تکیه کنی آدم تو آینه‌س،بقیه لب و دهنن،میان و میرن،لبخند ملیحی بهش زدم،نجاتت میدم پسر.. با زنگ خوردن گوشیم دست از نصیحت کردن خودم برداشتم شماره ناشناس باعث شد تاج ابروهام گره بخوره،همونطور که سمت کمد میرفتم دکمه سبز رنگ و لمس کردم،تلفن و دم گوشم رسوندم _بله؟ صدای دختر جوونی و شنیدم که برام کمی آشنا بود،با تموم شدن جمله‌ش تازه یادم افتاد این صدا رو کجا شنیدم،مطب آقای دکتر! _آقای مقاره شما نوبت ویزیت داشتید حدودا یکساعت گذشته ازش ابروهام بالا پرید،طوری که حس میکردم موهای شلخته پیشونیم و لمس میکنه،تیشرت تقریبا لش و آستین سه ربع سفید و از کشو بیرون کشیدم و با یه شلوار مشکی ست کردم،مثل همیشه کلاه لبه دارم و رو بقیه گذاشتم تا یادم نره بزارم،جواب خانوم پشت گوشی و دادم _بله من از قبل هماهنگ کردم تایم ویزیت من و عصر بزارن احتمالا گوشزد نشده،اگه میشه واسه بعد از ظهر اوکی کنید یه قراری برام گوشی و بین شونه و یه طرف صورتم گذاشتم و سعی کردم تعادلش و حفظ کنم،شلوارک پام و درآوردم و یه لنگه شلوارم و پوشیدم _باشه پس میره واسه ف...جانم اقای دکتر؟ با فرض اینکه قراره صدای جناب و بشنوم روزم زیبا شد،اون صدا هر لحظه نزدیک تر میشد تا وقتی که حس کردم یکی کنار گوشم با صدای بم و مردونه ای لالایی میخونه،انگار بعد فهمیدن موضوع گوشی و از منشی گرفته بود _اقای مقاره؟ نمیدونم هوش و حواسم کجا سیر میکرد که تعادلم از بین رفت و گوشی از شونم افتاد _تو روحت با اون صدات خم شدم گوشی و برداشتم و با حرص بین انگشتام فشردم،تا پودر شدنش فاصله ای نبود،در حالی که سعی میکردم حرف چند ثانیه پیش و گردن نگیرم دوتا انگشتم و رو پیشونیم کشیدم،بلکه دوا بشه رو عصبانیت لحظه ای _بفرمایید؟ تشخیص لحن حق به جانبم که قصد دعوا داشت کار سختی نبود _باید بگم بنده عصر مطب پذیرش ندارم اما با توجه به اینکه به واسطه برادرم آشنا شدیم میتونیم یه قراری بزاریم،کافی شاپی جایی جلسه رو برگزار کنیم؟ لبم به خط باریکی تبدیل شد و چشمام رو یه نقطه ثابت موند،الان به من پیشنهاد داد؟مگه دخترم که بهم نخ بده؟امیر فکرای تو سرت و متوقف کن لطفا تک سرفه ای به گلوم دادم تا هول شدنم مخفی بمونه _من بهتون خبر میدم بعد هم با گفتن تشکر و خداحافظی گوشی و قطع کردم،انگشتام لا به لای موهام رفت،این گر گرفتگی چیه امیر؟به خودت بیا لطفا شلوار بلا تکلیف و کامل تنم کردم،تیشرت سفید و رو بالا تنه برهنم پوشیدم،موهام و رو به عقب شونه زدم،کلاه مشکی همیشگی و رو سرم نشوندم و با زدن عطر و برداشتن سوییچ و گوشی از اتاق زدم بیرون،اولین نفری که چشم تو چشم شدم باهاش تنها زن مهربون این حوالی بود،که مثل اسمش احترام داشت،لبخندی از جنس واقعیت به روش زدم _صبح بخیر محترم خانوم لبخند و انرژی که بهش میدادم متقابل بود،تنها زنی که تو طایفه مقاره ها بهش اعتماد داشتم بود،مثل مادر تکیه میکردم بهش _صبحت بخیر پسرم،پایین صبحونه چیدم رو میز از دهن میوفته نمایشی دستی رو شکمم کشیدم و زبونم و رو لبم کشیدم _ با اینکه خیلی گشنمه ولی نمیخوام با بانوی عمارت سر یه میز بشینم مثل همیشه پر از سرزنش گوشه لبش و گاز گرفت و نگاه به دور و اطراف کرد _بده پسرم عیبه این حرفا،برو خانوم صبح زود صبحونه خوردن خمیازه ای که سرزده مهمونم شده بود از دهنم خارج شد و به دنبال اون پرده ای از اشک رو چشمم نشست _مگه ساعت چنده؟ نگاهم و سمت ساعت دیواری بزرگ سالن پایین کشیدم،اوه اوه من فک میکردم دکتر جان خیلی سحرخیز تشریف دارن،نگو واقعا من دیر کردم،در هر صورت بخاطر برادر عزیزش بیمارستان بودم،حق غیبت یه جلسه ای و دارم و خواب کافی؛ شونه بالا انداختم و با گفتن دستت دردنکنه به محترم خانوم پله های سلطنتی و کرمی و یکی یکی طی کردم،چشمم به موجودی خورد که ای کاش نمیخورد،سرم و سمت مخالف برگردوندم و ترجیح دادم به گل و گیاه بیرون عمارت صبح بخیر بگم _صبح بخیر پسرعمو گوشیم و از جیبم بیرون کشیدم و سرعت قدمام بیشتر شد _صبح بخیر برادر دخترعمو وارد اشپزخونه شدم،میز رنگارنگ و خوشمزه محترم بانو انتظارم و میکشید،همون بخش کوچیک برام کافی بود،حتی یه لقمه که با دستای پر مهرش برام حاضر کرده..
1250Loading...
19
امشب میام خدمتتون🧡✨
1280Loading...
20
"کمند"
1390Loading...
21
"متین"
1410Loading...
22
قول دادیدا😕
1510Loading...
23
Media files
1610Loading...
24
عزیزان دل نظرمیخوام ازتون میشه لطفا جواب بدید؟
1600Loading...
25
امیدوارم مورد پسند زیبارویانم باشه✨🩶 لینک ناشناس / چنل ناشناس
1610Loading...
26
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_سوم رهامِ‌هادیان.. چهره خواب آلود و قدم‌هایی که دنبال خودم میکشیدم و سمت پذیرش بردم و سعی میکردم حدالامکان مسیر و درست تشخیص بدم تا تنم به ستون و دیوار نخوره،سکوی بزرگ و دختر جوونی که پشت سیستم نشسته بود امید میشد برام که بپرسم چه بلایی سر این پسر اومده،دست آخر عمه دق میکرد از دست این بچه،منم تا آخر عمر بخاطر بیخوابی با تخت خواب عزیزم رابطه نصفه و نیمه و یطرفه داشتم _سلام خانوم پرهام هادیان کدوم اتاقه؟ صفحه کلید زیر دستش و لمس کرد و با فشردن چند دکمه دوباره نگاهم کرد _اتاق دویست و هفده چشمم رو تابلوهای بالای در هر اتاق چرخید،با دیدن رقم صدگان یک فهمیدم باید تا طبقه دوم تن کرختم و بکشم،فحشی نثار روح پرهام کردم و قدمام و سمت پله ها بردم،استرسی از بابت حالش نداشتم،جنبه خوردن نداشت،با اینکه میدونست زیاده روی میکرد و هرماه گرفتار بیمارستان میشد،از دفعه اول و دوم به بعد وقتی حال بد عمه رو میدیدم برام تجربه شد بسپرم اگر دوباره چنین اتفاقی افتاد پرهام اولین نفر به من زنگ بزنه،الانم همراه دوستاش تا اینجا اومده بود و من وظیفه داشتم بیام دنبالش به طبقه دوم که رسیدم اول سمت راست و انتخاب کردم که از شانس خوبم شماره مورد نظر سریع به چشمم خورد،وارد اتاق شدم و با دیدن پرهام که زیر سرم بود انگشتام و لا به لای موهام بردم و کلافه چنگ زدم _اخه من چند بار باید یه حرف و تکرار کنم پرهام مشخص بود ضعف داره،کنار تخت ایستادم و دست به سینه نگاهم تیز چشم‌های نیمه بسته روبروم و هدف گرفت _پسرجان صدبار گفتم زیاده روی نکن،تو شد یبار به حرف من گوش بدی؟ انگار حتی آوازه حرف‌های من به گوشش نرسیده بود،بی توجه به صحبتای من زمزمه کرد که دقیقا حرفش و نفهمیدم،فقط شنیدم سراغ کسی رو گرفت،لاله گوشم و نزدیک تر بردم _امیر کجاست؟ لب‌هام به خط صافی تبدیل شد و چشمای پف کرده از خوابم مثل خودش نیمه بسته شد _اینهمه حرف زدم آخر سراغ رفیقت و میگیری؟دس خوش بابا یه دستم و تکیه گاه آرنج دیگری کردم و ته ریشم و لمس کردم _من کسی و ندیدم بیرون تا خواست چیزی بگه صدای باز و بسته شدن درسرویس داخل اتاق رو شنیدم،گردن کشیدم تا بفهمم رفیق امیرنام پرهام کیه که چشمم به دو گوی عسلی گره خورد،به بادومی ترین حالت میدرخشید،ورم ناشی از کم خوابی که داشت مظلومیت اون چشم‌ها رو هزاربرابر کرده بود،هنوزم همون کلاه و لباس،یه زنجیر نقره ای درشت به گردن داشت که باعث تعجبم شد،چرا تو دفتر متوجهش نشدم؟نزدیک شدن تاج ابروهاش بهم باعث شد به خودم بیام دستام و تو هم مچاله کردم،لبخند سنگین همیشگی رو لبم نشست _سلام دستاش و تو جیبش برد و خودش و به تخت رسوند نگاهش بین من و پرهام در گردش بود،مشخصا مثل هر کسی که مارو برای اولین بار کنارهم میدید سعی داشت این حجم از شباهت و هضم کنه دستی به ته ریشم کشیدم و معمای ذهنیش و حل کردم _برادرشون هستم ابروهاش بالا پرید و سمت پرهام برگشت _نگفته بودی داداشت انقد اتو کشیدست سمت من برگشت،خیالش این بود که ریز موهای طلایی گره خورده بهم میتونه مردمک پرلرز اون نگاه و پنهون کنه و به بی رحم بودنش اضافه،حتی پوزخندشم برام خنده دار بود،ناامیدش میکنم اما من اون برداشتی که میخواست و از شخصیتش نداشتم خصوصا حالا که بعنوان تراپیست اصرار این داشت من بیخیالش بشم بقول معروف از سر بازم کنه با همون لب کج شده و چهره مثلا مغرور دست راستش و سمت من گرفت:خوشوقتم،هیچکدوم از تراپیستام و انقدر خودمونی ندیده بودم بعد هم با چشم به لباسام از بالا تا پایین اشاره کرد،نگاه گذرایی حواله خودم کردم،درسته با شلوار و تیشرت از خونه زدم بیرون،چیزی که کاملا مغایرت داشت با لباس محل کارم،اما خب قرار نیست همه جا یک شکل باشم متقابل گوشه لبم کشیده شد:خوشحالم که به خواستت رسوندمت امیرجان با حرص نامحسوسی که داشت چشم ازم گرفت و سمت پرهام برگشت _امیدوارم زودتر اوکی بشی،شبت بخیر بعد هم بی توجه به من از اتاق خارج شد،لحظه اخر زنگ خوردن گوشیش و بلافاصله جواب دادنش توجهم و جلب کرد _الو..جانم کمندم،رسیدی خونه؟ لبام رو به جلو جمع شد و تو ذهنم مرور کردم آخرین باری که بابا رو مامانم میم مالکیت گذاشت کی بود! -فلش بک امیرِمقاره.. تقریبا یک‌ساعت از مهمونی میگذشت،من و کمند مشغول دیدن ویدیو‌های اینستا و نظرایی که دوستاش راجب تعطیلات اخیرمون دادن بودیم،کم کم فضای آروم و موزیک لایت سالن تبدیل شد به جایی تاریک تر از قبر که گهگاهی با نورهای رنگارنگ پر میشد کمند ازم جدا شد و به حالت عادی رو مبل نشست بلند کردن سرم اعتراض و فریاد گردنم و بهم میرسوند دستم و پشت سرم گذاشتم و مشغول ماساژ دادن اون ناحیه پردرد شدم
1420Loading...
27
نگاهم به متین خورد،حتی تو تاریکی هم میتونستم جثه ریزش و تشخیص بدم،انگار توجه اون بیشتر روی من بوده،اما خیلی از گره خوردن نگاها خوشحال نبود،سرش چرخید سمت دختری که جهت مخالف من بود،سمت کمند برگشتم _چیزی میخوری گیسو بانو؟ با لبخند حرفم و تایید کرد،از جا بلند شدم و خودم و به میز نوشیدنی ها که نزدیک متین و دو سه تا دختر کنارش بود رسوندم مشغول پر کردن دوتا شات بودم،طبق انتظارم پسرعموی عزیز سریعا خودش و به من رسوند خواستم از کنارشون عبور کنم که پیش دستی صبرش برای طعنه نزدن لبریز شد _بانو دستور دادن کم بخوری؟ به ترک زیاده نوشی من اشاره میکرد که از صدقه سری کمند اتفاق افتاده بود قدم خیلی کوتاهی برداشتم و جایی تقریبا نیم سانت نزدیکش ایستادم،قدشم حتی از من کوتاه تر بود،به تای ابروم بالا رفت،لبه کلاه رو صورتم سایه مینداخت،نگاه کوتاهی به نشون کم ارزشی به دخترای کنارش انداختم _تعهد،قول دادن،چیزی ازش میدونی؟ نگاهم و از نوک پا تا صورتش کشیدم و خنده سرشار از تمسخری نثارش کردم،عقب گرد کردم و به جای قبلی برگشتم شات و به کمند دادم و خواستم بشینم که سر و صدایی از گوشه سالن به گوشم رسید،همون پسر چشم و ابرو مشکی که رفتارش برام عجیب و غریب بود،با دقت زیاد زمزمه های رفیقاش برام واضح تر شد _ایندفعه من نمیبرمت بقرآن حاجی جنبه نداری نخور خب
1610Loading...
28
امشب هستید بریم سراغ لحظات حساس😌
640Loading...
29
تا به الان همه پارتا رو خوندید؟🤔 اونایی که خوندن🕊اونایی که نخوندن✍
1790Loading...
30
دخترای قشنگ روزتون مبارک باشه آرزوهاتون دست یافتنی و خنده همیشه رو لبتون بشینه:)🧡 پارت امشب تقدیم نگاهتون منتظر نظراتتون هستم🫠✨ لینک ناشناس / چنل ناشناس
2290Loading...
31
از جا بلند شدم و بعد عذرخواهی سرسری جمع خانواده رو ترک کردم،با پایین آوردن دستگیره به اتاقم پناه بردم _عمه جان شما نگران نباش من باهاش صحبت میکنم،باشه؟خدای نکرده فشارت بالا پایین میشه اتفاقی برات میوفته پرهامم راضی نیست به این اتفاق،شما برو استراحت کن من فردا یه ساعتی میرم پیشش نفس راحتی که کشید همزمان فکر و خیال منم راحت کرد _باشه پسرم،بعد خدا پرهامم و به تو میسپرم،خیلی مراقبش باش،توام مثل برادر بزرگترش اگه حرفت و گوش نکرد میتونی بزنی تو دهنش تو گلو خندیدم و با انگشت اشاره شقیقم و خاروندم _چشم عمه جان غل و زنجیر کت بسته تحویلت میدم،برو بخواب شبت بخیر بعد از سفارشات نهایی محبوبه خانوم و خداحافظی تماس و قطع کردم و گوشی بابا رو روی میز تحریر کوچیک تو اتاق گذاشتم تن خستم و رو تخت رها کردم و چشمام و بستم خب.. رهام خان،حالا فکر کنیم چطور فردا پرهام جان و قانع کنیم که روی مثلا ماهت و ببینه و ضمن آن به حرفت هم گوش بده و بهش عمل کنه.. خستگی به تنم غلبه کرده بود و نفهمیدم کِی امروز و ترک کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم
2350Loading...
32
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_دوم امیرِمقاره.. از قهوه صبحونه به بعد چیزی نخورده بودم و مثل همیشه سردرد امونم و بریده بود،سردی بدنم و خالی بودن معدم و افت فشار و کاملا حس میکردم،سوییچ و برداشتم و از ماشین پیاده شدم،با نگاه آخرم بهش و مطمئن شدن از جای پارک سمت کمند رفتم،انگشتای ظریفش و تو دستم حبس کردم و با قدم های هماهنگ مسیر ورودی باغ و طی کردیم،با یادآوری موضوعی اخمام توهم رفت،خواستم سوال ذهنیم و به زبون بیارم اما پاسخش خیلی زودتر جلوی چشمم نمایان شد _به به پسرعمو،مجلس و با حضورت مزین کردی بعد هم بهمراه رفقای احمق تر از خودش به حرف مسخره تر از هیکلش خندیدن،پلکام و روهم فشردم،ادم باخت نبودم،هیچوقت! فقط گاهی اوقات با خودم فکر میکنم من چرا باید این موجود عجیب الخلقه رو تحمل کنم؟بدون اینکه ظاهرم بهم بخوره و چهرم پریشونی از خودش بروز بده جواب دادم _هر چقدر من نورانی میکنم تو عن میزنی توش زحماتم به باد میره گفتم و با پوزخند از اون چشم‌های پر حرص و به رنگ خون فاصله گرفتم،همون چشما که اولین بار نیست خندش و زهرمارش میکنم تا در ورودی سالن فاصله ای نبود،مثل همیشه زمزمه دختر کنارم انرژی داد بهم _حسودی میکنه چون به گرد پات نمیرسه فشار کمی به دستی که تو دستم بود دادم و این به زبون من یعنی "مرسی که بهم روحیه میدی " در و باز کردم و به رسم ادب اول دخترکنارم و داخل فرستادم،لبخند رو لبش نشون از رضایت میداد مثل همیشه من و کمند مبل‌های گوشه سالن رو انتخاب کردیم،نگاهم تو جمع چرخید،همون همیشگیا بودن،چشمم به دو چشم مشکی افتاد که از روبرو بدون توجه به صحبت دوستای اطرافش خیره به من بود،وقتی مچش و گرفتم و نگاهش و شکار کردم استرسی تو وجودش دیدم و بعد اون نگاه ازم گرفته شد حس میکردم،از وقتی اتفاقات مختلف و تجربه کردم احساسات عمیق ادما رو درک میکردم،اون نگاه.. من و جذب خودش میکرد،آشنا بود،قبلا این حس و نداشتم اونم برام مثل بقیه بود اما از امروز به بعد این حس نسبت به این نگاه در من هست علتش رو هم نمیدونستم.. " حاجی من این چشما رو کجا دیدم؟ " رهامِ‌هادیان.. صدای زنگ خبر از رسیدن پدر میداد،از اپن فاصله گرفتم و سمت صفحه شیشه ای کوچیک گوشه سالن رفتم،با دیدن چهره بابا حدسم به یقین تبدیل شد،دکمه آیفون و زدم،خستگی تو چهرش و درک میکردم اما غم چرا؟در ورودی و باز کردم،به احترامش منتظر ایستادم،بعد از دو دقیقه درحالی که از در آسانسور خارج میشد پیداش کردم،لبخند زدم و با مهری که نسبت بهش داشتم نون سنگک داغی که با پارچه سفید تمیز پیچیده شده بود ازش گرفتم و رو اپن گذاشتم،دست راستم و سمتش بردم _سلام پدرجان خوبی؟ _سلام آقای دکتر خداروشکر تو خوبی؟ دستم و به گرمی فشرد و خسته نباشیدی گفتم،پشت سرش سمت کاناپه رفتم تا کنارش بشینم _خوبم خداروشکر بخوبی شما و مامان ضربه آرومی رو پام زد _چخبر باباجان همه چی خوب پیش میره؟ به نرمی راحتی پشت سرم تکیه دادم و لبخندم عمیق تر شد _همه چی خوبه شما چخبر عباس آقا؟ به مامان که تازه قدم از اشپزخونه بیرون گذاشته بود اشاره کردم _پیش پای شما مامان از لوس کردن من حرف میزد قصد و منظورم از این حرف و که فهمید سعی کرد خنده ای که روی لبش میومد و کنترل کنه مامان روبروی ما نشست و نگاه جدی و پر جذبه ای نثار هردومون کرد _پدر و پسر لنگه همید لبم و تو دهنم جمع کردم،نخودی حرص میخورد،بابا تا خواست قدم پیش بزاره و ناز خانوم خونه رو بکشه صدای زنگی که متعلق به گوشی بزرگوار بود تو پذیرایی پیچید، از جیبش بیرون کشید و نگاهش که به اسم شخص افتاد کلافه رو دسته مبل رهاش کرد اخمام از کنجکاوی توهم رفت،سر کج کردم و با دیدن اسم عمه محبوبه ابروهام بالا پرید _چیزی شده؟بحثی شده بینتون؟جواب بده بابا شاید کار واجب داره ناچار نگاهش بین من و گوشی میگشت،دست آخر دوباره بین انگشتاش گرفت و با لمس دکمه سبز گوشی و کنار گوشش گذاشت _جانم محبوبه من الان رسیدم خونه سرش سمت من برگشت _محبوبه جان بچه تازه رسیده خونه بعد کمی مکث لحنش با هر کلمه تند تر میشد _اخه وقتی اون پسر داره پاش و از در میزاره بیرون نباید بپرسی کجا میره خواهر من در لحظه منظورشون و فهمیدم،موضوع بحث مثل همیشه کسی نبود جز پرهام به بابا اشاره کردم گوشی و بده بهم،عمه به محض اینکه صدای بله من و شنید صحبتای همیشگی رو از سر گرفت _پسرم،رهام جان خواهش میکنم ازت با این پسر حرف بزن بلکه آدم بشه،دو سه ساعت پیش از خونه رفته الانم پیام داده بهم که تا فردا برنمیگرده،این بچه وقت زن گرفتنش رسیده باید یکی و پیدا کنم براش اینطوری نمیشه دو انگشت دست آزادم رو شقیقه نشست و پلکام و روهم فشردم،هر روز صبح درگیر مداوای آدمایی بودم که پیشم میومدن و مثل یه دوست به صحبتام گوش میدادن و عمل میکردن،اما هنوز نتونستم پسرعمه‌م و که مثل برادرم بود سر عقل بیارم
1670Loading...
33
" امیر "
1500Loading...
34
" رهامِ "
1740Loading...
35
امشب پارت داشته باشیم؟🫡
1860Loading...
36
عزیزان‌جان هر کسی که لف بده از چنل بن میشه متاسفانه به دلایلی که خودتون متوجه هستید اگر کسی مجبوره یا دلیلی داره برای رفتن حتما ناشناس بهم بگید به روی دو چشمم میزارم🧡
2170Loading...
37
Media files
2190Loading...
38
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه‌_اول امیرِمقاره.. جلوی در عمارت توقف کردم،انفدری انرژی تو تنم صرف نمیکردم که چشمم تو چشم اون دیوارای بلند بیوفته که برعکس رنگ روشنش تیره ترین راز‌ها رو پشتش پنهون کرده بود،مطمئنا هیچکس از دوباره دیدن قفسش خوشحال نمیشد چه رسد به اینکه من هربار میبینم،خیره شدم به تتو انگشت اشاره که روی فرمون خودش و به رخ میکشید،رنگ و رو ازش رفته،باید تمدیدش میکردم،دوباره.. دونفری.. منتظر بودم آدمی که کنارم نشسته بود هرچه سریعتر این اتاقک کوچیک و ترک کنه،در حضورش نفس کشیدن سخت بود برام،با تک سرفه‌ای صدام و صاف کردم و با دو انگشت شصت و اشاره دست راست موهای ریز زیر لبم و مرتب کردم تاج ابروهام بهم نزدیک شد بدون اینکه چشم بدوزم بهش زمزمه کردم _عجله دارم،تشریف میبرید؟ بعد از گذر چند ثانیه خواست سر صحبتی و باز کنه که بقول معروف جفت پا پریدم وسط کلام زیبای عمه عزیزتر از جان! _امیر.. _نمیخوام چیزی بشنوم،ولم کن بزار زندگی کنم بعد از اخرین کلمه سکوت هوای اتاق و بغل گرفت،سکوت ترسناک،سکوت دلنشین.. صدای باز شدن در و شنیدم و بعد خروجش از اون کابین که بزرگترین فضا رو داشت اما برای بودن ما دونفر تو یه جا کافی نبود موندن بیشتر و جایز ندونستم،فشار پام و رو پدال زیر پام بیشتر کردم و با نهایت سرعت تو اون خیابون طول و دراز روندم،کلاه لبه دارم و رو موهام مرتب کردم،گرمای خورشید و روی بازوم حس کردم،تنها آغوش امن من تا چند سال اول زندگیم بعد از رفتن مامان و بابا،البته!همین بغل محکم زمانی آرزو بود..نقطه ای از زندگیم رو به یاد دارم که هیچکس تو سن و سال الان من خاطرش نیست اما من خودم یادمه،تنها میزبانم اتاق سرد و تاریک بود و ساعت‌ها سکوت،گاهی وقتا از سکوت سردرد میگرفتم،این و خوب یادمه؛ آلارم گوشی باعث شد رشته افکارم جدا بشه،تماس و رو بلوتوث ماشین وصل کردم،ندید میدونستم آدم پشت گوشی کیه _جانم عزیزم ملودی صدای قشنگش که تو گوشم پیچید هرحال بدی که به جونم وصله شده بود پر کشید _سلام امیر خوبی؟کجایی میای امروز؟ صدای هول و دستپاچه پشت گوشی نشون میداد بازم هول هولکی حاضر شده و هواسش به ساعت نبوده،فریاد آی گفتنش تمام فرضیات ذهنم و تایید کرد ابروهام از تعجب بالا پرید،سعی کردم لحنم خنده توش قاطی نباشه _دختر آروم باش خودکشی نکن تشر محکمش از پشت گوشی باعث شد خیلی زود تسلیم بشم _امیررر لبم و به دندون گرفتم و در حالی که فرمون و با یه دست هدایت میکردم خیره شدم به چشم‌های قهوه ای درخشانی که از دایره روی صفحه بهم خیره بود _خیله خب باشه گیسو خانوم،خوبم شما خوبی؟یه ده دقیقه دیگه دم درم معطلم نکنیا صدای بسته شدن در کشو و بعد تکون خوردن گوشی و شنیدم،بعد از اون صدای نامفهومی که ویژگی همه دخترا رو به روم آورد _خیله خب نمیخواد با دهن باز حرف بزنی،رو ریمل زدنت تمرکز کن فقط لطفا زود بیا خواست با دهن باز و شرایط سختش الفاظ قشنگی نثارم کنه که با یه خدافظی و ماچ و بوسه از پشت گوشی تماس و قطع کردم نفسم از سینه آزاد شد،لبخند رو لبم و حفظ کردم،ذهنم و از اتفاقات بد چاردیواری اون عمارت پر زرق و برق می‌کشوندم به امشب،حس اطمینان تو قلبم که میگفت همه چیز خوب پیش میره مثل همیشه باعث شد آروم بگیرم بعد از رد کردن چراغ قرمز و چهاراه شلوغ بلاخره وارد خیابون شدم،از دور میدیدمش که با مانتو صورتی رنگی که خودش و از چند صد متری نشون میداد مشغول بستن در خونه بود سلیقه گرون و پر از جلوه ای داشت،خداروشکری زمزمه کردم از اینکه به موقع رسیدم،اگر یه لنگه پا منتظرم میموند شاکی میشد خانم محترم جلو پاش ترمز کردم و با لحنی که فکر میکردم بدرد مخ زنی میخوره کلاه از سر برداشتم و خیره شدم بهش _لیدی افتخار میدید برسونمتون؟ پشت چشمی برام نازک کرد و بلافاصله با باز کردن در ماشین کنارم نشست،اون لبخند پر ذوق همیشگیش و داشت،برق اون نگاه ناخوداگاه به تن خسته منم انرژی میداد _چاکر آقا مقاره ابروهام و با تعجب ساختگی دادم بالا و در حالی که استارت میزدم پام و رو پدال فشردم _چه با مرام و مشتی،تو که داشمی بجای دوس دخترم با کف دست ضربه ارومی به شونم زد و همزمان با من خندید _داشت بودم الان چی؟ دستش و تو دستم گرفتم و در حالی که پوست نرمش و ماساژ میدادم با نگاهی که بین چشم‌ها و منظره روبرو در گردش بود زمزمه کردم _الان همه جونمی دست آزادش سمت ضبط ماشین رفت و آهنگی که میدونستم و میدونست و پلی کرد،یکصدا شدنمون و جدا از این جهان خوندن،داد زدن حس خوب تزریق میکرد تو رگ‌هام انگار جون دوباره میداد بهم _مث برد بود باختن قلبم به تو اصن نفهمیدم دل و به تو بستم چطو چند وقت پیش یه تکس خوندم که میگفت،غرق شدن فقط اونجا که دیگه نمیفهمی خواننده چی میگه و وقتی به خودت میای میبینی آهنگ تموم شده و من حالا میتونستم تک به تک این کلمات و درک کنم و غرق شدن رو حس من تو حس این دوست داشتن عمیق گم شدم،گم شدم..
1810Loading...
39
رهامِ‌هادیان.. همونطور که گوشی و بین شونه و عضلات صورتم جا‌ به جا میکردم با انگشت اشاره دکمه اسانسور و فشردم _خب پس من کی خدمت برسم؟ چند تا نایلون بی رنگ که هر کدوم پر بود و از میوه و تره بار رو یکی از دستام لا به لای انگشتام سنگینی میکرد پنجه پام و لای در آسانسور انداختم وضعیت از این بحرانی تر نمیشد،وارد اتاقک شدم و بلافاصله طبقه سوم و انتخاب کردم تا خدای نکرده کسی من و با این وضعیت نبینه،جواب خانوم پشت گوشی و دادم _بله متوجهم،پس من با خود استاد تماس میگیرم خواستم از برنامه کاری ایشون مطلع بشم که خدای نکرده مزاحم نشم با تماس بی جا با صدای زنگ آسانسور نگاهم به در کشویی افتاد که چشم بهم زدنی جمع شد،در اصلی و باز کردم و بلاخره به راهرو رسیدم،مامان تو چارچوب در منتظرم بود نگاهش با دیدن خریدای دستم نگران شد،میخواست خریدا رو از دستم بگیره اما مانع این کار شدم،کفشام و هر طور شده از پا کندم و وارد شدم _مچکرم،مچکرم ببخشید مزاحمتون شدم،خدانگهدار گوشی و با عضلات شونم سُر دادم رو مبل تک نفره تو هال،خریدا رو روی میز اشپزخونه گذاشتم و دستی به کمرم زدم و ناخواسته آخی از دهنم در رفت _الهی قربونت برم مادر چرا زحمت کشیدی پشیمون از اینکه با گفتن یه کلمه اینجوری نگرانش کردم سمتش برگشتم و بوسه کوتاهی رو پیشونیش نشوندم _سلام پروانه قلبم،خوبی؟این چه حرفیه وظیفم بود قدمای خستم و سمت پذیرایی کشیدم و کتم و از تن جدا کردم،کنارم رو دسته مبل گذاشتم و نشستم،نفس عمیقی از جونم رفت وقتی راحتی مبل و حس کردم _یه شربت پروانه پز به ما نمیرسه؟خیلی گرممه مامان چشم بلند بالایی گفت و درحالی که قربون صدقه قد و بالای من میرفت مایع خوشرنگ شربت آلبالو رو تو لیوان بلند و نسبتا باریک ریخت _بابا کجاست مامان؟ بطری شیشه ای پر آب و از یخچال بیرون آورد و پر کرد تو لیوان،اپن بزرگ جلوی اشپزخونه بهم این اجازه رو میداد که خیلی راحت بتونم تک تک کاراش و ببینم _رفت نون بگیره مادر،گفتم خسته راهی چایی برات گذاشتم،باباهم رفت واسه پسر دردونه خونه نون تازه بگیره برقی که از چشمم گذشت و حس کردم،مثل ستاره دنباله داری که شب چشم‌های من و روشن میکرد و نهایت حس ذوق درونم و نشون میداد _بعد میگه من لوست میکنم، به همین قبله خودش بدتره لبم هر لحظه بیشتر میخندید و وجودم پر میشد از حال خوب و البته کمی شیطنت هم چاشنی این احوال میشد وقتی صحبت از یکی یدونه و لوس شدن من به میون میومد،این حس خوب اسمش چی بود؟نعمت! _بلاخره یه رهام خان که بیشتر ندارید مادر از جا بلند شدم و کنار اپن ایستادم خیره شدم به چهره جوون مادرم که چین ‌های کم روی پوستش بالا رفتن سنش و نشون میداد من و پدر و مادرم تو یه خونه هر چند جمع و جور اما پر از حس صمیمیت،یه حس قشنگ به اسم خانواده کنارهم زندگی میکردیم،اما نباید از این غافل شد که همیشه خوشی و خنده نمیاد رو لبت،یه وقتایی یه جایی یه لحظه ای زندگی جوری اشک رو صورتت میاره که نمیفهمی چطور اومد و شد و رفت..همیشه راه همینقدر هموار نیست؛
1890Loading...
40
"Serendipity": سرندیپیتی:به معنی پیدا کردن کسی یا شئ زیبایی بدون اینکه دنبالش گشته باشی یا منتظرش بوده باشی؛ مثل معجزه‌ای که خدا فرستاده و زندگیتو از این رو به اون رو کرده موقعی که انتظارشو نداشتی و داشتی از هم می‌پاشیدی.
1960Loading...
تا الان از روند داستان راضی بودید عزیزانم؟Anonymous voting
  • اره خوب پیش میره(مچکرم از نگاهتون🧡)
  • نه خوب نیست(اگر پیشنهادی برای بهتر شدن دارید خوشحال میشم بشنوم👀✨️)
0 votes
هر چه آمد به سرم از تپشِ نام تو بود🤍 -علیرضا آذر لینک ناشناس من / چنل ناشناس
Mostrar todo...
❤‍🔥 1
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_ششم امیرِ‌مقاره.. وارد آشپزخونه و بعد رختکن بچه ها شدم،خداروشکر کافه نسبتا شلوغ و کسی تو اتاق نبود،گوشیم و از جیب بیرون کشیدم و دوباره به اسمش خیره شدم،کار به کجا کشیده که زنگ زده بهم؟یادم نمیاد کاری بر خلاف میلش انجام داده باشم،تماس و وصل کردم و تکیه به دیوار پشت سر دادم،بعد از چند تا بوق و انتظار چند ساله بلاخره صداش پیچید تو گوشم _فرصت کردی تلفن جواب بدی پسرم؟ کنایه و طعنه کلامش و اصلا نمیخواستم،با انگشت شصت گوشت کنار ناخن اشارم و کندم،چی بگم؟از تماسای بی پاسخ متنفر بود _ببخشید آقایوسُف،تو کافه بودم صدای گوشی و نشنیدم جدیت سخن و از دست نمیداد،اینکه تو هر کلمه تهدید و منت جا بده رو خوب بلد بود _پسرم،ما با تو قول و قرار گذاشتیم،قرار شد همیشه در دسترسم باشی چشم دوختم به گوشه تخت فلزی اتاق و سعی کردم پوزخندم و مخفی کنم،اگر مجبور نبودم چنین قول و قراری باهات نمیزاشتم _بله متوجهم بعد از مکث طولانی انگار چیزی براش یادآوری بشه صحبت و از سر گرفت _جدا از اون موضوع چرا پیش روانپزشک نرفتی پسر؟ دندون رو دندون ساییدم و چشمام و به حد درد بستم _پدربزرگ من همین چند دقیقه پیش با آقای دکتر صحبت کردم،اگه خیالتون راحت میشه گوشی و بدم به خودشون تعجب چاشنی جدیتش شد _پس طاهره چه شکایتی داشت که اومد پیش من..چی گفت؟ خیلی تلاش کردم و بقول معروف زبون به دهن گرفتم تا نگم چرت و پرت محض میگفت که بسیار هم توش استاد و حرفه ایه گوشه چشمم و با انگشت اشاره خاروندم _نمیدونم آقای دکتر تو مطب عصر پذیرش نداشتن منم برای راه افتادن درمان ایشون و کافه دعوت کردم،از امور داخل خونه و دغدغه ها اطلاعی ندارم،اگر اجازه بدید برم به کار برسم _باشه پسرم فقط قول بده شب برای شام به موقع برسی برای نزدیک شدن به پایان این مکالمه مسخره و تموم شدن هر چه زودتر این صحبتای عصا قورت داده ناچار قول دادم و با خدافظی قطعش کردم در اتاق و باز کردم که همزمان با دو چشم سبز وحشی روبرو شدم و یهویی بودن این اتفاق باعث شد جریان خون و تو رگهام حس نکنم _چه مرگته آروم تکیه زده به دیوار و با نگاهی که داد میزد میخواد برام بزرگتری و امر و نهی کنه خیره بود به من، از کنارش رد شدم و خواستم برم سمت میز که با شنیدن حرفش ایستادم _اقای دکتر رفتن مستر مقاره،زیاد عجله نکن از لا به لای دستگاه‌ها و رفت و آمد بچه ها تو اشپزخونه بیرون و نگاه کردم،حق با میثم بود،جای خالیش بهم دهن کجی میکرد من که راه حل مشکلم و پیدا کردم،پس بهتره تمرکزم و به کمند بدم و عملی کنم راه چاره رو صفحه گوشی و روشن و انلاک کردم تا یه دسته گل از نوعی که دوست داشت سفارش بدم که نوتیف پیام بالای گوشیم ظاهر شد "دیدار خوبی بود آقای مقاره بازم به کافه سر میزنم" این احساس از کجا سرچشمه میگرفت..حتی چشم‌هام بعد چند سال به خاطر این پیام و تصور این لحن از آقای دکتر میخندید نشستن دستی رو شونم باعث شد رشته افکارم پنبه بشه،سرم سمت میثم برگشت،از روی هول شدن واکنش آنی دادم _جان؟ در کمال آرامش با ابرو به گوشی اشاره کرد _خاموش شد آقای مقاره نگاه کردم،انقدری تو فکر و خیال سیر کردم که گوشی با تایمر پنج دقیقه بلکل خاموش شد؟ لبم و از داخل گزیدم و گوشی و تو جیبم چپوندم،خواستم قدمی به جلو بردارم اما دست رو شونم مانعم شد،بلدم بود،عادتم بود،وقتی یه گندی میزدم و راهی برای جمع کردنش نبود ترجیح میدادم صحنه رو ترک کنم،الانم نمیدونستم در مقابل میثم دلخور از حرفام و کارایی که در حقش کردم،اونم بعد از این همه سال رفاقت،چی بگم،اما در مقابل یادم داده بود هیچوقت سرم پیشش پایین نباشه،نگاهش کردم که مهر و محبت اون سبز وحشی و نسبت به خودم دیدم _د..داداش نگاه از من گرفت و سمت پسری برگشت که به میز تکیه داده بود و انگار وقت خالی پیدا کرده باشه مشغول چک کردن گوشیش بود _خوشگل پسر دوتا قهوه برامون بیار با شنیدن صدای میثم انگار آلارم هشدار تنظیم باشه از هپروت بیرون اومد و با گفتن "چشم آقا" سمت فنجونا رفت از پشت فشاری به کتفم اورد و وادارم کرد از اشپزخونه برم بیرون اگه من نشناسمش که امیر نیستم با اینکه جدیت و نفوذ کلامش بیشتر از من بود اما دل جدا موندن از من و سرد شدن و نداشت،برادر کوچیکترش حساب میشدم،اگه بخوام بگم خدا کجا خیلی تو زندگیم بهم نگاه کرده،آشنا شدن با میثم و میتونم مثال بزنم پشت میز سمت بار نشستیم و من مثل همیشه با سرپایین و شرمنده تر از همیشه خیره بودم به دستام منتظر بودم حرف بزنه و من بیشتر از این یاد گذشته بیوفتم
Mostrar todo...
❤‍🔥 3
هر چه آمد به سرم از تپشِ نام تو بود🤍 -علیرضا آذر لینک ناشناس من / چنل ناشناش
Mostrar todo...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

ساعت 18🫂
Mostrar todo...
❤‍🔥 4
می توانم نامت را در دهانم و تو را در درونم پنهان کنم...🤍 - نزار قبانی خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم عزیزان‌جان🫂✨ ناشناس من / چنل ناشناس
Mostrar todo...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

❤‍🔥 7
انگار که منظورم و به طور کامل فهمیده باشه لب از لب باز کرد و ماجرا به طور کامل پیش چشمم واضح و روشن شد،خب اگر منم جای امیر باشم،بجز خیانت فکر دیگه ای به ذهنم نمیرسه،اما شاید این وسط استثنائی وجود داشته باشه _ببین امیرجان،لازمه یک‌ رابطه سالم داشتن اعتماده،مثلا تا حالا شده اون خانوم ازت چیزی بخواد و تو برای کسب اعتمادش انجام بدی؟ در حد چند ثانیه به میز خیره شد و دوباره چشم دوخت به من _اره خب،مثلا دور خیلی از دوستام و خط کشیدم،حتی چند بار با میثم دعوام شد،بهترین رفیقام و از خودم روندم،رو پیجمم خیلی گیره،رو فالوورا و رفت و آمدام انگار که چاره کار به ذهنم بیاد لبخندی از جنس راحتی زدم _ببین تو الان اعتمادت یجورایی سست شده نسبت بهش و حق داری،خب بلاخره باید بدونی اون چند ساعت چه اتفاقی افتاده،بنظر من بهش مهلت بده تا توضیحش و بشنوی،شاید دلیلش قانع کننده باشه،اگر نه که تصمیم با خودته،من بعنوان مشاور و راهنمای تو پیشنهادم بهت اینه که بجای عصبانی شدن و خودخوری کردن حرف‌هاش و بشنوی و منطقی پیش بری بینیش و بالا کشید و مردمک لرزونش و حواله من کرد،اون چشم‌ها مثل جواهر ارزشمند بود،چطور میتونست بخاطر هر کسی غم به این نگاه بیاره _باشه،من باهاش صحبت میکنم نتیجه هر چی شد بهت میگم خندیدم و چشمکی نثار برق اون تیله ها کردم _اگه بازم من و تو کافه دنجت راه بدی قول میدم دو جلسه رایگان بیام پند و نصیحتت کنم راجب ازدواج متقابل خندید،احساس اینکه باعث شدم از غم‌های عمیقش فاصله بگیره واقعیت خنده‌هام و بیشتر میکرد،شاید من بخاطر همین این شغل و انتخاب کردم،خوب کردن حال آدما؛ با رسیدن قهوه ها همزمان امیر تصمیم گرفت نگاهی به گوشیش بندازه،با گفتن اوه اوه زیر لبی از جا بلند شد و به قهوه ها اشاره کرد _من الان برمیگردم بخور شما نوش جان سری به نشونه راحت باش تکون دادم،با قدم‌های بلند و سریع ازم فاصله گرفت و سمت اشپزخونه رفت،تلاش کردم حواسم پرت نوشیدنی روبروم باشه،نه کسی که امیر تا چند لحظه دیگه روش میم مالکیت میزاره..
Mostrar todo...
❤‍🔥 9
ادامه.. رهامِ‌هادیان.. با رسیدن به مقصد متوجه شدم چرا اینجا رو انتخاب کرده،جای دنج و خلوتی بود،هم میتونست حس و حال کافه های تاریک و دکور چوب و بده،هم یه بخشی از میز و صندلی‌ها رو تو فضای ازاد چیده بود،آخرین نگاه و با وسواس و حساسیتی که نمیدونستم از کجا اما رو قلبم سایه انداخته بود به آینه دادم،موهام که از صبح پشت سرم بسته بود و ترجیح دادم ازادش کنم،اینجا فضای کار نبود،حداقل لباسم محدودیت نداشت.. از ماشین پیاده شدم و گوشیم و تو جیبم فرو کردم،دکمه ریموت و زدم و از کوچه خلوت رد شدم،در و که باز کردم،اولین تصویری که به چشمم خورد،یه پسر چهارشونه بود که دستای روی میزش تکیه گاه سرش شده،پشت میزی نشسته بود که فضای مردم عادی و از اشپزخونه و صندوق جدا میکرد،رشته های طلا رنگش و از دور میدیدم،برام قابل تشخیص بود،اگه چشم‌هاش و میدیدم،مطمئنا با تکرار حس دیروز محال ممکن بود نشناسمش بی اراده قدمام من رو به سمتش هدایت کرد و حالا به اندازه یه میز باهاش فاصله داشتم،باتوجه به اینکه پشت میز نشسته بود و با سر پایین وجود من و احساس نمیکرد باید صداش میزدم،تا خواستم حرفی به زبون بیارم یه پسری کنارش ایستاد و مانعم شد _جانم اقا در خدمتم نگاهم بین اون پسر و امیر چرخید،سرش و بلند کرد،چهره قرمز و ورم کرده نشون از خواب تقریبا خوبش تو این شرایط سخت میداد،شناختن من باعث شد پسره رو دست به سر کنه _برو میثم با منه با نگاه مشکوک بین من و امیر ازمون فاصله گرفت،منتظر شدم تا از پشت میز خارج بشه و بیاد سمت میز و صندلیا وقتی به من رسید با دست به گوشه ترین نقطه کافه اشاره کرد _بفرمایید خوش اومدید پشت میز سمت دیوار نشستم،مسلما محیطی که برای اولین بار میدیدم جز به جز برام جالب بود،مشغول آنالیز اطراف بودم که با شنیدن صدای امیر تمرکزم بهم خورد،نگاهش خمار و نصفه نیمه قفل من شده بود _پسندیدی کافه رو؟ لبخندی به نشون صمیمیت زدم و انگشتام زنجیر هم شد _قشنگه،مال توعه؟ به صندلی تکیه داد و با دست به میثم که پشت بار ایستاده بود اشاره کرد و همین اشاره باعث شد عضلات خوش فرم بازو از زیر استین سه ربع تیشرت سفید رخ نمایان کنه _خب شریکیه،نصف من نصف میثم برای تسلط بر خودمم شده باید یه فکری به حال و احوال این حواس پرتم میکردم،چشمم و به چشمش دادم بدون اینکه نگاهش کنم _میگم از این کافه یه قهوه به ما نمیرسه ابرو بالا انداخت و لبخند گرمی که تا بحال ازش ندیده بودم زد،حداقل مخاطب این لبخند تابحال من نبودم _اره حتما به پسری که از پشت سرش رد میشد اشاره کرد _داداش یه دوتا قهوه میاری اینجا، به رضا بگو ازون خوباش بزنه سفارشیه صمیمیتش با بچه ها نشون میداد یکی از نقاط امن امیر این کافه بود،باید این نکات و به خاطر بسپرم دست رو دست گذاشتم و به راحتی پشت سرم تکیه دادم _خب،من آمادم هر حرفی داری بشنوم،جلسه اولمون خیلی خوب پیش نرفت،پیشنهاد من اینه که از اول شروع کنیم،نظرته؟ سرش و به دو طرف کج کرد و انگشتش و رو لبش کشید _من مشکلی ندارم،یعنی..امروز میخواستم راجب یه مسئله‌ای که عصبیم کرده باهات حرف بزنم اینکه موضوعی برای صحبت داشتیم و توسط امیر انتخاب شده مشتاقم کرد برای مکالمه بیشتر،تنم و جلو کشیدم و آرنجم و رو میز گذاشتم _حتما اگه بتونم کمکت میکنم لبش و با زبون تر کرد و بینیش و با انگشت شصت و اشاره گرفت،این کار مثل یه تیک یا یه عادت به چشمم میومد،تشخیص رفتارش سخت نبود،مثلا پاهایی که زیر میز بصورت ضربدری روهم افتاده _امروز با دوس دخترم بحثم شد،یعنی..همه چیز خوب بود تا وقتی که رسیدم دم در خونش،رفته بودم دنبالش برسونمش جایی،آخه دیشب بخاطر اینکه پرهام و ببرم بیمارستان مجبور شدم با متین بفرستمش خونه متین!من این اسم و یه جایی شنیدم،از زبون یه شخصی غیر از امیر _متین کیه؟ انگار که گفتن این حرف سخت ترین مجازات باشه انگشتش و دور لب پایینش کشید و در لحظه صدای تیک عصبی پاش روی چوب کف به گوش رسید _پسرعموم..درواقع دشمن خونی من ابروهام بالا رفت،به زبون آوردن چنین کلمه هایی جسارت و نفرت زیادی میخواد _چرا دشمن خونی؟ خیره شد به من و دستها رو زیر چونش تکیه گاه کرد _چون از وقتی یادم میاد نسبت بهم حسادت داشت،منم نمیدونم چرا،از سر این حسادت یه کارایی کرد که باعث شد منم ازش متنفر باشم،طوری که چشم دیدن هم و نداریم چند ثانیه طول کشید تا بتونم حرفش و مرور کنم،حسادت..شاید کوچیک باشه اما آخرش به کارای بزرگی ختم میشه نگاهش به لب و دهن من بود و منتظر جواب،فکرم و طبقه بندی کردم تا بتونم حرف‌هایی که بعنوان راه حل به ذهنم میرسه در قالب جمله خوب ادا کنم _ببین،ما قراره خیلی باهم صحبت کنیم،راجب همه چیز،الان بهتره بحث خانوادت و پیش نکشیم و یه جلسه راجب کار‌ها و رفتارایی که چه در گذشته چه الان در حقت انجام شده صحبت کنیم،الان بهم بگو چرا با.. کمی مکث کردم؛به زبون اوردن اون کلمه سخت بود انگار _دوس دخترت،باهاش بحث کردی
Mostrar todo...
❤‍🔥 8
هستید بریم کافه؟🤔
Mostrar todo...
چشمم به انعکاس محو خودم رو شیشه اتاق خورد،مگه قراره کجا بری؟ناخوداگاه نگاهم از پایین تا یقه پیرهن تنم کشیده شد،بنظرم پیرهن مشکی بدون کت با دو تا دکمه باز قشنگ تر باشه،راستی عطر؟این حالت بهم ریخته موهام و چیکار کنم؟اگه جا داشت قابلیت این و داشتم با کف دست بکوبم وسط پیشونیم،به دو جلسه تراپی با خودم نیاز دارم تا ببینم تو مغز اقا رهام دیگه چه فکرای مبهمی میگذره کت مشکیم و برداشتم،با گوشی از اتاق رفتم بیرون و قدم‌های تند سمت میز منشی برداشتم،خم شدم سمتش تا از پشت مانیتور بهم دید داشته باشه و توجهش جلب بشه _خانم علوی من یه قرار کاری مهم دارم،لطف کنید نوبت ویزیتای باقی مونده رو موکول کنید به فردا _چشم اقای دکتر با تشکر و خدافظی از دفتر زدم بیرون و وارد آسانسوری که تو طبقه بود شدم،تا به پایین برسم با خودم فکر کردم که..بجز استرس چه دلیلی ممکنه باعث بشه قلبم تند بزنه؟
Mostrar todo...
❤‍🔥 15