°•°😢•°•اَشــّـکَــــ وُ لَبـّـــخـٓـنــدَ °•°•🙂°•°
با بودنـ در کنار ما بهترین ها را تجربهـ کنید سپاس از حضور شما عزیزانــ 🙏❤️ #_😓اشــّکــ_و_لبــــٌخـــنـــّدَ🙂_ لیف ندین بیصداکن تاریخ آغـــازفعالیــت کانال جمعه،24سنبله،1402 https://t.me/ashghamdelbaramf
Mostrar más2 084
Suscriptores
-624 horas
-277 días
+830 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
Photo unavailableShow in Telegram
✨♥️••﷽••♥️✨
لیستی از بهترین کانال های ناب تلگرام تقدیم ب شما
روی هر اسم که خوش تون آمد کلیک کنید و بهترین ها رو مشاهده کنید!🙈😻
❗️👨💻 جـهـت شـرڪـت در لـیـسـت 👇🏻❗️
•| ⊱💎⊰ |• @Admain_laist_4k •| ⊱💎⊰ |•
بوی تو؛
دنیای دیگر😍✨
ڪَِــعَِبَِهَِ اَِیَِ🕋دَِلَِ❤️
اَشــّـکَــــ وُ لَبـّـــخـٓـنــدَ °•°•🙂°•°
دختــــرڪ جذاب 😍
❤آ❟ߊܨ ࡏߺߊࡄ֒ܦ߳ܨ ❤
اکادمی الفرقان❤️🩹
دلـــبـریــــا≈🦋🚸 』
ــاَِهَِیَِ خَِنَِدَِهَِ گَِــاَِهَِیَِ گَِــرَِیَِهَِ
جـــــــزیـــره 🏝 کـــــوچڪ ✈️🛳
حضرت بیدل😍
🖤̶͟͞ت̶͟͞ل̶͟͞خ ̶͟͞ش̶͟͞ی̶͟͞ر̶͟͞ی̶͟͞ن🤍
😍ۣٛاٰٖۭ۟سٰٖۣٖٛۨتٰٖٖۢوٰٖۛرِٰٖٚیٰٖ ِٞنٰٖۣٛاٰٖۭ۠بٰٖ😍
حقیقت تلخه🤕🖤
𝐇𝐄𝐑𝐀𝐓 𝐎𝐅𝐅𝐈𝐂𝐈𝐀𝐈𝐋
شماره مجازی رایگان
نٰ̲̐ـﮧْب̲ꪰـﮧضـٰ๋۪͜ﮧٰ ـﮩ۸ــ♥️ــ۸ـﮩـ اح̲ꪳـﮧسـ̷ٰٰﮧْاسـ̷ٰٰﮧْ
برفینو🖤✨
جای براری عاشقان😻🫶
بیو|Bio
هرات لوشاپ😅🤟
𓆩•.🅔🅓🅘🅣❗️ⓁⒶⓃⒹ.•𓆪
𝑀A𝑁 𝑂 𝑇𝑂🫂
M- aKaN
برگ سبز|Barg Sabz
ويــديــو خــــــام😍
دنیای سینگلا 😎🤘
🥺حرف دل🦋
❤احـ﹏ـسـ﹏ـاسـ﹏ـ❤
❤️🩹قَِلَِبَِ مَِــَِرَِیَِضَِ
دنیا راز🤗
ارزشمند باش🔐
ﻧߊࡅߺ߲ߺߺ♡𝐏𝐫𝐨𝐟𝐢𝐥𝐞
رُوحِ منـ؏ •️🌚 • |
قشنگترین دستنویس😻👐
عالین شاپ 👼👗
دنیا دانستنیها 😍✨
🖤𝑫𝑨𝑹𝑲🤍
4𝐊 𝐄𝐃𝐈𝐓😍
ثبت آنلاین پاسپورت😻
➖⃟🖤• kolbe Yas
🟣English Melody💜👀
قلب شیشیه ایی💔🤕
عشق با رهنورد زریاب😻🙈
𝐁𝐋𝐀𝐂𝐊 𝐋𝐈𝐅𝐄🥀🖤
ذَِهَِنَِ قَِهَِرَِمَِــَِاَِنَِ..🧠
حضرتِ عشــــــق♥️
↬ܦ߳ܠࡅߺߺ࡛ߺࡉ🖤🙂 ࡄܝ࡙ߺߊ߬ܘ↫
هفت رنگ با من🌈
𓆩𝗝𝗔𝗩𝗜𝗗_𝟰𝗫𓆪
غروبــ خورشــــ🌤ــید🧸🤍
آنلاین خریدکن👗🧥
فیلتری روبیکا/فیلترینگ
د 𝘼𝙁𝙂𝙃𝘼𝙉⃟🇦🇫⃟🦅
چینل رسمی کلیپ سازان🎬
هکر شو👨💻
Shik shop online🛍
در اغوش خودم 🦋🖤🫧
مُبهم
𓆩•💜♬ 𝐁𝐓𝐒 ♬💜•𓆪
گل سفید من ✨😍
🙈⊂𝐚𝐟𝐠𝐚𝐧 𝐬𝐭𝐨𝐫𝐞⊃😍
سیاه سفید🖤🤍
𝙳𝙸𝙴 🖇 𝙴𝚁𝙸𝙽𝙽𝙴𝚁𝚄𝙽𝙶𝙴𝙽 🧸
آنلاین شاپ🥳😎
🤍دنیا رمان🤍
حرفای دل🖤
حرف دل 😊🖤
آمـ๋͜ـپرآطـ๋͜ـﯛر⚡️♛ֆ
هکران سایبری بلوچ😎🤐
زفاف عشق💋🤤
نـگـاه رویـایــ🫀ـــی 』
داستانها دخترونه 18+😐💋
کلبه دوستانه 😍
هک گالری،واتساپتلگرام😱
😐💋 شب اول عروسی😱💋
جهت شرکت در لیست روزانه و شبانه کلیک کنید!🤍
Photo unavailableShow in Telegram
تخفیف بی سابقه شرکت های مخابراتی😍😍✨
50 جیبی اینترنت فقط در بدل 200 افغانی!!!
90 جیبی اینترنت فقط در بدل 600 افغانی!!!
کدام سیم کارت را میخواهید فعال کنید
https://t.me/+7vGiGD55mfg4Y2Jl
https://t.me/+7vGiGD55mfg4Y2Jl
https://t.me/+7vGiGD55mfg4Y2Jl
فرصت را از دست ندهید و عضو بشین🥰🥰
برای شرکت در لیست ما به این ایدی پیام بدین👇👇👇
@Hania_Jan
🔺کد بسته ↩️ روشن🔺
🔺کد بسته ↩️ اتصالات🔺
🔺کد بسته ↩️ سلام🔺
🔺کد بسته ↩️ MTN🔺
Photo unavailableShow in Telegram
❤️رمانهای عاشقانه😍❤️
❤️پروفهای فانتزی🥰❤️
❤️استوری عاشقانه😘❤️
❤️رمانهای غمگین🥹❤️
❤️دلشکسته😢❤️
❤️شعرای عاشقانه😉❤️
❤️استوری انگیزشی🤗❤️
❤️بیو شاخ😏❤️
❤️🤞فقط زود درخاست بدین تاپاک نشده🤞❤️
این هم ادامه رمان تقدیم شما عزیزان
بابت نشر نشدن رمان در این چند شب مزرعت
امید که از خواندنش لذت ببرید
ریکت وکمنت یاد شما نره عزیزان دل❤️❤️
╭══════💍═══════╮
@Ashk_Labkhand
@Princess
╰══════♥️═══════╯
❤ 1🥰 1
#شهر بى یار مگر ارزش دیدن دارد!؟
#قسمت_هفتم
꧁
همیش خورد کردن پیاز دشوار هست ولی در آن محیط دشوار تر از همیشه غذا به مراتب بیشتر ازمهمانی مان بود پختنش به كنار اما روى آتش پختن تجربه نخست بود روغن را به قابلمه انداختم هر فنی را که بلد بودم بکار بردم دود که فراوان ولی از آتش خبری نبود سرفه امانم را بریده بود هیچکسی از خانه بیرون نمیشد و همه به تاکید هلال از کمک کردن به من صرف نظر کرده بودند و فقط هلال در گوشه از حویل به مناظره من نشسته بود بعد از تقلا های فراوان آتش را شعلهور کردم و قابلمه را روی آن گذاشته محتویات باقیمانده را اضافه کردم مسالهای نبود که به داخلش اضافه کنم همانطور در کنار آتش نشسته بودم و به آینده مبهمام فکر میکردم ساعتی از حرارت آتش گذشت وقتی قابلمه را از روی آتش برداشتم دستانم در حرارت آتش سوخت و اخخ من بلند شد هلال سریع به سمت من آمده و آب روی آن ریخت بعد از اتمام کارم به اتاق عایشه رفتم و خوابیدم صبح روی سفره صبحانه عایشه از دست پخت من تعریف کرد و همه به تصدیق از او مرا تحسین میکردند ولی هلال نبود که دوباره به بهانه دیگر مرا توبیخ کند بعد صبحانه همه روی حویلی بودند که با یک اجاق و بالون گاز برگشت روبه مادر بزرگش کرده گفت -ازین به بعد روی آتش غذا نپزید بعد نگاه معنی داری به من کرده رفت
****
یک هفته از ان روز گذشت همه چیز نارمل پیش میرفت الا وضعیت من!هلال از بازار به ذوق خودش
تکه آورده بود و عایشه به خیاط داده بود و من مامور پوشیدنش بودم
ان روز دقیق به یادم هست روزی که سرنوشت دوباره
صفحه جدیدی از زندگیم را رقم زد
با عایشه به اشپزخانه بودم که آواز هلال به گوشم رسید و مرا صدا میزد داخل اتاق خودش بود و من هرگز داخل اتاقش نشده بودم به دهلیز ایستادم
+بلی
-داخل بیا
+نخیر همینجا درست است
با لحن جدی و سرد گفت
-برو اتاق عایشه میایم
به اتاق عایشه رفتم و نزدیک کلکین ایستادم بطرف آسمان میدیدم که با سرفه مصلحتی هلال به عقب برگشتم
-بشین حرفهایم طولانیست
دروازه را بست و خودش در دوشک کنار در نشست روی طاقچه نشستم و هلال شروع به صحبت کردن کرد
-ببین زعفران از آمدنت به این خانه تقریبا از ده روز میگذرد و من هیچ تغییری در وضعیتات نمیبینم مثل بیگانهها یکطرف میشینی و هر کس هر چیزگفت قبول میکنی چرا؟
+چرا که شما ارباب استین و من رعیت تان
-چرا اینطور میگی مگه من چه کار بد همرایت کردم از روز اول که دیدمات تا امروز به اندازه سر سوزن هم در طرز برخوردت با من هیچ تغییری نیامده آخر من ترا با خودم آوردم که شاید…
به اینجا که رسید کلافه دست به موهای سیاه القاسیش کشید و ادامه نداد
+کار بد هههه ها چی کار بد در حقم کردی واقعا که فرشته خدا روی زمین استی پس میشه بگی منی بدبخت اینجا چه میکنم
-<>
+جواب نداری البته که نخیر
-ببین زعفران امروز اینجا خواسمت که بگویم باید نکاح کنیم
چطور امکان داشت هضم کردن این همه مشقت برای دختر بی کسی مثل من مات و حیرت زده به
جمله باید نکاححح کنیم فکر میکردم
-میفمم که درد میکشی و مطمئن باش من هم ای درد را احساس میکنم اما باید نکاح کنیم من ترا تا چی وقت بدون کدام نسبت داشتن با خودم در خانه خودم حفظ کنم حالی که میبینی چقدر اینجا بیر و بار شده بخاطر تقسیم میراث همگی آمدند از یک. سو در فامیل ما پسرها زیاد استن و از سوی دیگر کار برم پیش شده و باید کابل بروم چی گفته ترا اینجا بمانم پیش کی؟هاا
مه این مردا را خودم میشناسم چشم پاک ندارند تمام شان دو همسر سه همسر دارند مگر در هوس خانم دگر استن به الله پاک سوگند یاد میکنم اگر باورم نداری از عایشه بپرس تنها راه حفاظت از خودت نکاح ما است که دم چشمشان را بگیرد دوباره تکرار میکنم قرار نیست از اینجا جایی بروی پس بهتر همین است که نکاح کنیم تا شب وقت داری فکر کن بعد هر تصمیم که گرفتی
برایم بگو
****
چقدر ظالم است روزگار سر سازگاری با یک نداریم صد را برای مان حواله میکند،درگیر بودن عقل و منطق با دل
بزرگترین نبرد جهان است،گاهی اگر آن و یا این
برنده شود بازنده خودمان هستیم؛با خودم فکر میکردم مگر بعد از پیامبران معجزهٔ رخ داده بود که برای من دومش اتفاق بیفتد، سرعت زمان از دستم
رفته بود و تا چشم به آسمان دوختم شب شده بود
عایشه*زعفران گلم نان نمیخوری
+نخیر اشتها نیست
عایشه* گپی شده که ناراحتی؟
خوشترین خندههای دنیا از سوخت دل منشا میگیرد
چقدر دردناکند!
ساعت از ده شب گذشته بود و هلال سرسان به سمت اتاق ما آمد
-خب تصمیمت چه شد قبول میکنی؟
🥰 2👍 1
+لطفا خواهش میکنم مرا به خانه خودمان برگردان
-
+ببین خواهش میکنم نمیتوانم اینجا بمانم
-زعفران ترا ناوردیم که دوباره برگردانم هر جا که من باشم خانه تو همانجاست بهتر است خودت را
عادت بدهی اما هر چه که لازم داشتی یا به خودم یا هم به عایشه بگو
گریه را کنار بمان دست بجنبان قصاص صبحات پا بر جاست
****
#پایان_پارت_ششم
📕@Roman_WS1
❤ 1🥰 1
و قصهها رفتهرفته دفن خاک میشوند
غرق در عالم تفکرات خود بودم
+پس هلال کیست؟یعنی او طالب نیست
عایشه که تازه میخواست لب به سخن بگشاید که مادر کلان هلال
مرا صدا زد و صحبت هایمان نیمه ماند به طرف حویلی رفتم دیدم به گوشه نشسته،کنارش رفته پرسیدم
+بلی
-اینجا بشین
+بفرمایین
-ببین دخترم هلال در مورد خودت برای من همه چیز را گفت میفهمم مشکل است اما خودت را باید عادت بتی حالی این خانه دگر خانه خودت است کوشش کن به سرنوشت که خدا برایت رقم زده تسلیم شوی انشالله با هلال خوشبخت میشوی اگرچه تمام پسراى فامیل ما به انتخاب فاميل همسر ميگيرند اما هلال پيشقدمی کرد بهر حال انشالله خوشبخت میشوین
این خانه از خود قانون دارد چهار فامیل در یک حویلی زندگی میکنند دخترا کار خانه را به نوبت میکنند بعد ازین خودت هم در نوبت استی شیطانی
و دخالت دیگ را در کاسه زدن و این کار را نمیکنی
مقابل بزرگان و مخصوصا شوهرت زبان بازی
نمیکنی فهمیده شد دختر جان وهاااااا متوجه لباس پوشیدنت هم باش اینجا رفت وامد زیاد است
حیران بودم چگونه قرار شد یک عمر اینجا بمانم
دل نازکتر از گلم دوباره به درد افتاد و چشمانم شروع به باریدن کردند از جايم بلند شده به سمت دهليز خانه روان بودم كه با يك پسر تنومند برخورد كردم و به زمين افتادم در ناحيه ساعد دستـم درد احساس ميكردم پسر به زمين نشست و دست مرا
گرفت
بهبهیر*ببخشين متوجه نشدم زياد افگار شدين
+نخیر نی درد نمیکند
دست خود را از دستش رها کرده به شدت از جایم بلند شدم که مقابلم چشمان به خون نشسته هلال
نمایان شد در همان وقت متوجه شدم چادر به سرم نیست وموهای بازم به صورتم ریختن؛آب دهانم را قورت کردم و منتظر توبیخات هلال بودم
بهیر* خودت را نشناختم مهمان امدی اینجا چطور که فارسی گپ میزنی
تا میخواستم دهان باز کنم هلال از عقب دست به شانه ان پسر گذاشته گفت
-ینگیت است بچه عمه
هلال با چشمانش برایم فهماند که باید چادر را دوباره به سرم جابجا کنم و منم بدون ثانیه مکث چادرم را منظم کردم بهیر که با چشمانش سر تا پای
مرا انالایز میکرد با لکنت گفت
بهیر*یییعنی چی خانم کیست؟
هلال دست از شانه او برداشته وکنارم ایستاد شده با لحن خیلی جدی گفت
-خانم خودم است
پسر از حیرت چشمانش باز و بازتر میشد و من مثل مترسک فقط شاهد نسبت دادن خودم به هلال بودم و گوشهایم قفل شده بود روی
خانم
خانم
خانم!
بهیر*نخیر شوخی میکنی دگر بچه ماما
-من همرایت کدام وقت مزاق داشتیم بهیر خااااااااان
بهیر*خخو مبارک باشه لالا ب…به پای هم پیر شین
-زنده باشی بچه عمه جان
بهیر*نامتان چیست؟
چشمانم را بلند کردم و با چشمان او پسر که حالا فهمیدم نامش بهیر بود روبرو شدم
+زعفرانن
-خوو دگر خودت بیرون برو منم با ینگیت کار دار خلاص شد میایم
هلال دست خود را به نشانه پیش برو بلند کرده و حرکت کردیم بطرف اتاق عایشه میترسیدم جراتام
به صفر سقوط کرده بود چرااا؟چون با یک پسر برخورد کرده بودم و از همه مهمتر مرا با سر لچ دیده بود داخل اتاق شدم و هلال بعد از بستن دروازه قدم به قدم به من نزدیک شد آب دهانم را به سختی قورت داده و چشمانم را به زمین دوختم
هلال که دستای خودش را بغل کرده بود با لحن آرام گفت
-چرا گریه کردی
یعنی چه موهای مرا یک پسر جوان دید حتی دست مرا لمس کرد اماا او به فکر گریه من بود؟؟
+چی
-پشتو خو نمیگم که ترجمه لازم باشد
گفتمم چرا گریه کردی
+راستش انا گفت …
-چی گفت
اشکم دوباره فوران کرد و به هقهق افتادم این بار با دستای خود چهره خود را پوشانده راحتت گریه کردم
-چرااا چه گفت
آرام شدنی نبودم آخر بغضم تازه ترکیده بود
-بشین اینجا من آب میارم
هلال رفت که آب بیاورد بعد با یک گیلاس آب برگشت
-بگیر ب
+<>
-حالی بگو چی گفت انا جانم
+……گفت دگر خانهات همینجا است،کار خانه را نوبت کنید،لباس درست بپوش هلال به قدری خنده میکرد که تنش به لرزه افتاده بود
-بخاطر همین گریه میکنی ههههههههههههه
او خنده میکرد و من محو خندههای اش شده بودم بار اول بود اجزای صورتش را جداگانه به برسی گرفتم ابروان سیاه پر پشت چشمان زیبای بزرگ و خماری مژگان بلند و تاب خورده بینی قلمیو بلند
ریشهای سیاه که بیشتر از همه جذابتر اش میکرد چهره که انگار نورش از مهتاب منشا میگرفت
+هلالللللل
نا خواسته اسم هلال به زبانم آمد از جا خوردن خودم که صرف نظر کنم چشم های هلال از حدقه بیرون زده بود و بیشتر تماشایی تر شده بود
بعد از ثانیههای طولانی جواب داد
_جان هلال
از لحن گفتارش بیشتر خجل زده شده بودم در حالیکه با شملههای چادرم بازی میکردم دل به دریا زده گفتم
❤ 1🥰 1
🔻فوری/فردی که در چاه سقوط کرده بود دقایق قبل جنازهاش از چاه بیرون شده و به شفاخانه حوزوی هرات منتقل داده شد
@Herat_Explore | هرات اکسپلور 💠
😢 1
Repost from خبر فوری هرات 🏷
00:08
Video unavailableShow in Telegram
🔻با گذشت چهار ساعت، هنوز اثری از مردی که در چاه سقوط کرده، نیست.
@Herat_Explore | هرات اکسپلور 💠
6.66 KB
😢 1
Photo unavailableShow in Telegram
وقتی سراغ چيزی ميری
تا بدستش نياوردی برنگرد
اجازه نده زندگيت بشه يه فيلمِ
پر از سكانسهای ناتمام . .
╭══════💍═══════╮
@Ashk_Labkhand
@Princess
╰══════♥️═══════╯
👏 2🥰 1