cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
17 459
Suscriptores
+14524 horas
-717 días
-1830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

کلی پارت دلبرررر منتظرتونه
Mostrar todo...
برای خوندن ادامه‌ی پارتها میتونید عضو کانال وی آی پیمون بشین که حدود 6 ماه جلوتر از اینجاست و رمان تو کانال وی آی پی به اوج خودش رسیده و بیش از 140 پارت جلوتر از اینجاست و شما میتونید با پرداخت 🌸  مبلغ 40 هزار تومان، به شماره حساب: ۵۸۵۹۸۳۱۱۶۵۶۹۲۴۷۵ به نام : آیدا باقری و فرستادن شات واریزی خودتون رو به آیدی @aydaadmin و با گفتن اسم رمان، لینک کانال رو دریافت کنید و وارد کانال بشید.
Mostrar todo...
برای خوندن ادامه‌ی پارتها میتونید عضو کانال وی آی پیمون بشین که حدود 6 ماه جلوتر از اینجاست و رمان تو کانال وی آی پی به اوج خودش رسیده و بیش از 140 پارت جلوتر از اینجاست و شما میتونید با پرداخت 🌸  مبلغ 40 هزار تومان، به شماره حساب: ۵۸۵۹۸۳۱۱۶۵۶۹۲۴۷۵ به نام : آیدا باقری و فرستادن شات واریزی خودتون رو به آیدی @aydaadmin و با گفتن اسم رمان، لینک کانال رو دریافت کنید و وارد کانال بشید.
Mostrar todo...
برای همه‌ی کسایی که میخوان تو کانال وی آی پی همراهم باشن میتونید با پرداخت  40 هزار تومان ، توي كانال وي اي پي همراهم باشن با پرداخت مبلغ 40 هزار تومان رو به شماره كارت : 5022 2910 6419 4242 به نام : مرتضي حيدري واريز كنند و عكس شات واريزي رو به آيدي @Ghaaf_Negar بفرستن و لينك رو دريافت كنن. ❤️ فقط لطفا بگيد كه مي خواييد عضو وي اي پي كدوم رمان بشيد كه لينك اشتباهي براتون ارسال نشه. ❤️
Mostrar todo...
sticker.webp0.16 KB
Repost from N/a
می‌شه بیام توی بغلت قایم شم؟ بچه ها باز سوسک گرفتن دستشون، دارن اذیتم می‌کنن! -تو دیگه شیش سالت نیست، سیب کوچولو.‌درست‌نیست‌من‌بغلت‌کنم‌برو‌یه‌جا‌دیگه‌قایم‌شو. یاقوت‌دوازده‌ساله‌لب‌می‌لرزاند.-من می‌ترسم‌آیین!خواهش‌می‌کنم...تو بغلم‌کنی‌جرأت‌نمی‌کنن‌اذیتم کنن. -دیرم‌میشه‌نورچشم!باید برم. یاقوت‌به‌گریه‌می‌افتدوسمت ته‌باغ‌قدم تندمی‌کند. -منو بغل نمی‌کنی چون قراره خواهرم مروارید عروست بشه مگه نه؟ باشه...بغل نکن. منم با کاوان عروسی میکنم! https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 آیین باخیالی آرام می‌رود،بی خبر‌ازآنکه‌شبی‌که بر‌می‌گردد‌شب‌عقد یاقوت‌با دشمن قسم خورده‌ی‌خودش است
Mostrar todo...
⌝زیر درخت سیب🍎|مهشید حسنی⌜

به یاریِ خدای عزیزِ قلم. زیرِ درختِ سیب. پارت گزاری از شنبه تا چهار شنبه هر شب دو پارت.

Repost from N/a
شب عروسی‌ام بود. شبی که قرار بود بهترین شب زندگی‌ام باشد و اما دامادم نیامده بود... نیامده بود و من مانده بودم با دنیایی از ترس و اضطراب! من مانده بودم با این حال که دیگر دختر خانه‌ی پدرم نبودم و توسط امیرحسین پا به دنیای زنانگی گذاشته بودم اما امیرحسین نیامد... نیامد که نیامد... امیرحسین رفته بود...😭😭😭😭😭😭 نیم ساعتی گذشت... یک ساعتی گذشت... سه ساعتی گذشت اما آمدن امیرحسین هر لحظه برایم دور و دورتر از انتظارم می‌شد...! 😔😔😔😔😔 صدای شرمنده‌ی حاج‌مجید باز هم بلند شد. -هر چی بگین حق دارین... شده خودم یه تنه تو فک و فامیل و در و همساده می‌گم که این پسره ناخلف من بود که بی دلیل گذاشت و رفت و ما رو حیرون کرد... رستا مثل برگ گل و از هزارتا دختر پاک و نجیب‌تر... پاک و نجیب نبودم. دست خورده شده بودم و دیگر در خودم طرواتی نمی‌دیدم. امیرحسین با من چه کرده بود؟ با من و آبرویم؟ حاج‌مجید هر قدر هم از من تعریف می‌کرد چه ثمری داشت؟ همان رستایِ سابق می‌شدم؟ زانوهایم را خم کرده و سرم را روی‌شان قرار دادم. رویاهایم بر باد رفته بود مابقی حرف‌های‌شان کجای دردم را التیام می‌بخشید؟ https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 رستا دختر حاج ناصر علاقه‌مند به امیرحسین می‌شه که براش ممنوعه‌س! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد می‌کنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو می‌کنه! حال من با این اتفاقی که همچو راز در سینه‌ام مدفون کرده‌ام چه کنم؟ تا کجا به تنهایی یدک بکشم؟ چشمانم را می‌بندم اما قطرات درشت اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورده و هر کدام مسیری را برای پنهان شدن طی می‌کنند. هر چه‌ می‌کنم اما حرف‌های امیرحسین از یادم پاک نمی‌شوند... نخواسته بودم. خام بودم و فکرهایم محدود... چه می‌دانستم قصد و غرض امیرحسین چیست؟ چه می‌دانستم؟ با صدای بلند آقاجانم میان پلک‌هایم از ترس فاصله‌ای افتاد... -شما رو به خیر و ما رو به سلومت! دختر من احتیاج به تعریف احدالناسی نداره! احترام آشنا بودنمون بمونه سر جاش اما دیگه اَ من نخواین چشم رو همه چی ببندم و مثل قدیم رفتار کنم. از این بعد شما راست برین من و خونواده‌م چپ می‌ریم! سلام و علیکمون بمونه واسه همون سالی یبار و والسلام! خوش اومدین! https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصب‌ها حتما توصیه می‌کنم بخونید هم زیباست و هم پارت‌دهی فوق‌العاده منظم👌👌👌👌
Mostrar todo...
Repost from N/a
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌ دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم. امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌ صدای نور خانم توی سرم هو می کشید: _اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه... چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش... _ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌ چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟! روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم: _برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟ صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود. _عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌ دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌ چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌ _من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم... چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود. _فردا صبح میام...‌ توی دلم نالیدم: _فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟ چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟ خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید: _داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟ قلبم فشرده شد... _برو منتظرتن آقا سید... انگشتانش مشت شد  و نالید: _کاش منو ببخشی... چشمانش را بست و‌ باز کرد. دلم داشت منفجر می شد...  _داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #عاشقانه #خونبسی #جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا.  عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو  آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد.  تم خونبسی😍💥
Mostrar todo...
Repost from N/a
فرنوش برگشته بهار. با بهت زیادی دست از مرتب کردن شال بر روی سرش برداشته و به خواهر شوهرش نگاه کرد. گوش هایش اشتباه شنیده بودند دیگر؟! فرنوش از کجا برگشته بود؟! او که همین یک سال و اندی پیش تصادف کرده و دار فانی را وداع گفته بود!!. _شوخیت گرفته یلدا؟ فرنوش که مرده. این مسخره بازیا چیه؟ یلدا در جواب با ناراحتی که وجودش را فرا گرفته بود گفت: _به خدا شوخی و مسخره بازی نیست بهار. از عمه ، مامان فرنوش شنیدم. دست خودش نبود ، نمی‌توانست نسبت به چنین مسئله مهمی بی‌خیالی طی کند. آخر این فرنوشی که درباره اش بحث میکردند ، زمانی معشوقهٔ شوهرش، سهیل بود. _تازه یه خبری هم هست که من گفتم زودتر بهت بگم. معلوم نیست این فرنوش عفریته با چه نیتی اومده . نمی‌دونم چطور بهت بگم.... نفسش به شماره افتاد از شنیدن سخنان یلدا. چرا که حس ششمش ناجور داشت هشدار میداد. هشدار زندگی مشترکش را، گرچه این زندگی هنوز زندگی نبود . بعد از مرگ فرنوش پدر سهیل ، سهیل را اجبار به ازدواج با بهار کرده بود و در این زندگی اجباری که تنها خودش عاشق یک طرفه بود ، بی محلی ها و آزار و اذیت های سهیل گاه باعث میشد تا حد زیادی از زندگی دل بِبُرَد. اما باز این خودش بود که به خود امید عاشق کردن سهیل را میداد و ادامه میداد زندگی را. با استرس لب زد: _د جون بکن یلدا... بگو چی شده... یلدا درحالی که قلنج انگشتانش را از روی استرس تق و تق می‌شکست با شک زیادی جواب داد: _فرنوش با یه بچه اومده و ادعا می‌کنه که اون بچه مال خودش و سهیله...!!. و تمام.... این زندگی برایش دیگر زندگی نمیشد. می‌دانست که فرنوش و سهیل با یک دیگر تا حد معاشقه نیز رفته اند ، یعنی این مسئله را سهیل خودش باری برای زجر دادنش بر صورتش کوبانده بود و خب وجود یک کودک این بین خیلی هم منطقی جلوه میکرد. جان از تنش رخت بست و ناگاه با از دست دادن تعادلش سرش به تاج تخت برخورد کرده و همزمان با جیغ گوش کر کن یلدا خون از سرش فواره زد. در همین بین صدای سهیل را توانست تشخیص دهد. سهیلی که التماس هایش برای باز کردن چشمان بهار گوش فلک را کر کرده بود. _بهااااار تورو جون عزیزت چشماتو وا کن. تو رو جون منی که می‌دونم ازم متنفر شدی . بابا د لامذهب من عاشقتم. همینو میخواستی بشنوی؟! آره؟! بیا صدبار میگم بهت: عاشقتم عاشقتم عاشقتم. لبخندی عمیق بر لب راند و با تن صدای ضعیفی لب زد: _خوبه که آرزو به دل نموندم. مراقب...خو..دت....با...باش.... بابای..بَ..بچهٔ ..فَ..فرنوش.... گفت و نفهمید چه آتشی با گفتن این حرف بر جان مرد زد. چَشم بست و ندید و نشنید فریاد های مرد برای بودنش را. و شاید این پایان کوتاه و دردآور، همان شروع ماجرای این زوج بود. شروعی پر از چالش.... https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
Mostrar todo...
بهارعاشقی

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس 👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️

.....
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.