cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

صَـد و هَـفتـ

💙 اونـ تو کهکشـان چشماشـ غرقتـ میکنهـ صد و هفت: درحال تایپ... ناشناس من🦋 http://t.me/HidenChat_Bot?start=5778108024 چنل ناشناس🌈 https://t.me/+rNMmXlGrYSViY2Rk

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
972
Suscriptores
-324 horas
-77 días
+3830 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Photo unavailable
رمیرِ صدوهفت باشه؟🤏🏼💙🍓
Mostrar todo...
🍓 55😍 4👍 2 2
شاید شب جمعه مزاحمتون شدیم😉
Mostrar todo...
هرکی لفت بده با احترام بن میشه ❤️
Mostrar todo...
🍓 34👍 4🌚 2
جواب ناشناس هاتون: http://t.me/HidenChat_Bot?start=5778108024
Mostrar todo...
9🌚 2
سلام به همه دوستای جدید خیلی خیلی خوش اومدین💙 امیدوارم خوب باشید✨ بنده حنا هستم و خوشحالم که اینجایید🦋 بخوام بگم... اول اینکه، لطف کنید پین های چنل رو چک کنید و بعد اینکه خیلی خیلی خوشحال میشم که زودتر شروع کنید و با پارت گذاری همراه بشید . تمام سعی من اینه لحظات کوتاهی که مشغول خوندن فیک هستین ذهنتون از درگیری های زندگی دور بشه و وارد جو داستان بشید. انتقاد ،نظر یا پیشنهادی هم باشه با جون و دل پذیرا هستم. هر فانتزی‌ای هم داشتین میتونید تو ناشناس بگید براتون توی فیک قرار میدیم اینم گپمون،جو بسیار صمیمی و دوستانه خوشحال میشیم تشریف بیارید🕊 https://t.me/+IU5eCbUP9aY0ODk8 چنل ناشناس🌱 https://t.me/+rNMmXlGrYSViY2Rk و لینک ناشناس من🌸 http://t.me/HidenChat_Bot?start=5778108024 به خانواده آبی خوش اومدید🦋💙
Mostrar todo...
🌚 15 5🍓 2👍 1
Mostrar todo...
"ســـَربـــار"

میخواهم از چشمانت سرازیرشوم ، تا بویِ تورابه خود بگیرم🌬` ســربار✍🏽 ناشناس ؛

https://t.me/HarfinoBot?start=399537ab4f53a52

______________________________________ 𝐀𝐒𝐓𝐀𝐑𝐓✈️ ➪ 18/3/1401

✧ خـــ🩸ـــونابـه ✧
[ هم‌رَزم ]
صَـد و هَـفتـ
⫷ اٰصؐݺ࣮لۙ ⫸
احیای روح سیاه..
𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢🤎
• آمـوجـ •
اهنگ پارت🌱🦋
Mostrar todo...
Homayoun Shajarian - Man Koja Baran Koja (320).mp39.39 MB
❤‍🔥 18🌚 2 1
کمی بعد... نه تنها من،بلکه ارمان و حتی بابا اینا هم متوجه حال عجیب امیر شده بودن. دائم چشمم بهش بود که چجوری تو خودشه،چشمش همش به گوشیشه،استرس از تک تک کارا و حرکاتش مشخص بود . نمیدونست من بیشتر از خودم میشناسمش؟ "نهههه عههه ول کن موهای منو بچه" با صدای رادمان حواس همه سمتشون جمع شد،اون سمت خونه وسط کلی اسباب بازی نشسته بودن و بازی میکردن. "عاااای" با صدای جیغ مانند رادمان نیم خیز شدم که خودش با ماهی اومد پیشمون،ماهی رو تو بغل بابا گذاشت :بگیرید اینو ،نابودم کرد بچتون. سمت مامان رفت:نگاااا جر داد صورتمو همین کافی بود برای جوگیری مامان،روی پاش کوبید و سر رادمان رو خم کرد. محبوبه:خاک بر سرم نگا صورت بچمو سمت ماهی برگشت و با اخم توپید به یه وجب بچه. محبوبه:چرا اینجوری کردی با عموت؟ مگه وحشی ای تو؟؟ دو وجب بچه رو چه به این چیزا؟ تربیت نکردن تورو مگه هااان؟ با بلند شدن صدای مامان ماهی بغض کرد و از بغل بابا پرید پایین و خودشو تو بغل من انداخت،بلندش کردم و نشوندمش رو پام:مامان آروم! چیزی نشده حالا بچه اس محبوبه:بچه اس،از همین الان باید درست تربیت بشه تا بعدا لات بازی در نیاره،این چه وضع تربیته؟ به قول خودتون امیر خان تربیت میکنه بچه رو، همون دیگه برا همینه وگرنه کدوم یکی از بچهای من انقدر بی ادب و گستاخ بودن؟؟ دیگه داشت تند میرفت،تا اومدم چیزی بگم در کمال تعجب صدای امیر بلند شد. امیر:به چه حقی به بچه من اینطوری حرف میزنید شما؟ تا مامان خواست چیزی بگه بین حرفش پريد :هیچ احدی غیر از باباش حق نداره صداشو رو دختر من بلند کنه هیییچ کس! تربیتش هم به خودم و باباش مربوطه نه فرد دیگه ای از جاش بلند شد و ماهی رو از بغلم گرفت. محبوبه:این طرز تربیت خودت،معلومه بچه اینجوری میشه. امیر با صدایی که حالا میلرزید برگشت سمت مامان:اتفاقا اینم به خودم مربوطه ،دفعه اخرتون باشه با بچه اینطور برخورد می‌کنید،این بار کوتاه نمیام گفت و با قدمای بلند خودشو به اتاق رسوند و درو کوبید. محبوبه:رهام!! امیری که اینطور به جوش میاد قطعا فشار روشه،اون از حال ظهرش اینم الان که بالاخره صبرش سر اومد...صد البته حق داشت ولی. از جام پاشدم و رو به بقیه گفتم:امیر این مدت بیشتر از من برای ماهلین پدری کرده، رو به مامان انداختم:برای چندمین بار میگم مامان این آخرین باره با امیر اینطوری برخورد میکنی و کنایه میزنی...دفعه آخر! شب بخیری گفتم و سمت اتاق رفتم.. به محض باز شدن در ماهی مثل فشنگ از کنارم رد شد و در رفت،در رو پشت سرم بستم و کنار امیر دراز کشیدم.. پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و زمزمه کردم:چی پسر منو اذیت کرده؟ چیزی نمیگفت ولی دستاش تیشرتمو چنگ گرفته بود،لبمو روی چشمش گذاشتم و بوسیدم:بغض نکن دردت به سرم محکم بغلم کرد و سرشو تو سینم کوبید. رهام:آرامشم با صدای لرزون لب زد:بخوابیم پتو رو بالا کشیدم و متقابلا محکم بغلش کردم:بخوابیم عمر دیر یافته من،بخوابیم بوسه ای روی سرش گذاشتم و شروع کردم نوازش کردن کمرش... تقدیم به نگاهتون💙🌸🦋 منتظر نظراتتون هستم ناشناس
Mostrar todo...
Hidden Chat

کانال هیدن چت: ✅ @HidenChat ادمین هیدن چت: ❇️ @HidenChat_Admin

🍓 78👍 8 5😭 5🌚 2🐳 1
موقع برگشت جاها عوض شد و این بار آرمان به جای بابا اومد تو ماشین ما،که البته بخاطر احترام و بزرگتر بودنش کلی اصرار کردم که جلو بشینه و در نهایت با مخالفت های زیادش عقب نشست و ماهی رو سپرد بغل من... به محض حرکت ماشین ماهی خودشو تو بغلم ولو کرد و خیره بهم بعد چند دقیقه خوابش برد،امروز حسابی خسته شد و تو این گرما شانس اوردیم گرما زده نشد. سرش روی ساعد دستم بود و پاهاش رو جمع کرده بود،کمی رو دستم جابجاش کردم تا بتونم گوشیم رو بردارم، از صبح چکش نکرده بودم.. نتم رو وصل کردم و اولین نفر سراغ پیوی مامان رفتم،تک تک پیام هاش رو جواب دادم و یه عکس از ماهی گرفتم و براش ارسال کردم تا دلتنگیش رفع بشه.. همینطوری پیام ها رو جواب میدادم و گروه رو چک میکردم که نوتیف جدیدی برام ارسال شد...باید بگم با دیدنش یه آن خون تو رگام یخ بست.. بعد از این همه سال چرا باید بیاد سراغ من؟ خیره بودم به پیامش و بین سین کردن و نکردن گیر کرده بودم...با تردید وارد پیویش شدم... با لمس دستی روی دستم شوکه شده تو جام پریدم که گوشی از دستم افتاد،نفسمو ازاد کردم و برگشتم سمت رهامی که متعجب نگاهم میکرد دستشو عقب کشید و با همون چهره متعجب خم شد تا گوشیمو بیاره ...با یاد آوری اینکه تو چت باهاش بودم دوباره دلهره سراغم اومد،به محض اینکه بلند شد گوشی رو از دستش گرفتم و تشکر کردم. آرمان:امیر خوبی؟ نیم نگاهی بهش انداختم که مشکوک نگاهم میکرد...سریع چشم ازش گرفتم و به اطرافم نگاه کردم ،رسیده بودیم و معلوم نبود من چقدر خیره بودم به اون پیام کوفتی. رهام:ماهی رو بده به آرمان تا من ماشینو ببرم تو آرمان در رو باز کرد و ماهی رو از بغلم گرفت و از جلوی چشمم دور شد. حس میکردم ته دلم خالی شده و دارم ضعف میکنم، خواستم پیاده بشم که با کشیدن دستم اجازه نداد. نکنه چیزی فهمیده؟ رهام:بشین باهم بریم تو عزیزم سرمو تکون دادم و تکیه دادم... رهام... همین که وارد خونه شدیم با سلام کوتاهی به مامان مستقیم سمت اتاق رفت و بعد ثانیه ای صدای بسته شدن در اومد. محبوبه:چایی بریزم یا شربت؟ سمت اتاق رفتم که با صدای آرمان به اجبار برگشتم سمتش آرمان:بیا بشین رهام به اتاق نگاه کردم و دو دل خواستم برم سمت اتاق که بی حرف بهم اشاره کرد برم تو هال. کنارش نشستم و تو سکوت ذهنم تو حال و احوال امیر می‌چرخید... چند ساعت بعد... لای در رو اروم باز کردم و دستمو به کلید برق رسوندم. با روشن شدن فضای اتاق چشمم بهش افتاد..پتو رو بغل گرفته بود و نفس های کشیده اش نشون میداد خیلی وقته خوابه. کنارش نشستم و دستمو روی بازوش کشیدم:امیر جانم...امیری دستمو روی موهاش کشیدم و خم شدم سمت صورتش:آقا امیر پلکاش لرزید و دستمو گرفت تو بغلش و چشماشو باز کرد لبخندی نثارش کردم:صحت خواب لبخند کجی زد و نشست تو جاش،نمیخواستم بهش گیر بدم ولی یه چیزیش بود.. یه چیزی شده بود. ته چشماش یه نگرانی وجود داشت که گویا قرار نبود باهام در میون بذاره. از جا بلند شدم و پیشونیش رو بوسیدم:پاشو دست و صورتتو بشور بیا شام دورت بگردم سر تکون داد و تا لحظه بیرون اومدنم از اتاق همچنان نشسته بود. کاش چیز مهمی رو ازم مخفی نکنی امیر...
Mostrar todo...
🍓 62 7🌚 3👍 2🐳 1
دومرتبه نگاهی به پله ها انداخت و سرشو سمتم اورد رهام:نمیشه بی توجه دستمو لبه تیشرتش گرفتمو کشیدمش پایین:نمیشه؟ ابروهاشو بالا انداخت که از مهم ترین روش دفاعیم استفاده کردم:پس بریم خونه یقه شو ول کردم و چند قدم سمت جایی که ماشین بود برداشتم که از بازوم عقب کشیده شدم... رهام... تخس خیره شد تو صورتم ،همرو مسخره خودمون کرده بودیم این وسط،وقتی دیدم هنوز بِر و بِر داره نگام میکنه از موضعم پایین اومدم و به ناچار قبول کردم. ولی خودمونيم این بچه به توانایی های خودش اگاهه،تا آخرش یه لحظه ام کم نیاورد بلکه اونی که پدرش دراومد تا برسه بالا من بودم... اخرین پله رو طی کردم و دست به کمر نفس عمیقی کشیدم امیر:چیشدی پیرمرد بطری آب رو از دستش گرفتم و یه قلپ خوردم:پیرمرد رو بعدا نشونت میدم انگشت اشاره ام رو تهدید وار جلوش تکون دادم و کمی دیگه از آب خوردم. در بطری رو ازش گرفتم و نگاهی به اطرافم انداختم ،آخرین بار یادم نیست حتی چند سال پیش اینجا بودم،البته تغییر زیادی نکرده بود. یوسف:آخ مادر بابا پشت سر ارمان بهمون رسید و اولین جایی که به چشمش خورد نشست. امیر:توام برو بشین نگاهی به چهره خبیثش انداختم و جلو رفتم،خدارو شاکرم که در حال حاضر فقط خودمون این بالاییم، درواقع کسی اندازه ما خر نبود سر ظهر تو گرما این همه پله بیاد بالا. رهام:میریم خونمون بالاخره ادایی دراورد و از کنارم رد شد.. قدم به قدم اطرافش رو نگاه میکرد و همینجوری برای خودش میرفت،عادت جالبی که حین دیدن مکان های تاریخی و مورد علاقه اش بروز میداد،حتی یبار گمش کردم. چشم ازش گرفتم و سمت رامی برگشتم:حواستون به ماهی باشه من میرم با امیر خستگی در کردین بیاین یوسف:میایم،برید شما تا سر برگردوندم دیدم که چندتا پله رو بالا می‌رفت و حواسش به اطراف بود،پا تند کردم و خودم رو بهش رسوندم. رهام:باهم اومدیم مثلا،مارو ول کردیا سر برگردوند سمتم و خندید. امیر:قشنگه اینجا رهام:بله ولی اندازه تو؟ پشت چشمی نازک کرد :خیلی لاسو شدی رهام...عه باز از کنارم در رفت ،پشت سرش با قدمای آروم رفتم و کنار مقبره ایستادم همونجوری که به مقبره نگاه میکرد گفت:خب چرا خواجوی کرمانی باید تو شیراز باشه؟ دستمو رو شونه اش انداختم :خیلی سفر میکرد،شیراز که رسید موندنی شد ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بگه که با صدای ماهلین حرفش رو خورد. تو بغل رادمان از سر و کولش بالا می‌رفت و باهم درگیر بودن...دراصل میشد خدارو شاکر بود که غیر ما دوتا با بقیه هم سرگرم میشه و اجازه وقت گذرونی بهمون میده... امیر... هرجا رهام می‌رفت دنبالش میکردم و همینجوری برام توضیح می‌داد. یه سری پله دیگه رو بالا رفتیم که با دیدن دیوار نگاره از رهام رد شدم و خودمو بهش رسوندم. رهام:فتحعلی شاه و پسراشن رادمان:واقعا اینجاها بهتون خوش میگذره؟ سمتش برگشتم که آبمیوه ماهی رو دستش گرفته بود و هر چند لحظه به دهنش نزدیک میکرد تا خانوم میل کنه. رامیلا:تو کجا بهت خوش میگذره جناب؟ آرمان با همون حالت متفکر همیشگی دستاشو تو جیب شلوارش برد :پارتی لابد،پرِ دختر مشکل رابطه بی قرارم که داره اونجا قشنگ میتونه واسه یه سال پارتنر پیدا کنه با حرفش مونده بودم بخندم یا نه که با خندیدن بقیه منم خندم گرفت. یوسف:از این پسر یاد بگیرید چقدر ساکت و آقا برا خودش میگرده،حالا هی غر بزنید به جون من،میخوام بدونم اگه مادرتون بود بازم میتونستید جیک بزنید یا نه رهام :بابا ول کنید بیاید بریم حرفشو زد و با کشیدن دست من بی توجه به بقیه راه افتاد... داخل غار کوچیکی که در اصل بخاطر همین تا اینجا اومده بودیم نشسته بودیم ،ماهی و رامی لبه حوض نشسته بودن و با نظارت آرمان ماهی هی دستاشو میبرد تو آب و بازی میکرد. گویا این غار ها محل عبادت مریدای خواجو بودن و شب و روز این تو عبادت میکردن. همینجوری برای خودم اطرافم رو چک میکردم  که صدای زمزمه وار رهام تو گوشم پیچید واکنشی نشون ندادم که با نشستن دستش روی پهلوم و چسبیدن تنم به بدنش برگشتم سمتش و پچ زدم:چیکار میکنی ؟ شونه ای بالا انداخت و انگشتاشو تو پهلوم فشرد. با اون صدا،اون لحن...صدایی که مثل نوازش بی مانند یه پرِ سبک رو قلب آدم رد میذاره.. حالا صداش واضح تر به گوش می‌رسید و توی غار میپیچید...ترکیب شده بود با صدای آب و فقط میتونستم حسرت بخورم که چرا نمیتونم ببوسمش...ببوسم لبا و صدایی که مدتیه شده آرامش مغز و روحم.. چی میشد ؟ غیر از ماها کسی اینجا نبود، سرمو روی شونه اش گذاشتم :از اول آروم خندید و دوباره شروع کرد: "من کجا،باران کجا و راه بی پایان کجا... آه این..دل دل زدن تا منزل جانان کجا... هرچه کویت دورتر..دلتنگ تر،مشتاق تر... در طریق عشق‌بازان مشکل آسان کجا..." با به سرفه افتادنش آوای خوش قطع شد و بلافاصله بابا و بچها شروع کردن دست زدن و منم همراهیشون کردم. کف دستمو روی صورتش گذاشتم و سرشو سمت خودم کج کردم و گونه شو بوسیدم...
Mostrar todo...
🍓 63 8👍 4🌚 3😭 2🐳 1