مـاه🌙نـشـان
خالق رمان خون آشامان اصیل اسم من مارال (در حال نگارش) ماه نشان (آنلاین در حال تایپ) نویسنده ژانرهای عاشقانه اجتماعی درام تخیلی پارتگذاری منظم روزانه یک پارت بجز جمعه ها @tabligh_mahhچنل تبلیغات؛ لطفاً برای حمایت از نویسنده اعلانها رو فعال کنین🙏♥
Mostrar más11 490
Suscriptores
-2124 horas
-837 días
-28430 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
1 08520
Repost from N/a
_مادر یکم اون زیرشکم بیصاحبتو کنترل کن! یه جای سالم روی این طفل معصوم باقی نذاشتی، تو اوج گرما باید یقهاسکی و شلوار بپوشه تا جای مارکاتو روش نبینیم!🫠🔞⛓
با چشمای گرد شده و صورتی سرخ شده از خجالت به عزیز جون مات شده زل زدم که پسرعمهی بیشعورم یا همون بندهی زیرشکم بیصاحابی که عزیز جون میگفت، غش غش خندید و در جواب عزیز جون گفت
_زیرشکم و مارکا رو خوب اومدی عزیز جون!
عزیز جون عصبی از دست انداختناش، عصاشو کوبوند تو شکمش و غرید
_مرض کره خر! منو دست میندازی؟ بابا دیشب رفتم یه آب رفتم بخورم خبرم همچین آهشو درآوردی که زهرم ترکید نصفه شبی پدرسگ!
هینی کشیدم و سرخ شده سرمو خم کردم...پسرهی هَوَل! گفتم یکم یواشترآ ولی انقدر وحشی بازی درآورد که بی آبرومون کرد!
_آخه قربونت بشم خوبه خودت دیدی چقدر آتیشم تنده درست لنگهی شوهرت که جلدی گفتی بیاین دستشونو بذاریم تو دست هم تا بند و آب ندادن. تازه من بعد از ده سال به ماهم رسیدم، آخه چجوری میتونم از حقم که انقدر دلبر و خوردنیه بگذرم؟
عزیز چون پشت چشمی نازک کرد و پرکنایه گفت
_خُبه خئبه!! والا تو بند و آب ندادی مادر، به اقیانوس آرام گفتی برو من جات هستم...نگرانم نباش ما حقتو نمیخوریم فقط یکم آرومتر، بذار تا عروسیتون زنده بمونین! والا، یکمم از شوهر جنتلمن و ملایم بودنم یاد میگرفتی چی میشد!
با چشمای گرد و طلبکار جواب عزیز جونو داد
_کوتاه بیا عزیز! دیگه هرکی ندونه من که میدونم آقا جون ماشالا چقدر آتیشیه...یا نکنه دوست داری جلوی ماهلین بگم که تو ۸ سالگیم تو اون اتاق خوشگله عمارت چشمام به چیاتون منور شد؟
عزیز جون دستپاچه عصاشو به پاش کوبوند که آخی گفت
_ببند ببینم بیآبرو...خجالتم نمیکشه، واه! واه!
گنگ تند تند رفتن عزیز جونو نگاه کردم...چیشد یهو؟ آتو داره ازشون؟ برگشتم سمت عاملش که داشت هرهر میخندید
_ببینم نکنه اون شب عزیز جون و آقا جون...
_آره بابا چشمام تو ۸ سالگی جوری باز شد که دیگه افسانه لکلکها و مغازه بچهفروشی دیگه هیچجوره تو کتم نمیرفت! دروغ میگه آقا جون ملایم بود بالا، از منم وحشیتر بود! همین عزیز جون جوری از لذت و درد آه میکشید که...
با خنده ضربهای به شونش زدم و از خنده ولو شدم
_از تو وحشیترم مگه داریم؟
چشمامو با ناز فرو کردم تو چشماش که گونهمو بوسید و دم گوشم پچ زد
_تنت میخاره بازآ...عزیز جون همه رو از چشم من میبینه دیگه نمیدونه کرم از خود درخته! یه راند دیگه بریم؟
_تا الان که هنوز شبم نشده ۳ راند رفتیم!
_به من باشه که میخوام شب و روز توت باشم!
با چشمای گرد شده روی سینش زدم و فحشش دادم که غش غش خندید...همونجوری که روی دستاش بلندم میکرد، چشمکی زد و گفت
_بیا رندش کنیم، خب؟
با خنده لبامو روی لباش گذاشتم...همینجوری که همو میبوسیدیم به سمت اتاق خواب رفتیم ولی با باز شدن در و دیدن عزیز جون و آقا جون که رو کار بودن چشمامون گرد و دهنامونم ده متر وا مونده و اولین چیزیم که شنیدیم جیغ عزیز جون بود که...💦🔞⛓😱😂
https://t.me/merasemah
https://t.me/merasemah
یعنی از دست این عزیز جون و آقا جون پارهام😂🤦♀️
تو اینکه کی توی سک.س بهتره باهم مسابقه میذارن😱🔥
33630
Repost from N/a
خانم دکتر ترو خدا ننویس من دختر نیستم!
با عجز نگاهش کردم و ادامه دادم:
- به خدا نامزدم کُرد و غیرتیه. منو میکشه اگه بفهمه کاری کردم
اشکام گوله گوله رو صورتم میریخت و دکتر کلافه عینکش رو درآورد:
- دختر جان تو که این قدر از نامزدت میترسی این چه کاری بود کردی؟
با بدنی لرزون سمتش رفتم:
- من من اعتماد کرده بودم بهش. عاشقش شده بودم ولی رفت منو ول کرد.
هقهقم شکست که دکتر دستی تو صورتش کشید. و همون موقع در باز شد و قامت کیاشا نمایان شد، پر اخم بهم خیره شد و روبه دکتر گفت: - خب؟!
بدنم نامحسوس لرز گرفت و دکتر نیم نگاهی بهم کرد و با التماس بهش خیره شدم که گفت:
- تفاوت قد و سنتون با خانمتون چقدر نمایان آقای هخامنش.
انگار داشت وقت میخرید تا پاسخ مناسبی به کیاشا بده و کیاشا هم متعجب از این حرف دکتر با نیشخندی گفت:
- من نیومدم در مورد تفاوت ظاهری ما نظر بدید خانم دکتر، من زنمو آوردم ببینم دامنش پاکه یا نه.
عصبی بود و دکتر انگار فهمید که حرفام درمورد غیرتش راست که سری به چپ و راست تکون داد:
- خانمتون اجازه ندادن من معاینشون کنم هر چقدرم باهاشون حرف زدم راضی بشن جواب نداد منم نمیتونم به زور کسی رو معاینه کنم که.. میتونم؟
کیاشا کلافه دستی لای موهاش کشید و به من خیره شد، دستمو محکم گرفت و زمزمه کرد:
- برو بخواب رو تخت نادیا بزار کارشو کنه یه لحظهست نرو روی مخم.
محکم دستمو از دستش بیرون کشیدم:
- نمیخوام ولم کن، تا عروسیمون سه ماه مونده یا صبر کن یا که اگه میخوای میتونی نامزدیو بهم بزنی من نمیخوام این کارو کنم.
از نه سالگی شیرینی خوردش بودم و همه میدونستن کیاشا منو از همون وقت که بیست سالش بود و من نه سالم دوست داشت!
و به خاطر همین حرفم دستش بالا رفت تا توی صورتم فرود بیاد که صدای دکتر بلند شد:
- آقای محترم؟!
دستش خشک شد اما با حرص نگاهم میکرد و دستش پایین اومد که دکتر تشر زد:
- یعنی شما الان پاک پاک و باکرهای که این طوری با این دختر بیچاره رفتار میکنی؟
کیاشا دستی به صورتش کشید و با نیشخندی سمت دکتر برگشت:
- برای معاینه بکارت که اینجا دراز نکشد ولی فردا برای معاینه بعد از اولین بارش میارمش.
کلامش واضح بود. دکتر مات موند ولی کیاشا با پایان جملش دوباره دستمو محکم گرفت که جیغ زدم: - ولم کن نمیخوام باهات بیام تورو خدااا.
اما اون بیتوجه دستمو گرفت و کشوندم سمت خروجی...
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
-هیش دور سرت بگردم اذیت نمیشی یه دقیقه نگام کن نترس.
با چشمای اشکیم نگاهش کردم که با دست بزرگ و مردونش دستی زیر چشمام کشید و اشکامو پاک کرد.
- میدونی آخرشم مال منی دیگه پس آروم باش بزار منم آروم باشم. به خدا این طوری تقلا میکنی نق میزنی باعث میشی من وحشیتر شم واسه خواستنت.
باورم نمیشد مردی که تا ساعت پیش دوست داشت سر به تنم نباشه این طوری مهربون شده باشه. خواستم خودمو از زیر بدن برهنش بیرون بکشم که بیشتر خودشو روم لش کرد و این بار با حرص توپید:
- هیششش، نادیا نرو رو مخم.
هق هقی کردم و نالیدم:
- چیه تو تخت اومدی مهربون شدی؟!
اخماش پیچید توهم: -چیه وحشی دوست داری؟ اگه وحشی دوست داری بگو خجالت نکش.
- فقط تنمو میخوای.
نگاه ازش گرفتم و دیگه مهم نبود بفهمه دختر نیستم، دیگه مهم نبود بفهمه چه بلایی به سر خودم با حماقت آوردم.
سکوت بینمون شد که با دستش صورتمو سمت خودش کشوند.
چشماش اینبار ناراحت بود و لب زد:
- تو چقدر نامردی! از وقتی نه سالت بود خوردی به نامم همه چیت با من بود!
خودم بیست سالم بود ولی کار میکردم پول میدادم مامان بزرگت که شیرینی خوردم درس بخونه کلاس بره لباس خوب بپوشه!
نزاشتم به زور چادر بکنن سرت آوردمت تهران پیشرفت کنی حالا من که تا هجده سالگیت صبر
کردم بزرگ شی فقط دنبال تنتم؟
با این حرفاش بیشتر حس ترس گرفتم.
اگه میفهمید من خودمو به باد دادم؟!
حتی روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم و باز نگاه از چشمای رنگ شبش گرفتم.
و اونم دیگه ناز نخرید خودش رو روی تنم بالا کشید و من ترس تو دلم باز ریشه کرد چون میدونستم قرار چی بشه و حسش میکردم. اون اتفاق قبلی جلو چشمام نقش مبست و بدنم شروع به لرزش کرد.
اما باز اهمیتی نداد.
صدای جیغ دخترونم تو اتاق از ترس پیچید که این بار نگاهش رو بهم داد و پیشونیم و بوسید:
- هیچی نیست نترس.
اما درد کم کم زیر شکمم پیچید و از خجالت رسوا شدنم سرمو تو سینش پنهون کردم و هق زدم.
اون هم مثل یه مرد منو فقط تو آغوشش کشید: - الان تمومش میکنم آروم.
و بعد ثانیه ای با ملاحظه کنار رفت و من فقط بدنم میلرزید و چشمامو محکم بستم که صداش تو گوشم پیچید:
- نادیا تو... تو دختر... دختر...
بقیش👇🏻
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
40120
Repost from N/a
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده میخواد مچشون و بگیره😂😂👇
#پارت۲۲۹
یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربهی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید.
قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا.
حدس میزدم ماهپری باشد.
صداها که نزديکتر شد، دیگر یقین پیدا کردم.
ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما میآمد.
-شِت!
پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم.
اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم.
متوجهِ نگاهم شد که مردمکهایش را از سقف گرفت و به من دوخت.
-تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمیگیره.
قلبم تندتر از هر زمانی میکوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفتهتر شدم.
-چکار کنم؟!
کلافه روی تخت نشست.
-بِکَن!
گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباسهایم اشاره زد.
-لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟!
چشمغرهای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید.
-خیلی خوشگلی، همهشم قایم کردی.
دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم.
آنقدر غد و یکدنده بود که برای حلِ چنین بحرانی هم باید دل به دلِ راهِ حلهای مردم آزارش میدادم.
گریهام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیکترین حالتِ ممکن قرار داشت.
یقهاسکیام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم.
در کسری از ثانیه نیم خیز شد.
بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشهای پرتاب کرد.
تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت.
هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد.
پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد.
او رسیده بود.
-نکشمون با این مدل جاسوسیش.
اما همهی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود.
رویایِ ماندن بینِ بازوهایش.
آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم.
صورتهایمان مقابلِ هم، با فاصلهی کمی قرار داشت و مردمکهایم از بیقراری یکجا ثابت نمیماندند.
داغی پوستش را به راحتی حس میکردم و به تنِ لرزان و آشوبم میرسید.
نتوانستم...
تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم.
از تیلههای سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع میشد.
-بازم بدهکارم شدی.
زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینههایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین میشد.
بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه میزد.
جرقهای که امشب آتش شد و وای به ادامهی روزهایمان.
جرقهای به نامِ هوس که شعله کشید و میدانستم کار دستمان میدهد.
-چرا نمیره؟!
ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود.
-ناله کن! تا نشنوه نمیره....
با غیض پچ زدم:
-چی؟!
دستش به پایین خزید و دندانهایش زیر گلویم نشست:
-جیغ نزن، فقط ناله...
تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و...
https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0
https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0
https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0
https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0
https://t.me/+EUFjSI9PdGY2MzI0
#محدودیتسنی🔞
#عاشقانه #مافیایی #بزرگسال
#پارتواقعی
👍 2
96450
Repost from N/a
- با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟
تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید.
خانم بزرگ با تک سرفهای حرفشو اصلاح کرد:
- طواف چه کسی را منظورمه؟
نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا میچرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد.
شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، جاوید جاش گذاشته بودم.
پادینا دخترعموم وحشت زده زیر لب بهم گفت:
- ا.... ایوا... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟
با دیدن رنگ پریدهی من، مطمئن شد که اون شورت همونه.
خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت:
- خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟
خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و جاوید اشاره زد.
- از دسته گلای باغ توتونچی بپرس!
با استرس به جاوید نگاه کردم.
مردمک گشاد شدهی چشمای اونم دست کمی از من نداشت.
خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید:
- بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟
این عصبانیت عمو تاوان داشت.
با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم جاوید هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره.
پس با نقشهای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشارهم رو سمت جاوید گرفتم.
- عمو بخدا تقصیر جاویده...
چنان گریهای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به جاوید به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه میکردن.
بی توجه به چشمای از کاسه دراومدهی جاوید با هق هق ادامه دادم:
- بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو...
جاوید بهت زده داد کشید:
- ای تف تو ذات آدم دروغگو!
دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید:
- تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی!
از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم.
عمو چشم غرهای به من رفت و بعد رو به جاوید غرید:
- حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی جاوید؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود...
جاوید حق به جانب گفت:
- والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد!
من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم.
خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به جاوید توپید:
- لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟
جاوید هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت:
- والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟
عمو تشر زد:
- ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی جاوید؟
جاوید هم با نیشخند به من اشاره زد:
- والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی توتونچی بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم ایوا هم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید.
خان عمو با رنگ پریده گفت:
- حالا با یه بار که ایشالا طوری نمیشه. نه... من امید دارم....
و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوهای کرد:
- تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم.
هول از شرایط پیش اومده گفتم:
- نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم.
و هول از جا بلند میشم که صندلی میز نهار خوری برمیگرده.
جاوید با شرارت گفت:
- آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری توتونچی ها رو حامله ای دیگه!
خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست.
- خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟
خان عمو غرید:
- جاوید رخت عزاتو بپوشم بچه.
جاوید هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت:
- تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت ایوا یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمیشد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال ایوا خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات!
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
https://t.me/+-zc8D4KpPTE4NjY0
پ.ن: گوشهای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت توتونچی ها🙂😂😂😂
از دستش ندید🔥
👍 1
97530
پریزاد دختر ته تغاری و محبوب خانواده ،نامزد پسرعموشه که عاشقانه همدیگر و دوست دارن و قرار ازدواج عاشقانه داشته باشن!اما چند ماه قبل ازدواج در شرایطی با شایگان مرد مرموزی وقهرمان شنای کشور که از اون متنفر قرار میگیره که مجبور به عقد میشن!
خود پریزاد هم دلیل این همه نفرت و نمیدونه !سرنوشت پریزاد با اون همه تنفر چی میشه!؟
چی میشه وقتی شایگان با اون همه تنفر وخشمعکسهذی پریزاد ووقنی دیدن پسر عموش رفته میبینه!؟
-به جهنم سلام کن پریزاد ..!
روایتی از عشق های پنهانی،نفرت،انتقام ،خیانت..
https://t.me/+573cpL_LXZgzNTdk
https://t.me/+573cpL_LXZgzNTdk
1 01510
Repost from N/a
_موقع اومدن برام شورت بارداری بگیر.
صدای پچ پچ حاضران جلسه بالا می رود و آرمان از دیدن پیام نمایان روی پرده سفید دست مشت می کند.
هنوز با پیام اول کنار نیامده بود که پیام دوم هم روی پرده به نمایش در می آید و آرمان قبل آنکه بقیه آن پیام را بخوانند گوشی اش را از سیم جدا می کند.
_جلسه کنسله همه بیرون؛ بیرون...
چون شیر خشمگین فریاد می زند و اتاق در لحظه خالی می شود.
بی درنگ شماره اسما را می گیرد و با وصل شدن تماس حتی اجازه سلام گفتن هم به او نمی دهد.
_توی سگ پدر اون پیاما چه کوفتیه برای من می فرستی؟!هان؟!
_چته وحشی؟! چرا داد می زنی؟! خب چیه به تو نگم به کی بگم پس؟!
کلافه دست درون موهایش می کند و اسما از درد ناله می کند.
_به خدا زیر دلم و سینه هام درد می کنه؛ از آهو شنیدم شاید به خاطر شلوار و شورت تنگیه که می پوشم؛ اون گفت بهت بگم برام شورت بارداری بگیری؛ نوک سینه هام هم خیلی قرمز شده و درد می کنه؛ دیشب این همه گفتم گاز نگیر گوش ندادی اینم شد نتیجش.
_من گوه خوردم با هفت جدم که به تو دست زدم؛ برای اون آهو هم دارم فقط وایستا و تماشا کن.
دخترک بغض می کند از لحن تند پدر فرزندش.
_داد نزن سر من؛ چرا داد می زنی؟!
از شنیدن صدای لرزان اسما بود شاید که کمی نرم تر شد.
_خیل خب حالا بغض نکن.
اسما اما انگار منتظر همین تلنگر کوچک بود که فوری زیر گریه زد و صدای هق زدن هایش آرمان را نگران کرد.
_اسما!!! بسم الله داری گریه می کنی؟!
_سر من داد می زنی؛ من هیچ کاری نکردم ولی تو سرم داد می زنی.
بلند تر هق می زند و آرمان کلافه در اتاق خالی قدم می زند.
_باشه حالا گریه نکن؛ عصبی بودم؛ اسما؛ گریه نکن دیگه باشه؟! به خدا سر جلسه بودم گوشی به پروژکتور وصل بود پیام فرستادی افتاد رو پرده هر کی اینجا بود فهمید زن من ازم درخواست شورت بارداری داره.
اسما آن سمت هین بلندی کشید و از خجالت چون لبو سرخ شد.
_وای خدا؛ همه دیدن یعنی؟!
آرمان از تصور چهره اسما خندید و روی صندلی چرخان نشست.
_بله مامان کوچولو؛ همه دیدن؛ از فردا شرف برام نمی مونه تو این شرکت.
_ببخشید؛ به خدا نمی دونستم؛ ببخشید.
_خیل خب حالا اشکال نداره؛ فقط باید ببینم دهن اینا رو چطور...
در اتاق بی اجازه باز شد و خانم مومنی مدیر بخش مالی شرکت وارد اتاق شد.
آرمان متعجب نگاهش کرد و مومنی بی رو در بایستی گفت:
_می بخشید آقای رئیس ولی پیام خانمتون رو سر جلسه دیدم خواستم بگم بهشون بگین شورت بارداری نپوشن براشون بهتره خودم تجربش رو دارم که می گم؛ اسمش شورت مخصوص بارداریه ولی خیلی حساسیت پوستی ایجاد می کنه و باعث اذیت شدن واژنشون می شه و حتی امکان داره تاول بزنن یا عرق سوز بشن؛ به هر حال وظیفه دونستم اینو بهتون بگم؛ با اجازه.
اسما که تمام حرف ها را شنیده بود از قبل سرخ تر شد و آرمان شوکه حتی متوجه رفتن مومنی هم نشد.
_فقط بگو خودت شنیدی الان چی شد!!
آرمان گفته بود و اسما از سرخی به کبودی می زد.
_شنیدم.
_خودت بگو الان من با این شرف و اعتبار به باد رفته چه غلطی کنم؟!
_آرمان من...
نذاشت حرف دخترک تمام شود و با پوشیدن کتش و برداشتن لوازمش سمت در قدم برداشت و در همان حال تهدید وار زمزمه کرد.
_لخت بدون حتی لباس زیر دراز می کشی رو تخت موهاتو خودت می بافی تا بیام؛ الان هیچی جز تنبیه توعه توله سگ نمی تونه آرومم کنه؛ وای به حالت بیام لخت نباشی اسما وای به حالت...
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
🖋چنل رسمی نویسنده یغما🖋
بسم الله الرحمن الرحیم تنها چنل رسمی و حقیقی نویسنده(یغما) "بیایید باهم در دنیای خیالی داستان ها زندگی کنیم" تمامی رمان های بنده تنها در این چنل قرار می گیرند و تا تنها رایگان پارت گذاری می شوند...
52410