cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

لـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜ‌یـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜامـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜـ۪ٜ‌

رمان لیام🌈 ۶ پارت در هفته👩‍💻 دیگر مرا به داشتن تو انتظاری نیست… دیگر نه من حال عاشقی دارم نه تو لیاقت عاشق شدن! کانال پشتیبان: https://t.me/Yona_Supportchannel

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
1 850
Suscriptores
-624 horas
-537 días
-20630 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

دوستان عزیز تصمیم گرفتم برای رمان لیام دوباره عضو گیری کنم. البته نه تو این کانال. دوباره از صفر و با ظاهری جدید شروع کردم. و اینکه هر جا و به هر صورت که آپ بشه، شما زودتر ازخواننده‌های دیگه ادامه پارتها رو دریافت میکنید. و این بخاطر لطفیه که از اول به من و لیام داشتید❤️ توجه: تا پایان فصل یک، پارتگذاری تو همین کانال ادامه داره فقط احتمالا نامنظم آپ بشه! این لینک کانال جدید لیامه. میتونید جوین شید👌 https://t.me/+mYYyhO_ABTw3NThk
Mostrar todo...
👍 6 3
خب لیام هم وارد بُعد جدیدی از زندگیش شد. با اینکه پا تو دنیای واقعی گذاشت ولی از الان تنهایی لیام بیشتر از قبل اذیتش میکنه💔 به نظرم مسئولیت دنیل و ماریو از حالا سنگین تره🥲 شروع این پارتها میتونه فصل جدیدی تو زندگی لیام باشه.
Mostrar todo...
👍 16 4
#لیام #پارت251 تثبیت شدن بیماریم نه تنها به باز شدن فکر و ذهنم کمک کرد بلکه یه تغییر اساسی تو اخلاق و رفتارمم بوجود آورد. طوریکه ماریو چند بار به زبون آورد که "من همون لیام ساده و خوشمزه خودمو میخوام" هر چند به ظاهر همه به حرفش خندیدیم ولی من میدونستم منظورش چیه! هر چی حالم بهتر میشد بیشتر سعی میکردم از ماریو فاصله بگیرم. ناخودآگاه دیگه نمیخواستم اون پسر کوچولوی آویزونی باشم که مثل بچه‌ها رفتار میکنه. با اینکه سارا و لارین بهم گفتن که رفتار این مدت من، بخاطر مصرف داروها طبیعی بوده ولی خودم میدونستم بخاطر محبتی که از جفتشون میگیرم یکم لوس و بچگانه رفتار میکنم. تو مشاوره‌ها فهمیدم تغییر رفتار هم طبیعیه، پشت سر گذاشتن این بحران تو زندگیم مثل عبور از کودکی به بزرگسالی بود. با این وجود کماکان محتاج محبت دنیل بودم ولی ماریو برام فرق داشت. به خواست خودم تا جایی که میشد ازش فاصله میگرفتم. نمیدونم چرا، ولی کنار ماریو احساس خطر میکنم. نه اینکه اون برام خطرناک باشه، از حس خودم نسبت به اون میترسم. هرچقدرم مخفیش کنم و زیرش بزنم پیش خودم نمیتونم انکارش کنم. من ماریو رو دوست دارم و این زنگ خطری برای زندگی هر دو مونه!
Mostrar todo...
38👍 2😢 2
#لیام #پارت250 مشخص بود مخاطبش برایانه. ×لیام تو آشپزخونه چیکار میکنه؟ آرون مگه خواب نبود؟ خوب شد زودتر از حیاط برگشتم وگرنه برایان توجیهی برا رفتارم پیدا نمیکرد. . از صبح یکم بدقلقه، خواست بیاد اینجا منم دیگه مانع نشدم. کار خاصی نمیکنه. با حرف برایان همینطور که بهشون پشت کرده بودم لبخندی رو لبم اومد. ×برا خوردن داروهاش اذیت نکرد؟ . نه قربان، همراه صبحونه بهش دادم. ‌×خوبه! امروزم اومدن دنبالش؟ . بله. الان از نگهبانی خبر دادن ماشین رستوران رسیده. ×بسپار اگه اذیت کرد فورا برش گردونن، منم با مک تماس میگیرم. . حتما قربان! ویلیام نمیخوای بیای؟ ماشین اراستیس منتظرته ها! آروم برگشتم و بدون توجه به آرون از کنارش رد شدم. برایان کیفمو که دستش بود رو دوشم انداخت و با دست گذاشتن رو پشتم به طرف خروجی هدایتم کرد. بعد از خوب شدنم، سخت ترین کار همین تظاهر کردن به بیماری و گیج بودنه. هرچند از بیتوجهی به آرون و بقیه خونواده خوشحال هم میشدم ولی گاهی یادم میرفت که چجوری باید مثل قبل رفتار کنم. هرچند منو و ماریو خیلی در این مورد تمرین کردیم. چقدرم سر ادا درآوردناش خندیدیم. ماریو تو این مدل کارا و شیره مالیدن سر آرون و بقیه کلی ایده داشت و انقد تکرار میکرد که من ناخودآگاه حرفاشو اجرا میکردم. حالا که بهش فکر میکنم تو چند ماه بیماریم ماریو تنها کسی بود که از یه زاویه‌ی دیگه به همه چی نگاه میکرد. و حالا با خوب شدنم، منم که دارم یجور دیگه به آدما و دور و برم نگاه میکنم.
Mostrar todo...
37👍 4
#لیام #پارت249 برایان از چند ماه پیش تونست اعتماد آرون رو جلب کنه و شد پرستارم. مرد مهربونیه و حواسش به همه چی هست. با لوکا و دنیل هم در ارتباط بود و هر چی که لازم داشتم فراهم میکرد. جدا از احساس مسئولیت شدیدی که داشت واقعا با دل و جون کمکم میکرد به خصوص حالا که وارد دوره‌ی جدید درمانی شده بودم. این چند وقت کلی آزمایش و اسکن و مشاوره های مختلف انجام دادم تا بالاخره دکترا اجازه دادن هورمون درمانیم شروع بشه. حدود یه هفته‌اس درمان جایگزین تستوسترون رو شروع کردم. چند دز اول تزریقی انجام شد که متاسفانه یه حمله‌ی تنفسی داشتم. شانس آوردم تو اراستیس اتفاق افتاد. بعد از اون انقد دنیل شلوغ کرد که دکترا هم دز هورمون رو کم کردن هم نوع مصرف رو. الان دیگه به جای تزریق، هورمون رو بطور خوراکی دریافت میکنم. از روزی که بخاطر شروع هورمون درمانی نفسم بند اومد دنیل حساس تر شده بود. مطمئنم الانم تا صبح خواب به چشمش نیومده تا دکترا جواب آزمایشایی که دیروز انجام دادم رو بهمون بگن. بعد از خوردن صبحونه فورا آماده شدم. برایان از دری که آشپزخونه رو به حیاط پشتی وصل میکرد منو فرستاد تا تزار رو ببینم. بخاطر مهمونی دیشب همه خواب بودن و بدون دردسر میتونستم سریع برم و بیام. انگار تزار هم میدونست نباید با دیدنم سر و صدا کنه. عوضش از جاش بلند شد و هعی واسم دم تکون داد. دنیل میگفت این یعنی خیلی دوستم داره و داره ذوق میکنه. منم حسابی نازش کردم و قبل از اینکه کسی پیداش بشه برگشتم تو آشپزخونه. هنوز در حیاط خلوت رو نبسته بودم که صدای آرونو از پشت سرم شنیدم.
Mostrar todo...
35👍 5
#لیام #پارت248 از تخت اومدم بیرون و رفتم دم پنجره و بازش کردم. با وجود آفتاب، هوای سرد زمستونی هجوم آورد تو اتاق. هنوز رو زمین برف نشسته بود، با وجود لرزی که کردم سرمو از پنجره بیرون بردم. مثل هر روز انتظارم بیشتر از سه ثانیه طول نکشید که صدای پارس کردنشو شنیدم. کار هر روزم بود. سرمو بیرون میدادم و بعنوان صبح بخیر برا تزار دست تکون میدادم. اونم با اینکه لونه‌اش تو دیدرس من نبود ولی حسم میکرد و شروع میکرد به پارس کردن. بیشتر روزا نمیتونستم برم پیشش، واسه همین اینجوری با هم حرف میزدیم و قبل از اینکه کسی متوجه بشه پنجره رو میبستم. . چیکار میکنی لیام؟ سرما میخوری؟ با صدای برایان پرستارم با ترس به عقب برگشتم. دستمو رو قلبم گذاشتم. +وای ترسوندیم. . هر روز همینکارو میکنی و من سر میرسم و تو هم همینو میگی! +با خنده پنجره رو بستم و برگشتم پیشش! +خب دلم براش تنگ میشه! میدونی چند روزه از نزدیک ندیدمش؟ با لبخند سینی صبحونه‌رو روی میز گذاشت. . فعلا صبحونه‌ات رو بخور که قرصاتو بیارم. آماده که شدی میرم بیرونو چک میکنم. اگه شرایط جور بود چند دقیقه برو تزارو ببین، خوبه؟! با ذوق ازش تشکر کردم. که با صدای آرومتری گفت، . باید زودتر بری، آقای مک تا الان چند بار زنگ زد که قرارتون با دکتر رو یادآوری کنه دیر نکنی! ولی وقتی گفتم خوابی نذاشت بیدارت کنم. پس بهتره بجنبی! سرمو تکون دادم و دویدم سمت سرویس اتاقم.
Mostrar todo...
37👍 4
#لیام #پارت247 لیام دو ماه بعد با حس نور خورشید که مستقیم تو چشمم میخورد از خواب بیدار شدم. از تو فاصله کم بین پرده راهشو پیدا کرده بود و دقیقا تو صورتم میتابید. به پهلو چرخیدم که چشمام اذیت نشه. مثلا زمستونه و دیشب برف میبارید آفتاب از کجا پیداش شد. از لای چشای بسته‌ام به ساعت نگاه کردم یکم از 8 گذشته بود. باید کم‌کم پاشم برا رفتن آماده بشم. امروز باز وقت چکاپ دارم. تو این چند ماه خیلی چیزا تغییر کرده، انگار وارد یه دنیای جدید شدم. با تشخیص درست بیماریم و تجویز داروهای مناسبش دیگه مثل قبل گیج و سرگردون نیستم. بخاطر شرایط زندگیم دکترا مجبور شدن آروم آروم داروهای درست و مناسب بیماریمو جایگزین قبلیا کنن. بخاطر همین این روند خیلی بیشتر از معمول طول کشید. اون داروها فکرمو محدود کرده بود. یه دنیای کوچیک برا خودم ساخته بودم که پر از ترس و وحشت بود. دقیقا چیزی که چارلز میخواست. دنیایی که توش چارلز و آرون قدرت مطلق به حساب میومدن. هنوزم توان درگیر شدن باهاشونو ندارم، ولی لااقل تو ذهنم یکم از ترسم کم شده. لااقل قدرت اینو دارم برای نجات خودم تلاش کنم. البته تلاشی که یه طرفش برمیگرده به دنیل و ماریو! گاهی حس میکنم دارم ازشون سوءاستفاده میکنم. ولی همینکه چشمم به دنیل میوفته و دو جمله در گوشم میگه، آرامشم برمیگرده و به آینده امیدوار میشم. شک ندارم این خودخواهی رو هم از چارلز به ارث بردم. هنوزم با افکار آزار دهنده درگیرم. هر چقدر حالم بهتر میشه دغدغه های فکریمم بیشتر میشه! اینکه چرا باید از دست خانواده‌ام به غریبه پناه ببرم. آینده قراره چی بشه! آخر این داستانی که دنیل و ماریو راه انداختن به کجا میکشه. ممکنه برا خودشون دردسری درست بشه؟ با وجودیکه حالا از ماجرای 20 سالگی و وصیتنامه و حضور میلر باخبرم ولی باز یه وقتایی ذهنم پر میشه از صداها. صداهایی که واقعیت زندگیم و وجود انگلی به اسم آیریس رو بهم یادآوری میکنه! کش و قوسی به بدنم دادم و با خمیازه‌ی بلندی سر جام نشستم. چشمم افتاد به در همیشه باز اتاقم، بعضی چیزا انگار قرار نیست عوض بشه. مثل همین در مسخره یا مهمونیای بی سر و ته چارلز. دیشبم باز مهمونی راه انداخته بود اینبار به افتخار پا گرفتن کارخونه‌ی پدربزرگ بیچاره‌ی من! با سرمایه ماریو و دنیل و مدیریت تئو بالاخره داشت یه نتیجه‌هایی میگرفت. به لطف دنیل منم تو مهمونی بودم. مثل همیشه ماریو خودشو آفتابی نکرد اما میدونستم چقدر دلش میخواست اونم دیشب اینجا باشه.
Mostrar todo...
39👍 6🥰 1😢 1
چند راه ساده برای کنترل کورتیزول(هورمون استرس) ۱.خواب کافی و با کیفیت ۲.هیدراته نگه داشتن بدن ۳.داشتن رژیم غذایی مناسب مواد غذایی حاوی منیزیم مثل سبزیجات برگدار، حبوبات و سویا مواد غذایی حاوی امگا3 مثل ماهی سالمون مواد غذایی حاوی ویتامینB12 مثل گوشت گاو گوسفند، تخم مرغ مواد غذایی شامل آنتی اکسیدان مثل شاتوت، توت فرنگی ۴.پرهیز از مصرف کافئین در شب ۵.کنترل مصرف شکر ۶.روزانه حدقل صرف ۲۰ دقیقه خارج از خانه ۷.موسیقی ۸.طبیعت گردی ۹. وقت گذروندن با افراد انرژی مثبت و سالم و قطع ارتباط با آدمهای سمی ۱۰.مدیتیشن ۱۱.ماساژ ۱۲. دوری از اخبار منفی ۱۳.محدود کردن شبکه های مجازی  #بیشتربدونیم
Mostrar todo...
👍 23
پارتای بعد از زبان لیامه!✨ دیگه حالش خوب شده، وقتشه بریم سراغ موانع بعدی!😌🔥
Mostrar todo...
39😢 4
#لیام #پارت246 با صدای پیامک گوشیم خم شد، تا اسم لوکا رو دید بدون توجه به پیامی که داده بود از جاش بلند شد. +دیگه باید بریم، لوکا هم حتما عجله داره. نگاهی به گوشی انداختم. -نه عزیزم، فقط گفت منتظر میمونه! +تا از دنیل خداحافظی کنم کلی طول میکشه! سری تکون دادم و موهای بهم ریخته‌شو با دست مرتب کردم. به کایلی که رو تختش خوابیده بود نگاهی کرد و گفت، -چرا هیچ عکسی از مامان یا بابابزرگم تو گوگل نیست؟ وقتی اسم تو یا دنیل یا حتی جان رو سرچ میکنم کلی عکس پیدا میشه ولی از اونا نه! -آره، هیچ عکسی ازشون نیست! قبلا رو این مورد کار کردیم. قضیه اینه که، یکی به عمد در عرض یکی دو سال تمام اطلاعات گوگل رو پاک کرده. +چجوری میشه؟ مگه بابا بزرگ یا مامانم وجود نداشتن؟ به همین راحتی میشه اطلاعاتشون رو حذف کرد؟! -آره، متاسفانه! میشه راحت حدس زد کار کیه! پدربزرگت آدم سرشناسی بود، مسلما فوتش و قضایای جانشینی و وارثش کلی سر و صدا درست میکرد. چارلز با پول، رسانه‌ها رو کنترل کرد تا راحت تر بتونه تو سکوت به چیزی که میخواد برسه! ۲۰ سال پیش اینکار خیلی راحت تر از الان بود. غیر از این حتی خیلی از اطلاعات آرشیوی هم از ادارات مختلف از بین رفته. لیام لبهاشو به دندون گرفت و بعد از کمی سکوت گفت، +اشکال نداره! من فقط یه عکس از مامانم میخواستم. -این که ناراحتی نداره! قول میدم برات پیدا میکنم. فکر نکنم اونقدرام کار سختی باشه! یکم بگردی حتما پیدا میشه. +آخه امروز کلی عکس از مامان کایلی دیدم. گفتم کاش منم لااقل یه عکس ازش داشتم! بغلش کردم و محکم فشارش دادم. +مامان کایلی فردا میاد خونه؟ -نمیدونم، فکر نکنم! احتمالا یه چند روزی بخاطر جراحی تو بیمارستان بمونه! +پس، فردا هم کایلی رو با خودت میاری؟ جوری که مثلا وحشت کردم، لیام رو از خودم فاصله دادم. -این چه حرفیه لیام! خدا نکنه! هوووف! حتی فکر کردن بهش هم ترسناکه! تو همون حالت و با چشایی که تا یه ثانیه‌ قبل بخاطر بغضش پر شده بود، خندید. +پس لااقل یکم زودتر کایلی رو ببر خونه‌ات که وقت داشته باشه اونجا رم بهم بریزه! از تعجب ابروهامو بالا رفت و با خنده اسمشو صدا زدم. +پس چی! فقط اتاق من این شکلی بشه، برا تو تمیز بمونه؟! با پوزخند گفتم، -من که مثل تو مهربون نیستم! دست و پاشو میبندم میندازمش تو یه اتاق تا باباش بیاد ببرتش! +ماریــــو! یوقت نکنی اینکارو! گناه داره ها! با شوخی و خنده راهیش کردم که بره خونه‌شون. بوسه‌ای که لحظه آخر رو پنجه‌ی پاش وایساد و رو گونه‌ام نشوند بدجوری به دلم نشست. ولی حتی نذاشت تا پارکینگ باهاش برم چون دلش نمیومد کایلی تنها بمونه. درسته که اومدن کایلی با استرس برای لیام همراه بود. ولی خواسته یا ناخواسته تاثیر عمیقی روش گذاشته بود. کمترین اثرشم همین احساساتی شدن لیام بود. چیزی که باعث شد از لاک چند روزه‌ی خودش بیاد بیرون و حرفای تلنبار شده‌ی تو دلشو بهم بگه. هرچند تو حرفاش باز اون خودسانسوریها رو میشد حس کرد. الان که فکر میکنم، دنیای لیام بین اون خونه و اِراستیس محدود شده. حتی آدمایی که باهاشون در ارتباطه محدود و انگشت شمارن. وقتی بودن کایلی کنار لیام با وجود سن کم و همه‌ی شیطنتاش انقد براش مفید بود، چرا اونو از همصحبتی با آدمای دیگه محروم کنیم! باید کم‌کم وارد اجتماع بشه، در کنار برنامه‌های پزشکی و درمانیش لازمه یه تفریحاتی هم براش در نظر بگیرم. شاید آشنا شدن با دوستام و خانواده‌ام هم جزء اولین مراحل این تغییر باشه!
Mostrar todo...
63👍 25🥰 3
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.