Red Line(amirjid)
من تو رو ارزو کردم برای در کنارم بودن عشق مخفی🤍 ردلاین🔥 ۱۴۰۲/۷/۲۰ تاریخ طلایی فندوم✨ ارتباط با من🤩: t.me/HidenChat_Bot?start=722082070 https://t.me/BluChtBot?start=61a4aa00b0dfab8e8d
Mostrar más288
Suscriptores
+124 horas
+127 días
+1530 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
https://t.me/c/2111198916/1845
سارا جانم هر تصمیمی بگیری
برای ما باارزشه❤️ما به تو و قلمت اعتماد داریم❤️
❤ 3
3300
سپند نگاهش به فرزاد خوابیده بود،چندسال پیرتر شده بود در این چندوقت،سپند آهی کشید و دستای سپند را از دور کمرش باز کرد و بلند شد.
پیراهن فرزاد را پوشید که صدای خواب آلود فرزاد اومد.
*کجا؟
^صبح بخیر اقا!
فرزاد کش و قوسی داد و سرشو جابه جا کرد.
*اوم صبح بخیر،کجا؟
^صبحونه بخوری،بریم پیاده روی..آوردی منو شمال که بخوابی ویلا!پاشو فرزاد..
و دستی به کمر لخت فرزاد کشید و بلند شد،بعد از چند دقیقه فرزاد به سپند ملحق شد و دوتایی صبحونه خوردند و بعد از عوض کردن لباس ها به ساحل که همون نزدیکی بود رفتند..
روی تخته سنگی نشستند و نگاه سپند به موج ها بود.
^این موج که به صخره ها می کوبد..
که ادامه اشو فرزاد گفت،نگاهش به سپند بود.
*با من چه شباهت عجیبی دارد..
سپند متعجب شد و به طرف فرزاد چرخید.
^نگفته بودی اهل شعری..
*اره قبل ترها بیشتر..مثلا میگه نه تو آنی که همانی
نه من آنم، که تو دانی.
سپند لبخند قشنگی زد،فرزاد ساکت تر شده بود،عزیزتر و حتی خواستنی تر..
^چمدان دست گرفتم که بگویی نروم
تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی؟
فرزاد ابرویی بالا داد و یکی از صدف ها را برداشت و نگاهش کرد.
*من سنگ نشدم،من قصاص شدم و تاوان دادم..الانم دارم تاوان میدم؛تاوان تنها شدن پدرم رو به چشم دیدن..تاوان ندیدن برادرهام..تاوان تا آخر عمر نخندیدن تو..تاوان دلشکسته درنا و ترانه…تاوان غرور بر باد رفته امیرعلی..تاوان پدر نشدنم…من سپند جز تو دیگه کسی رو ندارم.
سپند دستشو روی دست فرزاد گذاشت و آهی کشید.
^فکر نمیکردم دل به تو بدم فرزاد؛اما دادم..بخشیدمت نشکنی دلمو!
فرزاد اشک جمع شد چشماشو پس زد.
*قول میدم!
^پس بریم دریا؟
فرزاد بوسه ایی روی گونه سپند گذاشت و دوتایی دست در دست هم دل به دریا طوفانی زدند.
🔥 29❤ 7😭 2🍓 1
12000
#ردلاین
#پارت۹۹
-راوی سوم شخص-
امیرعلی زیر دوش آب ایستاده بود،مستی اش با فنجون قهوه پریده بود و کمی بهتر شده بود..مجید او را به حموم فرستاده بود.
تو آیینه قدی حموم به خودش نگاه کرد،چقدر بچگانه با مردش رفتار کرده بود.
نکند دیگر او را نخواهد،مشغول شستن خودش شد،لیف را جوری می کشید که بدنش پر از زخم شد..
دستاشو نگاه کرد که سرخ شده بود،اما پاپس نکشید و باز شست..گوشه دیوار حموم باز درنا مچاله شده را می دید..
-نه ولم کن..ولم کن..
و دستاشو جلوی دهنش گذاشت،مردش تا کی باید او را دیوانه می دید..بغض کرده و ترسیده به دستاش نگاه کرد و لیف را از دستش انداخت.
شیر آب را بست و حوله را دور کمرش بست و از حموم بیرون رفت،مجید را دید که روی کاناپه داخل اتاق نشسته،سیگارش داخل زیرسیگاری در حال دود شدن است و دست خودش روی ریش هایش بود.
به طرفش رفت که مجید تصویر امیرعلی را در پنجره ها دید.
+اومدی معجزه مجید؟
امیرعلی با شنیدن این حرف بغضش گرفت،چقدر بچه بود در مقابلش..مجید لبخند محوی زد.
+لباس بپوش و بیا…
-چشم!
امیرعلی تیشرت طوسی کمرنگی پوشید و با شلوارک سفیدی،حوله کوچیکتری برداشت و مشغول خشک کردن موهاش شد و به طرف مجید رفت.
+بشین..
امیرعلی چشم آرومی گفت و کنار مجید نشست؛دست مردشو گرفت.
-قهری؟
مجید نگاه تیزی بهش انداخت.
+بچم مگه؟
امیرعلی بیشتر نزدیک مجید شد.
-ولی قهر کرده بودی..
+دلخور بودم!
امیرعلی لب گزید.
💔 24❤🔥 8🍓 2
11900