cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

کلبه‌های‌طوفان‌زده🍃/زینب عامل

زینب عامل نویسنده رمان‌های: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبه‌های طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانال‌های رمان من: @Zeynab_amelnovel

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
36 233
Suscriptores
-6024 horas
-4017 días
+7730 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

- پسرم، بچه بودی دودولتو زیادی بریدن که کوچیکه؟ با حرف رباب جون شربت توی گلوم افتاد. با تعجب نگاهش کردم که غصه وار به خشتک صافم چشم دوخت. - خدا نه پدرمادر بت داد نه مردونگی. چقدر بدشانسی مادر لبامو به زور کش دادم. باورم نمیشد مادر رئیسم برای لا پام دلسوزی کنه. - روغن خراطین بمالی خوب نیست؟ دارما. به خدا دلم میسوزه برات. هیچی از دار دنیا نداری. هوف. ضربه ای به رون پاش زد. - سهند قطب مخالفته، دکتری که ختنش کرد گفت این آینده ی خوبی داره. بسکه ماشالله، سایزش زیاد بود. به پدرش نرفته مرحوم خیلی... بگذریم. چشم هام چهارتا شد، فکر می کرد پسرم و این هارو بهم میگفت. اگر می فهمید دخترم چی؟ با این فکر درد سینه هام به خاطر فشاری که روشون بود یادم اومد. - رباب جون اشکال نداره اینم شانس ماست. - اره. دختر ریزه میزه پیدا کن. اونا گیر نمیدن. با خنده ی مضحک سر تکون دادم که سهند با حوله ی دور باسنش سر رسید و نگاه سرد و خطری بهم انداخت‌ کبودی روی گردنشو که دیدم لبمو گاز گرفتم. باز ناپروایی کرده بودم. رباب با دیدنش چشم غره رفت. - نگا پسرمو. دوس دخترش همه جاشو کبود کرده. مادر این کثیف بازی هارو نیار اینجا. خدا لعنت کنه دخترای بد رو... صورتم وا رفت، اگر میفهمید اون دختر بد منم چی؟ سهند با تفریح نگام کرد. - دخترای بد خیلی هم خوبن، خب بگین ببینم. چی میگفتید. همین حرفش کافی بود تا رباب جون با ضربه ای به زانوش همه چیو بریزه رو آب. - مادر، این پسر وضعش خرابه. حتی مردونگی هم نداره. دلم کبابه براش، فردا چطوری زن بگیره. با بیچارگی به سهند نگاه کردم، هنوزم توی چشماش تفریح بود. - مادر من ما که ندیدیم، ولش کن. اینم شانسشه. همه سهندت نیستن که. رباب جون چشم غره ای بهش رفت. - به خودت افتخار نکن، بچه ی کثیف.باز روزبه سربه زیره تو چی. هی با یکی. سهند حوله رو دور کمرش تکون داد و عمدا یکمشو کنار زد تا من یکم نقطه ی خصوصیش رو ببینم. داغ کردم. - باشه مادر من. روزبه، بیا اتاقم مدارکو ببر. زیر نگاه سوزان رباب جون به اتاق سهند رفتم. جایی که منو خفت کرد. لبامو محکم بوسید و دستش توی شلوارم رفت. - لامصب اینقدر این لبارو گاز گرفتی داشتم سیخ میکردم. بکش پایین یه سرپایی بریم. - سهند مادرت. بی توجه به حرفم انگشتاشو توم لغزوند و...🔞♨️🛑 https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk ❌💦دختره خودشو جا پسر جا زده و به همه گفته اسمم روزبهه ولی رئیسش میفهمه و هرشب... https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk https://t.me/+UiSEjL4qGUIxODFk
Mostrar todo...
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقدر جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... وگرنه همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را گلبرگ شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک گلبرگ رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته گلبرگ وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk ‼️پارت اول‼️ ❌❌#پارت_اول_رمان❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
Mostrar todo...
در آغوش یک دیوانه...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) تعرفه تبلیغ تضمینی و ساعتی👇

https://t.me/tablighat_oo

❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

سرم هوو آوردی هیچی نگفتم حالا میخوای بچمو ازم بگیری؟ تو رو خدا...بذار یبار ببینمش بذار یبار بچمو بغل کنم تو که اینقدر نامرد نبودی تو رو جون مامان عطی... در که باز شد وحشت زده یه قدم عقب رفتم. میدونستم قراره همون شب عقد کنه،اونم با دختری که مادرش انتخاب کرده بود. یه دختر روستایی و فقیر رو عقد کرده بود تا براش وارث بیاره محکم به تخت سینه م کوبید و غرید: -گورت و گم کن امشب عقدمه نمیخوام بچم بدونه تو مادرشی ژیلا مادرشه...اون قراره بزرگش کنه تو فقط چند شب زیرم خوابیدی لیاقتت در همین حد بود بغضم ترکید. اون شبایی که زیرش می‌خوابیدم اونقدر حرفای عاشقانه میزد که به خیال خامم عاشقم شده وقتی به عقب هلم داد و روی زمین افتادم به پاچه شلوارش چنگ زدم؛ -تو رو خدا...فقط یبار ببینمش بخدا میرم...یبار بغلش کنم آخه نامرد اون بچه منم هست خودم نه ماه تو شکمم نگهش داشتم انگار دلش به حالم سوخته بود که غرید: -فقط یبار...بعد گورت و گم میکنی و میری سینه هام از درد تیر می‌کشید و صدای گریه طفلم توی عمارت پیچید : -الهی قربون اشکات...مامان داره میاد دورت بگردم بچه رو از بغل هووم گرفتم و لباسم و بالا زدم. بچم با ولع شروع کرد به خوردن ژیلا با ناز دست دور گردن هرمز انداخت و گفت: -مگه دیگه دوستم نداری؟ پس چرا این غربتی و راه دادی خونه؟ -یبار شیرش بده پرتش میکنم بیرون بچه هنوز سیر نشده بود که ژیلا از بغلم قاپید و رو به هرمز گفت: -بندازش بیرون عشقم خودم واسش دایه پیدا کردم... هرمز بازوم رو گرفت و از در پرتم کرد بیرون: -دیگه این طرفا پیدات نشه اینم پول پرده تو ترمیم کن... هنوز حرفش تموم نشده که سرم گیج رفت و ماشینی که به سرعت به طرفم میومد... فقط صدای فریاد هرمز و جیغ لاستیکا توی سرم پیچید و... https://t.me/+KLWyC7FrxBMyYjc0 https://t.me/+KLWyC7FrxBMyYjc0 https://t.me/+KLWyC7FrxBMyYjc0 https://t.me/+KLWyC7FrxBMyYjc0
Mostrar todo...
عــــرؤس نـحـس

به قلم:مهتاب.ر رمان های انلاین📚 خانوم معلم دختر دهاتی توکا ارباب زاده ماهاراجه ⭕️ تعرفه تبلیغات : @adsnahs رمان دیگه م: @Tokam @styllgrafi @text_ghallb 🔵پارت اول

https://t.me/c/1529059244/22

رمانای تکمیل شده:

https://t.me/+Qbh3v72GYTRjZjNk

_پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند... https://t.me/+tNPd-u359AozZmZk
Mostrar todo...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

پارت جدید اپ شد✅
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت_510 - با طرفدارت خوابیدی؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور نکردمش... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر سکس منو پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب زیرم بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به قفسه سینه برهنه زنی که زیر تنش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0 https://t.me/+qn6vfdR1twZhZWQ0
Mostrar todo...
Repost from N/a
-حتما باید بدم بخوری تا بفهمی پروتز نیستن؟! زبانم را گاز گرفتم اما حرفی که نباید را زده بودم. با خنده ی عریضی دستش که روی کمرم بود را پایین تر برد، درست روی باسنم گذاشت و گفت : - هوم، بدم نمیاد! آخه کی فکرش رو می کنه اون خانم آرمان ساده که نگاه هیچ کس جلبش نمی شه تو محل کار زیر اون مانتوی اداری گشاد همچین چیزایی رو قایم کرده! حرصی پایش را لگد کردم و گفتم : - البته کی فکرش رو می کرد اون امیر فروزنده ای که تو محیط کار نمی شه از کنارش رد شد از بس که جدی و خشکه الان وسط عروسی داداشش داره انقدر هیز بازی درمیاره برای خواهر زن برادرش! ابروهایش در هم شد و پایش را عقب کشید. - حالا کی تست کنیم؟! چرخی زدم و مجددا به سینه اش چسبیدم. - چی رو؟! دستش روی کمرم لرزید و باز پایین تر رفت‌. - اینکه پروتز شده ان یا نه؟! کلافه به ساقدوش های دیگر که هرکدام جفت جفت دور عروس و داماد مشغول تانگو رقصیدن بودن نگاه کردم و گفتم : - بین این همه ساقدوش چرا من باید با تو برقصم ، چرا تو باید برادرشوهر خواهرم از آب دربیای؟! ابرو بالا انداخت. - کار خدا بوده که چشمم به جلال و جبروتت بی افته! انقدر گدا نباش خدا داده لذت ببری منم یه وسيله ام ازم استفاده کن! خندیدم، دست خودم نبود . زیادی پررو ک بی پروا بود. مردی که در آغوشش تانگو می رقصیدم رئیس اخمو و بداخلاق سرکارم بود که بارها و بارها نیش کلامش را دیده بودم و حال با نگاهی فریبنده و پر شیطنت مدام به خط سینه ام زل می زد! به محض تمام شدن آهنگ از او فاصله گرفتم و برای رهایی از آن همه حس ایجاد شده بر اثر نوازش های کمرم به سرویس بهداشتی پناه بردم. در را خواستم ببندم که دستی مانعم شد و امیر فروزنده جلوی نگاه متحیر من داخل آمد و در را پشت سرش قفل کرد. - چی کار داری می کنی؟! مریضی؟! جلو آمد. - آره مریضم. یه مرض بد دارم، وقتی یه چیزی رو بخوام باید مال من بشه و من الان تورو خواستم، خودت گفتی میدی بخورم. زودباش الان وقتشه! عقب رفتم. - برو بیرون امیر، این کارا چیه! جلوتر آمد. دوطرف کمرم را گرفت و مرا روی سکوی بلند آنجا نشاند. وسط پاهایم قرار گرفت و در چشم هایم خیره شد. - می دونم که خیلی وقته تو کف منی، چرا حالا که اومدم پیشت داری ناز می کنی؟! پاهایم را کمی بستم. قلبم به تالاپ و تلوپ افتاده بود. - من؟! خندید. - بله تو، تویی که نمی دونی تمام اتاق های شرکت دوربین و شنود دارن و من تمام پوزیشن هایی که برای احمدی تعریف می کردی و می گفتی دوست داری باهام تجربه کنی رو شنیدم. منتهی چون فکر نمی کردم چنین لعبتی باشی سمتت نیومدم ک همیشه جوری باهات رفتار کردم که نزدیکم نشی! با یاد حرف هایی که در محیط کار با خنده و شوخی به رها می گفتم لبم را گاز گرفتم و ضربان قلبم هزار برابر شد. دستش بالا آمد. وسط سینه ام خطی فرضی کشید و گفت : - یکی از پوزیشن ها توی دسشویی شرکت بود، حالا می خوام تو دسشویی تالار انجامش بدم! زیپ لباسم را که در دست گرفت نالیدم. - نکن، اونا فقط شوخی بود! دستش روی رون پایم سر خورد و از چاک لباسم کمی بالاتر رفت : - مور مور شدن الانت، تپش قلب بالات، نگاه پر حرارت، ایناهم همه شوخیه؟! قبل از اینکه چیزی بگم در یک حرکت پایین آوردم، از پشت به بدنم چسبید و وادارم کرد در آینه نگاهش کنم. صورتش درست نزدیک گردنم بود و حالم را خراب کرده بود! نزدیک به گوشم با لحنی بسیار ارام...فریبنده و وسوسه انگیز زمزمه کرد : اینجا هیچ کس صدامونو نمی شنوه. آماده ی یه سکس پرخاطره با رئیس شرکتت هستی خانم آرمان؟! لب هایش که روی پوست گردنم نشست آهی زیرلب از دهانم خارج شد . سرم را چرخاند و مشغول بوسیدن لبم شد... اینکه همراهی اش می کردم دست خودم نبود، ماه ها بود که خواب سکس با او را می دیدم و حالا در دسشویی تالاری که عروسی خواهرم بود توسط او به بازی گرفته شده بودم . خیسی لباس زیرم چیزی نبود که بتوانم کنترل کنم ! https://t.me/+G9qSXIc9_WowODc0 https://t.me/+G9qSXIc9_WowODc0 https://t.me/+G9qSXIc9_WowODc0 https://t.me/+G9qSXIc9_WowODc0 https://t.me/+G9qSXIc9_WowODc0
Mostrar todo...
Repost from N/a
- یا منو ارضا می‌کنی یا میرم با امیرعلی می‌خوابم! کلافه دستی به گوشه‌ی چشم‌هاش کشید و روی تخت نشست. - چی داری بلغور می‌کنی واسه خودت؟ دخترک زانویش را روی تخت گذاشت و با ناز گفت: - خواسته‌ی زیادی ندارم اصلان! نگفتم که باهام سکس کنی که... اخم های اصلان جمع شد و دستش داخل موهایش فرو رفت. کلافه گفت: - هیچ می‌فهمی ازم چی می‌خوای؟ نمیشه... برو تو اتاقت بخواب گیلا! دستانش را در سینه‌ جمع کرد و سر بالا انداخت. تا امشب به مرادش نمی‌رسید از تخت او بیرون نمی‌رفت. به دروغ و برای در آوردن حرص اصلان گفت: - نمی‌رم. نمی‌خوام امشبم با ویبراتور خودمو ار.ضا کنم! با دو سه تا انگشتتم کارم راه میوفته. چشم های اصلان تنگ شد و با عصبانیت از بازوی دخترک‌ گرفت. سمت خودش کشید و از لای دندان های بهم چسبیده‌اش گفت: - تو چه غلطی کردی گیلا؟ دستش را تکان داد و غرید: - رفتم ویبراتور خریدم چون می‌دونستم وقتی به تو بگم منو پس می‌زنی! دخترک را روی تخت پرتش کرد و رویش خیمه زد‌ بدون این که سنگینی تنش را رویش بیندازد. - دلیل نمیشه چون من نه می‌گم تو بخوای بری هر غلطی بکنی! دیگه سمت اون کوفتی نمی‌ری... فهمیدی؟ گیلا با تخسی گفت. - اگه می‌خوای سمت ویبراتور نرم پس خودت باید دست به کار بشی! وگرنه پیش امیرعلی برمی‌گردم. فکش منقبض شد و دندان هایش را روی هم سایید. چانه‌ی ظریف گیلا را در دستش گرفت و بهش توپید: - تو غلط می‌کنی اسم اون بی‌ناموسو به زبونت میاری! یادت رفته چه غلطی کرده؟ گیلا ابرو بالا انداخت و خیره شد در چشمان عصبی او... - خودت که انگشتتم‌ بهم نمی‌زنی، می‌خوامم با کس دیگه‌ای باشم نمی‌ذاری. حتی با ویبراتورم مشکل داری. خب من چه غلطی با نیازم بکنم؟ اصلان با عصبانیت غرید: - تو هنوز هفده سالته... چه می‌فهمی نیاز جنسی چیه؟ ابروهای دخترک جمع شد و عصبی در صورتش غرید: - من با این که بچه‌ام نیاز جنسی دارم ولی تو با سی و سه سال سن فکر کنم حتی بدونی سکس چیه! بین پاهای دخترک جا گرفت. با عصبانیت گفت؛ - الان بهت نشون میدم سکس چیه... جوری که دیگه پیش من حرفی از نیاز جنسی نزنی دیگه! https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk https://t.me/+G-htvwEgVec4ZGNk
Mostrar todo...
Repost from N/a
- یکی باشه ممه هاشو بزنه تو سوپ ٬ بگه بخور زودتر خوب شی چیه؟ اونم نداریم:( لیوان آب میوه رو می‌گیرم سمتش و با خجالت می‌گم: - بخور زودتر خوب شی بی ادب. دماغش رو بالا می‌کشه و می‌گه: - نمی‌شه ممه هاتو بزنی توش شیر انبه بخورم؟ در حالی که خنده‌ام گرفته لیوان رو می‌دم دستش و می‌گم: - نخیر من شیر ندارم. یه قلوپ از محتوای لیوان سر می‌کشه و می‌گه: - راست می‌گی، واسه شیر داشتنش اول باید بریزم توش. من با گیجی می‌گم: - چیو بریزی؟ یه قلوپ دیگه می‌خوره و ناله می‌کنه: - دختر خنگ کجاش جذابه خدا؟ این چیه؟ چرا زرده؟ مزه شاش گربه می‌ده. اخم میکنم می‌گم: - آبمیوه سیب موزه خجالت بکش. با پشمایِ ریخته به لیوان نگاه می‌کنه و می‌پرسه: - آب موزو و چطوری گرفتی؟ نیشمو شل می‌کنم می‌گم: - ساندیس خریدم ریختمش تو لیوان! یه نفس عمیق میکشه و یهو داد می‌زنه: - خدایا این کیه آفریدی؟  چرا با من اینطوری می‌کنه؟ ایهالناسسسسسسس من ممه می‌خوام! من سوپِ ممه می‌خوامممم... من مریض و ناتوااااانمممممممم باید یه چیزی بخورم جون بگیرم یا نه؟ دست می‌ذارم رو دهنش و می‌گم: - هیس ساکت شو، الان عزیز میاد بالا... دستم رو ورمی‌داره و می‌گه: - بذارررر بیاد یکم نصیحتت کنههه! من و تو مگه عقد نکردیمممم پس چرا نمی‌ذاری دست بزنم به ممه هات بگم بیب بیبببب؟ دیگه داره کفریم می‌کنه! می‌خوام داد بزنم، که نیشش رو شل می‌کنه می‌گه: - می‌تونی با ممه هات خفم کنی صدام دیگه در نمیاد، قول! https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 اسم دوم این رمانو باید گذاشت در جستجوی ممه😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 نه سحر است نه جادو، نه بنر فیک این رمان اومده تموم رمانای طنز تلگرامو دگرگون کنه😂  از پارت اولش می خندین تا فیها خالدوووونش
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.