cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رویای من‌

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
17 662
Suscriptores
+16024 horas
+1 7827 días
+1 42230 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

sticker.webp0.14 KB
Repost from N/a
- عروس خانم بنده وکیلم؟ با تمام وجود خیره‌ی مرد کت و شلوار به تن نشسته روی صندلی بود. مردی که به او قول ازدواج داده بود اما الان در انتظار شنیدن بله از عروس زیبای کنار دستش بود. بغض تمام وجودش را فرا گرفت. آمده بود جشن عقد باشکوهش را بهم بزند اما این حالت زاری و گریه این اجازه را به او نمی‌داد. - عروس زیر لفظی می‌خواد! سامیار با خنده‌ی مکش مرگ مایی چیزی را جیبش بیرون آورد و با دیدن آن دستبند زیادی آشنا چیزی میان قلبش شکست. یک ماه دنبال این دستبند گشته بود و فکر می‌کرد در کنار باقی وسایلش گمش کرده! - عروس خانم بنده وکیلم؟ - با اجازه پدر و مادرم و بزرگترای مجلس بله! کِل و دست و جیغ بود که در فضا می‌پیچید. چیزی نگذشت تا مرد هم بله را گفت و حالا نوبت به تبریک رسیده بود. با همان تیپ سیاه و صورت نزار و چشمان قرمز شده جلو رفت و سامیار با دیدنش تمام تنش به لرزه افتاد و صدای زمزمه وار مرد به گوشش رسید: - ماهلین؟ لبخندش پر از درد و بغض و اشک و ناله بود. - مبارکت باشه آقا! ایشاالله به پای هم پیر شین. امیدوارم هیچوقت دلش رو نشکنی...حیفه با این همه زیبایی و برتری از من دلش بشکنه. خیلی حیفه! صورت درهم مرد چیز خوبی نبود و حتی نمی‌دانست یک بچه در بطنش در حال پرورش بود...بچه‌ای که پدرش تازه داماد شده بود. - ماهلین؟ بعدا با هم حرف می‌زنیم باشه؟ پلکش با همان لبخند روی هم نشست و عقب رفت. واقعا فرصت دیدن همدیگر را پیدا می‌کردند؟ *** " پنج سال بعد " - خوشحالم که بعد از پنج سال دیدمت! برگه را با استرس در مشتش چپاند و سعی کرد راهش را چپ کند. - من با تو حرفی ندارم. - مجبوری حرف داشته باشی ماهلین...کار شرکتت به من گیره! با صورت بهت زده اما پر از استرس به سمت مرد چرخید: - می‌خوای چیکار کنی؟ - به شرط از ورشکستگی با امضای اون قرارداد نجاتت می‌دم که باهام ازدواج کنی! - می‌خوای بشم هوویِ زنت؟ - من زن ندارم ماهلین...اون زنیکه رو یک سال نشده طلاق دادم پنج سال تمام دنبالت گشتم اما آب شدی رفتی زمین! کجا بودی لعنتی؟ لب باز کرد تا جواب مرد پرروی مقابلش را بدهد اما به ثانیه نکشید در اتاق باز شد و جسم دخترک کوچکی وارد اتاق شد: - مامان؟ دلم برات تنگ شد تو که قول دادی زودی میای پیشم! https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8 https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8 https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8 اون برگشته بود دقیقا پنج سال بعد از جدایی‌مون💔وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده کردن از من بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پُر❌ قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمی‌گردونه اما... نمی‌دونست پای یه بچه پنج سال که خون خودش تو رگ هاشه وسطه🥲 https://t.me/+QLZ-ncBv8klhMjA8
Mostrar todo...
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
Mostrar todo...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
#پارت_1 -کمک...یکی کمک کنه..بچم... صدای فریاد های زن سر سام آور از بیرونِ بخش اورژانس همه جا را برداشته بود. عجز، التماس، ساده ترین چیز هایی که هر روز می‌شنیدم. دو پرستار به سمت در هجوم بردند و من همان طور که نگاهم به ساعت مچی ام مشغول معابنه مریض بودم. -آقای دکتر! بیایید کمک با صدای داد پرستار مجبور شدم سریع به سمتشان بروم. بچه‌ای اندازه‌ی  دو کف دست...شاید کمتر از سی روزه... گوشت سر و صورتش جمع شده...پر از خون آبه. سریع مشغول معاینه شدم. -وضعیت حیاتی؟! -شیارهای اصلی مغزش آسیب دیده. این موقعیت ها زمان مهم ترین چیز بود. -ضربان قلب؟ -روبه افت... کتری آب جوش خالی شده روی صورتش گویا. نه اینجا دیگر فایده نداشت....هر لحظه ممکن بود بمیرد. - شست و شو بدید برای عمل آماده‌ش کنید‌. با بخش رزیدنت اتاق جراحی هم هماهنگ کنید... برگه‌ی رضایت را از بخش گرفتم و سریع از اورژانس خارج شدم. هجوم زنی گریان و آشفته به سمتم فرصت گشتن دنبال همراه مریض را نداد، خودش بود. هیچ کس حال عجیبی مثل او نداشت. -بچمو چیکار کردید؟ کجا بردیتش بذارید منم برم پیشش.. موهای دورنگش از زیر روسری و چادرش بیرون زده بود و نفسش بالا نمی امد. -تورو خدا بچمو نجات بدید...آبجوش ریخته روش....بابای بیشرفش.... هق هق امانش نداد تا ادامه دهد. دیگر مطمئن شدم مادر همان بچه است. با پای برهنه‌ و دست های پر خون وسط هیاهوی اورژانس ایستاده بود. بی توجه به نگاه هایی پر از کنجکاوی و ترحم. -باید ببریمش اتاق عمل وضعیت خوبی نداره.  پدر بچه نیست؟ اگه نه اینجارو امضا کنید. خطر مرگ بالاست. رحم برایم معنا نداشت. باید می‌گفتم. آب جوش رگ های مغز بچه را ترکانده بود....مردنی بود، به احتمال زیاد. https://t.me/+Ax8Fx8uJRXJkMWI0 https://t.me/+Ax8Fx8uJRXJkMWI0 https://t.me/+Ax8Fx8uJRXJkMWI0 https://t.me/+Ax8Fx8uJRXJkMWI0
Mostrar todo...
Repost from N/a
. -من پریودم جناب سروان! بیخود واسه یه شب مرخصی گرفتی ! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk #پارت_واقعی👆
Mostrar todo...
👍 2
sticker.webp0.18 KB
Repost from N/a
#پارت_479 ‍ _آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت! یاسمین اخم درهم کشید: _یعنی چی؟ با من چیکار داره. _گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست! _ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟ _بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست! یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد. چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود! _اینجا چه غلطی میکنی متین؟ رنگ از رخ متین پرید: _ آقا من اومدم که... نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید. _با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟ صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید... _اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا! داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد. _دیوونه تو برو بالا. برو... یاسمین گریه میکرد: _ ارسلان ولش کن. به خودت بیا... متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد: _آقا تو رو خدا! یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید: _دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی. _یاسمین برو. یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد. ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد... _ارسلا... متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️ با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌 تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
Mostrar todo...
1
Repost from N/a
💫💫شیب_شب 🌒🌒 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 😥😥 راهنما زد و کنار خیابان پارک کرد - خب خوشگل بابا چه دلش می خواد؟؟ لب بر چیدم هنوز اندازه ی لوبیا هم نبود از آزمایشگاه بر می گشتیم و جواب بارداری مثبت بود رستان از لحظه ی سوار شدن با ذوق بشکن می زد - هنوز به دنیا نیومده ها اقای پدر!!! سرش را روی شکم تختم خم‌ کرد و بوسه ای روی مانتو گذاشت - قربونش برم من...!!! -خب خانم شما چی می خوری ؟؟؟ چشم هایم را با حظ بستم و دهانم آب افتاد - دو تا اسکپ دارک یه دونه شاهتوت خندید - به روی چشم...‌ پیاده شدنش همزمان شد با صدای زنگ‌گوشی تینا بود با حال عجیبی پرسید؛ - چی شد؟؟؟ جواب رو‌گرفتی؟!! - بللللله مثبت بود!! سکوت ادامه دارش باعث شد صدا بزنم - تینا...؟؟؟!!!! - کجایی؟؟ - تو ماشین دارم بر می گردم!!!!چطور؟؟ - تنهایی؟؟ - در حال حاضر بله‌....!!!! تو خوبی؟؟!! - من ...‌ نمی دونم؟؟!!! - چیزی شده؟؟؟ - بعدا حرف می زنیم... بوق اشغال که در گوش هایم پیچید مبهوت گوشی را پایین آوردم چش شده بود اینبار که زنگ تلفن بلند شد از گوشی من نبود سرم را چرخاندم رستان که تلفنش را با خودش برده بود پس این صدای خفه از کجا می آمد خم شدم زیر صندلی راننده بود دستم را زیر بردم و لحظه ای بعد گوشی مدل جدید ی در دستهایم می لرزید که و مخاطبی که نفس من سیو شده بود ایکون سبز را کشیدم و جیغ زنانه ای گوش هایم را پر کرد - رستان ، عشقم....‌ کجایی؟؟ گریه اش بلند شد - مگه نگفتی بهش دست نزدم؟؟! پس چطوری شکمش بالا اومده لعنتی؟؟؟ حالا چطوری با وجود اون تخم جن قراره از شر این دختره ی آویزون خلاص بشیم؟؟؟ دستم روی دکمه رفت و شیشه را پایین کشیدم دمی که رفته بود به بازدم نمی رسید نفس رستان نفسم را بریده بود خودش بود تینا دختر مهربان خانواده ی مادری همان که نارشین روی سرش قسم می خورد نفس رستان بود؟؟! من چه بودم دختره ی آویزان سرم یه طرف شیشه برگشت ریه هایم برای هوای بیشتر به تقلا افتاده بودند حالا نه حالا وقت حمله های پانیک نبود در را باز کردم سرم گیج می رفت رستان داشت از آن طرف خیابان می آمد پیاده شدنم را که دید دست تکان داد می شناختمش یعنی چرا پیاده شدی؟؟!!!! روی کاپوت خم شدم نفسم جایی میان سینه گیر کرده بود زن میانسالی کنارم ایستاد - خوبی خانم. دخترم؟؟؟ رستان خودش را رسانده بود کنارم - ریرا ..‌‌ ریرا خوبی چی شده ؟؟؟! به سینی بستنی ها نگاه کردم و چشم های نگرانش برای من نگران بود؟!!!!! گوشی را به سمتش گرفتم دست هایش شوکه در هوا ماند چشم هایش گرد شد - ریرااااا - من آویزون تو شدم؟؟!؟ به ....بچ... بچم می گه تخم جن !!!!!؟؟؟؟؟ چشم هایم روی هم افتاد و گوش هایم لحظه ی آخر تنها فریاد ترسیده اش را شنید که نامم را بلند می خواند. 💔💔💔💔💔 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Mostrar todo...
1
Repost from N/a
_ دختر مجرد تو خونه تنهاست ، دَر نزده و بی‌یاالله نری خونه؟ یه وقت خدایی نکرده  لباس تنش نیست! تیشرت ورزشی اش را روی اولین مبل انداخت‌. بدون در زدن داخل شده بود گوشی را روی بلندگو گذاشت و آن را هم روی میز انداخت: _مجرد چیه مادر من؟این دختره هنوز به سن بلوغ رسیده که اسمشو بشه مجرد گذاشت؟ _من وقتی هجده سالم بود تو رو زاییده بودم ، تازه سر نگین چهارماهه هم حامله بودم! کمربند شلوارش را باز کرد. قصدش رفتن به حمام بود: _دیار اگر سی سالش بشه هم تو چشم من بچه س‌. نگران نباش من اون دختره رو سرتاپا بی لباس هم ببینم به یه ورم نیست! _هی بهش بگو بچه ، وقتی یه از همه جا بی خبر بلند شد اومد خواستگاریش بعد میفهمی چیو از دست دادی! خندید. مادرش را درک نمیکرد. چگونه انتظار داشت شیرزاد به آن دختر نظر داشته باشد؟ شلوارش را همانجا انداخت و با خنده دستگیره ی حمام را کشید: _بس کن مادر من . جای این فکرا اگر خیلی می‌ترسی پسرت تو گناه چشم چرونی به یه بچه نیفته بفرستش بره! _شوهرش بدم ینی؟ دستش روی دستگیره ماند . لحظه ای تعلل کرد گویا دیار کلا خانه نبود کجا رفته بود این وقت شب؟ _این وزه حتما باید شوهر کنه که از شرش راحت شیم؟ -ماهه...ماه... میگم از ورزش اومدی عرق کردی حتما میری حموم . اول چند تقه در رو حموم بزن دختره طفلی اون تو نباشه! -باشه ننه. کاری نداری؟ عزیز خداحافظی کرد و شیرزاد هنوز اسمارت واچش را درنیاورده بود وقتی در حمام را هول داد. دیدن یک زن تمام کمال در حمام خانه اش ، پاهایش را روی زمین خشک کرد. زیبایی بی حد و حصر دختر مقابلش می‌توانست افسار احساسات مردانه اش را از او بگیرد -تو؟ دخترک برگشت و با دیدن مرد بلند قامتی که نگاهش حتی یک ثانیه را از دست نمی‌داد ، با وحشت شروع به جیغ زدن کرد ارگان های تن مرد یکی یکی شروع به فعالیت کردند تا فورا دست روی چشمان لعنتی اش بگذارد و یک دست را بالا بیاورد: -آروم باش...معذرت میخوام کاردیوگرام اسمارت واچ شیرزاد شروع به بیب بیب زدن کرد و شیرزاد نمیفهمید چرا قلبش اینقدر تند میتپد که کاردیو گرام هشدار به خطر افتادن سلامتی اش را می‌دهد بیرون رفت در حمام را بست اما ذهنش... سرش را به شدت تکان داد این دیگر چه کوفتی بود؟ https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk ❌❌❌ چند هفته بعد _دامن چین‌دار کوتاه برات دوختم. یه بار تنت کن شاید بهت بیاد! گونه های دیار گل انداخت وقتب دامن را از عزیز می‌گرفت: -آخه خجالت می‌کشم بپوشم. کسی اینجا نیست؟ -نه مادر. شیرزاد صبح زود رفته سر کار. بپوش امشب تولد دختر منیرخانمه...ببین برای اونجا مناسبه یا نه! دیار به اتاقش رفت و طولی نکشید که با دامن کوتاه فرفری ای که تا ران‌های تو پر و زیبایش میرسید ، به هال آمد موهای فرفری اش را باز کرده و یک کراپ سفید هم تن زده بود -این خیلی کوتاه نیست؟ گفت و پاهایش را به هم چسباند عزیز با دیدن عروسک قشنگی که آرزو داشت عروسش شود گل از گلش شکفت شیرزاد نفهم تر از آن بود که این گل زیبا را ببیند حتما باید یکی از آن سلیطه های بیرونی را میگرفت -ماه شدی فدات شم. خجالت نکش مجلس زنونه ست دیار خجولانه لبخند زد و مردی که روزها فکرش درگیر دخترک هجده ساله شده بود با چشمان بی خواب از اتاقش خارج شد -صبح به خیر صبح به خیر در دهانش ماند وقتی آن دامن کوتاه را روی تن عروسک دید وقتی پوست سفید شکم دخترک در چشمش نشست، فورا سر پایین انداخت و این دیار بود که مانند آهو از جلوی چشمانشان گریخت قلب دخترک تند میتپید عاشق این مرد بود همین مردی که گویا به زودی با دختری به نام رها نامزد میشد چشم بست و پشت در دست روی قلبش گذاشت -خونه بودی مادر؟چرا یه یالله نمیگی وقتی میای بیرون؟دختره رو خجالت دادی... شیرزاد نمیدانست چرا مانند مرغ سرکنده شده است قرار بود دخترک را با آن لباس ها بردارد و به تولد ببرد؟ تولد خواهر همان پسرک جؤلق بود -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟کجا میبریش؟ عزیز با دیدن رگ ورم کرده ی گردن شیرزاد چشمانش به برق نشست -دیار هنوز بچه ست...بایدم لباس قشنگ بپوشه! شیرزاد عصبی دست به ریش هایش کشید نمیدانست چرا حالش بد شده -بچه نیست...هجده سالشه...پسر همسایه خواستگاریشو کرده ، بعد تو با این لباسا میبری خونه ی اینا؟ لبخند روی لب عزیز نشست اما میدانست از این به بعد چگونه کفر این پسر را درآورد: -نگران نباش. من می‌دونم چکار میکنم...برو سرکارت دیرت نشه! گفت و بی توجه به پوست کبود شده ی شیرزاد به آشپزخانه رفت شیرزاد با تی پا به مبل سر راهش ضربه ای زد از ت*م پدرش نبود اگر اجازه می‌داد دخترک به آن مهمانی برود! https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
Mostrar todo...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری

پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان

👍 2
Repost from N/a
پسره بیماری دو قطبی داره و نمی‌تونه خودشو کنترل کنه!! https://t.me/+0x-g1ilAhbwwMzU0 ریه هایش می‌سوخت. بطری خالی شده واژگون روی زمین افتاده بود. سرش را به دیوار پشت سرش چسبانده بود و به فیلتر نارنجی شده بین انگشتانش می‌نگریست‌. با صدای زنگ در تلو تلو خوران سمتش رفت، با دیدن دخترک، خوشحال لبخندی زد‌‌...مثل خوشحالی شکارچی از در دام افتادن شکارش! رها داخل آمد و نگاهی به اطراف کرد...بطری واژگون شده مو بر تنش راست کرد. - خوبی؟ تنش که میان آغوش گرم مبین حبس شد هینی گفت و ترسیده لب زد: - چیکار می‌کنی؟؟ - دوست دختر‌مو بغل کردم...مشکلی داره؟ فشار دستانش آنقدر زیاد بود که نفس دختر را تنگ کرد. لبخند سردی زد پر از ترس... - ولی انگار داری خفم می‌کنی. سر مبین پایین تر آمد و نفسش که روی گردن رها خورد... غیر ارادی گردنش را همان سمت و کج کرد و پچ زدن مبین هیستریک در گوشش پیچید: - سزای دختری که دوست پسرشو به هرکسی بفروشه به جز خفگی چیه عشقِ من؟ نفس رها سخت بالا می آمد گیج از لحن ترسناک او گفت: - چی میگی مبین؟؟ ولم کن! مرد اما توجهی نکرد و فشار دستانش بیشتر شد و غرید - می‌دونی حبس شدن چجوریه رها؟ دخترک بزاق دهانش را قورت داد و با بغض و نفسی به تقلا افتاده گفت - لعنتی حداقل بگو چیکار کردم که خودم خبر ندارم! - تو آدرس این خراب شده رو نفرستادی برای اون زن؟؟؟ کی جز تو از خونه من خبر داشت؟ آنقدر عصبی بود که نمیفهمید رها دیگر جانی برای پاسخ ندارد به سختی برای زنده ماندن تلاش می‌کند... محکم پلک زد و حس کرد بازوان دختر بین دستانش بی حس پایین سر می‌خورد.... https://t.me/+0x-g1ilAhbwwMzU0 https://t.me/+0x-g1ilAhbwwMzU0 اون دختر با اون چشمای مشکی فریبنده اش منو مجذوب خودش کرد...من به کم داشتن چیزی قانع نبودم و حالا اون عروسک خوشگل باعث شد برای داشتنش هرکاری کنم و حتی چشم ببندم روی بیماریم که روز به روز پیشرفت می‌کرد و برای اون دختر کوچولوی ساده خطرناک تر میشد... #پارت_واقعی_رمان😱
Mostrar todo...
Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.