cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

فاطمه مفتخر | تَبِ‌واگیر 🌾

•به‌نام‌خدا• تَبِ واگیر 🌾✨️ نویسنده: فاطمه مفتخر هفته‌ای ۶ پارت پروسه‌ی چاپ: همراز روزهای تنهایی، نیم‌نگاه ● رمان‌ ها فایل نشده‌اند و اگر در گروه یا کانالی دیده‌اید، غیرقانونی و بدون رضایت نویسنده است. ● کپی ممنوع. کانال عمومی: @f_m_roman

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
7 932
Suscriptores
+9024 horas
+417 días
-3430 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

Repost from N/a
Photo unavailable
‍ #این_رمان_روانشناختی_است منحط🥀 میخواهم تمام دوست داشتن های مخفی این مدت را، تمام علاقه ممنوعه ام را، یکجا با یک رد سرخ روی لب هایش، بگذارم. صدای پای حامی، صدای چرخش لاستیک ها روی سنگریزه های باغ، آهنگ شاد نامزدی و همه و همه داد میزد که وقت کم است. بجنب نوا! روی نوک پا بلند میشوم، چنگ میزنم به یقه پیراهنش، چشم می‌بندم که نبینم و گناهم را پشت همین پلک ها خاک کنم! بوی اسپند عمه میزند زیر بینی ام، علی داد میزند که گوسفند را برای عروس و داماد آماده کنند. قلبم میریزد اما میدانم دردش چیست! میخواهد مسبب یک جدایی شود! در حیاط سوت میزنند، کل میکشند، هو میکشند، مانده ام حنجره شان پاره نمیشود؟ کمرم را چنگ میزند. یعنی بگو نوا! احساست را با لبانت بگو! فاصله صورتمان کم و کمتر میشود. کسی به در میزد. خاله بلند میگوید: _آقا داماد، صبرت کو؟ و داماد میخندد. بجنب نوا! یک سانت... زمان محدود است دختر! می بوسم و حامی به در میزند. _نوا؟! میتونم بیام تو؟ میترسم. میخواهم عقب بکشم، او رهایم نمیکند... https://t.me/+DZsNzaFIIsJkZTA0 ❌بنر واقعی است ولی رمان هنوز به این پارت نرسیده.
Mostrar todo...
#تابوت_ماه _دلم برات تنگ شده بود لبخندی می‌زنم که اخمهاش بیشتر می‌شه ، دوست دارم جلوتر برم و اون موهای نامرتب روی پیشونیش رو بالا بدم .....دوست دارم جلوتر برم و دست‌هام رو دورش حلقه کنم و سرم رو روی سینه‌ی پهنش بزارم و بهش بگم " درد دل‌تنگیت ، به جونم " ولی به جای همه‌ی این‌ها آیلار خجالتی درونم سکاندار میشه و با خجالت می‌گه _کارتون تموم شد ..... همه چیز برای فردا آمادست انگار که اون هم متوجه حالم میشه که لبخند نرمی می‌زنه و کمی از چایی رو مزه می‌کنه و با شیطنت می‌گه _آره......... خیالت راحت تموم شد ، از فردا اینجام تا ببینم باز چطور میخوای ازم فرار کنی کوتاه می‌خندم ، درحالیکه داره از چایی رو که برای خودم ریختم رو میخوره نگاهی به اطراف و سالن خالی می‌کنه و می‌گه _چرا نرفتی .... اخمی می‌کنم و اشاره به لیوان توی دستش می‌کنم و می‌گم _مال من بود بی‌تفاوت می‌دونمی میگه که ادامه می‌دم _ازش خورده بودم با ابروهای بالا رفته و چشمهای پر از شیطنت که واقعا برام غریبه است نگاهم می‌کنه و می‌گه _می‌گم چرا این‌قدر خوشمزه است به زور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم و با چشم غره ای بهش به طرف میزم می‌رم و توضیح می‌دم _برای طراحی آقای احمدیان موندم .......بیچاره موقع امضای قرارداد کلی تأکید کرد عجله دارم ولی نتونستم کارش رو به موقع آماده کنم ...حالا فردا قرار برای تأیید بیاد دیگه گفتم بازم بدقولی نشه پشت میزم می‌نشینم که لیوان خالی رو روی میز کنارم میزاره و با کشیدن یکی از صندلی‌ها نزدیکم می‌شینه و می‌گه _بیا با همدیگه زودتر تمومش کنیم با لبخند نگاهش می‌کنم که سرش بالا میاد ، با شیطنت چشمکی می‌زنه و با خنده می‌گه _شام هم مهمون من تا ببينيم این ایراد گوشی تلفنت چیه که پیام‌های من همش یک طرفه ست و بدون جواب می‌مونه https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 آیدا باقری #ازدواجی‌اجباری‌و‌زندگی‌همخونه‌ای #عاشقانه‌ای‌پاک‌و‌رازآلود
Mostrar todo...

Repost from N/a
_ به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود‌. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه. _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت.... زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسنده‌ی التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️‍🔥 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
Mostrar todo...
#پارت_886 _ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری! لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد! _من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟  یاسمین‌ کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید. _بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟ ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد. _چیشده ارسلان خان؟ سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است. _تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟ یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"... _میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟! یاسمین شاکی نگاهش کرد؛ _خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم. ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید. _منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟ چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود. _الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟ یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند‌. _برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست. ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید. https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Mostrar todo...

#پارت_دیشب_vip _ چقدر عجله داری دختر! خودم را جمع و جور کردم و جواب دادم: _ باید برم، یکی میاد. _ کاش میشد بیشتر بمونی؟ بی‌حواس گفتم: _ چرا؟ _ چون دلم برات تنگ شده! برای عضویت در Vip ۴۰ هزار تومان به شماره کارت 6219861967867853 به نام فاطمه مفتخر جویباری _ بانک سامان؛ واریز کنید و فیش واریزی رو به ای‌دی زیر بفرستید 👇🏻 @Add_tabvagir
Mostrar todo...
شروع رمان تب‌واگیر 👇🏻🌾 https://t.me/c/1893326192/12 شرایط عضویت در کانال وی‌ای‌پی (vip)👇🏻💚 https://t.me/c/1893326192/1184
Mostrar todo...
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
Mostrar todo...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی

به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book

Repost from N/a
😍قراره وسط اتاق کلانتری زبون شازده باز بشه که.... راضی از نتیجه ای که شک نداشتم باعث رضایتم خواهد شد، چشم دوختم به میعاد. همچنان اصراری برای بالا گرفتن گردنش نداشت. فشار حلقه ی دستبند هم روی مچش رد انداخته بود. -خیلی درد گرفته دستت؟ انگشت کشید بر روی حلقه ی کم رنگ قرمزی -مهم نیست بی خجالت و فاصله کنارش نشستم. در نزدیک ترین حالت ممکن. انتظار نداشت و جا خورد. کوتاه نگاهم کرد. همان ردگذری چشم در چشم شدن، حواس بی دقتم را روی صورتش کشید. از پشت ته ریش کم پشتش، چند خط هراس انگیز دیدم. چند خط قرمزی که سبب شد اشک به چشمم نیشتر بزند. -اون عوضی به صورتت سیلی زده؟ با حیرت از حالم سری تکان داد. -کار اون نیست. از شدت خشم و ناراحتی نفس نفس می زدم. بیشتر به تنش نزدیک شدم. او هم جوری میان چشم هایم خودش را جا داد که پیش خودم اعتراف کردم همان بهتر که این پسر نگاهم نکند. این فاصله ی نزدیک و نفس های در هم آمیخته، من را سالم از اینجا بیرون نمی فرستاد. گوشه ی لبش کج شد و پورخندش همه ی ماهیتم را دستخوش آتش کرد. -بابام! دلش تنگ شده بود برای ادب کردن من. البته گفتم بهش یه کم دیر اقدام کرده، من دیگه آدم نمیشم. اولین قطره ی اشکم که چکید، از ناخودآگاهی بود که دوست نداشت او را تا این حد ناامید ببیند. می ترسیدم باز بلایی سر خودش بیاورد. -چرا اینجوری می گی به خودت؟ -تو چرا از دیشب تا حالا از دست من لعنتی گریه می کنی؟ ارزشش و ندارم به قرآن.. انگار نگاهش می خواست من را ببلعد.. -تو باید واسه من تعیین تکلیف کنی ارزشش و داری یا نه؟ کمی صورت نزدیکم آورد. -در مورد خودم می تونم. تا همان دست دستبند زده را بلند کرده و دهان باز کرد، چشم هایم بسته شد. منتظر بودم از مدت ها قبل که کار ناتمامش را تمام کند که یک آن در اتاق باز شد و صدای جناب سروان همه ی رویای در سرم پیچیده را به آتش کشید.. اما میعاد..... #پیشنهاد_ویژه_ادمین https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
Mostrar todo...
کانال رسمی الهام فتحی

نویسنده ی رمان های... طور سینا مهلا عاشک دستم را بگیر بی بازگشت فتان ❌️ تمام قصه ها در دست چاپ هستند و خواندن فایل آن ها به هر طریقی غیر اخلاقی و حرام است. اینستاگرام نویسنده👇 http://www.instagram.com/elham_fathi66

Elige un Plan Diferente

Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.