حمیده نعیمی | این نور فریب میدهد…!
به نام خالق عشق 📌پارتگذاری منظم و روزانه ♥️مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید...♥️ ✍️حمیده نعیمی آواز ماه خاموش«آنلاین» https://t.me/+LQn9hHkooTI5MTk0 (عضو رسمی انجمن نویسندگان ایران) #کپیبههرشکلیحراماستوپیگردقانونیدارد.
Mostrar más7 541
Suscriptores
-2224 horas
-2187 días
-56730 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
سلام به همهی شما عزیزان که وقت گذاشتین و رمان رو خوندین😘
یه سری هاتون به من لطف داشتین و خدا رو شکر پایان رو دوست داشتین که خب ممنونم ازتون❤️
اما یه عده توضیحات بیشتری میخواستین که لازم به توضیح دیدم.
من نخواستم توی پایان بندی به قولی آب ببندم و همینطور تکرار مکررات کنم.
ریز ریز به هر بخش اشاره شده بود🤔
قشنگا درباره سرنوشت سوگند سرهنگ با پارسا صحبت کرد.
دربارهی رابطهی مسیحا و سلما هم توی پارت آخر تلاش مسیحا برای درست کردن رابطه مشخص بود و اینکه از نظر مسیحا همین که سلما پذیرفت باهاش حرف بزنه قدمی برای آشتی محسوب شد.
از طرفی به کمی نرم شدن سلما هم توی همین صحبت کوتاه اشاره شد😉😃
حالا این نظر شماس و به نظرتون رابطهی قبل از ضربهی نهایی انقدری خوب و محکم بوده که این قدم رو مسیحا بتونه به یه رابطهی درست تبدیل کنه یا نه؟
❤ 17
606119
🌈به پایان آمد این دفتـر، حکایت همچنان باقیست🥹
🌈این رمان اولین رمان من بود و همراهی تک تکتون برام ارزشمنده❤️
🌈امیدوارم رمانهای بعدی هم همراهیم کنین🙏
🌈خوشگلا کامنتا بازه اگه دوست داشتین نظر بدین😘
👌 7🤯 4
592119
#این_نور_فریب_میدهد
#پارت۴۳۵
#پارت۴۳۵
- مادربزرگم میگفت هر آدمی یکی رو داره که قفل دلش به دست اون باز میشه…
من کلید این قفلم یه زمانی افتاد دست تو اما…
همیشه این اماها دردسر ساز بودند.
خانه خراب میکردند و اشک در میآوردند.
چه بود پشت این اما؟
چشمهای مسیحا قفلِ نگاه او شد.
سرخی چشمانش دل مسیحا را نخ کش کرد.
خواست دست دراز کند و دست او را بگیرد.
جان میداد برای لمس تنش اما صدای سلما آوار شد روی سرش:
- خراب کردی مسیح… من فکر کردم تو نور زندگی من میشی اما تو آدم اشتباهی بودی.
مسیحا پلک بست و به ضربان قلبی گوش داد که دیگر نزد. نه بعد از شنیدن آن جمله.
سلما با این حرفش روح او را آتش زد. نفسش را به زحمت بیرون داد و با صدایی که میان نتهایش غم سنگینی لانه داشت لب زد:
- درست میگی. من آدم درستی نبودم… با دروغ اومدم جلو. ولی قصدم نه این بود که نور باشم نه فریب بدم…
بزار برات توضیح بدم شاید یکم دلت آروم بگیره. شاید یکم تنفرت نسبت به من کم شه…
همین برای من کافیه!
دستهایش را باز کرد و به سنگ قبرهای طوسی و سفید اطرافشان اشاره زد:
- خواهش میکنم بیا بریم یه جا بشینیم و حرف برنیم…بین اینا… کنار بابک… سخته!
نگاه سلما خیس اما نرمتر از قبل بود. همین به مسیحا جرات داد که به ماشینش اشاره بزند و بگوید:
- بیا بریم… بعدا میایم دنبال ماشینت.
سلما با سر رد کرد.
برای بستن این پرونده و نام مسیحا در دل بهانهگیرش باید با او حرف میزد.
به سمت قبر بابک برگشت و همان طور گفت:
- حرفامو بزنم بعدش بگو کجا خودم میام.
نگاه مسیحا پی او دوید.
لبخندی روی لبهای برجستهاش نشست که سعی کرد آن را مخفی کند.
به تقدیرش خندید.
تقدیری که شاید آن قدرها که بنظر میآمد تلخ و شوم نبود.
درست است که سلما پیشنهاد نشستن در یک ماشین را رد کرد اما همراهی کردن با او و صحبت کردن هم خودش قدمی بود.
قدمی که مسیحا از آن نمیگذشت.
پایان
#حمیده_نعیمی
❤🔥 23❤ 5
575616
من نیلوفرم!
عاشق محمدعلی پسر داییم بودم و با هم نامزد کردیم...
اما درست یک هفته قبل از عروسی مون ولم کرد و با دختر عموش ازدواج کرد...
حالا بعد از ۵ سال مجبور شدم با بچه تو شکمم و شوهرم که فوت شده بود ، با محمدعلی که زنش و بخاطر خیانت طلاق داده بود و یه بچه کوچیک داشت، صیغه کنم!🥹🔥
https://t.me/+HlZG-wLI5yo4YWE0
❤ 3
35400
اون یه مرد سکسی و متعصبه!🔥
پسر عمه سرگردم و میگم، امیریل آشتیانی... یه مرد جذاب که کل دخترای طایفه میخوان عروس ننهش بشن، اما اون فقط نگاهش روی منه! منی که میترسم ازش...
یه شب توی مستی یکی اذیتم میکرد، که امیریل سر رسید و من و به خونهی خودش برد!
اما در ازای این کمک خواست تا صیغهی اون بشم و من هرشب زیر هیکل گندهی اون مردِ خشن...💦🥲🔞
https://t.me/+DL2QsqdrNG8xNDQ8
#دارای_صحنههای_باز🙊🥵
22900
Repost from حمیده نعیمی | آواز ماه خاموش
Photo unavailable
دوستایی که قصد دارن ناتکویناشونو نقد کنن بیان پیوی به بالاترین قیمت نقد میکنم. فرقی نمیکنه تو ربات باشه یا ولت.
چنل: @NotcoinTell0
ادمین احراز هویت شده @Paradooxcial
37820
#پارت_۴۳۴
#این_نور_فریب_میدهد
کدوم قسمتش رو؟
- همهش رو. تو هیچی به من نگفتی!
این مرد چرا هیچ وقت حرف نمیزد؟ عصبانیت، خشم، غم همهی حسها را با هم تجربه میکرد.
اشکهایش را حبس کرده بود اما گاهی یکی دوتایشان سرکشی میکردند.
- این اتفاقها مثل یه سیل اومد… زندگی تو رو نابود کرد ولی عذاب وجدانش زندگی من رو هم متلاطم کرد… همش رو برات میگم سلما… دیگه سکوت نمیکنم.
نگاهش را روی صورت سلما چرخاند.
صورتش زیبا و حزن آلود و چشمهایش اشکی بود. دلش آتش گرفت و چین افتاد بین ابروهایش.
خودش را سرزنش کرد که هر بار دو دستی مصیبت را میکشید و میآورد وسط زندگی او.
توی دلش هزار ابر پر باران خانه داشت و لحظهای فراموش کرد همهی چیزی را میخواست بگوید اما صادقانه حرف دلش را به زبانش چسباند:
- دلم برات تنگ شده بود.
نگاهشان در هم تلاقی کرد.
مسیحا با نگاهش صورت او را نوازش میکرد. سلما از او چشم گرفت و بغض راه گلویش را بیشتر سد کرد.
آسمان آبی رنگ اردیبهشت را نگاه کرد و تند پلک زد مبادا اشکهایش بیشتر از این فرار کنند.
الان وقت این حرفها نبود.
جای این نگاهها نبود.
بغض او، از عشقش به مسیحا نبود.
اشکهایش از ریشهای که در قلبش دوانده، نبود. نمیتوانست به مردی دل ببندد که او را سوازانده بود.
حتی اگر دلش قصد سرکشی داشت به او تشر میزد و آن را سرجایش مینشاند.
سلما فقط میخواست از آن شب و بابک بداند.
از ماشینی که دست سوگند بود و از آن تصادف لعنتی.
از تاسف مسیحا در آپارتمانش و دلیل نزدیک شدنش به سلما.
مسیحا راست میگفت، چیزهای زیادی برایش ناگفته و مبهم بودند و حقش بود که بداند.
آهسته و غمگین زمزمه کرد:
#حمیده_نعیمی
💔 20❤ 5❤🔥 1👏 1
66260
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.