cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

ترجمـہ‌های آدُر🔥

. اروتیک و ممنوعه🔞 .

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
11 502
Suscriptores
-2824 horas
-1937 días
-94130 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

.
Mostrar todo...
پارت جدید؟
Mostrar todo...
13👍 3🥰 1
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
Mostrar todo...
👍 1
Repost from N/a
#پارت_١ با ریختن یک سطل آب یخ روی تن زخمی اش در آن هوای سرد زمستانی لای پلک های بی رمقش باز می شود. دندان هایش بهم برخورد می کنند و جنین شش ماهه ی درون شکمش به هول و ولا افتاده.. از دیدن کابوس این روزهایش تنش هیستیریک به لرز در می آید. تمام بدنش از ضرب کتک های او زخمی است و خون روی تنش خشک شده.. باهر قدمی که او جلو می آید دخترک تن بی رمقش را با هزار جان کندنی روی زمین عقب می کشد. دست و پاهایش بسته است و سه روز تمام است که رنگ غذا را ندیده است! لبهای خشک و کویرش را با مشقت تکان می دهد. _را.. دین.. تو.. رو.. به.. اون.. خدای.. بالا.. سر.. کاریم.. نداشته.. باش.. قهقهه جنون وار او تمام سلول های بدنش را از کار می اندازد. با یک قدم بلند خودش را به دخترک می رساند. موهایش را میان دستانش می کشد. و زن حامله ی بی نوایش دیگر رمقی برای جیغ زدن هم ندارد. زیر گوشش غرش می کند. _یا میگی این بچه ی توی شکمت تخم کدوم بی مادریه یا همین جا دستور میدم سگ ها رو آزاد کنن.. خوب می شناسد او را می داند حرف بیخود نمی زند. تمام سلول هایش از ترس به رعشه می افتند. _بَـ.. چه.. ی.. خو..د.. هنوز حرفش کامل نشده که با پشت دست چنان ضربه ای نثار دهانش می کند که خون به سرعت بیرون می پاشد. _بچه ی منههه؟ اونوقت کجا حامله ات کردم هاااننن..؟! کی حامله شدی از من که یادم نمیاااددد؟ شب عروسی پای من و تو اصلا به حجله رسید؟ از تن بلند صدایش خون در رگهای دخترک منجمد می شود. _سـ.. ـه.. سه.. ما.. هه.. دیگـ.. ـه.. آز.. مایش.. DNA میدم.. اما مرد بی رحم تر از این حرفهاست. بی رحم تر از اینکه سه ماه صبر کند! _آرش سگا رو آزاد کن! دخترک چهار دست و پا به پاهایش می چسبد. _را..دین..تو..رو..خدا..بخاطر..بچه.. _خفه شووووو.. آنچنان فریاد می کشد که گلویش به سوزش می افتد. _فقط پنج ثانیه مهلت داری تا اعتراف کنی بالا اوردن شکمت تو دوران اغماء من کار کی بوده.. انگشتانش بالا می آیند. _پنج.. چهار.. جنین شش ماهه اش سخت خودش را به در و دیوار شکمش می کوبد. از ترس مواجه شدن با صحنه های چند ثانیه بعد چسبیده به پاهای مرد التماس می کند: _را.. دین..قسمت میدم..بامن..اینکارو..نکن.. _سه.. دو.. یک.. فریاد می کشد. _درو باز کنید... دخترک دستانش را محکم دور پاهایش قلاب می کند و جیغ می کشد. _رادینننن.. رادینننن.. تو رو.. به هرچی.. می پرستی.. بی رحمانه پاهایش با ضرب از اسارت دستان دخترک بیرون می کشد. طوری که دخترک پرت می شود و سرش با دیوار سیمانی پشتش اصابت می کند. آرامش ملتمسانه فریاد می کشد: _کمککک.. توروخدا.. کمککک..گل بانووو.. کمککک.. بچممم..کمکم..کنید.. تمام اهالی عمارت به تماشایشان ایستاده اند اما هیچکس حتی جرعت نفس کشیدن ندارد. در باز می شود و سگ ها به طرف دخترک حمله ور می شوند. _رادیییننننن... مرد بی توجه به فریادهایش از او فاصله می گیرد و پشت حصار ها به تماشایش می ایستد. سگ ها به سمت دخترک می دوند و با یک حرکت ران پایش به اسارت دندان های تیزشان درمی آید. مرد سیگارش را گوشه ی لبش روشن می کند. گل بانو که تاب دیدن آن صحنه را ندارد. ملتمسانه به دستانش می افتد. _آقا حامله اس تو رو خدا رحم کن.. _برو تو گل بانو.. اما گل بانو بیش از آن تاب ندارد. به بازوهای مرد می چسبد. _آقا تو رو قرآن التماست می کنم تا آخر عمر کنیزی تو می کنم رحم کن.. صدای فریاد های دخترک محوطه عمارت را پر کرده است. با خشم دست گل بانو را از دور شانه هایش باز میکند. _می خوام جون دادنش با چشم خودم ببینم! اما گل بانو که تاب نمی آورد بی هوا به طرف اسطبل می دود. رادین قدم تند میکند که جلویش را بگیرد که پایش پیچ می خورد و سرش محکم به دیوار برخورد می کند. لحظه ای سرش گیج می رود و مقابل نگاهش تار می شود. از شدت درد پلک هایش را محکم روی هم فشار می دهد. که صحنه هایی پشت پلک های بسته اش زنده می شوند. نفس هایش سنگین می شوند. و دوباره پلک روی هم قرار می فشارد. و همینطور مغزش عقب تر و عقب تر می رود. فیلمی مقابل نگاهش روی صحنه ای استپ میکند. در اتاق منزل خودش بودند. دختر و پسری دمیده در آغوش یکدیگر.. چقدر تصویر دخترک آشنا است.. حتی صدای ناله های نازدارش.. صدای مرد آشنا گوش هایش را پر میکند. «خانوم شدنت مبارک قلبم» لای پلک هایش باضرب باز می شود. سینه اش از هیجان سخت تکان می خورد. و نگاه لرزانش به طرف اسطبل می چرخد. با دیدن صحنه ی دیش رویش نفس در سینه اش حبس می شود. به طور معجزه آسایی خافظه اش برمی گردد و همه چیز دارد برایش زنده می شود. صدای خنده هایشان..بله گفتن دخترک.. صدای فریاد مانندش روح را از تنش جدا می کند. _آرامششش... به طرف اسطبل اسب ها می دود اما انگار دیگر برای پشیمانی دیر شده.. https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
Mostrar todo...
°°آرامــــ🌱ـــــش°°

و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

Repost from N/a
مردای مذهبی، تو سکس هات‌ ترن! چشم‌غره رفتم و از کنار گلسا گذشتم. _ وای خفه شو ها… خندید و با شیطنت گفت: _ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمی‌کنن. تحت فشارن. به خاطر همین عطششون بیشتره! بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود. _ همین شوهر صیغه‌ای تو، بهش یه‌کم رو بده. ببین چطوری تحریک می‌شه! این دختر هم دلش خوش بود. رابطه‌ی من و کیسان خیلی رسمی بود… _ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چه‌طوری آب از لب و لوچه‌ش آویزون می‌شه! سرم رو با افسوس تکون دادم. _ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اون‌وقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟ شونه بالا انداخت. _ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری. ممه‌هاتم گرد و خوش حالتن. سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمی‌تونه ازت بگذره! _ یاالله! با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونه‌شون. _ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست. حرفامون رو شنید؟! رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم. نمیدونستم چه‌قدر از حرفا رو شنیده... _ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه‌. بی آبروم کردی گلسا! و بلند گفتم: _ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام! +++ خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود. _ براتون غذا بکشم آقا؟ همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد: _ چای کافیه. _ چشم الان میارم! تمام فکرم به صحبتای گلسا بود. یعنی راست می‌گفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟ راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟ فقط میخواستم این رابطه‌ی رسمی رو تموم کنم. میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه... انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده. کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینه‌م. _ وای سوختم... درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بلند بلند جیغ میزدم. کیسان زود خودشو رسوند و فنجون‌های پخش زمین و وضعیت من‌و که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده. _ وای سید... سوختم... آخ... _ صبر کن، صبر کن ببینم! پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم. با دستش دو طرفشو کشید و پاره‌ش کرد. _ حواست کجاست پروا خانم؟ سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم. بی‌درنگ خودم درش اوردم و ناله می‌کردم. تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه. آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت: _ الان پماد سوختگی رو میارم... دستم‌و دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. _ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست. صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد. _ الان می‌برمت روی تخت. نفس نفس می‌زد و من مطمئن شدم گلسا درست می‌گفت... من‌و روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره. با چهره‌ی مظلومی گفتم: _ کنارم نمیمونی؟ چشمای داغشو رو تنم چرخوند. _ داری چیکار میکنی پروا خانم؟ دستشو روی سینه‌م گذاشتم. _ مگه حلالت نیستم سید؟ https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصه‌ی ما، نجیب‌ترین مرد دنیاست. اون به خاطر بی‌پناهی پروا، بهش کمک می‌کنه و تو خونه‌ش راهش می‌ده و فقط بینشون یه صیغه‌ی محرمیت خونده شده اما پروا نمی‌خواد این رابطه تا ابد این‌جوری بمونه و هر بار یه جوری سعی می‌کنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره...‌ 🤪👅💦 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
Mostrar todo...
Repost from N/a
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟! پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟! https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #هم‌خونه‌ای‌و‌متاهلی
Mostrar todo...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

Repost from N/a
-کاندوم بزارم یا قرص می خوری...؟! با دهان باز نگاهش کرد... -ما که همین دو ساعت پیش حموم بودیم و غسل کردیم تازه یه راند هم تو حموم داشتیم... دیگه چه کاندومی؟ چه قرصی...؟! حاج حسام نیشخند زد... -خودت داری میگی دو ساعت پیش، الان هم تا بخوایم عملیات دوباره سکسیمون رو شروع کنیم یک ساعت خودش طول میکشه...! -مگه می خوای چیکار کنی که یکساعت میشه... تو هنوز من و لخت نکردی، سیخ کردی، یک ثانیه هم بسه، چه برسه به یک ساعت...!!! مرددست دخترک را مهربان در دست گرفت و سمت خود کشید... -قربون خانومم برم که اینقدر خوب شوهرش و می شناسه... عزیزم تو که اینقدر خوب من و بلدی پس چرا ناز می کنی و برام لخت نمیشی...؟! دخترک اخم کرد... -بمیرم برات عزیزم... همین دو ساعت پیشی که میگم تا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه زیرت اونقدر ضربه خوردم و بالا پایینم کردی که دیگه سرمم رو گردنم داره سنگینی می کنه...!!! این بار مرد اخم کرد... -من الان زنم و می خوام، بدجورم حالم خرابه...!! اخه لامصب تو راه میری من حالم خراب میشه... اصلا یادم که میفتته چطور می تونم خودم و کنترل کنم وقتی اونجور که دم ارضا شدنت می رسه، مثل مار به خودت می پیچی و جیغات دیوونم می کنه... اصلا اون لرزیدنی که نشونه ارضا شدنته... من چطوری از تو ذهنم پاکش کنم وقتی با هر بار یادآوریش حشرم می زنه بالا...!!! دخترک با یادآوری لحظات شیرینی که تجربه کرده بود، حالش خراب می شود... خمار می شود و خیس می کند... لب می گزد و عرق از تیره پشتش شره می کند... مرد با دیدن صورت سرخ و چشم های سبزی که تیره تر از هر زمان دیگری شده بود، لبخند می زند... این تیرگی چشم ها یعنی فشار و هیجان.... دلبرکش اماده یک سکس کامل هست... بعضی وقت ها می ماند که چطور این تن ظریف می تواند لحظات طولانی و متوالی سکسشان را تحمل کند... مرد در آغوشش می کشد و با نیشخندی دستش را روی تن دخترک میکشد که چشمان دخترک از لذت بسته می شود و اهی از لبان کوچکش خارج می شود... دخترک مقاومت می کند... -حاجی... بدنم... نمی کشه... نکن...! مرد دامن دخترک را بالا زد و دستش را داخل شورتش فرو برد و با خیسی ان جونی کشدار کشید... -جـــــــونم خانومم تو که آماده تر از منی دورت بگردم... دخترک تقلا کرد... -وای حاجی... نکن... اینجام درد می کنه...!!! مرد خمار لب زد: آروم می کنم...!!! سپس انگشتش را داخل برد که نفس های کشدار دخترک بیشتر شد. -نمی... نمی خوام... اخ... انگشت... انگشتت... رو.. دربیار... اخ... مرد انگشتش را بیشتر فرو برد و بعد با اغواگری گفت: آماده ای...؟! دخترک نالبد... -حداقل.. کاندوم بزار...!! حاج حسام حینی که انگشتش را داخل دخترک تکان می داد، گردنش را بوسید: قرص بخور فدات بشه حسام.....! -وای نه حسام به قرص حس.... نگذاشت حرفش را بزند و بی طاقت لب روی لبش گذاشت... https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
Mostrar todo...
Repost from N/a
. -حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونه‌ی باباش. گناه داره دختره کوروش. اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک می‌کشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید می‌ماند و تماشا میکرد. -ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟ ساغر هول هولکی جواب می‌داد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام می‌گذاشت. -من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره . اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه! -ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره ! مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند می‌زد و تظاهر می‌کرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود. -آخ ! -چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟ صدای کوروش بود‌ . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ می‌کرد. در دلش زمزمه کرد‌ -نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما... -کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم. با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف می‌رفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود -دستم میسوزه! کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود. -دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی. نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش می‌خواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید. -برو خودم میتونم. کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است. -بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟ اگر یک کلمه دیگر حرف می‌زد بغض درگلو مانده منفجر می‌شد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش می‌داد. -نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته. یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند. -یغما چیزی شده؟ آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش... بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید. -یکم بوت کنم بعد برو... کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق می‌کشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق می‌کشید. - واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن... https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk #پارت👆
Mostrar todo...
Repost from N/a
-چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ میدونی چه گندی زدی؟ اصلا میدونی اون کی بود؟ خونسرد نگاهم کرد و گفت : میدونم! -نه نمیدونی.... معلومه که نمیدونی... اون... اون امیرحسینه... شوهر سابقم... پدرِ بچه‌ای که همه فکر میکنن مُرده! اگه بفهمه من اینجا بودم.... وای خدا... منو می‌کشه... رستا رو ازم میگیره مطمئنم.... کیفمو از روی مبل اتاقِ کارش چنگ زدم و قبل از این که از کنارش رد بشم بازومو گرفت -وایسا شادی! دلیلی نداره بترسی... من سر حرفم هستم... منو قبول کن و توی افتتاحیه به عنوان پارتنرم باهام بیا. من جون خودت و بودنِ دخترتو تضمین میکنم. نمیذارم امیرحسین نزدیکت بشه -تو اصلا نمیفهمی من چی میگم... کافیه امیر من و تو رو باهم ببینه... اون موقع مطمئن میشه وقتی زنش بودم بهش خیانت کردم دستشو روی بازوم آروم بالا و پایین کرد و گفت : خب بفهمه! مگه به همین جرم مجازاتت نکرد؟ مگه نگفتی یه جوری زد، که همه خیال کردن خودت و بچه باهم مُردین! هنوز نگرانشی؟ فرار کردی و رفتی؟ خیال میکنی تا کِی میشه فرار کرد؟ پیش من، جات امنه با تلخندی گفتم : من حتی پیش خونوادم جام امن نبود! من خیانت نمیکنم دستش هنوز بند بازوم بود تا دوباره نقش زمین نشم قدمی جلو اومد با دلهره، یه قدم عقب رفتم گردن کج کرد و پرسید: هنوز متعهدی به شریک من؟یا نکنه طلاق نگرفتین؟ هوم؟ صدام به زور از گلوم در اومد: نه... -پس اسمشو خیانت نذار. به من بگو شهراد؛ نگو دکتر! قبل از این که جوابی بهش بدم دستش دور کمرم حلقه شد و از ترس و شوک به خودم لرزیدم -امیرحسین لیاقت نداشت.... به تو خیانت کرد... تویی که حتی با این رنگ پریده و صورت لاغر، انقد قشنگی که آدم نفسش بند میاد... به من اعتماد کن.... انتقام تهمتی که بهت زدن رو بگیر. اون موقع هیچکس ازت حمایت نکرد، بذار من بشم حامیت.... اسمت که بیاد کنار اسم شهراد سرلک کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه... بدون این که پلک بزنم نگاهش میکردم که جلو تر اومد و نفسشو روی صورتم حس کردم دستی که روی بازوم بود بالا اومد و روی گونه‌ام نشست -حق تو و دخترت این نیست که توی یه اتاق جنوب شهر زندگی کنین... هرکی ندونه، من خوب میدونم که نورچشمیِ دوتا خونواده بودی دخترحاجی! نباید الان از صبح تا شب به عنوان یه کارگر خدماتی کار کنی و تهش هیچی به هیچی! نمی‌ذارم شادی فرصت فکر کردن بهم نداد، فرصت جواب دادن رو هم! فاصله رو به صفر رسوند و لب گذاشت روی پیشونی سردم هر دو دستش کمرم رو محکم گرفت و حسی به من القا کرد که تا حالا تجربه نکرده بودم... حمایت...پناه...محبت! قطره های اشک روی صورتم راه افتادن که بلاخره ازم جدا شد نوک انگشتشو روی رد اشکام کشید و لب زد : یکسال پیش که دیدمت.... فرق داشت با الان. زنِ رفیقم بودی با یه شکم گرد و قلمبه.... اون موقع فقط یه "خوش به حال امیر چه خانم خوبی داره " بودی؛ الان دیگه فرق داره... نخواه که ولت کنم... شادی! هق هقم بلند شد که سرمو به سینه‌اش چسبوند و دستش نوازشوار روی کمرم بالا پایین شد بریده گفتم: من... میترسم... امیر اگه بفهمه.... -ششش... من نمیذارم! به خودت بیا دختر. بشو همون دخترِ قوی و محکم... قبل از نامردیِ امیرحسین. انتقام بگیر از تک تک آدمایی که از پشت بهت خنجر زدن و تو رو از زندگیِ خودت بیرون کردن لبشو اینبار روی شال به هم ریخته‌ام گذاشت و زمزمه کرد : من کمکت میکنم... تو فقط با من باش درست همون لحظه در باز شد و صدای امیر به گوشم رسید : شهراد؟ نمیای پایین؟باید کار اوستا رو تایید کنی شهراد دستمو گرفت و خیره به چشمام گفت: با من میای عزیزم؟ مُرد اون شادیِ ضعیف و آروم قسم خوردم تلافی کنم... همه باید تاوان میدادن... حق با شهراد بود... شادی رو، غرور و شخصیتش و ابروش رو، زیر پا له کرده بودن... نمیشد من تنهایی تاوان بدم! لبخندی بهش زدم و گفتم : میام سر چرخوندم سمت امیر که ابروهاش به هم نزدیک و دستاش مشت شده بود هم قدم با شهراد جلو رفتم و همین که کنار امیر رسیدیم، انگشتشو روی سینه‌ی پهن امیر زد و محکم گفت : نبینم دم پَر ناموسِ من پیدات بشه یا بخوای قلدری کنی امیرحسین! شادی از حالا، تا همیشه کنار منه... https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 #پارت_واقعی_رمان🔥
Mostrar todo...