cookie

Utilizamos cookies para mejorar tu experiencia de navegación. Al hacer clic en "Aceptar todo", aceptas el uso de cookies.

avatar

رمانکده رز🌹

دراین کانال علاقمندان میتونن به کتاب‌های صوتی ، پی دی اف ها و داستان‌های پارت گذاری شده ایرانی و خارجی دسترسی داشته باشن ارتباط با ادمین: Roza7883@

Mostrar más
Publicaciones publicitarias
544
Suscriptores
Sin datos24 horas
-47 días
+11630 días

Carga de datos en curso...

Tasa de crecimiento de suscriptores

Carga de datos en curso...

#گندم_پارت_۱۰۷ _سلام رفیق ! _شما ؟! _یه رفیق مدیون شما ! _ ببخشین ! بجا نمی آرم ! _نصرتم بابا ! _اه ....! سلام آقا نصرت ! حال شما چطوره ؟ نصرت _ شکر خدا کم بد نیستم ! _اختیار دارین ! نصرت _ مزاحم شدم ؟ _ نه ، نه ! اصلاً ! نصرت _ آقا کامیار چطوره ؟ _ اونم خوبه ، ممنون . نصرت _ دم دسته یه صحبتی باهاش بکنم ؟ _آره ! اگه پنج دقیقه دیگه زنگ بزنی . میرم پیشش . نصرت _ پس من دوباره مزاحم میشم ، فعلا خداحافظ شما . "ازش خداحافظی کردم و راه افتادم طرف خونه کاملیا اینا که صدای مادر در اومد ! از خونه اومدم بیرون و باغ رو میون برد زدم طرف خونه شون و تا رسیدم در خونه ، کامیار در رو واکرد و اومد بیرون و تا چشمش به من افتاد گفت " _اه ....! داشتم می اومدم اونجا ! ناهار که نخوردی ؟ _ نه ، میدونی الان کی زنگ زد ؟ _آره ! این دل بی صاحاب مونده من ! یه جا شدیم مددکار اجتمایی ! یه جا شدیم کارگاه خانوادگی ! _ نصرت بود ! کامیار _ شد یه بار بیای خون ما و بگی مثلا جنیفر لوپز زنگ زد ؟ حالا چیکار داشت ؟ _الان دوباره زنگ میزنه . می خواست با تو صحبت کنه . کامیار _ یعنی با من چیکار داره ؟ _ میخوای بهش بگم پیدات نکردم ؟ کامیار _ نه بابا ! این نصرت رو نباید از دست داد ! تو کار واردات صادراته ! هزار و یک گره کور به دستش وامی شه ! اصلاً خودم خیال داشتم یه هوا عمق دوستی م رو باهاش زیاد کنم ! " تو همین موقع دوباره موبایلم زنگ زد . منم دادمش به کامیار که جواب داد." _ الو ! به به ! همین الان ذکر خیرت بود ! _ نه جون تو ! دیشب یه خرده جا خورده بودم ! _اره ! _اره ! _ باشه ! کجا ؟ _ همین الان ؟! _ باشه ، اومدیم . " اینا رو گفت و تلفن رو قطع کرد و گفت " _ بیا ! جور شد ! _ چی ؟! کامیار _ ببین ! من اگه بیست و چهار ساعت یه بار روحم رو ورندارم و ببرمش گردش و تفریح ، افسردگی پیدا میکنه ! _ میخواد ببردت گردش ؟ کامیار _ و الاه یه جای خوبی باهام قرار گذاشت ! _کی ؟ کامیار _ همین الساعه ! راه بیفت بریم ! _ من ساعت ۶ با میترا قرار گذاشتم ! کامیار _ خب سر شیش میریم سر قرار ! دیر نمیشه که ! حالا کو تا شیش عصر ! " دو تایی رفتیم طرف گاراژ و در رو واکردیم و سوار ماشین کامیار شدیم و حرکت کردیم . جایی که قرار گذاشته بودیم ، طرفای دانشگاه ... بود . کمی مونده به اونجا کامیار یه جا ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم . نمیخواستیم بفهمه که وضع مون خوبه ! ماشین رو پارک کردیم و یه خرده پیاده رفتیم و از دور نصرت رو دیدیم . یه لباس شیک و تر و تمیز پوشیده بود و داشت جلو یه دکّه روزنامه فروشی قدم میزد . تا ماها رو از دور دید ، خندید و اومد جلو و سلام علیک کردیم ." کامیار _ دیر که نکردیم ؟ نصرت _ دیر که نکردین هیچ ، خیلی م زود اومدین . کامیار _ خب ! ما در خدمتیم . نصرت _ و الاه چه جوری بگم بهتون ! حقیقتش یه خرده می ترسم ! کامیار _ از چی می ترسی ؟ نصرت _ این نزدیکی آا یه کافی شاپ خلوته ! بریم اونجا ، هم یه چایی بخوریم و هم حرفامونو بزنیم . " سه تایی با همدیگه راه افتادیم و یه ده دقیقه ای حرفای معمولی زدیم تا رسیدیم جلو یه کافی شاپ و رفتیم تو . یه جای نسبتا بزرگ بود با حدود بیست تا میز ، اکثر میزها خالی بود و فقط پشت چند تاش ، دخترا و پسرا با همدیگه نشسته بودن و حرف میزدن . سه تایی یه جا نشستیم و سفارش چایی دادیم . یه خورده که گذشت ، نصرت از تو پاکت سیگارش ، سه تا سیگار در آورد و روشن شون کرد و دو تا شو داد به ما وگفت " _ من یه نوبت بشتر شماها رو ندیدم ! یعنی این دومین روزه که شماها رو شناختم اما نمیدونم چرا ته دلم بهتون اعتماد دارم ! برای خودمم عجیبه ! مخصوصا با شغل با محیطی که من توش هستم ! معمولاً به کسی اعتماد نمی کنم ! حتی به نزدیکترین دوستم اما در مورد شماها اینطوری نیس ! اینا رو اول گفتم که بدونین ! " یه پک به سیگارش زد و چایی مونو آوردن . شروع کرد با چاییش ور رفتن و بعدش یه خرده ازش خورد و گفت " _ اینایی رو که میخوام بهتون بگم ، تا حالا به هیچ کس نگفتم ! میدونین که من یه خواهر دارم ! بهتون گفتم .! " دوباره یه پک به سیگارش زد و گفت " _ خواهرم دانشجوئه . دانشجوی پزشکی ! همین دانشگاه ..... درس میخونه . من هفته ای یه بار دوبار میام بهش سر می زنم و اگه کاری داشته باشه ، براش می کنم و یه پولی بهش میدم و میرم . امروزم اومدم اینجا که بهش سر بزنم . راستش چند وقته بهم شک کرده ! هی میخواد از کارم و رفقام و جایی که زندگی می کنم سر در بیاره ! منم که رفیق آدم حسابی ندارم !جا و مکان درست و حسابی م ندارم ! میخواستم یه لطف دیگه م به من بکنین ! کامیار _ پول مول میخوای ؟ نصرت_ نه ، نه ! راستش میخوام یه نیم ساعت سه ربع با من بیاین جلو دانشگاهش . میخوام منو با دو تا آدم حسابی ببینه ! میدونین ، به هر کسی که نمیشه اعتماد کرد ! این روزا همه نامرد شدن !
Mostrar todo...
👍 3😁 1
#گندم_پارت_۱۰۰ میترا_ بستگی داره که آدم چه شناختی از عشق داشته باشه ! _ شما چه شناختی داشتید ؟ میترا_ شناخت اشتباه ! _ متوجه نمیشم ! میترا_ عشق یه چیز کور نیس ! عشق باید روشن باشه ! عشق اصلاً تو روشنایی جوونه میزنه ! عشق از سر ناچاری نیس ! عشق باید خودش یه چاره باشه ! عشق میدون عمل وسعی رو لازم داره ! عشق زمان لازم داره ! اونی که تو یه جای کوچیک و یه زمان کوتاه به وجود میاد عشق نیست ! اون کسی که میره تا عاشق بشه ، به عشق نمیرسه ! عشق باید خودش بیاد ! اون پسر یا دختری که منتظره تا مثلا عصری از خونه بره بیرون تا یکی رو ببینه یا یکی بیاد طرفش و عاشق بشه و بعدش بشینه تو اتاقش و نوار بذاره و گریه کنه ، دنبال عشق نمی گرده ! میخواد بازی کنه ! میخواد بگه که من مثلا بزرگ شدم ! _ فکر می کردم ساده تر از اینا باشه ! میترا_ نه اینطوری نیس ! باید خیلی چیزا آماده بشه تا یه عشق پا بگیره ! _ اینایی که گفتین ، معنیش چیه ؟ میترا_ کدوما ؟ _ همین که عشق میدون وسیعی رو لازم داره و این چیزا . میترا_ ببینین ، شما وقتی مثلا یه مهمونی دعوت شودین و لباس مناسبی ندارین چیکار می کنین ؟ _ خب میرم می خوارم ! میترا_ همین مهمه ! شما میرین و چند تا مغازه رو می بینین و از بین چند دست لباس ، یکی رو انتخاب می کنین و می خرین ! چرا ؟ چون در هر صورت باید بخرین ! چون بهش احتیاج دارین تا بپوشینش و برین مهمونی ! اما یه وقتی هس که شما هیچ مهمونیای دعوت نشدین و به لباس هم احتیاجی ندارین ، اون وقت مثلا یه روز که دارین تو خیابون راه میرین ، چشم تون تو یه ویترین مغازه ، می افته به یه لباس که ازش خیلی خوش تون میاد ! مثلم همون موقع نمیرین بخرینش . راه تون رو میگیرین و میرین اما این لباس قشنگ تو ذهن شما نشسته و مرتب بهش فکر می کنین ! حتما بازم میرین سراغش ! دوباره نگاهش می کنین ! دلیلی برای خریدنش ندارین ! یعنی جایی نمیخواین برین که بهش احتیاج داشته باشین اما نمیتونین م از فکرش بیاین بیرون ! این موقع س که دنبال محسناتش میگردین ! قیمت مناسب ش ! جنس خوبش ! دوخت خوبش ! و خیلی چیزای دیگه ! بالاخره تو همین مدت ، یه روز میرین و میپوشینش ! اگه اندازه تونم باشه دیگه تمومه ! حتما میخرینش ! چرا ؟ چون شاید بعد از شما یکی دیگه اونو دیده باشه و مثل شما نظرش رو گرفته باشه و بیاد سراغش و بخردش ! اون وقت دیگه نمیتونه مال شما باشه ! اینایی رو که گفتم فقط از یه بعده ! از بعد دید شما بین شما و یه جسم بی جان ! همین تجربه ساده میتونه بین شما و نفر دیگه باشه ! متقابلا اونم تو شما جستجوش رو شروع میکنه ! اگه دلایلی رو که شما بهش رسیدین ،، اونم بهش برسه ، یه عشق شروع شده ! برای همین هم میگم که عشق از سر ناچاری نیس ! یعنی شما نباید به چیزی احتیاج داشته باشین و به دستش بیارین ! یعنی ناچاراً عاشق چیزی نشین ! میدان عمل باید وسیع باشه تا شما بتونین چند بار برین و بیاین و اون لباس یا شخص یا هر چیز دیگه رو ببینین و ارزیابی کنین ! یعنی باید فرصت دیدن و اندیشیدن ، برخورد کردن ، ارزیابی کردن رو داشته باشین ! در غیر این صورت احتمال اینکه به عشق برسین کمه ! شما باید بدونین چیکار دارین می کنین ! بدون آگاهی نمیشه ! _ و شما این میدان عمل رو نداشتین . " خندید و گفت " _ سامان خان ، پدر من چند سال پیش یه روز یه ضبط صوت خیلی خیلی گرون قیمت خرید و آورد خونه ! اون زمان که هنوز CD رو کمتر کسی میشناخت ، این ثبت صوت سه تا CD توش میخورد ! اون موقع که شاید تو تهران فقط چند نفر VCD میدونستن چیه ، این ضبط داشت ! پنج هزار وات قدرتش بود ! یعنی اینطوری روش نوشته شده بود ! دو تا مرد به کول شون گرفتنش تا آوردنش تو خونه ! یه چیز عجیبی بود ! اون وقت پدرم فقط روزای جمعه باهاش صبح جمعه با شما رو گوش می کرد ! فقط از رادیوش استفاده میکرد ! خیلی خیلی که همّت کرد یه شب یه نوار افتخاری رو گرفت و گذاشت توش ! کاشکی میذاشت همونم درست گوش کنیم ! اینقدر صدا شو کم کرده بود که باید میرفتیم جلوش و گوش مونو میچسبوندیم به باندش تا یه زمزمه بشنویم ! تازه شم می گفت کمش کنین صدا نره بیرون ! خب اینکارو میتونستیم با یه رادیو ضبط دستی م انجام بدیم ! دیگه یه همچین ضبط صوت خریدن نداشت که ! _پدرتون چیکاره بودن ؟ میترا _ یه خشکه بازار یه پولدار ! تو خونه مون یه تلوزیون SONY داشتیم یه متر در یه متر ! صفحه تخت و استریو و چی و چی و چی ! دو تا ویدیو داشتیم ! عوضش چهار تا نوار ویدیو داشتیم که میتونستیم نگاه شون کنیم ! پلنگ صورتی ، تام و جری ، سیندرلا و زیبای خفته ! حالا خودتون میدان عمل منو تو خونه محاسبه کنین ! _ تنها فرزند خونواده بودین ؟ میترا _ نه ، آخریش بودم . غیر از من دو تا پسر و دو تا دخترم بودن ! برادر بزرگمو ۱۸ سالگی زن دادن و برادر کوچیکترم رو ۱۹ سالگی ! ❤️ادامه دارد...
Mostrar todo...
👍 3
#گندم_پارت_۱۰۴ کامیار _ آره جونم ، نامه دارین ؟ _ نخیر ، یه کاری با خودشون داشتم . کامیار _ پیک موتوری هستین ؟ " پسره سرخ شد و گفت " _ نخیر ! من قرار بود بیام اینجا ! یعنی کاملیا خانم زنگ زدن که بیام ! " پسره سرشو انداخت پایین که کامیار گفت " _ پس چرا با موتور اومدین ؟! پسره _ شرمنده ام ! میخواستم سریعتر خدمت برسم ! " بعدش دستش رو جلو آورد و گفت " _ من سالم هستم . کامیار _ خب الٔحمد الله ! پسره _ ببخشین شما ؟ کامیار _ ماهام سالمیم شکر خدا ، یه نفسی می کشیم ! خدا سلامتی رو از هیچ کس نگیره ! " پسره خندید و گفت " _ ببخشین ! سوُ تفاهم شده ! من به مفهوم کلمه سالم نیستم ! اسم من سالمه . کامیار _ اسم شما سالمه ؟! پسره _ بله ! فرزاد سالم . کامیار _ آهان ! که اینطور ! پس شد تا حالا دو تا سوتی ! " من و پسره زدیم زیر خنده که کامیار گفت " _ خب حالا که شما با این سرعت و به این زودی ، سالم رسیدین اینجا ، زودتر بیاین تو و این کادیلاک تونم بیارین تو تا اتفاقی نیفتاده ! " تا پسره رفت که موتورش رو بیاره تو ، کامیار آروم به من گفت " _ پس بگو این کاملیا ورپریده چرا اسم اینو به من نمی گفت " _ یواش ! میشنوه ! " پسره اون نامه ها و کاغذ هاش رو گذاشت رو موتور و تا اومد جک موتور رو بخوابونه ، موتور یه وری شد و کاغذا ش افتاد پایین ! اومد کاغذا رو بگیره که موتور چپ شد زمین ! اومد موتور رو بگیره که موتور از این طرف چپ شد و افتاد رو پاش ! من و کامیار دویدیم جلو و تو لحظه آخر موتور رو گرفتیم و کمک کردیم که پسره از جاش بلند بشه و تا بلند شد کامیار گفت " _ واقعا آفرین ! به این عکس العمل سریع ! هم کاغذا افتاد ، هم خودت ، هم موتور ! " پسره خجالت کشی د و گفت " _ ببخشین ، یه خرده هول شدم . کامیار _ شما بفرمایین تو ، ما موتور رو میاریم . " کامیار و پسره در رو واکردن که برن تو باغ . منم موتور رو ورداشتم که بیارم . تا پسره اومد بره تو که پاش گرفت به لبه در و سکندری با سر رفت رو زمین ! کامیار زود زیر بغلش رو گرفت و همونجور که نگه ش داشته بود گفت " _ آقا سالم ، شما وضعیتت اصلاً خوب نیس ! آروم باش ! سالم _ ببخشین ، حواسم پرت شد ! " بیچاره خیلی هول شده بود ! خلاصه کامیار بهش اشاره کرد که بره طرف یه نیمکت و خودش راه افتاد و همزمان باهاش سالمم حرکت کرد که پاش گرفت پشت پای کامیار و نزدیک بود این دفعه کامیار بخوره زمین ! من داشتم اون عقب از خنده میمردم که کامیار گفت " _ شوخی داریم ؟!! سالم _ اختیار دارین ! کامیار _ پس چرا پشت پا میزنی ؟ سالم _ شرمنده م والله ! اصلاً نمیدونم چرا اینطوری شدم ! کامیار _سامان ! اون موتور رو ول کن بیا کمک ، آقا سالم رو برسونیم به یه نیمکت ! من تنهایی نمیتونم ! " از خنده نمیتونستم موتور رو از جاش تکون بدم ! خود سالم واستاده بود و می خندید ! بیچاره هم خجالت می کشید و هم می خندید ! تا اومد حرکت کنه که کامیار بهش گفت " _ یه دقیقه واستا آقا سالم ، الان سامانم میاد ، سه تایی با هم میریم ! خطرش کمتره ! " با زور موتور رو بردم تو و جکش رو زدم و رفتم پیش شون و سه تایی رفتیم طرف یه نیمکت و من و سالم نشستیم . کامیار همونجور که واستاده بود ، بسته سیگارش رو در آورد و به سالم تعارف کرد که نکشید و کامیار دو تا روشن کرد و یکی ش رو داد و من و به سالم گفت " _آفرین ! سیگار چیز بدیه ! سالم _ خیلی ممنون. کامیار _ اول باید بگم که شما بهتره هر روز یه خرده اسفند بریزی تو جیبت و هر جا میرسی ، اندازه چهار تا دونه دود کنی که سالم به مقصد رسیدی ! بعدشم ، برادر من این چه اسممی یه که رو تو گذاشتن ؟! خب آدم یا سالمه یا مریضه ! اگه علیله که یا کنج خونه افتاده یا گوشهٔ بیمارستان ! اگرم که تو کوچه و خیابون داره راه میره و به کار و زندگیش میرسه که خب سالمه دیگه ! دیگه گفتن و تاکید کردن نداره که ! " من و سالم همدیگه رو نگاه می کردیم و می خندیدیم که کامیار دوباره گفت " _ خب ، شما خواستگار این کاملیا خانم ما هستین ؟ " سالم دوباره سرخ شد ، ورقه ها و نامه هایی رو که دستش بود ، لوله کرده بود و هی تو مشتش می پیچوند و تکون می داد ! کامیار یه نگاه به کاغذای لوله شده کرد و گفت " _ اینا رو بده به من که راحت تر باشی ! سالم _ خیلی ممنون ، دستم باشه راحت ترم ! کامیار _ میدونم اما اگه اینا دست شما باشه ما ناراحت تریم ! یه دفعه میکنی شون تو چشم و چار ما ! اصلاً چی هس اینا ؟ "سالم زد زیر خنده و گفت " _ ورقه امتحان بچه هاس ! " بعد ورقه ها رو گرفت طرف کامیار و گفت " _ازشون امتحان گرفتم امروز . "کامیار همونجور که ورقه ها رو واکرد و نگاه می کرد گفت " _ دبیر ریاضی هستین شما ؟ سالم _ با اجازه تون . کامیار _ موفق باشین انشاالله . خب شما خبر دارین که همسر آینده تون چه خونواده ای داره ؟ سالم _ کم و بیش یه چیزایی میدونم .
Mostrar todo...
👍 2
#گندم_پارت_۱۰۶ " سالم یه خرده سرشو انداخت پایین و یه مرتبه از جاش بلند شد و گفت " _ من با اجازه تون از حضورتون مرخص میشم ، در حقیقت یه اشتباهی پیش اومده وگرنه من یه همچین جسارتی نمی کردم و خدمت نمی رسیدم ! یعنی میخوام شما بدونین که من آدمی نیستم که حد و مرز خودم رو نشناسم ! " برگشت یه نگاهی به باغ کرد و یه پوزخندی زد و گفت " _ واقع نمیدونم چرا کاملیا خانم به من این چیزا رو گفته بودن ! سر در نمیارم ! در هر صورت با اجازه تون ! خواهش می کنم عذرخواهی منو قبول کنین . کامیار _ بشین بابا کارت دارم ! " دست شو گذاشت رو شونه سالم و به زور نشوندش رو نیمکت و گفت " _ اولاً که من چند تا از این مساله ها رو درست کردم ! نمره شونو بهشون بده ! دوّماً که انتظار داشتی چی ؟ انتظار داشتی کاملیا تا رسید بهت بگه بابام فلانه و بابا بزرگم فلان ؟ تو خودت اگه موقعیت کاملیا رو داشتی و می خواستی یه دختری رو برای ازدواج انتخاب کنی ، می اومدی این چیزا رو بهش بگی ؟ اون وقت بعد از اینکه بهش گفتی ، همیشه یه گوشهٔ دلت چرکین نبود که شاید دختره تورو برای پول و ثروتت بخواد ؟ " سالم یه خرده فکر کرد و بعد گفت " _ شاید ! " دوباره یه فکری کرد و گفت " _ چرا ! منم همین کار رو می کردم ! کامیار _ بیا ! اینم ورقه هات ! حالا میخوای بری ، برو ! با این بچه هام بیشتر کار کن ! تو اتحاد همه شون ضعیفن ! " سالم از جاش بلند شد که دوباره کامیار گفت " _ بقیه مشکل تم با خود کاملیا حل کن ! " بیچاره یه نگاهی به ماها کرد و رفت موتورش ، وقتی بهش رسید ، برگشت و گفت " _ چرا ایشون خواست که من امروز بیام اینجا ؟ کامیار _ من بهش گفتم . می خواستم یه نظر شما رو ببینم . " بعد رفت جلوش و گفت " _ کاملیا دنبال پول و ثروت نیس ! به اندازه کافی ، شایدم خیلی بیشتر داره ! برای اون ، شخصیت و عاطفه و مهر و محبت و عشق مطرحه ! سالم _ برای شما چی ؟ امیار _ اگه منظورت من و بابا بزرگمیم ، همینا برامون مهمه ! سالم _ میخوام حرف دلم رو براتون بگم چون احساس می کنم یعنی میبینم شما خیلی فهمیده این ! راستش اولش که اومدم اینجا احساس غرور می کردم اما حالا نه ! حالا احساس کوچکی می کنم ! کامیار _ اشتباه می کنی برادر ! کسی که تو این روز و روزگار بتونه مدرکش رو از دانشگاه سراسری بگیره و سه جا کار کنه ، آدم کوچکی نمیتونه باشه ! " بعد دستش رو دراز کرد طرف سالم و گفت " _ خوشحالم از اینکه با شما آشنا شدم آقای فرزاد سالم ! " سالم یه لبخند زد و با کامیار دست داد و خندید که کامیار گفت " _ببخشین از اینکه پذیرایی ازتون نکردیم . یه دیدار دوستانه و غیر رسمی بود . انشاالله تو یه مراسم رسمی از خجالت تون در بیام ! " دوباره سالم خندید و جک موتورش رو خوابوند و با همدیگه کمک کردیم و بردیمش بیرون ، وقتی سوار شد با خنده گفت " _اگه خواستم اسممو عوض کنم ، به نظر شما بهتره چی بذارم ؟ کامیار _ سالم رو وردار جاش بذار سلامت ! " سه تایی خندیدیم و سالم خداحافظی کرد و رفت . تا برگشتیم تو کامیار گفت " _ آبروم جلوش رفت به خدا ! اگه دستم به این ورپریده برسه ! " من کاملیا رو دیده بودم که پشت درختا واستاده و از دور ماها رو نگاه می کنه ! چشمم بهش بود و خندیدم ! کامیار برگشت و اونم دیدش ! دولا شد و یه سنگ ورداشت و دنبالش کرد ! اونم در رفت رفت طرف خونه !" " تازه رسیده بودم خونه که موبایلم زنگ زد ، به هوای اینکه گندمه ، زود جواب دادم " _الو! بفرمایین !
Mostrar todo...
👍 3😁 1
#گندم_پارت_۱۰۳ کامیار _ وقتی دو تا جوون به همدیگه علاقه پیدا کردن که نباید جلوشونو گرفت ! اگه پسره مشکل نداشته باشه ، چه ایرادی داره که با همدیگه ازدواج کنن ؟! فقط باید یه خرده آزاد باشن که خلق و خوی همدیگه دستشون بیاد ! حداقل پسره بتونه بیاد کاملیا رو ببینه که با همدیگه حرف بزنن یا نه ؟!! _ خب معلومه ! کامیار _اگه پسره یه کله بیاد خواستگاری و بشینه پای سفته عقد که درست نیس ! پس فردا با دو تا بچه ، تازه هر کدوم میفهمن طرف هزار تا ایراد داره ! _ میدان عمل وسیع! کامیار _ چی چی ؟!! _ یعنی آزادی عمل ! یعنی میدان عمل وسیع ! کامیار _ گًه خورده آزادی عمل داشته باشه ! آزادی رفت و آمد و نشست و برخاست ! همین ! واسه همین یه کوچه باریک کافیه ! دیگه میدون و بزرگراه و این چیزا بمونه واسه بعد از عقد و عروسی ! از الانم تو دهن اینا میدون پیدون ننداز که پررو میشن ! _ انگار تلفن شم تموم شد ! " کامیار برگشت یه نگاهی به کاملیا که داشت می رفت تو خونه کرد و گفت " _ ببین ! یعنی ما حق داریم به دختر مون ، به خواهر مون بگیم کی رو دوست داشته باشه ، کی رو دوست نداشته باشه ؟ _ همه ش به خاطر خودشونه ! خوشبختی شونو میخوایم دیگه ! کامیار _ خوشبختی یعنی چی ؟ _ یعنی اینکه آدم به اون چیزایی که دوستش داره برسه ! کامیار _ یعنی اگه مثلا تو به گندم برسی ، خوشبختی ؟ _ نمیدونم ! کامیار _ من چی ؟ من به هیچی دلم نمیخواد برسم ! چون الان تموم اون چیزایی رو که میخوام دارم ! یعنی من الان خوشبختم ؟ _ حتما هستی که همیشه شاد و شنگولی دیگه ! کامیار _ نه ، اینا خوشبختی نیس ! _ پس اینا چیه ؟ کامیار _ اینا یه اسم دیگه داره . " از دور کاملیا با دو لیوان چایی و سینی و قندون پیداش شد " کامیار _ خوشبختی اینه که بغل گوشت آدمایی مثل نصرت و میترا ، یه همچین زندگیای نداشته باشن ! خوشبختی وقتی اسمش خوشبختی که بین همه تقسیم بشه ! کیملیا _ بفرمایین ! اینم دو تا چایی لیوانی . کامیار _ دستت درد نکنه . چی شد ؟ باهاش حرف زدی ؟ " سر شو انداخت پایین " کامیار _ بگو دیگه خفه مون کردی ! کاملیا _آره داداش ، حرکت کرد ! فکر کنم تا یه نیم ساعت دیگه برسه . کامیار _ مگه سر کوچه واستاده بود ؟ چه خواستگار چابکی ؟!! " کاملیا خندید و گفت " _ نه داداش ، این طرفا شاگر خصوصی داره . کامیار _ آفرین ! آفرین ! ببینم سیگار میگاری که نیس ؟! کاملیا _ نه داداش ! اتفاقا ورزشکاره ! کامیار _ راست میگی ؟! از این هیکلی میکلی هاس ؟ کاملیا _ای . همچین ! کامیار _ سامان بپر پس مش صفر رو صدا کن ! بگو بیل شم بیاره با خودش ! طرف ورزشکاره ! " من و کاملیا خندیدیم و دوباره کاملیا کامیار رو بغل کرد و زد زیر گریه ! کامیار نازش کرد و با دستاش اشک هاشو پاک کرد که کاملیا گفت " _ داداش ، هر چی که بشه ازت ممنونم ! " اینو گفت و دوید طرف خونه که کامیار یه نگاه به اون کرد و یه نگاه به من و گفت " _ خاک بر سرت کنن سامان ! هیچ وقت به حرف من گوش نکردی ! _ یعنی چی ؟!! کامیار _ اگه اون روز جمعه به من گفته بودی ، دستت رو می گرفتم و می بردم دم خونه مون و جای گندم میذاشتم دزدکی این کاملیا رو نگاه کنی ! تازه خودمم وامیستادم کشیک و یا یکی پیداش می شد برأت سوت می زدم ! واقعا حیف نیس !؟ دختر به این خوبی و خوشگلی و خانمی رو ول کردی رفتی سراغ گندم پر مکافات ! اصلاً سر همین گندم بابا بزرگ مون رو از بهشت انداختن بیرون ! پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ! _عوضش توام که از نوادگانشی خوب جبران کردی ! ناخلف باشم اگه من به جویی نفروشم ! کامیار _ خوب منکه نمیذارم دیگه سر بابا بزرگم کلاه بره ! _اولاً که از بس من خونه شما بودم ، کاملیا مثل خواهر خودم شده ! بعدشم گیرم من از کاملیا خوشم می اومد ! یه طرفه که نمی شه ! باید اونم خوشش بیاد یا نه ؟!! کامیار _اگه جلوش همیشه عین مرده قبرستون ظاهر نمی شدی و یه قر و قنبیله و عشوه ای چیزی می اومدی ، الان دست تونو میذاشتم تو دست همدیگه و خیالم از بابت این دختره راحت می شد و مجبور نبودم برم تحقیق و تفحص ! _ چه حوصله ای داری تو !! چایی ت رو بخور ! کامیار _ پاشو بریم دم در که الان سر و کله آقای دبیر پیدا میشه ! راستی تو ایرادی چیزی تو درس و مشقات نداری ؟ تا یارو اومد و دو تا تمرینم باهاش حل کنیم ! _اسمش چی هس ؟ کامیار _ به جون تو اگه من بدونم ! منکه همش با نام های مستعار ، این پسره بدبخت و این پسره الاغ و این چیزا خطابش کردم . " رسیدیم دم در باغ و رفتیم تو کوچه و همونجا واستادیم به چایی خوردن با حرف زدن که یه خرده بعد یه موتور رسید و جلو در باغ واستاد و یه جوون از روش اومد پایین و موتور رو زد رو جک و به ماها سلام کرد . یه جوون هم سنّ و سال خودمون بود که چند تا کاغذ و پاکت و این چیزا دستش بود . من و کامیار جوابشو دادیم که گفت " _ ببخشین ، اینجا پلاک نوزده س ؟
Mostrar todo...
👍 3
#گندم_پارت_۱۰۸ " بعد یه پک به سیگارش زد و گفت " _ قیافه منم که روز به روز داره تابلو تر میشه ! میدونم که از اعتیاد من خبر دارین . _چرا ترک نمیکنی ؟ نصرت _ تورو خدا سامان جون ول کن ! بهت بر نخوره ها ! الا اصلاً حال و حوصله این حرفا رو ندارم ! اینقدر خودم تو دلم دارم که به این چیزا نمیرسم ! کامیار _ اسم خواهرت چیه ؟ نصرت _ حکمت . " بعد یه نگاه به جفتمون کرد و گفت " _ این از اوناش نیس ! یه تیکه جواهره ! خانمه ! نجیبه ! در خونه ! تموم این بدبختیا رو کشیدم و به جون خریدم که این زندگیش درست بشه ! این همه سال خودمو به آب و آتیش زدم که این سالم بمونه ! " بعد اشک تو چشماش جمع شد و روش رو کرد یه طرف دیگه و یه پک دیگه به سیگارش زد . من و کامیار فقط نگاهش می کردیم . یه خرده دیگه از چایی ش خورد و بغض تو گلوش رو پایین داد و گفت " _ اگه این یه زحمت دیگه رو هم برام بکشین ، دیگه تا ابد مدیون تونم ! "کامیار سرشو تکون داد که یه لبخند زد و گفت " _ خیلی اقایین ! کامیار _ الان باید بریم ؟ نصرت _ اره تا بیست دقیقه دیگه تعطیل میشه . فقط دیگه بهت نمیگم جلوش چی بگی چون میدونم خودت یه پا هنرپیشه ای ! "سه تایی خندیدیم که کامیار گفت " _ بهش گفتی کارت چیه ؟ نصرت _ دلالی ! خیلی م بدش میاد ! کامیار _ دلالی چی ؟ " یه مرتبه خنده از رو لبش رفت و گفت " _ دلالیش رو بهش راست گفتم ! اما نگفتم چی رو دلالی می کنم ! گفتم تو کار خرید و فروش ماشین و این چیزام ! " بعد گارسون رو صدا کرد و پول میز رو حساب کرد و سه تایی بلند شدیم و رفتیم بیرون . یه خرده که راه رفتیم گفت " _ میخوام جلوش قیافه بگیرم ! میفهمین که ؟! کامیار _ پس بذار جلوش حسابی قیافه بگیریم ! بریم اینطرف ! " فهمیدم چی میگه ! سه تایی رفتیم طرف ماشین و یه خرده بعد رسیدیم بهش و کامیار با ریموت در ماشین رو واکرد که نصرت در جا خشکش زد ! شاید ده پانزده ثانیه همونجور واستاده بود و به ماشین نگاه می کرد ! کامیار _ مگه نمیخوای جلوش قیافه بگیری ؟ سوار شو دیگه ! نصرت _ ماشین تویه ؟! کامیار _آره . نصرت _ بابا ایول ! راست میگی جون من ؟! کامیار _آره ، سوار شو دیر نشه! نصرت _ نکنه شماهام خلاف ملافین ؟!! _ نه نصرت خان ، ماشین خود کامیاره ! نصرت _ آخه این ماشین خدا میلیون قیمتشه ! خیلی مایه دارین ؟! کامیار _ همچین ! سوار شین ! " سه تایی سوار شدیم و کامیار حرکت کرد که نصرت گفت " _ قربون اون خدا برم ! کاشکی امروز یه چیز دیگه ازش خواسته بودم آ ! _ مگه از خدا چی خواستی ؟ نصرت _ امروز ، یعنی دیشب همه ش تو فکر این جریان بودم ! میخواستم شماها رو وردارم برم جلو حکمت قیافه بگیرم ،فقط می ترسیدم با این برنامه ای که دیشب تو خونه م دیدین ، دیگه تحویلم نگیرین ! حالا هم شماها اینجایین و هم این ماشین ! شکرت خدا جون ! ممنونم ازت ! " اینو که گفت کامیار زد رو ترمز و بهش گفت " _رانندگی بلدی ؟ نصرت _ آره ، چطور مگه ؟ " کامیار ترمز دستی رو کشید و پیاده شد و گفت " _ بشین پشت فرمون . " خودشم رفت و اون یکی در رو واکرد . نصرت همونجا نشسته بود و مات به کامیار نگاه می کرد !" کامیار _ بیا پایین دیگه ! نصرت _ آخه میترسم یه طوری بشه ! کامیار _ نترس طوری نمیشه ! شدم فدای سرت ! بپر پایین ! " نصرت یه ذوقی کرد که نگو ! تا حالا یه همچین احساس شادی ای تو کسی ندیده بودم ! زود پیاده شد و نشست پشت فرمون و گفت " _دنده هاش چه جوریه ؟ کامیار _ همونکه روش زده . " درها رو بستن و نصرت ترمز دستی رو خوابوند و آروم حرکت کرد و یه خرده که رفت . قلق ماشین دستش اومد و گفت " _ کشتی یه لامسب ! ماشین نیس که ! " من و کامیر خندیدیم ! انقدر نصرت خوشحال بود که انگار داشت پرواز می کرد ! چند تا خیابون رو که ردّ کردیم و جلو دانشگاه نگاه داشت و پیاده شد و گفت " _الان میام بچه ها ! " حرکت کرد که بره اما انگار پشیمون شد و برگشت و گفت " _ نذارین برین آا !! کامیار _ برو مرد حسابی ! کجا بذاریم بریم !؟ برو خیالت راحت باشه . " یه خنده ای از ته دلش کرد و رفت . از دور داشتیم نگاهش می کردیم . کنار در دانشگاه واستاده بود و یه قیافه ای گرفته بود که نگو ! کامیار _ چرا اینجوریه ؟ _ کی ؟ نصرت ! کامیار _ این روزگار ! یکی مثل ما میشه ، یکی مثل اون ! یکی اینقدر ثروت داره ، یکی اینقدر بیچاره س ! اینا که مرتب گندش در میاد که میلیارد میلیارد دزدی کردن ، باید یه روز دست شونو گرفت و برد پیش امثال نصرت ! باید بفهمن این پول با ثروت رو به چه قیمتی به دست آوردن ! چند تا مثل نصرت باید نابود بشن تا اونا پول رو پول شون بیاد ؟! _ اونا اینقدر بی شرفن که این چیزا براشون مهم نیس ! فکر می کنی خودشون خبر ندارن ! کامیار _ چرا ! خبر دارن ! از خیلی چیزا خبر دارن !فقط تا گردنشون رفته تو لجه ! دارن دست و پا میزنن تا بقیه شم بره ! اومدن ! "
Mostrar todo...
👍 3
#گندم_پارت_۱۱۰ " دوباره همه خندیدن که حکمت به کامیار گفت " _ جدأ در چه رشته ای فارغ التحصیل شدین ؟ کامیار _ چه فرقی می کنه ؟ حالا که فعلا دلال ماشینیم ! اما دوره لیسانس رو گذروندیم ! حکمت _ مثل داداش نصرت ! لیسانس شیمی داره ، شده دلال ماشین ! به خدا تا اسم دلال میاد اینقدر ناراحت میشم ! " نصرت سرشو انداخت پایین که کامیار زود گفت " _ تقصیر ما نیس ! یه کاری کردن که ارزش علم با دانش اومده پایین ! ایشاالله درست میشه ! خب پزشکی چه جوریه ؟ باید خیلی سخت باشه ؟! حکمت _ هم سخت ، هم طولانی ! گاهی وقتا واقعا کلافه میشیم ! کامیار _ اونم بالاخره تموم میشه و به امید خدا ، چشم بهم بزنین شدین پزشک ! حکمت _ تازه بعدش اول مکافاته مونه ! باید بریم دنبال مطب بگردیم و هزار تا درسر دیگه ! کامیار _ مطب میخواین چیکار ؟ حکمت _ پس چیکار کنیم ؟! کامیار _ یه آگاهی بدین تو روزنامه ، معالجه خصوصی در منزل ! " همگی با هم گفتن " _ واا ! دیگه چی ؟! _ مگه میشه ؟! کامیار _ کار نشد نداره ! حالا که سرقفلی آ و آپرتمانا اینقدر گرون شده ، جای اینکه مریض بیاد مطب ، شما برین بالا سر مریض ! حکمت _ من اگر به امید خدا تخصصم رو گرفتم میرم تو یه ده و اونجا به مردم خدمت می کنم ! کامیار _ شمام الان شعار میدین ! دکتر که شدین ، میرین دنبال پول در آوردن ! حکمت _ نه به خدا کامیار خان ! من یکی که معنی و مفهوم درد رو میدونم چی ! امکان نداره به مردم پشت کنم ! " کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت " _ خدا شما رو به برادرتون ببخشه ! ایشاالله که اینطوره ! " تو همین موقع غذا مونو آوردن و شروع کردیم به خوردن . واقعا غذا خوردن این دخترا تماشائی بود ! با یه اشتها و لذتی میخوردن که آدم کیف می کرد ! وسط غذام کامیار هی شوخی می کرد و ماهام می خندیدیم . غذا که تموم شد ، کامیار حساب میز رو داد و با تشکّر نصرت و دخترا بلند شدیم و از رستوران اومدیم بیرون که من آروم به کامیار گفتم " _ بریم یه جا بستنی ای چیزی م بخوریم . " کامیارم از خدا خواسته گفت باشه و همگی سوار شدیم و راه افتادیم و کامیار آدرس یه بستنی فروشی رو تو یه کوچه دنج و خلوت به نصرت داد . دیگه تو راه چقدر خندیدیم بماند ! بیست دقیقه ، نیم ساعت بعد رسیدیم به بستنی فروشی و پیاده شدیم و شیش تا بستنی گرفتیم و اومدیم دم ماشین و شروع کردیم به خوردن . همونجا که واستاده بودیم ، یه وانت هندونه فروش واستاده بود و یه بلند وگو دستی م دستش گرفته بود و هی توش داد میزد " آی هندونه ، هندونه شیرین دارم ، ببر و ببر ! آی قند عسل آوردم . ببر و ببر !" شکر خدا یه نفرم از تو خونه سرشو در نمی آورد که بپرسه هندونه کیلو چند ! کامیارم داشت برامون یه جریانی رو تعریف می کرد و وسطش یارو هی داد میزد آی هندونه آی هندونه ! کامیارم یه جمله می گفت و ساکت می شد تا یارو یه داد بزنه و دوباره یه جمله می گفت " کامیار _آره ، خلاصه ما رو تو خیابون با این بچه ها گرفتن ! وانتی _آای هندونه ! آی هندونه ! کامیار _ این بچهها از ترس داشتن زهره ترک می شدن ! اگه می بردن مون و اولین کاری که می کردن ، زنگ میزدن به پدر مادراشون و گند کار در می اومد ! وأتی _ هندونه آوردم بابا ! عسل آوردم بابا ! کامیار _ پسره اومد جلو و گفت " برادر بیا پایین ببینم !" تا اینو گفت یکی از اونا که با ما بودن زد زیر گریه ! پسره درجا فهمید جریان چیه ! یه خندهای کرد و گفت " بیا پایین که چپقت چاقه !" وانتی _ ببر ببر ! هندونه به شرط چاقو آوردم ! کامیار _ کارت ماشین رو ورداشتم و ده تا هزاری تا کرده گذاشتم زیرش و پیاده شدم . وانتی _ هندونه ضمانتی آوردم ! با گارانتی هندونه میدم ! کامیار _ تا پیاده شدم و کارت ماشین و هزاری آ رو گذاشتم ..... وانتی _ هندونه شیرین ! بدو بابا جون تموم شد ! بدو ته باره ! دیر برسی تمومه ها ! " کامیار برگشت یه نگاه به هندونه فروشه کرد و گفت " _ راست میگه ، ته باره ! همه ش دو تن هندونه تهش مونده ! " ماهام زدیم زیر خنده ! وانت بیچاره پر بود از هندوونه ! یه دونشم نفروخته بود !" کامیار _ مرد حسابی چرا اینقدر داد میزنی ؟ سرمون رفت آخه ! " یارو یه خنده ای کرد و گفت " _ چیکار کنیم و الله ! زن و بچه خرج دارن دیگه ! کامیار _ تو که یه هندونه م نفروختی ! " هندونه فروشه یه خرده اومد جلو تر و گفت " _ سر شما سلامت ! با این ماشین و دم و دستگاهی که شما دارین ، دیگه غمی ندارین که ! بالاخره ، خدای مام بزرگه ! قسمت هشتم خنده از رو لبای ما رفت ! کامیار یه نگاهی بهش کرد و گفت " _ هندونه رو اینطوری نمی فروشن ! بده به من اون بلندگو رو ببینم ! " رفت جلو و بلند وگو دستی رو ازش گرفت ! تا اومدم برم طرفش ، روشنش کرد و گفت " _ خانما و آقایون توجه ! توجه ! یه روز یه دختر و پسر جوون داشتن با همدیگه تو خیابون راه می رفتن ! یه مرتبه دختره به پسره میگه " عزیزم !
Mostrar todo...
6👍 2
#گندم_پارت_۱۰۵ " کامیار سرش تو ورقه ها بود و داشت یکی یکی نگاه شون می کرد و حرف می زد ." کامیار _ یعنی مشکلی با این مساله ندارین ؟ سالم _ و الله چی بگم ؟! کامیار _ برادر یه خرده به وضع درسی و تحصیلی این بچه ها برس ! هشت ، هفت ، چهار ، نه ! شاگرد زرنگ تون تا حالا چهارده بیشتر نشده ! سالم _ بچه ها این روزا انگیزه آنچنانی برای درس خوندن ندارن ! "کامیار که داشت تو جیبش دنبال یه چیزی میگشت گفت " _ حق دارن و الله ! خب شما بفرمایین درامد تون چقدره ؟ سالم _ بد نیس ! هم از آموزش و پرورش حقوق می گیرم و هم یه مدرسه غیر انتفاعی درس میدم و هم شاگر خصوصی دارم . کامیار _ خب شکر خدا ! مسکن چی ؟ خونه ای ، آپارتمانی چیزی دارین ؟ " سالم سرشو انداخت پایین ، دستاشو قفل کرده بود تو هم و فشارشون می داد . داشت فکر می کرد که یه جواب درست بده ! برگشتم طرف کامیار که دیدم داره با یه خودکار ، ورقه امتحانی بچه ها رو درست می کنه !" سالم _ راستش الان ، در واقع شروع فعالیت منه ! باید بگم که متأسفانه در حال حاضر خیر ! فعلا با پدر و مادرم زندگی می کنم ! کامیار _ اینم که غلطه ! سالم _ با پدر و مادرم زندگی می کنم غلطه ؟!! کامیار _ نخیر ! این جذری که این پسره اینجا گرفته غلطه ! سالم _ رشته تحصیلی شما م ریاضی بوده ؟! چه جالب ! کامیار _ حواسم رو پرت نکن بذار جذر شو درست کنم ! " سالم خندید و هیچی نگفت " کامیار _ شما کجا با کاملیا خانم آشنا شدین ؟ سالم _ و الله وقتی من سال آخر بودم ، ایشون سال اول تشریف داشتن . بنده از رفتار و کردار ایشون خیلی خوشم اومد ! ایشون واقعا سنگین و متین و باوقار تشریف دارن . این بود که خیلی تمایل داشتم خدمت برسم و عرض ادب کنم و جسارتا خواستگاری ! "کامیار که یه نگاه به سالم می کرد و یه نگاه به ورقه ها ، گفت " _ اینم به نظر من با هم جور در نمیاد ! سالم _ خواستگاری بنده ؟! کامیار _ نخیر ! این اتحاد مزدوج ! اتحاد نوع دوم رو با مزدوج اشتباه گرفته ! " شروع کرد به خط زدن و درست کردم ! بعدش گفت " _ سالم خان ، شما به تمام جوانب این خواستگاری فکر کردین ؟ سالم _ فکر می کنم که اینکار رو کردم ! کامیار _ فکر نمیکنین این اشتباه باشه ؟ سالم _ جواب سوال امتحان ؟ کامیار _ نخیر ! خواستگاری شما ! "سالم خودشو همه و جور کرد و گفت " _ ببخشین ! جسارتا عرض می کنم ! از چه نظر ممکنه اشتباه باشه ؟ کامیار _ اختلاف طبقاتی بین شما و کاملیا خانم ! " سالم یه خرده فکر کرد و بعد گفت " _ به نظر من خیر ! من ایشون رو یه دختر خانم فهمیده ، متین و درس خون دیدم ! برای من مهم نیس که پدر ایشون چیکاره هستن ! بالاخره اینم برای خودش شغلی یه دیگه ! " کامیر ورقه ها رو دوباره لوله کرد و یه نگاهی به سالم کرد و یه نگاهی به من و دوباره به سالم گفت " _ ببخشین ، کاملیا خانم در مورد شغل پدرشون به شما چی گفتن ؟ "سالم خیلی محکم گفت " _ من میدونم که پدر ایشون یه مرد شریف و زحمت کش هستن و.... کامیار _آره ، ولی شغل شونو به شما چی گفتن ؟ سالم _ اون زیاد مهم نیس قربان ! کامیار _ چرا ! خیلی مهمه ! میشه بفرمایین شغل پدر ایشون چیه ؟ سالم _ با افتخار باید بگم پدر ایشون سرایدار این باغ هستن و در ضمن به امر باغبابی م اشتغال دارن ! " کامیار یه نگاه به سالم کرد و برگشت طرف من ! من داشتم می خندیدم ! بعد ته سیگارش رو انداخت و به سالم گفت " _ اتفاقا پدر ایشون تنها کاری که نمی کنن باغبونی یه ! اصلاً تا حالا تو عمرش یه آبپاش آب پای این درختا نریخته که دل مون خوش باشه !ای ذلیل بشه این دختره ! " زدم زیر خنده و گفتم " _ خواهر تویه دیگه ! کامیار _ای بی خواهر بشم من ! چه آتیش بجون گرفته هایی هستن این دو تا ؟! " سالم بیچاره مات به کامیار نگاه میکرد که کامیار گفت " _ ببین سالم خان ، من یه چیزی بهت میگم اما دلم میخواد خیلی روشن و منطقی با قضیه برخورد کنی ! قول میدی ؟ " سالم یه خرده مکث. کرد و بعد گفت " _ چشم قول میدم . کامیار_ ببین برادر من ، این کاملیا که اینشاالله داغشو ببینم خواهر منه ! باباشم بین ارکیده و شنبلیله هیچ فرقی نمیذاره ! باغبون این باغ ، مش صفر که الانم وسط باغ داره هنرنمایی می کنه ! " دیگه از سالم صدا در نمی اومد ! بیچاره فقط به من و کامیار نگاه می کرد . کامیار که دید حال و روزش خرابه ، بهش گفت " _ سیگار میکشی یه دونه بهت بدم ؟ سالم _ نه ! خیلی ممنون . کامیار _ آب بیارم برأت ؟ سالم _ نه ، نه ! ممنون ! " یه خرده رفت تو فکر و بعد گفت " _ یعنی آقای مش سفر پدر کاملیا خانم نیستن ؟! کامیار _ مش سفر حکم پدری به گردن همه ما داره ، اما بابامون نیس و الله ! " بیچاره سرخ و سفید می شد و عرق می کرد که کامیار گفت " _ این باغ و دم و دستگاه و تشکیلاتی رو هم که میبینی ، مال بابا بزرگمونه ! یعنی بابا بزرگ کاملیا !
Mostrar todo...
👍 3
#گندم_پارت_۱۰۹ برگشتم طرف خیابون. نصرت دست یه دختر رو گرفته بود و داشت با خودش می آورد طرف ماشین . یه دختره هم قید خودش بود . ظریف و ترکهای . یه مانتوی قشنگ کوتاه با یه شلوار جین پوشیده بود و یه مقنعه سرش بود . از دور نمیتونستم صورتش رو ببینم . اما هر چی نزدیکتر می شد ، صورتش واضحتر می شد. کم کم جا خوردم ! چقدر صورتش به نظرم آشنا بود ! یه صورت خوش فرم و قشنگ با چشمای کشیده و ابروهای پر ! کامیار زود از پیاده شد و مام پشت سرش و تا رسیدن بهمون کامیار از این ور ماشین رفت اون طرف و گفت " _ خانم سلام عرض کردم . خسته نباشین . حال شما چطوره ؟ حکمت _ سلام ، خیلی ممنون . نصرت _ ایشون کامیار خان هستن . از دوستان و شرکأ . حکمت _ از آشنایی تون خوشحالم . " بعد برگشت طرف من و سر تکون داد . اصلاً حواسم بهش نبود و تو افکار خودم بودم ! راسته باور نمی کردم که نصرت یه همچن خواهر قشنگ و خانم و با وقاری داشته باشه ! اونم دانشجوی پزشکی دانشگاه .....! نصرت _ ایشونم سامان خان هستن . سامان جون چرا اونجا واستادی ؟ کمیار _ مواظب جوب آبه ! " زدیم زیر خنده و تازه حواسم جمع شد و اومدم این طرف ماشین و سلام کردم . حکمتم با خنده سلام کرد که کامیار گفت " _ خام بفرمایین خواهش می کنم . " بعد در جلو رو براش واکرد و حکمت م با خنده رفت سوار شد . من و کامیارم رفتیم عقب ماشین و نصرتم نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن کرد که دو تا از دوستای حکمت اومدن جلو و یکی شون در حالی که سوت می زد گفت " _ به به ! فکر کنم برادرت گنج پیدا کرده حکمت ! حکمت _ کجا میرین شما ؟ " دوستاش خندیدن و گفتن " _ مثل همیشه ! یه ساندویچ سق می زنیم و میریم خونه ! حکمت _ داداش میشه بچه ها رو هم برسونیم ؟ " نصرت یه مرتبه هل شد و برگشت طرف کامیار که کامیارم گفت " _ نصرت جون عجله که ندارین ! خب برسونیم شون ! " دوباره ذوق نشست تو چشای نصرت ! فقط چیزی که بود ماشین جا نداشت ! زید من و کامیار پیاده شدیم و حکمتم پیاده شد و جاهامونو عوض کردیم .کامیار رفت جلو بغل دنده و منم دم در نشستم و حکمت و دو تا دوستاشم نشستن عقب و یکی شون گفت " _ ببخشین ! باعث زحمت شدیم . " نصرت حرکت کرد و همونجور گفت " _ اختیار دارین چه زحمتی ؟ ماشین که جا داره ، خب با هم میریم دیگه ! حکمت _ آخه جای ماها راحته اما جای دوستات بده ! کامیار _ جای دوست خوبه ! جای دشمن بده ! " همگی زدیم زیر خنده که حکمت گفت " _من میبینم شما ناراحتین ! کامیار _ نه ، اصلاً فقط دنده چهارش یه جای بد آدم می خوره ! " همگی زدیم زیر خنده ." کامیار _ نصرت جون توام وقت گیر آوردی و هی با چهار میری ؟ بزن سه واموندهٔ رو !! چه چهار پر قدرت نفوذ پذیری م داره ! غفلت کنی سر از چه جاها که در نمیاره ! " همه زدیم زیر خنده که نصرت گفت " _ خب ، منزل کجاس ؟ " یکی از دوستای حکمت گفت " _ فعلا خونه نمیریم ! اول میریم یه ساندویچ فروشی ، بعد میریم خونه ! کامیار _ ساندویچ چیه ؟! دانشجوئی که داره درس میخونه نباید ساندویچ بخوره که ! بریم نصرت جون ! بنداز تو پار وی تا بهت بگم ! حکمت _ آخه دیگه زحمت زیادی میشه! " دخترام همگی گفتن آره ! دیگه مزاحم میشیم اما کمیار گفت " _ یه جایی رو میشناسم که استیک قارچ داره این هوا ! " با دستش یه چیزی اندازه یه سینی رو نشون داد که حکمت و دوستاش همگی با هم گفتن " وای ! چه عالی !" و شروع کردن برای کامیار کف زدن ! نصرت آروم برگشت به کامیار نگاه کرد ! انگار پول به اندازه کافی همراهش نبود که کامیار گفت " _ نصرت جون اون ناهاری رو که بهت باختم ، میخوام الان بدم !چطوره ؟ " دخترا براش کف زدن و نصرتم خندید و پیچید طرف پاک وی و یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو رستوران ..... و ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم . تا رفتیم تو و مدیر رستوران که می شناختمون ، اومد جلو و خیلی با احترام بردمون سر یه میز خوب . شیش تایی نشستیم و همگی استیک سفارش دادیم که کامیار به حکمت گفت " _ ببخشین شما الان چقدر از دوا درمون سر در میآرین ؟ " حکمت اینا زدن زیر خنده !" حکمت _ ما الان داریم سال آخر رو تموم می کنیم . کامیار _ یعنی الان حتی آمپول م میتونین بزنین ؟! " یه مرتبه ما زدیم زیر خنده که یکی از دختر خانما گفت" _آمپول زدن که کاری نداره ! کامیار _ چرا بابا ! خیلی سخته ! ببینم شماها کی دکتر میشین ؟ حکمت _ یه چند سال دیگه ! یعنی تا چند وقت دیگه ، پزشکی عمومی مون رو میگیریم و بعدش نوبت دوره تخصصی مونه ! کامیار _ این شا الله تخصص تون رو که گرفتین ، من میام پیش تون معالجه ! حکمت _ خواهش می کنم ! قدم تون رو چشم ! کامیار _ حالا چه تخصصی میگیرین ؟ حکمت _ زنان و زایمان ! " ماها زدیم زیر خنده !" _ کامیار _ دست شما درد نکنه حکمت خانم ! حکمت _ شمام دوره دانشگاه رو گذروندین ؟ کامیار _ نخیر دانشگاه دوره ما رو گذرونده !
Mostrar todo...
👍 2😁 1
#گندم_پارت_۱۰۲ " آقا بزرگه خندید و جواب سلام مونو داد و دو تایی رفتیم بغلش نشستیم و کامیار زود سه تا چایی ریخت که آقا بزرگه گفت " _ اندوخته ت تموم شده ، هان ؟ کامیار _ پس فکر کردین برای چی دیشب جلو اون همه آدم دست تونو ماچ کردم ؟ پولم تموم شده دیگه ! این گندم ورپریده ، کارت عابر بانکمو ورداشته و زده به چاک ! " یه خرده از چایی ش خورد و گفت " _ کفگیر به ته دیگ خورده و برای ادامه جستجو و تفحص احتیاج به نقدینگی هس ! " آقا بزرگه خندید و به من گفت " _ چی می گفت بهت دیشب ؟ " حرفای دیشب گندم رو براش گفتم که رفت تو فکر و گفت " _ نکنه یه خریتی بکنه این دختره ؟! کامیار _ میخواین به پلیس خبر بدیم ؟ آقا بزرگه _ نه ، درست نیس ! آبروریزی میشه تو فامیل و در و همسایه ! دوستاش هیچ خبری ازش نداشتن ؟ کامیار _ حتما دارن اما نمیگن ! آقا بزرگه _ از کجا میدونی ؟ کامیار _ تا ما رفتیم در خونه شون و گندم با خبر شد ! آقا بزرگه _ پس چیکار کنیم ؟ کامیار _ من یه برنامه جور کردم که از زیر زبون یکی از دوستاش حرف بکشم ! _ منم قرار شده امروز عصری با یه نفر برم چند جا سراغش ! شاید پیداش کنم ! آقا بزرگه _ پس پاشین راه بیفتین و فکر چاره کنین ! هر روز که بگذره بدتر میشه ! " اینو گفت و از زیر تشکی که روش نشسته بود یه دسته چک در آورد و یه مبلغی توش نوشت و امضا کرد و داد دست کامیار و گفت " _ این مال جفتت تونه ، برین . کامیار _ این خیلی زیاده ، حاج ممصادق خان ! آقا بزرگه _ برین ، برین ! کامیار _ دست شما درد نکنه ، الهی همین الان که از خونه پا مونو میذاریم بیرون ، یه دختر خوب و خوشگل به پست من بخوره و عقدش کنم واسه شما ! آقا بزرگه _ لا الاه الی الله ! برو به کارت برس پسر ! کامیار _ آخه هنوز کارتون دارم ! آقا بزرگه _ چی شده دیگه ؟! " کامیار جریان خواستگار کاملیا رو گفت و آقا بزرگه یه خرده فکر کرد و گفت " _ نشونی و مشخصاتش رو بنویس بده به من ، بفرستم در موردش تحقیق کنن . خودتم یه قراری باهاش بذار و یه محکش بزن ببین چه جور جوونی یه ! شاید قسمت همین بود ! خبرشو بیار بده به من ! " کامیار یه چشمی گفت و بلند شد و منم بلند شدم و از آقا بزرگه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و راه افتادیم طرف خونه کامیار اینا که تو راه بهم گفت " _ تو با کی قراره عصری بری چند جا رو سر بزنی؟ _ با میترا . قبل از اینکه تو بیای ، بهم زنگ زد . کامیار _ خب ؟!! _ ساعت ۶ جلو کافی شاپ...... قرار گذاشتیم . کامیار _ رفتم اونجا ! راست میگه ! اونج پاتوق یه همچین دخترایی یه ! _ گندم از اوناش نیس ! کامیار _ پس برای چی داری میری اونجا ؟ _ خودمم نمیدونم ! شاید برای اینکه یه کاری کرده باشم ! کامیار _ میخوای تنها بری ؟ _ توام بیا دیگه ! کامیار _ بذار اول برنامه کاملیا رو براش جور کنم ، بعد . " رسیدیم دم خونه شون و از همونجا کاملیا رو صدا کرد و یه خرده بعد اومد بیرون چشماش گریه ای بود ! تا منو دید سلام کرد و سرشو انداخت پایین که کامیار گفت " _ باز گریه کردی ؟!! گریه ت دیگه واسه چیه ؟ " یه مرتبه خودشو انداخت تو بغل کامیار و دوباره زد زیر گریه !" کامیار _ اه ....! ول کن دیگه ! مگه کار رو نسپردی دست من ؟! " بعد از تو جیبش یه دستمال در آورد و اشکها شو پاک کرد و بعد دستمال رو گرفت جلو دماغش و گفت " _ یه فین کن ببینم ! " من و کاملیا زدیم زیر خنده که کامیار گفت " _ بچه م که بود همینجوری بود ! تا یه خرده مشقش زیاد میشد زر زرش هوا بود ! " موبایلش رو در آورد داد که کاملیا و گفت " _ یه زنگ بزن به این پسره و بگو زود بیاد اینجا میخوام باهاش حرف بزنم . کاملیا _ اینجا داداش ؟! کامیار _ اینجای اینجا که نه ! ته باغ . کاملیا _ ته باغ برای چی ؟!! کامیار _ خب اگه بخوایم تا میخوره بزنیمش ، باید یه جایی ببریمش که سر و صداشو کسی نشنفه دیگه ! همونجا شل و پلش می کنیم که دیگه فکر زن گرفتن از کله ش بره بیرون ! " کاملیا خندید و گفت " _ اون با این چیزا از ازدواج با من منصرف نمیشه ! کامیار _ یعنی میگی اینقدر خره ؟!! " من و کاملیا زدیم زیر خنده " کامیار _ خب تو این دنیا همه جور الاغی پیدا میشه ! نمونه ش همین سامان جون خودمون ! یا عاشق دخترای فراری میشه یا شیدای دخترای فریب خورده ! _دیوونه ! ازدواج یه امر مقدسه ! کامیار _ ازدواج همون خریته که اسمشو عوض کردن ! یه واژه عربی شیک معادل براش انتخاب کردن که به پسرا برنخوره ! حالا یه زنگ بهش بزن که زودتر بیاد و بعدشم برسم به حماقت سامان جون ! خودتم تلفن زدی ، بپر دو تا چایی لیوانی برامون بیار که جون داشته باشیم قالبت کنیم به این پسره طفل معصوم الاغ ! " کاملیا شروع کرد به خندیدن و کامیارم بازوی منو گرفت که یه خرده رفتیم اون طرف تر که کاملیا راحت بتونه حرف بزنه . یه ده متری که از کاملیا دور شدیم گفتم " _ تو چقدر روشن شدی ؟!!
Mostrar todo...
👍 4