هاله بختیار | ستم
نویسنده: هاله بختیار 🚫کپی ممنوع🚫 پارت اول⬅ #پارت1 چاپی⬅بیدفاع،سیاهپوش، آدمکش فایل فروشی⬅در آغوش آتش،فرش قرمز، سایکو پارتگذاری رمانِ⬅ستم برنامه پارتگذاری⬅سه روز در هفته اینستاگرام نویسنده👇 instagram.com/hale.bakhtyar
Mostrar más15 668
Suscriptores
-524 horas
-1487 días
-17930 días
- Suscriptores
- Cobertura postal
- ER - ratio de compromiso
Carga de datos en curso...
Tasa de crecimiento de suscriptores
Carga de datos en curso...
پارتهای جدید ستم❤️
میدونید تو چنل #vip پارتها بیشتر از 250 پاااارت جلوترن؟!🥹😍
رمان آنلاین جدیدم "او چند نفر است" خیلی وقته که در چنل مخصوص به خودش شروع شده😍👇
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
متاسفم ولی پسره یه روانیِ عاشقه😔‼️🔥 اختلال چند شخصیتی داره و یکی از شخصیتهاش به شدت خطرناکه😶👆
~~~
چنل دیلی و خودمونیم😌👇
https://t.me/+XdF0YL5CVz05ZjJk
تازه کلی اسپویل پارتهای آینده #ستم هم داریم اینجا😎👆
~~~
اینستاگرامِ من👇
instagram.com/hale.bakhtyar
#هاله
100
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!
زل زد توی چشمهای او و گفت: خب؟
- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟
برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.
- مگه نمیدونستی؟ مگه فکر میکردی خوابگاه مادامالعمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفینامه قبولم کرده بودن. میگفتن خوابگاه مال بچههای شهرستانه. بچهی تهران باید بمونه خونهی پدری!
باز کنایه زده بود.
- الان کجا میمونی؟
انگشتهایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات میکنه؟
مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آنها حرفهایشان را باهم بزنند.
- مگه میشه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی میکنه؟ چند ساله بهت میگم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاهست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا میخواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمیدونستم تو کجایی!
با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.
- نه... اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر میکنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.
- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟
اشک در چشمهای مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسهای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
#پروازدرتاریکی
#لیلانوروزی
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
100
Repost from N/a
یه دختر ازشما در ازای ناموس ما......
رنگ از صورت همه پریده بود..
بهشون نمیومد دل رحم باشن،با گندی که پسر داییم زده بود،هیچ جوره جم شدنی نبود..
مادر بزرگم،عصا به دست جلو رفت و رو به روی مردی که خیلی احساس قلدری بهش دست داده بود ایستاد:
-تو نمیتونی همچین چیزی از ما بخوای!!کاوان خان..
جوونی و سرمست،کلت باد داره،نمیدونی چی خوبه چی بد،ولی حرفای که از دهنت بیرون میزنه،بوی خون میده...
خندید،ترسناک خندید،اما جذب کننده بود،مسخ کننده میخندید،یه پسر جوون،عین یه شیر درنده به خونه ی مادر بزرگم هجوم آورده بود...
نفس عمیق و صدا داری کشید و جواب داد:
-آره...شما درست میگی،بوی خون میده!اگه نده که اسمم مرد نیست...
نوه ی بی همه چیز تو،به خاندان اسم رسم دار ما لکه ننگ چسبونده...و این لکه ی چرک،با هیچ چیزی تمیز نمیشه...
نگاهی کوتاه به من انداخت و ادامه داد:
-جز گرفتن دختری از شما..
تنم داغ شد و دستام یخ،یعنی منظورش من بودم؟؟
بزاق دهانم رو بریده پایین فرستادم و رو به مادر بزرگم زمزمه کردم:
-عزیز...من...
ترسیده عقب رفتم
هنوز دو قدمم سه نشده بود که با صدای محکم مادر بزرگم،سر جام میخکوب شدم:
-بمون نبات...بهتره توهم اینجا باشی...
و رو به کاوان خان ادامه داد:
-اگه دختر نگیری میخوای چیکار کنی؟چی تو سرته؟؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
-به جاش قاتل میشم...قاتل نوه ات...
مادربزرگم خیرهی صورت حیران من شد و حکم کرد
_نبات...تو....
پارت بعدیش!😭😭😭
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
https://t.me/+Babzb8596Mg3YTdk
100
Repost from N/a
پارت سی و هشتم❤️
دستش رو گذاشته بود روی بوق و لایی می کشید، چرا داشت با این سرعت رانندگی می کرد؟
اصلا چرا از دفتر اومده بود که به بیمارستان بره؟
مگه همه اینکار ها رو نکرده بود که از شر ویان راحت بشه؟
مگه تمام این روز ها تندی نکرده بود که ویان بکنه ازش؟
پس الآن این سرعت چی بود؟
پله ها رو بالا رفت و وارد بیمارستان شد و در بخش اطلاعات ایستاد:
_ و...ویان...ویان شادمان.
مرد به چهره آشفته آرون نگاه کرد:
_ چه نسبتی باهاش داری؟
چه می گفت؟
می گفت یک رابطه بی لیبلی داشته که ویان خودش رو کشته و اون پس زده؟
می گفت رییسشه و این همه نگران رسیده؟
می گفت فامیلشه و اونموقع نمی دونست تو کدوم بخشه؟ چی باید می گفت؟
_: آقا؟ چیکارشی؟
_:م...من...دوست پسرشم!
مرد نگاهش تغییر کرد:
_ آی سی یو ئه.
به سمت پله ها پا تند کرد.
مطمئنا شوخی بود این آی سی یو و حرف ها بازی دخترونه راه انداخته بود ببینه آرون نگران میشه یا نه که به هدفش رسیده بود!
اما با شنیدن صدای جیغی که اسم «ویان» رو صدا میزد زانوهاش سست شد و...
https://t.me/+70cxzzRnNQFlOTRk
https://t.me/+70cxzzRnNQFlOTRk
خالق رمان پرطرفدار پنجره ای رو به اتوبان باز هم دست به قلم شده🤩
100
Repost from N/a
پارت اول رمان🔥🔞
- باید همون شب کارتو میساختم. نباید بهت رحم می کردم، سَمَن. باید جوری جونتو میگرفتم که هوس نکنی منو دور بزنی، جوجهم!
چانه ام می لرزد. از بغض و بهت و حقارت. لال شده بودم.
گردنم را محکم میچسبد و میغرد:
- نباید گوه می زدی به اون شب کوفتی، سمن! یادت رفته بود که بُرنا از مادرش می گذره، اما از دشمنش نه؟!
با تمسخر به رویش می خندم و پر از نفرت می گویم:
- نه، یادم بود که چه تخم خرابی هستی؛ برای همینم دشمن شادت کردم، بُرنا.
موهای آشفته ام را از پشت به چنگ می گیرد. با درد جیغ می کشم:
- روانی، موهامو کَندی. ولم کن.
توجه نمی کند. سرم را به کمک موهایم بالا می کشد و رخ به رخم، تیز می گوید:
- تخم خرابمو امشب نشونت میدم، سمن. جوری نشونت میدم که آرزوی مرگ کنی، هرزه کوچولو.
می نالم:
- چرا انقدر نامرد شدی برنا؟
هق میزنم. برنا دندان روی هم میفشارد و با رنج میگوید:
- خودت خواستی، خودت با فرارت. اونم تو شبی که میتونست بهترین باشه!
یکباره عربده میکشد:
- اما تو... توی شب عروسیمون، قالم گذاشتی بی شرف!
هق میزنم. بی توجه هولم می دهد سمت دیوار و دست میبرد سمت دکمه های پیراهنش.
- گفته بودم من و تو ما نمیشیم برنا. حتی اگه بمیرم، نمیذارم جسم و روحی که مال عطاست رو لجن مال کنی.
نام عطا دیوانه اش میکند. جوری وحشیانه گردنم را میچسید که حس خفگی به مرز جنون میرساندم.
- می کشمت سمن، به جان خودت که برام عزیزی میکشمت اگه اسم اون بی ناموسو بیاری.
باید دیوانه شود تا رهایم کند. زل میزنم توی چشمانش و میگویم:
- میدونی من شب عروسیمون به کی پناه بردم؟
عربده میکشد. چند بار پشت سر هم:
- خفه شو، خفه شو... خفه شو!
من جام جنون را سر کشیده بودم که بی ترس گفتم:
- عطا پناهم داد. این همه مدت من شبامو کنار عطا صبح کردم. حتی تو بغلش... چون عاشقشم!
صورتش کبود میشود. چشمانش هم دریای خون. می ترسم، اشک میریزم و او خیلی ناگهانی جوری لب هایم را به دندان میگیرد که... 🔥
https://t.me/+3h3QRKzZkag2NTJk
https://t.me/+3h3QRKzZkag2NTJk
100
#ستم
#پارت_424
ساینا وحشت زده هینی کشید و عقب رفت. سورن خیره به آن چشمان مبهوت با درد ادامه داد:
- ازم فرمول موادی که قبل رفتن از ایران ساخته بودم رو می خواد... سعی کردم چند ماه دست به سرش کنم... ولی دیگه نمیشه!
قلب ساینا در گلویش می زد:
- ی... یعنی چی؟ یعنی چی که زنده ست؟ مگه میشه؟ مگه نگفتی که خودت... خودت با چشمای خودت مردنش و دیدی؟
سورن لحظه ای با حال خراب چشم بست و ساینا وحشت زده ادامه داد:
- یعنی چی که ازت فرمول اون مواد رو می خواد؟ تمام این چند ماه... داشتی با آراز سر و کله می زدی؟ از ترس آراز بود که... که نمی اومدی سایه رو ببینی؟
سورن با حال خراب چشم باز کرد:
- آره... ترسیدم! ترسیدم که آراز بهتون آسیب بزنه. نخواستم تا زمانی که همه چی درست شده سایه رو ببینم. ندیدمش چون نمی خواستم وقتی میرم پیشش، همزمان درگیر سر و کله زدن با یه نامردِ جانی باشم... نخواستم چون شرمنده بودم! می خواستم درست کنم همه چی رو... می خواستم خودمو از این کثافت بکشم بیرون ولی نشد... نمیشه ساینا!
ساینا با بهت چشم در چشمش چرخاند:
- یعنی چی که نمیشه؟ تو... تو چیکار کردی سورن؟
سورن نگاه از چشمان او گرفت:
- باید سایه رو برداریم و خیلی زود از ایران بریم... قبل از اینکه دست آراز به اون فرمول برسه!
و نگفت... نگفت که قولش را شکسته و مواد کشیده! نگفت که آن فرمول، تقریبا به دست آراز رسیده...
***
اینطوری میتونید همین الان ادامهی این پارتهای حسااااس رو در چنل #vip بخونید😍👇
پارتهای چنل vip از چنل اصلی خیلی جلوتره (بیشتر از 250 پااارت) و اونجا هر شب به جز پنجشنبه و جمعهها پارت داریم و تبلیغات هم نداریم😌
در آخر هم #فایل کااامل رمان ستم در اختیار اعضای چنل vip قرار میگیره😍
برای عضویت، مبلغ "42 هزار تومن" رو به شماره کارتِ👇
6037991784844478
"به نام هاله بخت یار"
واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به این آی دی بفرستید❤️👇
@hale_2001
100
#ستم
#پارت_423
- برات توضیح میدم همه چی رو...
و ساینا میان اشک هایش خندید:
- توضیح؟ چند ماه شده جناب سلطانی؟ چند ماه شده که یهو بی خبر میری و تا نصفه شب نمیای؟ چند ماه شده که حتی با من نمیای بریم تا دخترت و ببینی؟
سورن با درد لب زد:
- نتونستم...
و ساینا دوباره بازوهایش را گرفت و درمانده پیشانی اش را به قفسه سینه ی او چسباند:
- چرا؟ چرا سورن؟ چرا بهم نمیگی چته؟ چرا منو لایق همدردیت نمی دونی؟
سورن دستانش را دور تن لرزان و یخ زده ی او حلقه کرد و چانه اش را روی سر او گذاشت:
- من خیلی در حقت بد کردم... می دونم! فقط می خواستم ازتون محافظت کنم... ولی بلد نبودم! نمی دونستم دارم بدتر بهتون آسیب می زنم...
ساینا سر بالا گرفت. چشمان خاکستری اش غرق خون بود:
- از ما در برابر کی محافظت کنی؟ چی شده که این همه وقت حاضر شدی دخترت رو هم نبینی؟
سورن سوییشرتش را که سر دست انداخته بود روی شانه های او انداخت و گرفته گفت:
- بیا بریم داخل... هوا سرده.
و ساینا تند تند سر به طرفین تکان داد:
- نه... همین الان بگو! بگو تا سکته نکردم.
حالش خوب نبود... هزار و یک احتمال مختلف داشت از ذهنش می گذشت... هر کدام از آن یکی بدتر! سورن نفسش را صدادار بیرون فرستاد و برای بیشتر درد نکشیدنِ او، خودش تیر خلاص را زد:
- آراز زنده ست!
100
رمان آنلاین جدیدم "او چند نفر است" خیلی وقته که در چنل مخصوص به خودش شروع شده😍👇
https://t.me/+dGxpK_GPeR9jY2Nk
متاسفم ولی پسره یه روانیِ عاشقه😔‼️🔥 اختلال چند شخصیتی داره و یکی از شخصیتهاش به شدت خطرناکه😶👆
~~~
چنل دیلی و خودمونیم😌👇
https://t.me/+XdF0YL5CVz05ZjJk
تازه کلی اسپویل پارتهای آینده #ستم هم داریم اینجا😎👆
~~~
اینستاگرامِ من👇
instagram.com/hale.bakhtyar
#هاله
51000
Elige un Plan Diferente
Tu plan actual sólo permite el análisis de 5 canales. Para obtener más, elige otro plan.